پس از آن بلال همراه جمعيت به خانه امام رفت ، و از واقعه اى كه ديده بود سخت متاءسف و نگران بود. اما مسئله اى كه تاءسف و اندوهش را دوچندان مى كرد، ناكام ماندن تلاش آنان و قولى بود كه به سرور خود خوله داده بود، چرا كه او از طرف خوله ماءمور بود تا براى نجات جان امام هر طور شده حضرت را از توطئه ترور آگاه گرداند،
خصوصا پس از آشناى با سعيد و سخنانى كه از جدش ابورحاب در فضايل و كرامات حضرت براى او نقل كرده بود. با وجود همه اينها هنوز بلال در جمعيت دنبال سعيد مى گشت تا شايد او را ببيند اما اثرى از او نبود. امام عليه السّلام را به اطاق خود بردند و مردم در صحن خانه امام جمع شدند و گروه گروه دور هم جمع شده و درباره آن حادثه هولناك صحبت مى كردند. واينكه پس از ايشان چه بر سر اسلام خواهد آمد. همه فرياد مى زدند: اى كاش مى توانستيم ضربتى بر آن قاتل بزنيم تا دلهايمان آرام گيرد.
هنگاميكه بلال به چهره مردم نگاه مى كرد تا سعيد را ببيند ناگهان ديد قنبر غلام امام از اطاق بيرون آمد و در حاليكه اشك از چشمانش سرازير بود گفت : مرا بكشيد اى مسلمانان ، مرا بكشيد زيرا مسبّب قتل مولايم على عليه السّلام من هستم . مردم دور او را گرفتند اما معنى سخنان او را نمى فهميدند. قنبر جمعيت را شكافته و از ميان جمعيت به اطاقى كه سعيد را در آن حبس كرده بود رفت و لحظه اى بعد سعيد را دست بسته بيرون آورد. سعيد از اتفاقى كه براى امام افتاده بود اطلاعى نداشت ، وقتى قنبر او را به آن حالت بيرون آورد و اجتماع مردم را مشاهده كرد و با اين فكر كه مى خواهند او را مجازات كنند فرياد زد: اى مردم ! امام را به من نشان دهيد، به من سؤ ظن پيدا نكنيد، زيرا من مى خواهم امام را از توطئه قتل آگاه سازم .
قنبر گريه كنان و با صداى بلند گفت : اى سعيد! زهر شمشير اصابت كرد، آن حضرت را كشتند. سعيد فرياد زد: چه كسى اين كار را كرد؟ قنبر گفت : ابن ملجم ، كه خدا او را لعنت كند ضربه كشنده اى بر اميرالمؤ منين وارد كرد. گريه سعيد بلند شد و با حسرت گفت : واويلاه ! واحسرتا (آه وافسوس ) چگونه او را كشتند در حاليكه من صحراها و بيابانها را پيمودم تا از اين حادثه جلوگيرى كنم ؟ قنبر! مگر من اين قضايا را به اطلاع تو نرسانده بودم ؟ قنبر گفت : تو قضيه را خوب توضيح ندادى و شمشير زهرآلود كار خويش را كرد و آن جراحت بر امام وارد شد و گمان نمى كنم حضرت از اين حادثه نجات پيدا كنند، اما اگر من به حرفهاى تو خوب گوش مى دادم ديگر چنين حادثه اى رُخ نمى داد. بهرحال قضاى الهى چنين بود و كارى هم نمى توان كرد.
آنگاه سعيد و ديگر مردمى كه در آنجا اجتماع كرده بودند شروع به گريستن نمودند و در حالى كه با صداى بلند گريه مى كردند از قنبر توقع داشتند كه اين قضيه را بيشتر توضيح دهد. قنبر در حاليكه دستهاى سعيد را باز مى كرد مى گفت : خدا بكشد آن پيرزن حيله گر را، زيرا او مرا نسبت به تو بدبين نمود، طورى كه من اصلا به حرفهايت گوش ندادم .
سعيد كه علاقه مردم را به شنيدن اين حكايت ديد تصميم گرفت آن را براى مردم بازگو كند اما ناگهان شخصى فرياد زد: حال امام عليه السّلام هتر شده است و ايشان در حال صحبت كردن با فرزندانش حسن و حسين عليهم السّلام است .
جمعيت با شنيدن اين حرف به طرف اتاق امام هجوم بردند. بلال نير خود را به سعيد رسانيد، آنها نيز به همراه مردم به سوى اطاق امام حركت كردند، اما بعلت ازدحام جمعيت نتوانستند داخل شوند. آنان از داخل پنجره به اطاق نگاه كردند و حضرت را كه در رختخواب بود مشاهده نمودند. سر مطهر امام را با دستمالى بسته و خون محاسنش را پاك كرده بودند اما هنوز آثارى از آن بر محاسن شريفش وجود داشت .
سعيد با مشاهده چهره مبارك على عليه السّلام بياد جد خود ابورحاب و وصاياى او افتاد و شروع به گريه كردن نمود. اما لحظه اى نگذشته بود كه صداى امام بگوشش رسيد، با كمى دقت به حرفهاى امام متوجه شد كه مخاطب او حسن و حسين هستند. آن دو كه در بالاى سر حضرت بودند بسيار محزون و غمناك بودند و به سرو صورت زخمى پدرشان مى نگريستند، با شنيدن كلماتى از امام عليه السّلام همه مردم ساكت شدند و منتظر شنيدن آيات قرآن و نصايح از دهان مبارك حضرت شدند.
-----------------------------------------------------
مؤ لف : جرجى زيدان
ترجمه و تحقيق : ابراهيم خانه زرّين / ايرج متّقى زاده