فصل چهارم: شام غريبان

(زمان خواندن: 4 - 8 دقیقه)

شام غريبان

شبى مملو از احزان   چو شبهاى غريبان

به تن پوشيده عالم   لباس اهل ماتم

نسيم فصل ريزان   وزان اندر بيابان

از آن در بحر و در بر   شكسته شدّت حرّ

هراسان سبزه و برگ   كه آمد قاصد مرگ

به لرز اوراق اشجار   كه دشمن شد نمودار

ز آن پهلوى شوهر   بخفته روى بستر

صغيران با پدرها   به بالين هشته سرها

همه خوابند و آرام   به صحن خانه و بام

مباشد شخص بيدار   به غير ذات دادار

نه چشمى در نظاره   به جز چشم ستاره

صحراى موحشه

بيابانى است موحش   كه در آن نيست جنبش

شده بر دشت و صحرا   خموشى حكمفرما

گرفته صحنه ارض   كمى از نور مه قرض

از آن گرديده روشن   تمام دشت و دامن

زنان پهلوى شوهر   بخفته روى بستر

صغيران با پدرها   به بالين هشته سرها

همه خوابند و آرام   به صحن خانه و بام

مباشد شخص بيدار   به غير ذات دادار

نه چشمى در نظاره   به جز چشم ستاره

اردوى خوابيده

ميان دشت و صحرا   يكى اردوست پيدا

كه منصب دار و عسكر   به خواب افتاده يكسر

همه ساكن چو سايه   مباشد كس طلايه

ببايد خوش بخوابند   كه جمله كاميابند!!

