شعر «امامنا يا هاديا»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

بگو ستاره روند، كه نور ماه آمده
او كه به شمس و كهكشان بوده گواه آمده
آمده آن كه آسمان، گشته هميشه گرد او
به ديدن مه رخش ببين، كه ماه آمده
طراوت چهره‏ ى او، دل ز بهار مى ‏برد
گل بنموده طَرْفِ او، بهر نگاه آمده
از حجرالاسود آن ديده‏ ى مشكينه و مست
كعبه به ديدار همين، چشم سياه آمده
بهر خريد اين نگار، آمده كاروان دل
مگر دوباره يوسف از، درون چاه آمده
به شام تار عاشقان، سحر دميده از صفا
سپيده‏ ى روشن عشق، به صبحگاه آمده
از رخ تابنده ‏ى او، شمس و قمر بنده ‏ى او
عشق بود زنده‏ى او، به دل پناه آمده
عرش به خاك مقدمش، بوسه ناز مى‏ زند
كعبه طواف مى‏ كند، كه قبله گاه آمده
بس كه ز روى دلكشش، نور خداى جلوه كرد
بهر پرستش ملك، به اشتباه آمده
هدايت از جمال او، نمود جستجوى ره
بگو به جمع گمرهان، هادى راه آمده
الا امير سامرا، كن نظرى به سوى ما
بنده و عبد سائلى، غرق گناه آمده
شاعر: شهاب