هدايت‌ دو برادر

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

سيّد شرف‌ الدين‌ كتابي‌ بنام‌« المراجعات‌» دارد كه‌ باعث‌ هدايت‌ افرادزيادي‌ شده‌ است‌ از جمله‌:استاد شيخ‌ محمد مرعي‌ الامين‌ سوري‌،ازعلماي‌ بزرگ‌ ومدرسان‌ ونويسندگان‌ نامدار اهل‌ سنّت‌ بود.او در يكي‌ ازمساجد «حلب‌»تدريس‌ مي‌كرد.
روزي‌ يكي‌ از شاگردانش‌ كتابي‌ را در نهايت‌ احترام‌ وادب‌ به‌ اودادوگفت‌:حضرت‌ استاد!اين‌ كتاب‌ را ببينيد،اگر مانعي‌ ندارد وبراي‌ من‌ مفيداست‌،آنرا بخوانم‌.
شيخ‌ محمد مرعي‌،كتاب‌ را گرفت‌ ونگاهي‌ به‌ آن‌ انداخت‌:« المراجعات‌،تأليف‌ سيد عبد الحسين‌ شرف‌ الدين‌ موسوي‌!»..
اسم‌ كتاب‌ را زياد شنيده‌ بود، ولي‌ مثل‌ بيشتر عالمان‌ سنّي‌ از سرتعصّب‌،هرگز آن‌ را نخوانده‌ بود،بلكه‌ حتّي‌' از شنيدن‌ اسم‌ كتاب‌ ومؤلّف‌آن‌،خشمگين‌ مي‌شد!...
همينكه‌ كتاب‌ را ديد وشناخت‌،به‌ خشم‌ آمد وپرخاش‌ كرد وكتاب‌ را به‌شاگردش‌ داد وبا لحن‌ تندي‌ به‌ وي‌ گفت‌:آيا خجالت‌ نمي‌كشي‌ كه‌ كتاب‌ يك‌عالم‌ شيعه‌ كه‌ ما اورا گمراه‌ مي‌دانيم‌،پيش‌ من‌ مي‌آوري‌ ونشان‌ مي‌دهي‌وبراي‌ مطاله‌ آن‌ از من‌ اجازه‌ مي‌خواهي‌؟
شاگرد با متانت‌ وآرامي‌ گفت‌:حضرت‌ شيخ‌!منكه‌ جسارتي‌ نكردم‌،فقط‌مي‌خواستم‌ از شما اجازة‌ خواندن‌ كتاب‌ را بگيرم‌،اگر مي‌فرموديد كه‌ مطالعة‌آن‌ صلاح‌ نيست‌،من‌ اطاعت‌ مي‌كردم‌!با اينحال‌ اگر گستاخي‌ كردم‌،پوزش‌مي‌طلبم‌.
شيخ‌ محمد از مشاهدة‌ ادب‌ اين‌ شاگرد،از آن‌ رفتار تعصّب‌آميز وخشمگين‌خود شرم‌ زده‌ شد وآتش‌ غضبش‌ فرو نشست‌! آنگاه‌ براي‌ جبران‌ آن‌ عمل‌شرم‌ آور وغير منطقي‌ خويش‌،گفت‌:مانعي‌ ندارد،كتاب‌ را بمن‌ بدهيد تاامشب‌ آنرا مطالعه‌ كنم‌ وفردا صبح‌ نظرم‌ را بشما اعلام‌ مي‌كنم‌ كه‌ آنرابخوانيد يانه‌!
شيخ‌ باخود گفت‌:كتاب‌ را مي‌برم‌ وامشب‌ نگاه‌ مي‌دارم‌ وفردا مي‌آورم‌ وبه‌صاحبش‌ مي‌دهم‌ ومي‌ گويم‌ خواندن‌ آن‌ صلاح‌ نيست‌!...
آنگاه‌ كتاب‌ را گرفت‌ وبا خود بمنزل‌ برد وبه‌ گوشه‌اي‌ انداخت‌..