چرا خوش نگذرانند   كه اكنون فاتحانند

شده مغلوب دشمن   نمانده زنده يك تن

نباشد حاجت پاس   كه زنده نيست عباس

سپه در عيش و امن است   كه شمشير حسين نيست

همين لشكر شب پيش   ز فرط ترس و تشويش

غروب جمله بود آب   برون از چشمشان خواب

كنون هستند راحت   دوا كرده جراحت

ز نان و آب پرجوف   بدون وحشت و خوف

خوشند از اينكه فردا   گرفته مال يغما

كند هر كس عزيمت   به خانه با غنيمت

نظرى به قتلگاه

به ديگر سمت صحرا   به خاك افتاده هر جا

بدنها از كسانى   كه آنها را تو دانى

تمامى مومن خاص   تمامى اهل اخلاص

همه اصحاب فرقان   همه محمود خلقان

همه پاكيزه رايان   همه صاحب وفايان

همه انصار احمد   فداكار محمد

منور دل ز زيتش   محب اهل بيتش

همه در روز سابق   بدست قوم فاسق

به عشق شاه لولاك   بيفتادند بر خاك

گذشتند از سر جان   به راه دين يزدان

يكى در يارى حق   سرش گرديده منشق

يكى از عشق حق مست   بخون غلطيده بى دست

يكى را در دهن شير   گلويش پاره از تير

يكى را چاك سينه   ز عمق اهل كينه

ز خون حق پرستان   شده صحرا گلستان

در آن گلزار پيدا   بود انواع گلها

ميان آن شهيدان   در آن پر هول ميدان

به خاك افتاده بى سر   تن سبط پيمبر

ز نورش دشت وهاج   لباسش گشته تاراج

ز جور اهل بيداد   فزون زخمش ز هفتاد



زنان بى صاحب

در آن دشت غم آور   قريب فوج عسكر

نمايان خيمه اى هست   كه شبه دخمه اى هست

از آن خيمه نواها   نواى بى نواها

رسد هر لحظه بر گوش   كه از آن دل زند جوش

نوا صوت زنان است   صداى اختران است

كه بى يار و معين اند   به زحمت هم قرين اند

شده مردان آنها   قتيل از تيغ اعدا

چه گويم حال ايشان   شود دلها پريشان

نباشد تاب تقرير   نه هست امكان تقرير

يكى را دست بر سر   ز هجران برادر

يكى را سر به زانو   كه فرزندان من كو

زند يك زن به سينه   كند ياد از مدينه

يكى در شور و غوغا   به ياد شهر بطحا

يكى دستش به شانه   كه خورده تازيانه

يكى را گشته نيلى   رخ و گردن ز سيلى

خراشد يك نفر رو   كَند آن ديگرى مو

به يك سو بى نصيبى   كند داد از غريبى

به يك سو دل دو نيمى   كشد آه از يتيمى

گل پژمرده زينب   برادر مرده زينب

بزرگ آن زنان بود   چو بلبل در فغان بود

دلش از غم لبالب   چنين مى گفت آن شب

ياد ديشب

امان از درد هجران   امان از فقد ياران

امان از رنج غربت   امان از اين مصيبت

عزيزان ياد ديشب   كه عزت داشت زينب

فروزان اخترم باد   برادر بر سرم بود

خوشا صوت تلاوت   خوشا بانگ قرائت

كه مى آمد سحرگاه   به گوش از مسكن شاه

جهان گر پربلا بود   حسين دلجوى ما بود

حسين غمخوار ما بود   به هر غم يار ما بود

كنون يارى نداريم   پرستارى نداريم

ببين اين حال يا رب   عزيزان ياد ديشب

ابدان شهدا

چو اين جام مرصّع   برون آمد ز مطلع

بشد يك نيزه بالا   به حكم حق تعالى

سپه سالار بدبخت   عمر بن سعد دل سخت

سپه را رخصتى داد   براى دفن اجساد

به حكم آن جفاكار   هر آن چه بود مردار

از آن ابدان ناپاك   همه شد دفن در خاك

ولى جسم شهيدان   به روى خاك ميدان

نه كس را شد اجازه   كه بگذارد جنازه

نه كس را بود يارا   براى دفن آنها

رسيد امر و فرمان   كه اين ابدان عريان

به روى خاك بايد   نه كس دفنش نمايد

جدا بايد شود سر   از اين اجساد يك سر

نه اين باشد كفايت   مجازات جنايت

كه بايد اين بدنها   به خاك افتاده تنها

به زير نعل اسبان   شود با خاك يكسان

زنها در قتلگاه

چو اجرا گشت هر كار   سپه را بسته شد بار

سپه سالار گفت اين   به افواج شياطين

كه بايد كوچ كردن   زنان را كوفه بردن

چو زنهاى ستم كش   اسيران مشوش

شدند از خيمه بيرون   ميان دشت و هامون

تمامى ناگهانى   چو گلهاى خزانى

شدند افتان و پاشان   به روى كشته هاشان

دوان ليلاى مضطر   به سوى نعش اكبر

روانه ام كلثوم   سوى عباس مظلوم

گرفته هر اسيرى   به هر نعش اميرى

شده هر نااميدى   نواخوان بر شهيدى

