اثبات روح و تاريخچه عقيده به آن
از ديدگاه عقل و فلسفه
حسين حقانى زنجانى
اولين مساله زيربنايى در علمالنفس، اثبات موجوديت مستقل مجرداز ماده براى نفس است زيرا اين مساله، محور تمام مسائلعلمالنفس از ديدگاه اسلامى مىباشد و اين بحث محورى در همهمسائل قواى مورد بحث در علمالنفس تاثير كلى دارد و به مسائل،جهت مىبخشد و آثار و احكام گوناگون، نتيجه مىدهد.
طبعا در رابطه نزديك با اين مساله، چند مهم زير لازم است موردبحث و بررسى قرار گيرد:
1 - ذكر اجمالى از عقيده ماديون درباره نفس و روح و تذكرچند جملهاز متون معتبر آنها بهعنوان شاهد بهطور اجمال و گذرا.
2 - پاسخ از ديدگاه ماديها در نحوه وجودى نفس.
3 - تذكر اين كه ماديون ديدگاه الهى را در مورد نفس و روحتحريف كردهاند و بررسى آن...
4 - وجود روح به عنوان جوهر و گوهرى اصيل مجرد از ماده درماوراى بدن از ديدگاه قرآن و...
مساله وجود روح انسانى از بزرگترين مسائل فلسفى است،فيلسوفان درباره آن قرنها، مطالب گوناگون به صورت اثبات روح ونفى آن بحث كرده، اختلاف نمودهاند و در حقيقت مىتوان گفت اين،يكى از شيرينترين و مناسبترين بحثها به قلب آدمى بوده است چراكه انسان بهطور فطرى مايل است درباره آن بحثهاى گوناگون انجامدهد زيرا از مسائل اوليه انسانى بوده، انسان علاقه زيادى بهدانستن شوون روح خود دارد، بلكه عالم روح از مطمئنترين عالمىاست كه انسانها به هنگام قطع از علائق عالم حس، به آن اميدمىبندد و مواردى كه انسانها از انجام آرزوهاى شيرين مثلخوابهاى خوش عاجز مىگردند به اين مبدء پناه برده، وجود آن راقطعى و غير قابل انكار مىدانند!
انسان عالم عجيبى است كه از قواى عقلى بهرهها برده بهطورى كهبراى آن حدى موجود نمىباشد تا آنجا كه بر وجود خودش حكممىكند. به نقص از برخى جهات و در نتيجه ناموسهاى خلقت وآفرينش و تحكم آن را چهبسا در مواردى مورد انتقاد قرار مىدهدو در مقابل گاهى از كرامتهاى عواطف، كمال بهره را مىبرد و درنتيجه عدل و رحمت و كمال و دوستى و فضيلت را در حد مطلق خودمىشناسد، عدالتى را پشتسر عدالت در جامعه، كاملتر مىبيند و بهدنبال هر رحمت و جمالى و حب و فضيلتى كاملتر را ملاحظه مىكندتا آنجا كه آرامش پيدا مىكند، مىخورد و مىآشامد و مىخوابد وچهبسا به بازى و طرب مشغول مىگردد و ساير صفات مختلف انسانىاز خوب و بد را انجام مىدهد و گاهى ترقى كرده به حد فهم حكماءو بزرگان مىرسد و گاهى تنزل پيدا كرده تا آنجا كه خيالات بر اوچيره شده و غير از تملق در ذات خويش فكرى ندارد و اينگونهدچار بىخبرى مىگردد!
اينگونه خيالها گاهى بر روح انسان سيطره پيدا مىكند و بدينترتيب احوال و رفتارهاى انسان، گوناگون و متلون شده، ديگر بهمساله روح توجهى نمىكند و به روح به نظر سطحى و قشرى و حتىمادى نگاه مىكند! آيا فردى از افراد نوع انسان پيدا مىشود كهابدا در طول زندگى خويش به مسير خويش بعد از مرگ و عاقبت امرخويش و بعد از پاچيدن جسم خويش تاملى نكند؟ ظاهرا هيچ وضعيتىبراى هيچ فرد انسان عاقلى رخ ندهد و او را از فكر روح و وجودآن و عاقبت امر خويش در غفلت كامل بسر برد.
آرى گاهى بر انسانها اتفاق مىافتد كه از فكر درباره روح خودشبهطور كلى غفلت داشته باشد و لكن به مجرد پيدايش حالتى در روحاو مثل مرض و بيمارى، مشاعر او متنبه و حواس او بيدار مىگرددحال اگر ايمان ثابتى به خداوند داشته باشد، عقيده جاودانهبودن انسانها در روح او آرامش و سكون به او مىبخشد و به قضا وقدر الهى معترف بوده و در عين حال اميد به رحمت الهى دارند.
