لبابه با خاطرى شاد به نزد قطام برگشت و گفت : بدون شك ما به مقصود و مراد خود خواهيم رسيد قلبم گواهى مى دهد كه على كشته خواهدشد و به آسانترين راه كينه و دشمنى خود را از او خواهيم گرفت .
اما قطام همچنان سكوت كرده بود مثل اين كه درباره امر مهمى فكر مى كند. لبابه از او سئوال كرد: چه اتفاقى افتاده اى قطام كه تو را اين قدر به خودش مشغول كرده ؟ قطام گفت : خاله جان من مى ترسم . لبابه گفت : از چه مى ترسى ؟ قطام گفت : از سعيد مى ترسم چون غلامم ريحان گفت كه سعيد در شهر فسطاط دستگير نشده است و به يقين او هم اسم ابن ملجم را شنيده و هم زمانى كه توطئه بايد انجام بگيرد مى داند. بنابراين او خبر را به على خواهد داد و تمام سعى و تلاش ما بيهوده خواهد شد. لبابه گفت : بگو ببينم اى دختر! راءى تو در اين باره چيست ؟ قطام گفت : ما بايد فكر و انديشه دقيقى را در اين مورد به كار ببريم و قبل از وقوع حادثه چاره جويى كنيم . لبابه گفت : چه فكرى دارى ؟ قطام گفت : تمام سعى و تلاش ما بايد اين باشد كه از رسيدن او به نزد على جلوگيرى كنيم ، چون او الا ن در حال رسيدن به كوفه است . لبابه گفت : اين كه كارى ندارد، ريحان را به بيرون شهر كوفه مى فرستيم تا منتظر او باشد. وقتى كه سعيد رسيد يا مانع ورود او به شهر مى شود يا با حيله و نيرنگى (مثل اظهار علاقه ما نسبت او)، سعيد را به نزد ما مى آورد. و شكى نيست وقتى كه علاقه و شوق ديدار تو را بشنود همه چيز را فراموش كرد. و به سوى تو خواهد آمد، وقتى به اينجا آمد او را بارضايت خاطر يا از روى اجبار در اينجا نگه مى داريم ، حالا بگو ببينم نظرت چيست ؟ قطام گفت : من هم حرف تو را مى پسندم ، اما الا ن 15 رمضان است و براى روز موعد بيش از يك روز باقى مانده پس بايد به سرعت شخصى را به خارج كوفه بفرستيم تا اين كه يا او را متوقف كند يا پيش ما بياورد، ريحان هم براى كار مهمى پيش خويشاوندانم رفته و دير برمى گردد. لبابه گفت : اين كار را به عهده من بگذار، من همين الا ن به دنبال ريحان مى روم و او را به بيرون شهر كوفه مى فرستم و خودم هم شخصا به جستجوى ابن ملجم مى روم و اين كار برايم آسان است چون او رامى شناسم .
لبابه بعد از گفتن اين كلمات ، نقابى بر صورتش زد و عصا به دست ، چونان جوانان حركت كرد. همين كه قطام تنها ماند، به فكر افتاد كه با چه دشوارى هاى مواجه شده و چه نيرنگهاى را براى قتل على به كار برده است و از اين كه او ريحان را فرستاده بود خوشحال بود، پس اگر سعيد در رسيدن به كوفه تاءخير كرد و لبابه هم توانست ابن ملجم را پيدا كند و او هم بتواند با حيله و نيرنگ ابن ملجم را فريفته خودش كند به آرزوى خود يعنى انتقام از پدر و برادرش خواهد رسيد.
اما وقتى فكر انجام چنين كارى را مى كرد ترس و وحشت بر او هجوم مى آورد. از طرفى هم دوست داشتن او به انتقام از على همه كارها را در نزدش آسان جلوه مى داد، ولى وقتى كارها و حيله ها را دوباره در ذهنش مرور كرد و احتمال اين را داد كه نكند ريحان سعيد را نبيند و او از راه ديگرى وارد شهر كوفه بشود و فورا به نزد على رفته ، تمام حوادث و اتفاقات را به على خبر دهد، ترس و وحشت تمام وجودش را دربر مى گرفت و همين طور ديوانه وار به اين طرف و آن طرف مى رفت ، از اين اطاق به آن اطاق تا اين كه به اطاق لبابه رفت و منتظر برگشت او ماند تا با هم در اين باره چاره اندايشى كنند و از اين كه بدون در نظر گرفتن اين احتمال لبابه را فرستاده بود پشيمان شده بود.
از شدت ناراحتى از خانه بيرون رفت و وارد باغ خرمايى شد، آفتاب به وسط آسمان رسيده بود و زير درختان كاملاً سايه بود و آن سال (چهلم هجرى ) ماه رمضان در اوايل زمستان قرار گرفته بود روزى كه قطام وارد نخلستان شد آسمان صاف و هوا بسيار لطيف بودد و انسان ميل مى كرد كه از آن آفتاب خوش زمستانى استفاده كند. قطام از بين درختان نخل گذشت و كم كم از آن دور شد و بطرفى كه به سوى درياچه بود حركت كرد، و هيچ توجهى به اطرافش (از صداى مرغان و فرياد قورباغه ها) نداشت و غرق در خيالات خود بود. او حدودا يك ساعت تنهايى در آنجا قدم زد تا اين كه گرماى خورشيد كم شد از اين رو تصميم گرفت كه به منزلش برگردد، هنگام برگشت صداى گروهى را از دور شنيد كه با هم حرف مى زدند، پشت تنه درختى پديده شده ايستاده و به اطرافش و به آن افرادى كه مى آمدند نظر انداخت ، دو سياهى را از دور ديد كه مى آيند، وقتى نزديك شدند لبابه را ديد كه همراه مرد غريبى بود. قطام با هوش و ذكاوتى كه داشت فهميد كه آن مرد غريب ابن ملجم است ، با عجله به داخل خانه رفت ، و در هنگام رفتن فهميد كه لبابه با دست او را به آن مرد نشان مى دهد و چيزى مى گويد. وقتى قطام داخل خانه شد نقابى بر چهره اش انداخت روى جايگاهى كه هنگام ملاقات با مهمانان مى نشست قرار گرفت ، و منتظر ورود لبابه ماند.
-----------------------------------------------------
مؤ لف : جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده