فصل اول: عنايت حضرت قمر بنى هاشم (ع) به شيعيان (شامل 195 كرامت) (101-120)

(زمان خواندن: 35 - 70 دقیقه)

عنايت حضرت قمر بنى هاشم (ع) به شيعيان (101-120)
101. اباالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داد 
جناب مستطاب حجة الاسلام آقاى سيد عطاء الله احمدى اصفهانى طى نامه اى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مرقوم داشته اند:
حضور محترم صديق مكرم مولف گرانقدر كتاب هاى ارزشمند و مفيد. مساعى در نشر كرامات و فضايل اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى دام عزه .
در ايام فاطميه دوم عازم مشهد بودم . در مسير اصفهان به مشهد، با شخصى آشنا شديم . او به من گفت : اين آقا كه جلو ما روى صندلى نشسته از آقا اباالفضل العباس عليه السلام شفا گرفته است . بنده رفتم از او پرسيدم و خواستم قضيه اش را نقل كند. اشك ، چشمانش را فرا گرفت و چنين گفت :
بنده معروف هستم به واحدى . اصالتا اهل شهر كرد ولى ساكن اصفهان هستم و الان باز نشسته بانك ملى هستم .
چند سال قبل بيمارى به من عارض شد كه يكى از پاهاى من به شدت سياه شد.
خيلى نگران شدم و فرزندم آمد مرا به بيمارستان برد. بعد از معاينات پزشكى دكتر نظر داد كه پايم بايد قطع بشود كه سرايت به بالاتر نكند. من به پسرم گفتم : مرا منزل ببر كه شب را در خانه باشم و فردا به بيمارستان بيايم آمدم منزل ، مقدارى كه از شب گذشت در اتاق مخصوص خودم تنها بودم و به فكر اين كه فردا چه مى شود. به آقا حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام متوسل شدم و با صداى بلند گفتم : يا اباالفضل ادركنى ، خوابم برد، در عالم خواب آقايى را ديدم نورانى با عمامه سبز وارد شد، فرمود: از جا برخيز، ناراحت نباش و دستى بر پاى من كشيد. من هراسان از خواب بيدار شدم ، ديدم پاى من سفيد شده و اثرى از آن سياهى ندارد. صبح شد، فرزندم آمد مرا به بيمارستان ببرد. گفتم : من كارى ندارم و خوب شدم ، ولى براى معاينه مى آيم و دكتر مرا معاينه كرد. دكتر تعجب كرد و گفت : چه كردى كه خوب شدى ؟
گفتم : حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داد. الان هم چند سال مى گذرد و اثرى از آن در پايم وجود ندارد.
102. يا قمر بنى هاشم ! اگر اين فرزند پسر باشد نامش راهمنام شما مىگذاريم
نامه جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد ابوالفضل مدرسى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
جناب مستطاب حضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى دام عزه العالى بعد التمجيد و الاكرام .
از آن جا كه جريان ولادت اين حقير و عنايت حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام را خواسته بوديد لذا از لسان ابوين گرامى ام نقل مى كنم :
والد گراميم جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج سيد محمد مدرسى مى فرمود:
خداوند متعال دو فرزند دختر به ما مرحمت فرمود و فرزند پسر نداشتيم . لذا سالى از سال ها ايام محرم و صفر و ايام حزن اهل البيت عليهم السلام كه به عتبات مقدسه مشرف شده بوديم و مادر شما حامله بودند، وارد بر حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شديم در حالى كه دايى هاى محترم و حقير اطراف مادر شما را گرفته بوديم تا در اثر ازدحام جمعيت مشكلى براى ايشان پيش نيايد. وقتى وارد بر حرم مطهر شديم خطاب به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام عرض كردم : اگر اين فرزند پسر باشد نامش را همنام شما مى گذاريم و از آن بزرگوار خواستم تا از خداوند متعال بخواهد و حاجت ما روا بشود. در همين حين والده مى فرمودند: من هم چنين خواهشى را از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام داشتم كه شب در عالم رويا خدمت اخوى بزرگ خودم حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج سيد حسن چهل اخترانى رسيدم و ايشان با دست خود خطى را دور بطن من كشيدند و فرمودند اگر چيزى ديگرى هم بود مبدل به چيز ديگر شد. اين بود خلاصه ما وقع نسبت به ولادت اين حقير. در خاتمه توفيقات روز افزون شما را در راه خدمت به مكتب تشيع از خداوند متعال خواهانم و السلام.
14 ربيع الثانى 1421 قمرى
26/4/1379 شمسى
103. به چشم مشاهده نمودم 
جناب مستطاب آقاى صادق چلداوى ، از اهواز، دو كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال نموده اند، ذيلا مى خوانيد:
حضرت حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى شيخ على ربانى دامت بركاته
سلام عليكن ، اين جانب صادق چلداوى مولف كتاب نور هدايت 18 ساله ساكن شلنگ آباد اهواز بعد از انتشار دو كتاب سودمند كرامات و معجزات حضرت ابى الفضل العباس عليه السلام و حضرت رقيه سلام الله عليها و مطالعه آنها با توجه به درخواست حضرتعالى از كليه برادران و خواهران دينى براى ارسال مشاهدات و مسموعات خويش در باب كرامت حضرت عباس عليه السلام به خود واجب ديدم سهمى درتكميل جلد دوم كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام هر چند كوچك داشته باشم .
1. اولين كرامت را خود به چشم مشاهده نموده ام و مربوط به گستاخى يك فرد مسلمان به مراسم عزادارى حضرت سيد الشهداء عليه السلام و توهين به افراد برگزار كننده اين مراسم است . قضيه از اين قرار است : در محرم الحرام سال 1416 قمرى در منزل با پدر و برادر و پسر دايى نشسته بوديم . در اين اثنا آقايى كه از ذكر اسم او معذورم وارد منزل ما شد. متذكر شوم منزل ما 500 متر مساحت دارد و يك قسمت از آن را براى نگه دارى گاو و گوساله گذاشته بوديم . آقاى مذكور گوساله اى داشت كه در منزل ما نگهدارى مى كرد. آن شب گوساله فحلى شده بود و قرار بود آن آقا گوساله اش را براى جفت گيرى يك جايى ببرد. قبل از اين كار نشست و شروع به صحبت كردن كرد. فاميل هايمان از قديم الايام يك هيئت عزادارى در ايام عاشورا تشكيل مى دادند. اين آقا شروع كرد به توهين به افرادى كه اين مراسم را بر پا مى كنند و گفت : اين افراد با اين مراسم شان مردم را اذيت مى كنند. مگر امام حسين عليه السلام خواسته كه آنها برايش ‍ عزادارى كنند و حضرت عباس عليه السلام خواست كه فلانى در مراسم شبيه آن حضرت بشود حرف هاى توهين آميز ديگر.
من به ايشان گفتم : اگر اين مراسم عزادارى و شبيه خوانى برگزار نشود، ديگر به چه شكلى مى توان مظلوميت امام حسين عليه السلام را به مردم نشان داد. با اين حرف ها دست از حرف هاى توهين آميزش برنداشت و بلند شد و رفت گوساله را باز كند كه ببرد در اين اثنا، گوساله كه فقط سروصدا مى كرد و به هيچ كس صدمه نمى زد آقا را بلند كرد و به زمين زد و از دست و سرش ‍ خون جارى شد. ما فى الحال دريافتيم كه اين حادثه نتيجه گستاخى اين آقا نسبت به حضرت امام حسين و ابى الفضل العباس عليهماالسلام است . كه در همان ساعت آن بزرگواران اين آقا را تاديب كردند.
