من(فرزند شاه آباديبزرگ) من از ايامي كه در نجف در خدمتامامخميني «رض»بودم،خاطرة جالي دارم.قبل از تشريف فرمائي امام بهنجف،شبي خواب ديدم كه در ايران آشوب وجنگ است.بخصوص درخوزستان.
سرتمامي نخلهاي خرما يا قطع شده بود ويا سوخته بود.در اين جنگ يكياز نزديكانم شهيد شده بود.-كه البته برادرم حاج آقا مهدي در جنگ شهيدشد.-جنگ كه خيلي طولاني شده بود با پيروزي ايران تمام شد.در تماممدت جنگ من چنين تصور ميكردم كه جنگ ميان حضرت سيدالشهداء(ع) ودشمنانش است.وقتي جنگ تمام شد،پرسيدم:آقا امامحسين(ع)كجاهستند؟طبقه بالاي ساختماني را بمن نشان دادند كه دواطاقداشت.يكي در سمت راست ويكي در سمت چپ بود.من به آنجا رتموخدمت حضرت سيد الشهداء(ع)مشرف شدم وعرض ادبكردم.درهمين حين از خواب بيدارشدم.
پس از تشريف فرمائي امام ب نجف اين خواب را براي ايشان تعريفكردم.ايشان تبسمي كرده فرمودند:اين جريانها واقع خواهدشد.پرسيدم:چطور آقا؟فرمود:بالاخره معلوم ميشود اينبساط!من دوباره اصرار كردم وسرانجام ايشان فرمودند:من يك نكتهبتو بگويم ولي بايد تا زماني كه زنده هستم جائي نگوئي!زمانيكهدر قم خدمت مرحوم والدت بودم،بسيار بايشان علاقه داشتمبطوريكه تقريبا نزديكترين فرد به ايشان بودم.وايشان هممرانامحرم نسبت به اسرار نميدانستند.روزي براي من مسيرحركت وكار را بيان كردند.حالا البته زود است.وتا آن زمان كه اينمسير شروع شود،زود است.امّا ميرسد.
----------------------------------
محمد تقی صرفی
خوابي كه تعبير شد!
(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)