اما كسانى كه شبهات علمى، روح آنها را به خود جذب كرده باشند،دغدغهها و شبهات علمى، آنها را آزار داده، در حالت التهابنگاه مىدارند و نور فطرت در اين صورت كم نور بوده، چهبسازندگى بر او تلخ مىگردد و همواره آرزوى موت مىنمايد و اينجااست كه آمار انتحارها و خودكشىها و حداقل زجر دادنهاى روحى درميان جوامع بشرى رو به تزايد مىگذارد.
با همه اختلاف افكار در صفات روح و عوارض و حالات آن، عقيده بهوجود روح بهطور اجمال تاريخچه طولانى و عميقى در طول تاريخعقايد انسانها جايگاه خاصى دارد (1) .
از جمله عقايد، عقايد هندوها درباره وجود روح و اين كه آن رانفخه الهى در انسان دانسته، معتقد بودهاند كه انسان هنگامى كهبميرد، جسد نورانى، روح او را مىپوشاند و چشمان انسانهاى زندهآن را نمىبيند و به عالم اعلى منتقل مىگردد و علماء مصر از5000 سال قبل از ميلاد مسيح معتقد بودهاند كه روح در قالب جسمانسان وجود داشته بعد از مردن از جسد به جسد جديدى انتقالپيدا مىكند (2) .
چينىها از قرن ششم قبل از ميلاد مسيح معتقد بودهاند به وجودروح، براى آن غلاف جسمانى غير از جسد عادى معتقد بودند كهموثرات فنا و مرگ در آن تاثير نداشته و ارواح از هر جانبى مارا احاطه كرده است و عقايد (كنفسيوس) در اين باره معروف است. (3)
عقايد علماء فارس زبان يا اعتقاد اهريمن و اهورامزدا و فلاسفهو علماء يونان از قبيل سقراط و افلاطون معتقد بودهاند كه روحانسان قبل از جسم آنان موجود بوده، و از معارف ازلى نزد خدابرخوردار بودهاند و بعد از انتقال به اين بدن جسمى، جميعمعلومات خود را از دست داده و نياز به تفكر و استدلال و تعليمو تعلم دارند پس تعلم براى آنان همان تذكر و يادآورى و موتنيز همان رجوع به حالت اوليه زندگى قبل از وجود در حالت جسمىاست. بهطور خلاصه عقيده به وجود روح و ظهور آن براى انسانهاامر مسلمى نزد قدماء انسانها از امتها و اديان گوناگون وفلاسفه بوده، عقيده نوظهورى نيست و سابقه طولانى عقيدتى دارد (4) .
پس حق اين است كه اصل وجود روح و مبدء آن نيت انسانها چنداننيازى به دليل و استدلال ندارد با وجود اين به دلائل گوناگونعقلى و حسى و تجربى قابل بررسى و تحقيق است.
دلائل عقلى وجود روح
دليل اول: تغيير مواد مغزى و ثبات ادراكات در تحقيقات علمطبيعى و ديدگاه فلاسفه اروپا و فلاسفه اسلامى در جاى خود ثابتشده كه هيچ موجود مادى در حال سكون و آرامش نيست، بلكه همهموجودات در حال تغيير و تحولاند بخصوص بنابر نظريه حركت جوهرىكه مبدع آن مرحوم ملاصدرا است.
«لئون دنى» روحشناس معروف فرانسوى مىنويسد: (5) «فيزيولوژىيا علم وظائفالاعضاء به ما مىآموزد كه تمام اعضاء و دستگاههاىمختلف بدن، تحت تاثير دو جريان مهم حياتى يعنى جذب مواد ازخارج و تبديل آن به انرژى در طى چند سال بهطور كلى تجديد وتعويض مىشوند و يك تغيير و تحول مستمر و دائمى در مولكول وذرات اجزاى بدن روى مىدهد، سلولهاى فرسوده و كهنه از ميانرفته، به جاى آنها سلولهاى ديگر به واسطه تغذيه به وجود آمده،جبران آنچه را كه از دست داده مىنمايد.
از ذرات و مواد نرم و مرطوب مغز گرفته تا قسمتهاى سخت و سفتاستخوانها در تمام بافتها و نسوج بدن اين تغيير و تبديلپيوسته انجام مىگيرد و در دوره عمر، ذرات و سلولهاى بدن، بهدفعات عديده از بين رفته و دوباره تشكيل مىگردد(صغرى).
با وجود اين تحولات و تغييرات كه در پيكره مادى و جسمانى ماروى مىدهد، پيوسته، همان شخص و موجودى كه بوديم هستيم و فكر وانديشه و قوه حافظه و خاطرات ديرينه كه جسم و بدن فعلى ما درآن پديدههاى گذشته هيچگاه سهيم و دخيل نبوده ثابت و پايدارمىماند(كبرى).