104. ديدم يك زيلو در هوا معلق است 
2. معجزه دوم را به نقل از عموى بزرگوارم حاج ورسن الدهش چلداوى نقل مى كنم كه خود ايشان بعينه مشاهده و برايم نقل فرمودند. ايشان گفتند:
زمان سابق من چند بار حرم حضرت امام حسين عليه السلام و حضرت عباس عليه السلام را زيارت كردم . در يكى از اين سفرها چندين مرتبه توفيق زيارت حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را پيدا كردم . دقيق يادم نبود در اولين يا آخرين بارى كه به حرم مطهر وارد شدم مشاهده كردم حرم شلوغ است به سرعت آمدم و از مساله استفسار نمودم . مردم را ديدم به بالاى ضريح خيره شده اند. به من گفتند: به بالا نگاه كنيد. به بالا كردم ، ديدم يك زيلو در هوا معلق مانده است . از حضار پرسيدم : جريان چيست ؟ مردم گفتند: اين زن خواست در حرم مطهر نماز بخواند. با توجه به پاكى صد در صد حرم مطهر اين خانم اين زيلو را زير پايش پهن كرد و خواست روى آن نماز بخواند كه زيلو از زير اين زن كشيده شد و به بالاى ضريح رفت . عموى اين جانب با مشاهده اين كرامت گفت با صلوات هاى مكرر بر محمد و آل محمد و مسرور از اين كرامت با چشم خود حرم حضرت عباس ‍ عليه السلام را ترك كردم .
صادق چلداوى اهواز، 12/5/1377 شمسى
105. پس از چند روز آن دو نفر را پليس دستگير كرد 
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ حسين اسلامى آذر شهرى كه يكى از اردتمندان خاندان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشد طى مكتوبى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مرقوم داشته اند:
يكى از بزرگ ترين مباهات و اركان اساسى اعتقادى و افتخارات بزرگ شيعه ، اعتقاد به ولايت تكوينى رهبران معصومين است . گاهى دست قدرت خداوندى در موارد حساس و مواجه شدن با خطرات جدى و وحشتناك از آستين اوليا و پيشوايان راستين به در آمده و انسان يا انسان هايى را معجزه آسا از آن حادثه هولناك نجات مى بخشد. واقعه اى كه مى خوانيد نمونه اى از آن حوادث تكان دهنده و شايسته دقت است . حادثه در اواخر تابستان 1375 شمسى اتفاق افتاده است .
اسماعيل امامى اهل ورآباد قطعه چهار فرزند (شهريار) با يك وسيله نقليه نيسان از بوئين زهرا به طرف ساوه اوايل شب به راه مى افتد در سر راه دو نفر به التماس از او مى خواهند كه موتور آب آنها را به يك روستايى كه در بى راه قرار دارد ببرد. اسماعيل امامى به علت تاريكى هوا و بى راهه بودن جاده سعى مى كند آنها را رد كند و مسئوليت را نپذيرد ولى در اثر اصرار و التماس ‍ آن دو نفر كه اگر آب نرسد مرزعه خشك مى شود، به اكراه مى پذيرد.
اسماعيل امامى نقل مى كند كه وقتى مسافتى پيش رفتيم و هوا كاملا تاريك شد، من ديدم صحنه عوض شد. آن دو نفر طناب و چاقو در آوردند و به خاطر سرقت اتومبيل قصد كشتن مرا دارند. يكى براى بستن دست و پاى من طناب را آماده مى كرد و ديگرى چاقوى خطرناكى به هوا بلند كرد و دل مرا نشانه گرفت . من در آن لحظه حساس كه از همه جا قطع اميد كرده و مرگم را پيش چشمم مجسم ديدم ، حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را فرياد زدم و گفتم : يا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ! ناگاه ديدم آن مرد خطرناك دستش شل و سست شد به طورى كه چاقو از دستش به زمين افتاد و من از فرصت استفاده كردم و پا به فرار گذاشتم . چون پاى جان در ميان بود به هر ترتيبى بود خود را رهاندم . پس از چند روز آن دو نفر را پليس ‍ دستگير كرد. در بازجويى شخصى كه به قصد كشتن من چاقو را بلند كرده بود اظهار داشت كار ما اين است ، بايد يا طرف را بكشيم يا به حالى بيفتد نظير كشته شدن كه كار ما بعدالو نرود. و دردسر براى ما درست نكند و درباره تو هم من چاقو را براى كشتن بلند كرده بودم ، اما وقتى لب هاى تو تكان خورد من خود را در يك عالم ديگرى ديدم . همه خانواده ام را جلو چشم من نگه داشته اند و آنها ملتمسانه از من مى خواهند دست از آن كار بردارم و چنان لرزه بر اندامم افتاد كه قادر به كنترل نبودم و مانند اين كه هيچ يك از اعضاى بدنم در اختيار من نيست . آن گاه با تعجب از من پرسيد: تو در آن حال چه گفتى كه من به چنين وضع هولناك افتادم ؟ واقعه را فاضل ارجمند دوستم حجة الاسلام آقاى رحيم مجموعى مستقيما از اسماعيل امامى براى من نقل كرد و من مناسب ديدم كه مولف پر توان كرامات حضرت ابوالفضل و عاشق و محب اهل بيت حجة الاسلام ربانى آن را به برگ هاى زرين اثر خود بياورد باشد كه خداى منان در روز جزا شفاعت اهل بيت را نصيب ما گرداند.
حسن اسلامى
106. آقا جان فرزندم را از شما مى خواهم 
جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى در يادداشتى 3 كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند، به ترتيب ملاحظه مى فرماييد:
1. اين جانب على اكبر قحطانى حائرى شب هشتم محرم الحرام 1421 قمرى پس از مراجعت از مجلس عزاى امام حسين عليه السلام متوجه شدم كه پسر دوازده ساله ام به منزل نيامده است .
تا نزديك صبح در كوچه ها و خيابان ها سرگردان و حيران بود كه اين عزيز را پيدا كنم . سرانجام معلوم شد تصادف كرده و در بيمارستان بسترى است . و نوع بيمارى هم ضربه مغزى مى باشد. و اميدى هم به زنده بودن او نيست خيلى دلم شكست و مضطرب شدم و به حضرت عباس عليه السلام استغاثه نمودم و ايشان را صدا زدم و عرضه داشتم آقا جان ، فرزندم را از شما مى خواهم و بالاخره پس از هشت روز بى هوشى در حالى كه مايوس ‍ بوديم ، عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شامل شد. و لطف حضرت شفايش داد.
السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام ورحمه الله و بركاته
على اكبر قحطانى حائرى ، سوم شوال المكرم ، 1421 قمرى
107. شفاى دختر روانى 
2. جناب آقاى حاج صالح منيرى كربلائى نقل كردند كه در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام . دخترى روانى را آوردند كه دست هايش را بسته بودند، پدر و مادرش به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام متوسل شدند و مى گفتند: تا او را خوب نكنى ما از حرم خارج نمى شويم و نذر كردند كه اگر اين دختر شفا يافت او را به يكى از خدام حرم مطهر ازدواج كنيم او شفا پيدا كرد او را دادند به يك سيدى از خدام حرم مطهر و عقدش راهم در حرم خواندند.
108. باران شدت گرفت 
3. همچنين حاج صالح منيرى نقل كرد: يك روز در حرم مطهر نشسته بودم . باران شدت گرفت به طورى كه در حرم مطهر باران فرو ريخت و فرشهاتر شد و من در جست و جوى چيزى بودم كه در پنجره بگذارم كه باران داخل حرم نريزد. هر چه جست و جو كردم چيزى نيافتم يك مرتبه صدا زدم : يا ابوالفضل ناگاه چشمم به يك تخته خشك افتاد. در حالى كه همه جا آب گرفته بود، ولى تخته خشك گويا اصلا باران او را نگرفته بود. البته آب از پنجره در حرم مى ريخت .
109. آقا اين فرزندى كه به من دادىمال خودت
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمود شريعت زاده خراسانى طى يك نامه به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند:
روزى بعد از ظهر بود، معمولا عصرها به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام و شب ها به حرم حضرت سيد الشهداء عليه السلام مشرف مى شدم . وارد حرم مطهر شدم . درست در نظرم است كه مقابل ضريح مقدس ايستاده بودم و زيارتنامه حضرت را مى خواندم كه يك مرتبه با صرو صدايى رو به رو شدم و ديدم زن عربى فرياد مى زند: ابوفاضل ، ابوفاضل ، اين فرزندى كه به من عنايت كردى مال خودت باشد.