شب‌ فرا رسيد.شيخ‌ كاري‌ نداشت‌ وهنوز در اثر رفتار ناشايست‌ خود باشاگردش‌،ذهنش‌ مغشوش‌ بود وبار پشيماني‌ هرلحظه‌ بردوش‌ ووجدانش‌سنگين‌ وسنگين‌تر مي‌شد و آزارش‌ مي‌داد...پاسي‌ از شب‌ گذشت‌.فكرشيخ‌ درگير خاطرة‌ تلخ‌ آن‌ روز بود كه‌ ناگهان‌ نهيب‌ وجدان‌ در درونش‌ طنين‌انداخت‌:هان‌!...چرا اين‌ اندازه‌ تعصّب‌ خشك‌ واحمقانه‌!؟... امشب‌ كه‌كاري‌ ندارم‌،چرا كتابي‌ را كه‌ تاكنون‌ نديده‌اي‌ وفقط‌ يك‌ امشب‌ در اين‌ خلوت‌آرام‌ شبانه‌،در اختيار توست‌، نمي‌خواني‌ تا بداني‌ كه‌ چيست‌؟چرا نفس‌تو،همچون‌ شيطان‌ كه‌ از بسم‌ اللّه‌ بگريزد،از شنيدن‌ اسم‌ «المراجعات‌»مي‌گريزد ومي‌ ترسد وبه‌ خشم‌ مي‌آيد؟هان‌!از چه‌مي‌ترسي‌؟.. اين‌ نداچندين‌ بار،همچون‌ امواج‌ خروشان‌ وتوفندة‌ دريا،از اعماق‌ وجدان‌ِ شيخ‌محمد برخاست‌ وبر ديوار دلش‌ برخورد و تكانش‌ داد...بالاخره‌ شيخ‌ محمددر دل‌ آن‌ شب‌ تاريك‌،كه‌ سكوت‌ برهمه‌ جا سايه‌ گسترده‌ بود،با نداي‌وجدانش‌ از بستر سنگين‌ تعصب‌ برخاست‌ وكتاب‌ المراجعات‌ را برداشت‌وباز كرد واز اوّل‌ آن‌ شروع‌ به‌ خواندن‌ كردد.در همان‌ ابتداي‌ مطالع‌ دريافت‌كه‌ معركه‌ است‌!چه‌ كتابي‌!علم‌ وتحقيق‌ وايمان‌ وادب‌ ومنطق‌ در آن‌ موج‌مي‌زند،دريايي‌ است‌ عميق‌ وزلال‌ وپُر از گوهرهاي‌ درخشان‌ِ علم‌ وايمان‌وهنر وكمال‌...
شيخ‌ محمد،حريصانه‌ خود را به‌ اين‌ دريا زد وتمام‌ افكارش‌ را به‌ امواج‌مطالعة‌ روحنواز كتاب‌ سپرد وپابه‌ پاي‌ مطالب‌ ناب‌ آن‌ حركت‌ كرد وخواندن‌كتاب‌ چنان‌ اورا از خود وجهان‌ خارج‌ از كتاب‌،غافل‌ كرده‌ بود كه‌ صداي‌اذان‌ صبح‌ اورا بخود آورد واز پنجره‌ به‌ بيرون‌ نگاه‌ كرد كه‌ صبح‌ دميده‌ بود...
ديگر بازي‌ تمام‌ شده‌ بود!با تمام‌ شدن‌ شب‌،در امتداد مطالعة‌المراجعات‌،پرده‌هاي‌ تعصب‌ وگمراهي‌ نيز از جلو چشم‌ دل‌ِ او كنار زده‌مي‌شد...حقيقتي‌ را كه‌ عمري‌ در پي‌ آن‌ بوده‌ ولي‌ براثر انحراف‌ راه‌ وتاريكي‌جهل‌ وتعصّب‌،رفته‌ رفته‌ زاوية‌ گمراهيش‌ بيشتر وبيشتر،وخودش‌ از آن‌حقيقت‌ِ گمشده‌،دورتر مي‌شده‌ است‌،اكنون‌ در اين‌ صبح‌ بيداري‌ آفتاب‌هدايت‌ از افق‌ المراجعات‌ بر دميده‌ وآنرا روشن‌ كرده‌ است‌ واو آن‌ حقيقت‌را مي‌بيند وديگر راه‌ را از چاه‌،بازشناخته‌ است‌...