امان از حال زينب   فغان از حال زينب

كدامين سو كند رو   كدامين گل كند بو

به يك سو شش برادر   به خاك افتاده بى سر

به يك جابن دو فرزند   قتيل افتاده بودند

دوان زينب به هر جاست   خدايا او چه مى خواست ؟

يقينى هست او نيز   طلب مى كرد يك چيز

ولى آيا چه چيز است ؟   كه پيش او عزيز است ؟

هويدا بر تمام است   كه مقصودش امام است

اگر در شور و شين است   مراد او حسين است



ناله هاى زينب

امان از آن دقيقه   كه آن دخت شفيقه

تن پاك حسين ديد   جدا راءسش به عين ديد

به روى نعش افتاد   به نوعى كرد فرياد

كه بر دشمن اثر كرد   عساكر گريه سر كرد

بگفتا يا محمد   شه دين يا محمد

نظر كن بر حسين ات   ببين نور دو عين ات

غريق بحر خون است   ز حد زخمش فزون است

بنات خويش را بين   اسير قوم بى دين

تو اى حيدر كجايى ؟   جدا از ما چرايى ؟

تو خفته بر مزارى   خبر از ما ندارى

كه بى پشت و پناهيم   گرفتار سپاهيم

بيا اى مادر زار   بيا زهراى افگار

خبردار از پسر شو   ز دختر باخبر شو

پسر گرديده بى سر   اسير خصم ، دختر

برادر همدم من   انيس و محرم من

گل پر گشته من   به ناحق كشته من

اسير و بى پناهم   ببين حال تباهم

جلال و جاه زينب   نظر كن آه زينب

كجا شد شفقت تو؟!   حنان و رفقت تو

به زنها و اسيران   بر ايتام و صغيران

چه شد دلجويى تو   چه شد خوش خويى تو

فدايت خواهر تو   چه شد انگشتر تو

كى از دستت كشيده   كه انگشتت بريده

به قربان تن تو   چه شد پيراهن تو

كه بود آن پرشرارت ؟   كه كرد آن كهنه غارت

تو چون رفتى ز دنيا   جهان شد تنگ بر ما

مخالف آتش افروخت   خيام پاك تو سوخت

ببردند اهل اغما   متاعت را به يغما

تو بودى تا كه حاضر   سر من داشت چادر

شدى تا از نظر دور   شدم چادر ز سر دور

حركت قافله

به حال گريه خواهر   سر نعش برادر

كه مير قوم مردود   صداى كوچ بنمود

سپاه اندر هم آمد   عجب يك ماتم آمد

عجب چون اين كدام است   كه زينب رو به شام است

چو بنشانند اعدا   زنان را بر شترها

ره كوفه گرفتند   از آن صحرا برفتند

زن بيچاره زينب   ز شهر آواره زينب

نظر سوى عقب داشت   سخن ها زير لب داشت

برادر جان حقيرم   گرفتارم اسيرم

بسى دارم خجالت   كه اين اصل ضلالت

ندادندم زمانى   مجالى يا امانى

كه سازم دفن در خاك   تنت با قلب غمناك

عجب يك خواهرم من   كه اندر ملك دشمن

تنت بى سر فكندم   لحد بهرت نكندم

ره خود را گرفتم   به شهر كوفه رفتم

ولى هستم چو مجبور   مرا ميدار معذور

شود خواهر فدايت   به قربان صدايت

كه مى گفتى تو با من   بوقت گريه كردن

مثال مهربانان   مشو همشيره گريان

عن ابى جعفر (عليه السلام ) قال :
كان رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) اذا دخل الحسين جذبه اليه ثم يقول لاميرالمؤ منين (عليه السلام ): امسكه ، ثم يقع عليه فيقله و يبكى فيقول : يا ابه لم تبكى ؟ فيقول ، يا بنى اقبل موضع السيوف منك و ابكى . قال : يا ابه و اقتل ؟ قال : اى والله و ابوك و اخوك و انت . قال ابه فمصار عنا شتّى ؟ قال : نعم يا بنىّ. قال : فمن يزورنا من امتك ؟ قال : لا يزورنى و يزور اباك و اخاك و انت الا الصديقون من امتى .
((كامل الزيارات ، ص 69))
امام باقر (عليه السلام ) فرمود: هر گاه حسين به محضر پيامبر مى آمد حضرت او را دنبال مى كرد. سپس به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مى فرمود: او را نگاه دار، سپس روى او مى افتاد و وى را مى بوسيد و گريه مى كرد حسين (عليه السلام ) مى گفت : پدر چرا گريه مى كنى ؟ مى فرمود: پسرم ! جاى شمشيرها را مى بوسم و گريه مى كنم . عرضه داشت ! پدر آيا من كشته مى شوم ؟ فرمود: به خدا قسم پدرت و برادرت و تو كشته مى شويد. عرضه داشت : محل شهادت ما از هم جداست ؟ فرمود: آرى ، پسرم ! گفت : از امت تو چه كسى ما را زيارت مى كند؟ فرمود: مرا و پدرت و تو را غير صديقون از امتم زيارت نمى كند.
----------------------------------
حسين محمدى گل تپه