بچه اى رو دست داشت و سر بسيار بزرگى داشت كه معمولى نبود، ديدم بچه را به طرف ضريح حضرت عليه السلام پرتاب كرد و بچه محكم به ضريح خورد در اثر اين سرو صدا و برخورد اين زن با حضرت ، زن و مرد اطراف او جمع شدند و تماشا مى كردند. من خيلى دوست داشتم كه ببينم اين جريان به كجا كشيده مى شود و آيا حضرت عنايتى مى كنند يا نه ؟ ولى خجالت مى كشيدم ميان جمعيت بروم تا از نزديك در جريان قرار بگيرم .
خلاصه از دور تماشا مى كردم . يك مرتبه مشاهده نمودم آن زن عرب فرزند خود را در بغل گرفته خوشحال و از حضرت تشكر مى كند و با يك احترام خاصى از حرم بيرون رفت . از كسانى كه نزديك او بودند پرسيدم جريان چه شد؟ گفتند: اين خانم سال ها است ازدواج كرده ولى بچه دار نمى شده است . پزشكان به او گفتند كه شما عقيم هستيد اين خانم پس از نااميدى به حرم قمر بنى هاشم عليه السلام مشرف مى شود و به حضرت متوسل مى شود كه من از شما يك فرزند مى خواهم و گريه زيادى مى كند و خلاصه بعد از مدتى حامله مى شود و سپس وضع حمل مى كند به پسرى ولى اين پسر سرى بزرگ و غير معمولى دارد.
مشغول معالجه در كربلا مى شود ولى نمى گيرد، نزد پزشكان بغداد مى رود آنها هم جواب ياس مى دهند و او را نااميد مى كنند. اين خانم تصميم مى گيرد، حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مشرف شود و بگويد آقا اين فرزندى كه به من دادى مال خودت از روى ناراحتى و عصبانت و بچه را به طرف ضريح مقدس پرتاب مى كند. به مجردى كه بچه به ضريح مى خورد و سپس روى زمين كنار ضريح مى افتد، مى بينند سر بچه كوچك شد و مثل بچه هاى معمولى شده و باد سر خالى شد.
مادر، بچه اش را از روى زمين بر مى دارد و از حضرت تشكر مى كند و سپس ‍ خدا حافظى و حرم شريف را ترك مى كند و مرحوم پدر حجه الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمد على شريعت زاده خراسانى واعظ معروف كربلا كه در حدود چهل سال در صحن مقدس امام حسين عليه السلام منبر مى رفتند مى فرمودند: اين ختم به تجربه رسيده است توسله به حضرت عباس عليه السلام اول دو ركعت نماز هديه به آن حضرت (روحى له الفداء) و سپس 133 مرتبه بگويد:
((يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام ، اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام ))
حوائج بر آمده خواهد شد انشاء الله .
محمود شريعت زاده خراسانى
4 شوال 1421 قمرى
110. هر وقت صدايت زدم بيا 
جناب آقا احمد آقا تولمى حائرى فرزند مرحوم حجت الاسلام آقاى شيخ محمد حسين تولمى حائرى . پنج كرامت براى نگارنده نقل كردند در اين جا به ترتيب مى آوريم .
1. در شب 26 ربيع الثانى سال 1421 قمرى مطابق تيرماه 1379 شمسى از مرحوم پدرشان آقا شيخ محمد حسن حائرى نقل كردند: در جوانى تقريبا مدت شش ماه بينايى خود را از دست مى دهد و يك روز به برادرش ‍ آقاعبدالله حائرى مى گويد: برادر جان ، مرا به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ببر آن جا بگذار، هر وقت صدا زدم بيا مرا از حرم بيرون ببر.
برادرش او را به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مى برد، پس از توسل درحرم مطهر، نورى داخل ضريح مطهر حضرت عباس عليه السلام مى بيند و صدا مى زند بيائيد مرا به منزل ببريد او را به منزل مى برند و در منزل در اتاق طبقه دوم كه قرار داشت مى بيند اتاق طرف حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام برداشته شده و مى بيند حضرت عباس عليه السلام سوار بر اسبى هستند و پاهاى حضرت كه در ركاب و زانوهاى حضرت از گوش هاى اسب گذشته و ابروانش از ماه زيباتر است و اين منظره را ما بين آسمان و زمين مى بيند و سپس حضرت داخل اتاق مى شود و مى گويد: اين جا بود كه ديدم ديوار مقابل هم وجود ندارد. پس از اين جريان ، مى بينند ديوارها به حالت اول بازگشت و چشمش هم بينايى خود را به دست مى آورد. و نگاه مى كند كه مادرش در آشپزخانه چراغ فتيله اى روشن كرده است . مادرش را صدا مى زند. و مى گويد: مادر چشمانم باز شد. مادر باور نمى كند. و مى گويد: مادر، مى بينم چراغ فتيله اى
را كجا گذاشته اى مادرش چون عرب بود همانند عرب ها هلهله مى زند. جالب تر از آن مى گويد: مادر، من از اين جا در طبقه پائين سوزن را مى بينم پدر از اتاق مى آيد بيرون و مى گويد: اين جا غريبه است ، چرا هلهله مى كند.
افراد غريبه طلابى بودند كه پدر به آنها درس مى داده است . مادر مى گويد: الحمدالله چشم هاى بچه ام باز شده .
111. اين فلس خودت را بردار و زيارت كن و برو 
2. شخصى بين كربلا و نجف به نام عبدالزهرا (حمال ) از خدمه زوار بود و در مسير راه براى زوار غذا مى پخت . شخصى از رفقايش به او مى گويد: كه رفتى حضرت عباس عليه السلام را زيارت كردى فلس به تو دادند؟
مى گويد: نه و چند نفر ديگر از رفقايش مى آيند و به او مى گويند. او مى گويد خير حضرت به من پولى نداد. به رفقايش مى گويد: كسى به جايم بايستد و سپس من بروم فلس را از حضرت بگيرم و بيايم . به كربلا مى رود و سپس ‍ داخل صحن مطهر مى شود و مى بيند كه صحن مطهر پر از جمعيت است اتفاقا روز اربعين هم بوده است . مى بيند ايوان طلا حضرت خلوت است و حضرت عليه السلام در رواق ايستاده است ، ولى ايوان هم چنان خلوت است ، اطراف حضرت كسى نيست . حضرت عبائى به دوش نازنين انداخته است . از آن عباهاى كه عرب ها به آن عبا مى گويند (چلب دانى ) عباى نقش ‍ دار، مقابل حضرت كه مى رسد، حضرت به ايشان مى فرمايد: اين فلس ‍ خودت را بردار و زيارت كن و برو.
و مى گويد: فلس را از زمين برداشتم و رفتم داخل و زيارت كردم وقتى بازگشتم ديدم حضرت در جايش نيست . همه جا هم پر از جمعيت است . وقتى سر كار خودم برگشتم رفقا گفتند: كجا بودى ؟ مى گويد: رفتم زيارت كردم و حضرت اين فلس را به من داد. رفقا مى گويند فلس يعنى چه ما با تو شوخى كرديم و گفت : مگر شماها نرفتيد به زيارت و حضرت به شما فلس ‍ داد؟ آنها باورشان نيامد كه حضرت به او فلس داده باشد.
فلس نزد وى بود تا بعد از مدتى شخصى مى آيد و مى گويد: آن فلس ‍ كجاست ؟ او هم مى گويد: نزد من است و فلس را از او مى گيرد و مى رود.
112. دكتر با اصرار، نصف آن كبد را صد دينار خريد! 
3. جناب آقاى حائرى همچنين از معلمى به نام آقاى جنابى نقل كردند: در شهر حله زنى مريض بود و بيمارى ريوى داشت مرض وى طورى شد كه شوهرش او را بيرون كرد تا بچه هايش مريض نشوند و مدتى مى رفت در منازل مردم لباس مى شست . مردم هم فهميدند و از او اجتناب كرده و بيرونش كردند. به بيمارستان شهر حله رفت ، در بيمارستان هم دكتر جوابش ‍ كرد، چون اين زن جايى نداشت و مجبور شد در بيمارستان بماند و زير تخت ها خودش را پنهان كند تا كه او را نبينند.