ديگر شكي‌ نداشت‌ كه‌ راهي‌ را كه‌ پيموده‌،جز ضلالت‌ وخطا نبوده‌است‌.بدين‌ گونه‌،دل‌ شيخ‌ محمد مرعي‌، درهنگام‌ صبح‌ به‌ نور حقيقت‌تشيّع‌ روشن‌ گشت‌ وبه‌ آن‌ ايمان‌ آورد وشيعه‌ شد وسرِارادت‌ بر آستانة‌ اهل‌بيت‌(ع‌)زد.آنگاه‌ كتاب‌ المراجعات‌ را به‌ برادرش‌ شيخ‌ احمد كه‌ او نيز ازعلماي‌ سخت‌ متعصّب‌ سنّي‌ بود،داد وگفت‌:اين‌ كتاب‌ را بخوان‌ وحقيقت‌ رادَرياب‌!
برادرش‌ نگاهي‌ به‌ كتاب‌ كرد،سپس‌ به‌ شيخ‌ محمّد،گفت‌:آنرا از من‌ دور كن‌!
شيخ‌ محمّد گفت‌:آن‌ را بخوان‌ ولي‌ به‌ گفته‌اش‌ عمل‌ نكن‌!!امّا خواندنش‌ضرري‌ ندارد.
شيخ‌ احمد كتاب‌ را با بي‌ اعتنايي‌ گرفت‌ .باز نمود وبا دقّت‌ كامل‌شروع‌ به‌خواندن‌ كرد...
بلي‌!كتاب‌ كارش‌ را كرد وشيخ‌ احمد را نيز از اعماق‌ تيره‌ وتار گودال‌ تعصب‌وگمراهي‌ درآورد وبه‌ روشنايي‌ آفتاب‌ هدايت‌ تشيّع‌ رساند...
بالاخره‌ شيخ‌ محمّد وبرادرش‌ شيخ‌ احمد،هردو به‌ آيين‌ تشيّع‌ اثني‌'عشري‌(دوازده‌ امامي‌)را برحق‌ وصواب‌ يافتند وشيعه‌ شدند ومذهب‌پيشين‌ خود را ترك‌ نمودند.
امّا ماجرا در اينجا تمام‌ نشد،كم‌ كم‌ خبر شيع‌ شدن‌ آن‌ دو برادر عالم‌وروحاني‌،در شهر انطاكيه‌ سوريه‌ پيچيد.مردم‌ دسته‌ دسته‌ به‌ نزد آنهامي‌آمدند وعلّت‌ شيعه‌ شدنشان‌ را مي‌پرسيدند.آنان‌ نيز مطالب‌ كتاب‌المراجعات‌ را بر مردم‌ عرضه‌ مي‌كردند...
در پي‌ِ اين‌ حادثة‌ شگفت‌انگيز،افراد زيادي‌ در سوريه‌،لبنان‌، تركيه‌ و...توسّط‌ ايندو برادر، راه‌ هدايت‌ را يافته‌ وبه‌ حقيقت‌ پيوستندومذهب‌ شيعه‌را انتخاب‌ كردند ومذهب‌ سنّي‌ را ترك‌ گفتند...
بعدها استاد محمّد مرعي‌ الامين‌،كتابهاي‌ فراواني‌ در زمينة‌ ترويج‌ مذهب‌تشيّع‌ نوشت‌.مانند كتاب‌«رحلتي‌ من‌ الضلال‌ الي‌ الهدي‌»«سبل‌ الانوار»و...
---------------------------------------
محمد تقی صرفی