از مجموع اين دو مقدمه صغرى و كبرى در بالا بهطور طبيعى ايننتيجه به دست مىآيد كه در وجود ما غير از مواد متغير و متبدل،حقيقت ثابت ديگرى است كه هرگز دستخوش تغيير و تبديل نيست اواست كه شخصيت ما و منيت ما و معلومات ما را در خودحفظ كرده ونگهدارى مىكند و هر وقت اراده كند، خاطرات گذشته و ديرينه رابه ياد مىآورد و در آنها تصرفات مىكند.
از زمان طفوليت و جوانى تا پيرى اين عمل ادامه مىيابد، هنوزهم عكس دوستان و صور اشياء بعد از ساليان متمادى و دراز درصفحه ذهن ما وجود دارد.
از اينجا مىفهميم كه روح مولود مواد خاكسترى مغز نبوده، بلكهيك موجود مجردى است كه احاطه تدبيرى بر جسم ما دارد، او استكه مىبيند و مىشنود و ادراك مىكند.
كلام فلاسفه و بزرگان اسلامى نيز از ديدگاه عقل و فلسفه، تحقيقاتعلمى روز نيز مورد تاييد قرار مىدهد. محمد حسين فاضل تونى دركتاب «حكمت قديم» ص 119 چنين مىنويسد: «دليل بر مغايرت نفسبا بدن اين است كه بدن، دائما در حال تغيير و تبدل استبه حسبكم و كيف و عوارض ديگر و به حسب جوهر ذات بنابر حركت جوهرى كهثابتشده است و نفس ناطقه از اول عمر تا آخر عمر باقىاست(صغرى) و آنچه متبدل است غير از چيزى است كه متبدلنيست(كبرى). پس نفس غير از بدن و مزاج است(نتيجه).
از اين دليل مغايرت نفس حيوان هم با بدن و مزاج معلوم مىگرددچنانكه ملا صدرا بر اين عقيده است كه نفس حيوانى هم يك نحوتجردى دارد. پس نفس با بدن مغاير است».
و مراد از نفس همان مبدء اعمالى است كه ما آنها را انجاممىدهيم و در مقابل پرسش از اين اعمال مىگوييم: من آمدم، منتفكر نمودم و من دانم و ...
و به تعبير مولف كتاب «معرفت نفس» دفتر اول ص 57: «آنگوهرى كه به لفظ «من» و «انا» بدان اشارت مىكنيم، موجودىاست غير از بدن و در بود چنين موجودى كه حقيقت من و شما است،يقين حاصل كردهايم اگرچه با چشم سر او را نمىبينيم و از منظرديدگان ما پنهان است و نمىتوانيم آن را لمس كنيم ولى به بوداو اعتراف داريم اما چگونه موجودى است و چگونه غير از بدن استو همران بدن است و نسبتبدن با او چگونه و تعلق او به بدنچگونه است؟ و به چه نحو از نقص به كمال مىرسد و سوالهاى بسيارديگرى در اين باره بايد در جاى خود به آنها پاسخ داده شود. ودر حقيقت اين دليل را بايد دليل تجربى نام نهاد كه اثباتموجود مجردى مىكند كه در كتب علمى فلاسفه و حكماء و در اصطلاحرجال علم و حكمتبه نام «نفس يا نفس ناطقه» رايج است.
نكته
تذكر اين نكته در اينجا لازم است كه نفس را در زبان پارسى،روان مىگوئيم و جان هم گفته مىشود ولى اطلاق صحيح آن، اين استكه روان اختصاص به نفس انسان دارد و جان به نفوس حيوانات گفتهمىشود مثلا نمىگويند روان گاو و گوسفند، بلكه مىگويند جان گاوو يا جان گوسفند و اگر در عبارتى روان به جاى جان حيوان بكاربرده شده، به عنوان مجاز و توسع در لغت است (6) .
اين گوهر نامبرده به نامهاى گوناگون خوانده شده است چون نفس ونفس ناطقه، روح و عقل و قوه عاقله و... آنها را مترادفمىدانند (7) .
________________________________________
1) دائرهالمعارف، محمد فريد وجدى، ج4، ص 324.
2) مراجعه به مدرك بالا كنيد، ص 326.
3) مدرك قبل.
4) همان.
5) به نقل از كتاب «فيزيولوژى حيوان» تاليف بهزاد، ص 32وكتاب «هورمونها» ص 11.
6) معرفت نفس، دفتر اول، ص 68.
7) كشاف، ص 541 - اخوان، ج3، ص 149 - اسفار، ج4، ص 76.
درسهايي ازمكتب اسلام-سال 79-شماره4
اثبات روح و تاريخچه عقيده به آن
- بازدید: 1609