و ضمنا از غذاهاى آن جا هم استفاده مى كرد. روزى دكتر او را ديد و او را لگد زده از بيمارستان بيرون كرد و فراش ها او را به باغچه بيمارستان بعد از مدت كمى شايد دو ساعت از آن جا عبور كرد ديد اين زن سالم است و دستش يك كبدى است دارد مى مكد. دكتر به وى گفت : چطور خوب شدى ؟ او گفت : شوهرم و مردم و شماها از من اجتناب و بيرونم كرديد. من به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شدم و گفتم : آقا جان ، يا جانم را بگير و يا خوبم كنيد.
بعد از اين توسل ديدم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام تشريف آوردند و يك كبدى در دستشان است ، فرمودند: اين را بمك خوب مى شوى من هم داشتم مى مكيدم كه شما آمديد.
دكتر گفت : اين كبد را به من بفروش . او قبول نكرد. دكتر با اصرار نصف آن كبد را صد دينار خريد.
113. ما خون داديم نگفتيم زياد است ! 
4. بنده در ماشين نشسته بودم و از نجف به طرف كوفه مى رفتم . شخصى در ماشين سمت راستم نشسته بود گفت : اينها كه آمدند با امام حسين عليه السلام جنگيدند مسلمان نبودند. گفتم اگر مسلمان نبودند، پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كى را مسلمان كرد؟
گفتم : آنها مسلمان نبودند. به دليل اين كه خود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : ((المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه ))؛ يعنى مسلمان آن است كه مردم از دست و زبانش در امان باشند.
مسلمان كسى دان به قول خدا

كه از دست و زبانش همه ايمنند

ولى امام حسين عليه السلام از دست و زبان آنها در امان نبود. يك عربى از شخصيات طرف چپم نشسته بود به من تنه زد و گفت : حرف نزن ، گفتم : چرا به او نمى گويى حرف نزن به من مى گويى حرف نزن ؟ گفت : درباره اهل بيت نمى شود سخن گفت .
گفت : در منزل روضه بودم ، روضه خوان مصيبت خواند. اين قدر ما گريه كرديم كه نزديك بود كور بشويم فقط من در بين اين جمعيت به روضه خوان گفتم : بس است كور شدم . شب در عالم رويا ديدم حضرت عباس ‍ عليه السلام با امام حسين عليه السلام آمدند، حضرت عباس عليه السلام به ناراحتى به من فرمودند: ما خون داديم نگفتيم زياد است و شماها اشك مى ريزيد و مى گوييد زياد است ! حضرت خواست مرا بزند امام حسين عليه السلام مانع شد. از خواب بيدار شدم ديدم تمام بدنم شبه دمل پر شده است پس از مدتى خوب شدم . لذا اسم اهل بيت عليهم السلام را نمى شود بى خودى آورد.

عنايت حضرت قمر بنى هاشم (ع) به شيعيان (101-120)
101. اباالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داد 
جناب مستطاب حجة الاسلام آقاى سيد عطاء الله احمدى اصفهانى طى نامه اى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مرقوم داشته اند:
حضور محترم صديق مكرم مولف گرانقدر كتاب هاى ارزشمند و مفيد. مساعى در نشر كرامات و فضايل اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى دام عزه .
در ايام فاطميه دوم عازم مشهد بودم . در مسير اصفهان به مشهد، با شخصى آشنا شديم . او به من گفت : اين آقا كه جلو ما روى صندلى نشسته از آقا اباالفضل العباس عليه السلام شفا گرفته است . بنده رفتم از او پرسيدم و خواستم قضيه اش را نقل كند. اشك ، چشمانش را فرا گرفت و چنين گفت :
بنده معروف هستم به واحدى . اصالتا اهل شهر كرد ولى ساكن اصفهان هستم و الان باز نشسته بانك ملى هستم .
چند سال قبل بيمارى به من عارض شد كه يكى از پاهاى من به شدت سياه شد.
خيلى نگران شدم و فرزندم آمد مرا به بيمارستان برد. بعد از معاينات پزشكى دكتر نظر داد كه پايم بايد قطع بشود كه سرايت به بالاتر نكند. من به پسرم گفتم : مرا منزل ببر كه شب را در خانه باشم و فردا به بيمارستان بيايم آمدم منزل ، مقدارى كه از شب گذشت در اتاق مخصوص خودم تنها بودم و به فكر اين كه فردا چه مى شود. به آقا حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام متوسل شدم و با صداى بلند گفتم : يا اباالفضل ادركنى ، خوابم برد، در عالم خواب آقايى را ديدم نورانى با عمامه سبز وارد شد، فرمود: از جا برخيز، ناراحت نباش و دستى بر پاى من كشيد. من هراسان از خواب بيدار شدم ، ديدم پاى من سفيد شده و اثرى از آن سياهى ندارد. صبح شد، فرزندم آمد مرا به بيمارستان ببرد. گفتم : من كارى ندارم و خوب شدم ، ولى براى معاينه مى آيم و دكتر مرا معاينه كرد. دكتر تعجب كرد و گفت : چه كردى كه خوب شدى ؟
گفتم : حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مرا شفا داد. الان هم چند سال مى گذرد و اثرى از آن در پايم وجود ندارد.
102. يا قمر بنى هاشم ! اگر اين فرزند پسر باشد نامش راهمنام شما مىگذاريم
نامه جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد ابوالفضل مدرسى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
جناب مستطاب حضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على ربانى دام عزه العالى بعد التمجيد و الاكرام .
از آن جا كه جريان ولادت اين حقير و عنايت حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام را خواسته بوديد لذا از لسان ابوين گرامى ام نقل مى كنم :
والد گراميم جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج سيد محمد مدرسى مى فرمود:
خداوند متعال دو فرزند دختر به ما مرحمت فرمود و فرزند پسر نداشتيم . لذا سالى از سال ها ايام محرم و صفر و ايام حزن اهل البيت عليهم السلام كه به عتبات مقدسه مشرف شده بوديم و مادر شما حامله بودند، وارد بر حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شديم در حالى كه دايى هاى محترم و حقير اطراف مادر شما را گرفته بوديم تا در اثر ازدحام جمعيت مشكلى براى ايشان پيش نيايد. وقتى وارد بر حرم مطهر شديم خطاب به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام عرض كردم : اگر اين فرزند پسر باشد نامش را همنام شما مى گذاريم و از آن بزرگوار خواستم تا از خداوند متعال بخواهد و حاجت ما روا بشود. در همين حين والده مى فرمودند: من هم چنين خواهشى را از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام داشتم كه شب در عالم رويا خدمت اخوى بزرگ خودم حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج سيد حسن چهل اخترانى رسيدم و ايشان با دست خود خطى را دور بطن من كشيدند و فرمودند اگر چيزى ديگرى هم بود مبدل به چيز ديگر شد. اين بود خلاصه ما وقع نسبت به ولادت اين حقير. در خاتمه توفيقات روز افزون شما را در راه خدمت به مكتب تشيع از خداوند متعال خواهانم و السلام.
14 ربيع الثانى 1421 قمرى
26/4/1379 شمسى
103. به چشم مشاهده نمودم 
جناب مستطاب آقاى صادق چلداوى ، از اهواز، دو كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال نموده اند، ذيلا مى خوانيد:
حضرت حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى شيخ على ربانى دامت بركاته
سلام عليكن ، اين جانب صادق چلداوى مولف كتاب نور هدايت 18 ساله ساكن شلنگ آباد اهواز بعد از انتشار دو كتاب سودمند كرامات و معجزات حضرت ابى الفضل العباس عليه السلام و حضرت رقيه سلام الله عليها و مطالعه آنها با توجه به درخواست حضرتعالى از كليه برادران و خواهران دينى براى ارسال مشاهدات و مسموعات خويش در باب كرامت حضرت عباس عليه السلام به خود واجب ديدم سهمى درتكميل جلد دوم كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام هر چند كوچك داشته باشم .
1. اولين كرامت را خود به چشم مشاهده نموده ام و مربوط به گستاخى يك فرد مسلمان به مراسم عزادارى حضرت سيد الشهداء عليه السلام و توهين به افراد برگزار كننده اين مراسم است . قضيه از اين قرار است : در محرم الحرام سال 1416 قمرى در منزل با پدر و برادر و پسر دايى نشسته بوديم . در اين اثنا آقايى كه از ذكر اسم او معذورم وارد منزل ما شد. متذكر شوم منزل ما 500 متر مساحت دارد و يك قسمت از آن را براى نگه دارى گاو و گوساله گذاشته بوديم . آقاى مذكور گوساله اى داشت كه در منزل ما نگهدارى مى كرد. آن شب گوساله فحلى شده بود و قرار بود آن آقا گوساله اش را براى جفت گيرى يك جايى ببرد. قبل از اين كار نشست و شروع به صحبت كردن كرد. فاميل هايمان از قديم الايام يك هيئت عزادارى در ايام عاشورا تشكيل مى دادند. اين آقا شروع كرد به توهين به افرادى كه اين مراسم را بر پا مى كنند و گفت : اين افراد با اين مراسم شان مردم را اذيت مى كنند. مگر امام حسين عليه السلام خواسته كه آنها برايش ‍ عزادارى كنند و حضرت عباس عليه السلام خواست كه فلانى در مراسم شبيه آن حضرت بشود حرف هاى توهين آميز ديگر.
من به ايشان گفتم : اگر اين مراسم عزادارى و شبيه خوانى برگزار نشود، ديگر به چه شكلى مى توان مظلوميت امام حسين عليه السلام را به مردم نشان داد. با اين حرف ها دست از حرف هاى توهين آميزش برنداشت و بلند شد و رفت گوساله را باز كند كه ببرد در اين اثنا، گوساله كه فقط سروصدا مى كرد و به هيچ كس صدمه نمى زد آقا را بلند كرد و به زمين زد و از دست و سرش ‍ خون جارى شد. ما فى الحال دريافتيم كه اين حادثه نتيجه گستاخى اين آقا نسبت به حضرت امام حسين و ابى الفضل العباس عليهماالسلام است . كه در همان ساعت آن بزرگواران اين آقا را تاديب كردند.
104. ديدم يك زيلو در هوا معلق است 
2. معجزه دوم را به نقل از عموى بزرگوارم حاج ورسن الدهش چلداوى نقل مى كنم كه خود ايشان بعينه مشاهده و برايم نقل فرمودند. ايشان گفتند:
زمان سابق من چند بار حرم حضرت امام حسين عليه السلام و حضرت عباس عليه السلام را زيارت كردم . در يكى از اين سفرها چندين مرتبه توفيق زيارت حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را پيدا كردم . دقيق يادم نبود در اولين يا آخرين بارى كه به حرم مطهر وارد شدم مشاهده كردم حرم شلوغ است به سرعت آمدم و از مساله استفسار نمودم . مردم را ديدم به بالاى ضريح خيره شده اند. به من گفتند: به بالا نگاه كنيد. به بالا كردم ، ديدم يك زيلو در هوا معلق مانده است . از حضار پرسيدم : جريان چيست ؟ مردم گفتند: اين زن خواست در حرم مطهر نماز بخواند. با توجه به پاكى صد در صد حرم مطهر اين خانم اين زيلو را زير پايش پهن كرد و خواست روى آن نماز بخواند كه زيلو از زير اين زن كشيده شد و به بالاى ضريح رفت . عموى اين جانب با مشاهده اين كرامت گفت با صلوات هاى مكرر بر محمد و آل محمد و مسرور از اين كرامت با چشم خود حرم حضرت عباس ‍ عليه السلام را ترك كردم .
صادق چلداوى اهواز، 12/5/1377 شمسى
105. پس از چند روز آن دو نفر را پليس دستگير كرد 
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ حسين اسلامى آذر شهرى كه يكى از اردتمندان خاندان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام مى باشد طى مكتوبى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مرقوم داشته اند:
يكى از بزرگ ترين مباهات و اركان اساسى اعتقادى و افتخارات بزرگ شيعه ، اعتقاد به ولايت تكوينى رهبران معصومين است . گاهى دست قدرت خداوندى در موارد حساس و مواجه شدن با خطرات جدى و وحشتناك از آستين اوليا و پيشوايان راستين به در آمده و انسان يا انسان هايى را معجزه آسا از آن حادثه هولناك نجات مى بخشد. واقعه اى كه مى خوانيد نمونه اى از آن حوادث تكان دهنده و شايسته دقت است . حادثه در اواخر تابستان 1375 شمسى اتفاق افتاده است .
اسماعيل امامى اهل ورآباد قطعه چهار فرزند (شهريار) با يك وسيله نقليه نيسان از بوئين زهرا به طرف ساوه اوايل شب به راه مى افتد در سر راه دو نفر به التماس از او مى خواهند كه موتور آب آنها را به يك روستايى كه در بى راه قرار دارد ببرد. اسماعيل امامى به علت تاريكى هوا و بى راهه بودن جاده سعى مى كند آنها را رد كند و مسئوليت را نپذيرد ولى در اثر اصرار و التماس ‍ آن دو نفر كه اگر آب نرسد مرزعه خشك مى شود، به اكراه مى پذيرد.
اسماعيل امامى نقل مى كند كه وقتى مسافتى پيش رفتيم و هوا كاملا تاريك شد، من ديدم صحنه عوض شد. آن دو نفر طناب و چاقو در آوردند و به خاطر سرقت اتومبيل قصد كشتن مرا دارند. يكى براى بستن دست و پاى من طناب را آماده مى كرد و ديگرى چاقوى خطرناكى به هوا بلند كرد و دل مرا نشانه گرفت . من در آن لحظه حساس كه از همه جا قطع اميد كرده و مرگم را پيش چشمم مجسم ديدم ، حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام را فرياد زدم و گفتم : يا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ! ناگاه ديدم آن مرد خطرناك دستش شل و سست شد به طورى كه چاقو از دستش به زمين افتاد و من از فرصت استفاده كردم و پا به فرار گذاشتم . چون پاى جان در ميان بود به هر ترتيبى بود خود را رهاندم . پس از چند روز آن دو نفر را پليس ‍ دستگير كرد. در بازجويى شخصى كه به قصد كشتن من چاقو را بلند كرده بود اظهار داشت كار ما اين است ، بايد يا طرف را بكشيم يا به حالى بيفتد نظير كشته شدن كه كار ما بعدالو نرود. و دردسر براى ما درست نكند و درباره تو هم من چاقو را براى كشتن بلند كرده بودم ، اما وقتى لب هاى تو تكان خورد من خود را در يك عالم ديگرى ديدم . همه خانواده ام را جلو چشم من نگه داشته اند و آنها ملتمسانه از من مى خواهند دست از آن كار بردارم و چنان لرزه بر اندامم افتاد كه قادر به كنترل نبودم و مانند اين كه هيچ يك از اعضاى بدنم در اختيار من نيست . آن گاه با تعجب از من پرسيد: تو در آن حال چه گفتى كه من به چنين وضع هولناك افتادم ؟ واقعه را فاضل ارجمند دوستم حجة الاسلام آقاى رحيم مجموعى مستقيما از اسماعيل امامى براى من نقل كرد و من مناسب ديدم كه مولف پر توان كرامات حضرت ابوالفضل و عاشق و محب اهل بيت حجة الاسلام ربانى آن را به برگ هاى زرين اثر خود بياورد باشد كه خداى منان در روز جزا شفاعت اهل بيت را نصيب ما گرداند.
حسن اسلامى
106. آقا جان فرزندم را از شما مى خواهم 
جناب حجة الاسلام آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى در يادداشتى 3 كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند، به ترتيب ملاحظه مى فرماييد:
1. اين جانب على اكبر قحطانى حائرى شب هشتم محرم الحرام 1421 قمرى پس از مراجعت از مجلس عزاى امام حسين عليه السلام متوجه شدم كه پسر دوازده ساله ام به منزل نيامده است .
تا نزديك صبح در كوچه ها و خيابان ها سرگردان و حيران بود كه اين عزيز را پيدا كنم . سرانجام معلوم شد تصادف كرده و در بيمارستان بسترى است . و نوع بيمارى هم ضربه مغزى مى باشد. و اميدى هم به زنده بودن او نيست خيلى دلم شكست و مضطرب شدم و به حضرت عباس عليه السلام استغاثه نمودم و ايشان را صدا زدم و عرضه داشتم آقا جان ، فرزندم را از شما مى خواهم و بالاخره پس از هشت روز بى هوشى در حالى كه مايوس ‍ بوديم ، عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شامل شد. و لطف حضرت شفايش داد.
السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام ورحمه الله و بركاته
على اكبر قحطانى حائرى ، سوم شوال المكرم ، 1421 قمرى
107. شفاى دختر روانى 
2. جناب آقاى حاج صالح منيرى كربلائى نقل كردند كه در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام . دخترى روانى را آوردند كه دست هايش را بسته بودند، پدر و مادرش به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام متوسل شدند و مى گفتند: تا او را خوب نكنى ما از حرم خارج نمى شويم و نذر كردند كه اگر اين دختر شفا يافت او را به يكى از خدام حرم مطهر ازدواج كنيم او شفا پيدا كرد او را دادند به يك سيدى از خدام حرم مطهر و عقدش راهم در حرم خواندند.
108. باران شدت گرفت 
3. همچنين حاج صالح منيرى نقل كرد: يك روز در حرم مطهر نشسته بودم . باران شدت گرفت به طورى كه در حرم مطهر باران فرو ريخت و فرشهاتر شد و من در جست و جوى چيزى بودم كه در پنجره بگذارم كه باران داخل حرم نريزد. هر چه جست و جو كردم چيزى نيافتم يك مرتبه صدا زدم : يا ابوالفضل ناگاه چشمم به يك تخته خشك افتاد. در حالى كه همه جا آب گرفته بود، ولى تخته خشك گويا اصلا باران او را نگرفته بود. البته آب از پنجره در حرم مى ريخت .
109. آقا اين فرزندى كه به من دادىمال خودت
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمود شريعت زاده خراسانى طى يك نامه به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند:
روزى بعد از ظهر بود، معمولا عصرها به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام و شب ها به حرم حضرت سيد الشهداء عليه السلام مشرف مى شدم . وارد حرم مطهر شدم . درست در نظرم است كه مقابل ضريح مقدس ايستاده بودم و زيارتنامه حضرت را مى خواندم كه يك مرتبه با صرو صدايى رو به رو شدم و ديدم زن عربى فرياد مى زند: ابوفاضل ، ابوفاضل ، اين فرزندى كه به من عنايت كردى مال خودت باشد.
بچه اى رو دست داشت و سر بسيار بزرگى داشت كه معمولى نبود، ديدم بچه را به طرف ضريح حضرت عليه السلام پرتاب كرد و بچه محكم به ضريح خورد در اثر اين سرو صدا و برخورد اين زن با حضرت ، زن و مرد اطراف او جمع شدند و تماشا مى كردند. من خيلى دوست داشتم كه ببينم اين جريان به كجا كشيده مى شود و آيا حضرت عنايتى مى كنند يا نه ؟ ولى خجالت مى كشيدم ميان جمعيت بروم تا از نزديك در جريان قرار بگيرم .
خلاصه از دور تماشا مى كردم . يك مرتبه مشاهده نمودم آن زن عرب فرزند خود را در بغل گرفته خوشحال و از حضرت تشكر مى كند و با يك احترام خاصى از حرم بيرون رفت . از كسانى كه نزديك او بودند پرسيدم جريان چه شد؟ گفتند: اين خانم سال ها است ازدواج كرده ولى بچه دار نمى شده است . پزشكان به او گفتند كه شما عقيم هستيد اين خانم پس از نااميدى به حرم قمر بنى هاشم عليه السلام مشرف مى شود و به حضرت متوسل مى شود كه من از شما يك فرزند مى خواهم و گريه زيادى مى كند و خلاصه بعد از مدتى حامله مى شود و سپس وضع حمل مى كند به پسرى ولى اين پسر سرى بزرگ و غير معمولى دارد.
مشغول معالجه در كربلا مى شود ولى نمى گيرد، نزد پزشكان بغداد مى رود آنها هم جواب ياس مى دهند و او را نااميد مى كنند. اين خانم تصميم مى گيرد، حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مشرف شود و بگويد آقا اين فرزندى كه به من دادى مال خودت از روى ناراحتى و عصبانت و بچه را به طرف ضريح مقدس پرتاب مى كند. به مجردى كه بچه به ضريح مى خورد و سپس روى زمين كنار ضريح مى افتد، مى بينند سر بچه كوچك شد و مثل بچه هاى معمولى شده و باد سر خالى شد.
مادر، بچه اش را از روى زمين بر مى دارد و از حضرت تشكر مى كند و سپس ‍ خدا حافظى و حرم شريف را ترك مى كند و مرحوم پدر حجه الاسلام و المسلمين حاج شيخ محمد على شريعت زاده خراسانى واعظ معروف كربلا كه در حدود چهل سال در صحن مقدس امام حسين عليه السلام منبر مى رفتند مى فرمودند: اين ختم به تجربه رسيده است توسله به حضرت عباس عليه السلام اول دو ركعت نماز هديه به آن حضرت (روحى له الفداء) و سپس 133 مرتبه بگويد:
((يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام ، اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام ))
حوائج بر آمده خواهد شد انشاء الله .
محمود شريعت زاده خراسانى
4 شوال 1421 قمرى
110. هر وقت صدايت زدم بيا 
جناب آقا احمد آقا تولمى حائرى فرزند مرحوم حجت الاسلام آقاى شيخ محمد حسين تولمى حائرى . پنج كرامت براى نگارنده نقل كردند در اين جا به ترتيب مى آوريم .
1. در شب 26 ربيع الثانى سال 1421 قمرى مطابق تيرماه 1379 شمسى از مرحوم پدرشان آقا شيخ محمد حسن حائرى نقل كردند: در جوانى تقريبا مدت شش ماه بينايى خود را از دست مى دهد و يك روز به برادرش ‍ آقاعبدالله حائرى مى گويد: برادر جان ، مرا به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ببر آن جا بگذار، هر وقت صدا زدم بيا مرا از حرم بيرون ببر.
برادرش او را به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مى برد، پس از توسل درحرم مطهر، نورى داخل ضريح مطهر حضرت عباس عليه السلام مى بيند و صدا مى زند بيائيد مرا به منزل ببريد او را به منزل مى برند و در منزل در اتاق طبقه دوم كه قرار داشت مى بيند اتاق طرف حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام برداشته شده و مى بيند حضرت عباس عليه السلام سوار بر اسبى هستند و پاهاى حضرت كه در ركاب و زانوهاى حضرت از گوش هاى اسب گذشته و ابروانش از ماه زيباتر است و اين منظره را ما بين آسمان و زمين مى بيند و سپس حضرت داخل اتاق مى شود و مى گويد: اين جا بود كه ديدم ديوار مقابل هم وجود ندارد. پس از اين جريان ، مى بينند ديوارها به حالت اول بازگشت و چشمش هم بينايى خود را به دست مى آورد. و نگاه مى كند كه مادرش در آشپزخانه چراغ فتيله اى روشن كرده است . مادرش را صدا مى زند. و مى گويد: مادر چشمانم باز شد. مادر باور نمى كند. و مى گويد: مادر، مى بينم چراغ فتيله اى
را كجا گذاشته اى مادرش چون عرب بود همانند عرب ها هلهله مى زند. جالب تر از آن مى گويد: مادر، من از اين جا در طبقه پائين سوزن را مى بينم پدر از اتاق مى آيد بيرون و مى گويد: اين جا غريبه است ، چرا هلهله مى كند.
افراد غريبه طلابى بودند كه پدر به آنها درس مى داده است . مادر مى گويد: الحمدالله چشم هاى بچه ام باز شده .
111. اين فلس خودت را بردار و زيارت كن و برو 
2. شخصى بين كربلا و نجف به نام عبدالزهرا (حمال ) از خدمه زوار بود و در مسير راه براى زوار غذا مى پخت . شخصى از رفقايش به او مى گويد: كه رفتى حضرت عباس عليه السلام را زيارت كردى فلس به تو دادند؟
مى گويد: نه و چند نفر ديگر از رفقايش مى آيند و به او مى گويند. او مى گويد خير حضرت به من پولى نداد. به رفقايش مى گويد: كسى به جايم بايستد و سپس من بروم فلس را از حضرت بگيرم و بيايم . به كربلا مى رود و سپس ‍ داخل صحن مطهر مى شود و مى بيند كه صحن مطهر پر از جمعيت است اتفاقا روز اربعين هم بوده است . مى بيند ايوان طلا حضرت خلوت است و حضرت عليه السلام در رواق ايستاده است ، ولى ايوان هم چنان خلوت است ، اطراف حضرت كسى نيست . حضرت عبائى به دوش نازنين انداخته است . از آن عباهاى كه عرب ها به آن عبا مى گويند (چلب دانى ) عباى نقش ‍ دار، مقابل حضرت كه مى رسد، حضرت به ايشان مى فرمايد: اين فلس ‍ خودت را بردار و زيارت كن و برو.
و مى گويد: فلس را از زمين برداشتم و رفتم داخل و زيارت كردم وقتى بازگشتم ديدم حضرت در جايش نيست . همه جا هم پر از جمعيت است . وقتى سر كار خودم برگشتم رفقا گفتند: كجا بودى ؟ مى گويد: رفتم زيارت كردم و حضرت اين فلس را به من داد. رفقا مى گويند فلس يعنى چه ما با تو شوخى كرديم و گفت : مگر شماها نرفتيد به زيارت و حضرت به شما فلس ‍ داد؟ آنها باورشان نيامد كه حضرت به او فلس داده باشد.
فلس نزد وى بود تا بعد از مدتى شخصى مى آيد و مى گويد: آن فلس ‍ كجاست ؟ او هم مى گويد: نزد من است و فلس را از او مى گيرد و مى رود.
112. دكتر با اصرار، نصف آن كبد را صد دينار خريد! 
3. جناب آقاى حائرى همچنين از معلمى به نام آقاى جنابى نقل كردند: در شهر حله زنى مريض بود و بيمارى ريوى داشت مرض وى طورى شد كه شوهرش او را بيرون كرد تا بچه هايش مريض نشوند و مدتى مى رفت در منازل مردم لباس مى شست . مردم هم فهميدند و از او اجتناب كرده و بيرونش كردند. به بيمارستان شهر حله رفت ، در بيمارستان هم دكتر جوابش ‍ كرد، چون اين زن جايى نداشت و مجبور شد در بيمارستان بماند و زير تخت ها خودش را پنهان كند تا كه او را نبينند.
و ضمنا از غذاهاى آن جا هم استفاده مى كرد. روزى دكتر او را ديد و او را لگد زده از بيمارستان بيرون كرد و فراش ها او را به باغچه بيمارستان بعد از مدت كمى شايد دو ساعت از آن جا عبور كرد ديد اين زن سالم است و دستش يك كبدى است دارد مى مكد. دكتر به وى گفت : چطور خوب شدى ؟ او گفت : شوهرم و مردم و شماها از من اجتناب و بيرونم كرديد. من به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شدم و گفتم : آقا جان ، يا جانم را بگير و يا خوبم كنيد.
بعد از اين توسل ديدم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام تشريف آوردند و يك كبدى در دستشان است ، فرمودند: اين را بمك خوب مى شوى من هم داشتم مى مكيدم كه شما آمديد.
دكتر گفت : اين كبد را به من بفروش . او قبول نكرد. دكتر با اصرار نصف آن كبد را صد دينار خريد.
113. ما خون داديم نگفتيم زياد است ! 
4. بنده در ماشين نشسته بودم و از نجف به طرف كوفه مى رفتم . شخصى در ماشين سمت راستم نشسته بود گفت : اينها كه آمدند با امام حسين عليه السلام جنگيدند مسلمان نبودند. گفتم اگر مسلمان نبودند، پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كى را مسلمان كرد؟
گفتم : آنها مسلمان نبودند. به دليل اين كه خود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : ((المسلم من سلم المسلمون من يده و لسانه ))؛ يعنى مسلمان آن است كه مردم از دست و زبانش در امان باشند.
مسلمان كسى دان به قول خدا

كه از دست و زبانش همه ايمنند

ولى امام حسين عليه السلام از دست و زبان آنها در امان نبود. يك عربى از شخصيات طرف چپم نشسته بود به من تنه زد و گفت : حرف نزن ، گفتم : چرا به او نمى گويى حرف نزن به من مى گويى حرف نزن ؟ گفت : درباره اهل بيت نمى شود سخن گفت .
گفت : در منزل روضه بودم ، روضه خوان مصيبت خواند. اين قدر ما گريه كرديم كه نزديك بود كور بشويم فقط من در بين اين جمعيت به روضه خوان گفتم : بس است كور شدم . شب در عالم رويا ديدم حضرت عباس ‍ عليه السلام با امام حسين عليه السلام آمدند، حضرت عباس عليه السلام به ناراحتى به من فرمودند: ما خون داديم نگفتيم زياد است و شماها اشك مى ريزيد و مى گوييد زياد است ! حضرت خواست مرا بزند امام حسين عليه السلام مانع شد. از خواب بيدار شدم ديدم تمام بدنم شبه دمل پر شده است پس از مدتى خوب شدم . لذا اسم اهل بيت عليهم السلام را نمى شود بى خودى آورد.

114. ابروانش از ماه زيباتر بود


114. ابروانش از ماه زيباتر بود
5. در شب 18 ربيع الثانى 1421 قمرى جناب آقاى احمد تولمى حائرى فرمودند: شخصى در كوفه همسايه مغازه ام بود به نام رزاق على كعكچى (يعنى نان روغنى فروش ) گفت : در جوانى بسيار زيبا بودم و به بيمارى ريوى دچار شدم و بيست سال طول كشيد. به دكترهاى متعدد رفتم از جمله دكترى هندى بود مخصوص آيه الله حاج سيد ابوالحسن اصفهانى (رحمه الله ) و نيز دكتر مخصوص پادشاه عراق . وقتى نزد او رفتم او هم نظريه داد كه ايشان 24 ساعت ديگر مى ميرد وقتى مرا آوردند منزل و در حياط خانه گذاشتند و دوستان منتظر مرگم بودند. ديدم حتى كفن آوردند بالاى سرم گذاشتند، و بعدا هم معلوم شد تابوتى هم در بيرون از حياط حاضر كرده اند و زنم در كوچه نشسته و خاك به سرش مى ريزد و گريه مى كند.
من در اين حال گويا به خواب رفتم ، ديدم انگار امروز روز عاشورا است . و من دهم در مسجد كوفه هستم و تعزيه خوانى هم داخل صحن مسجد كوفه مى باشد و ديدم امام حسين عليه السلام با لشكرش سمت چپ به طرف قبر حضرت مسلم بن عقيل عليه السلام و عمر بن سعد به طرف سمت راست با طرفدارانش به شكل شبيه خوانى ايستاده اند. ديدم ياران امام حسين عليه السلام از در مسجد به طرف مسجد در حركت بودند از جمله حضرت ابوالفضل العباس و على اكبر عليهماالسلام سوار بر اسب بودند. پاهاى حضرت حضرت ابوالفضل عليه السلام در ركاب ولى زانوهايش از گوش هاى اسب گذشته بود و ابروانش از ماه زيباتر بود.
نزديك در مسجد پياده شد و سپس داخل مسجد شد و من پشت سرش با دست و پا رفتم ، ديدم حضرت مقابل اباعبدالله الحسين عليه السلام ايستاد مانند غلامى كه مقابل اربابش قرار گيرد. آمدم دست هايم را باز كرده پاهاى حضرت را بغل بگيرم ، و دست هايم به هم نرسيد، از بس كه حضرت رشيد و تنومند بود. حضرت به سمت ديگرى حركت كرد، من پشت سرش رفتم رو باز التماس كردم و حضرت يك دست و يك پايم به طور معكوس گرفته و سه مرتبه بالا برده و زمين گذاشت و اين جا بود كه يك دفعه بيدار شدم ونشستم و مردمى كه دور ور من بودند و گريه و زارى مى كردند و مرا كه به اين حال ديدند (سهوت موت ) يعنى لحظات آخرى كه انسان مى خواهد جان بدهد حالش خوب مى شود. گفتم گرسنه ام ، گفتند چه مى خواهى ؟ گفتم ماهى مى خواهم (و خبز طابك ) يك نوع نان ضخيمى است كه وقت پختن هم زيرش آتش قرار مى دهند و هم رويش از بس كه ضخيم است . و گفتم ترشى و پياز هم مى خواهم . شنيدم اطرافيانم گفتند. او كه مردنى است ، هر چه مى خواهد به او بدهيد و اينها را كه خواسته بودم به وسيله همسايگان تهيه كردند و به من دادند. من حسابى خوردم و سير شدم و يك دفعه ديدم برادرم اسماعيل آمد و گفت : من نمى گذارم جلو چشمم برادرم بميرد و پول قرض گرفته ام و ماشين آورده ام او به بغداد به دكتر ببرم . گفتم : من نمى روم . گفت : نه ، بايد بياييد. گفتم : پس مرا از راه كربلا ببريد، اقلا من اباعبدالله الحسين عليه السلام و قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام را زيارت كنم . گفتند: نمى شود. و من گفتم : من خودم را از ماشين مى اندازم . آنها هم قبول كردند. رفتيم كربلا حرم اباعبدالله الحسين عليه السلام و حرم حضرت عباس عليه السلام . در حرم با عظمت حضرت ابوالفضل عليه السلام چسبيدم به ضريح مطهر و تكانى دادم به نظرم اگر بار ديگر اين طور تكان داده بودم ضريح مطهر از جا كنده مى شد. از آنجا هم به كاظمين رفتيم امام اباابراهيم موسى بن جعفر و حضرت جواد عليهماالسلام را زيارت كردم و بعد از آن به بغداد رفتيم پيش دكترى كه از يك ماه و يا بيست روز قبل مى بايست نوبت مى گرفتيم مردم صف كشيده بودند اتفاقا دكتر آمده بود بيرون در ايوان قدم مى زد، چشمش كه به من افتاد اين محوطه پر از جمعيت بود در بين اين همه مردم مرا صدا زد و گفت : اسمت چيست ؟ وقتى اسمم را گفتم دفتر را باز كرد و ديد درست است و من مريض ‍ او هستم . به من گفت : چه كردى ؟ خوب شدى ؟ برادرم گفت : او كه خوب نشده است . گفت : عكس ها كجاست ؟ عكس ها را نشان داديم وگفت : دوباره عكس بگيريد. و عكس گرفتيم با قبلى ها مطابقت كرد و گفت : اين عكس ها نيست و به بيمارستان نامه نوشت تا چهار مرتبه عكس گرفتند. براى اين كه مردم معطل شده بودند و اذيت مى شدند قضيه خودم باحضرت ابوالفضل العباس عليه السلام باز گو كردم و گفت : اول مى گفتى .
آرى ، اين است نتيجه توسل به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام .
همين مرد براى اربعين امام حسين عليه السلام ما بين كربلا و نجف چاى و غذا درست مى كرد و به مردم مى داد.
115. مادر، در آستانه فلج كامل بود 
روز غم انگيز بود، خواهرم به خانه مان آمد و سراسيمه گفت :
- دكترها قطع اميد كرده اند.
- چرا؟
- نمى دانم . بايد به تهران برويم .
او، پيش از اين ، موضوع را به مادر گفته بود. مادر كه محبت زيادى به فرزندان و دامادهايش دارد، از اين موضوع به شدت متاثر و ناراحت مى شود، اما چيزى به زبان نمى آورد.
درتاريخ بيستم بهمن ماه خواهر و شوهر خواهرم به تهران مى روند. روحيه شوهر خواهرم خوب بود و ما انتظار داشتيم او دوباره به شيراز باز گردد. اما در چهارم اسفند ماه خير تاسف بار فوت او به خانواده مان رسيد. از آن پس ‍ خواهرم و پنج فرزندش . تنها ماندند.
اندوه مادر از شنيدن اين خبر از همه بيشتر بود، او با شنيدن خبر ناگوار در گذشت دامادش ، شوكه مى شود و آنقدر بر سر و روى خود مى كوبد كه از حال مى رود. دو ماه از اين ماجرا گذشته بود كه سردردهاى مادر شروع شد. او بارها مى گفت :
- نمى دانم چرا سرم به شدت درد مى گيرد.
- شايد سرما خورده ايد. شايد فكر و خيال داريد.
- نمى دانم مادر، خيلى سرم درد مى كند.
روزى كه پسر خاله ام فوت كرد، مادر حال خوبى نداشت . خبرهاى ناگوار در فواصل اندك به او مى رسيد و دردهاى مادر روز به روز تشديد مى شد. آن روز هم مادر با شنيدن اين خبر، از حال رفت و رنج اصلى او آغاز شد. مادر به راحتى نمى توانست روى پا بايستد. هر چه سعى كرديم او را وادار كنيم درخانه استراحت كند، زيرا بار نرفت و گفت :
- نه !... بايد حتما در مراسم او شركت كنم .
او را به زحمت به مراسم برديم . همه آنهايى كه آمده بودند، شاهد آشفتگى حال مادر بودند. از همين رو با ايما و اشاره به من فهماندند كه او را با خود ببرم .
- مادر، بهتر است من و شما برويم .
- باشد دخترم ، برويم .
وقتى مادر پذيرفت از مجلس برويم ، يك دفعه دلم ريخت . او هرگز خودش ‍ را تسليم بيمارى نمى كرد. آن روز وقتى به ناتوانى خود واقف شد، بيم ما بيشتر شد. از همين رو، بلافاصله به همراه زن برادر و دختر عمويم او را به درمانگاه رسانيدم . دكتر معالج پس از معاينه دقيق گفت :
- چيز مهمى نيست .
اما قبل از خروج از مطب به زن برادرم گفت ، شما بمانيد تا من نسخه اش را بنويسم . از مطب بيرون رفتيم و او در غياب ما گفت :
- اين خانم سكته مغزى كرده و گويا خطر رفع شده است . به هر حال مراقبش باشيد.
با اين كه دكتر گفته بود، خطر رفع شده ، حال مادر روز به روز وخيم و وخيم تر مى شد. نمى دانستيم چه بايد بكنيم . يك هفته بعد كه من براى ديدن مادر رفتم ، همسر برادرم گفت :
- حال مادر خوب نبود، او را به بيمارستان برده اند.
به سرعت خودم را به بيمارستان رساندم .
- آقا، مادرم كجاست ؟
- مادرتان كيست ؟
- خانم گودرزيان ... من هم دخترش شهره هستم .
- الان دكترها مشغول معاينه ايشان هستند، بايد صبر كنيد.
مادر را از اتاق معاينه با ويلچر بيرون آوردند. خداى بزرگ ! چه صحنه دلخراشى بود. مادرم پيش از اين مثل كوه استوار بود. حالا اما ناتوان و كم رمق روى ويلچر افتاده بود. بى اختيار اشك از چشمانم جارى شد.
- ايشان سكته مغزى كرده اند.
- اما آقاى دكتر دست و پاى مادر از كار افتاده است . اين مشكل چطور حل مى شود؟
- اين بى حسى و بر حركتى تا چهار ماه ديگر ادامه مى يابد. به مرور خوب خواهد شد ولى بايد اميدوار باشيدكه او مثل سابق خوب و پر انرژى بشود.
برايمان مهم اين بود كه مادر بماند، حتى اگر مجبور مى شديم همه عمر او را به اين حال ببينيم ، تحمل شرايط او باز هم آسان بود به توصيه دكتر از سر مادر عكس گرفتيم .
روز يكشنبه بيست و هشتم فروردين ماه به خانه برادرم رفتم تا عيادتى از مادر كرده باشم .
- حالت چطور است مادر؟!
چه سوال بى مفهمومى مى كردم . او را مى ديدم كه ناتوان و بى رمق تر شده است . شايد دوست داشتم او به من دلدارى بدهد و نگرانى ام را از بين ببرد. در چنين مواردى همه دوست دارند صاحب درد بشنوند كه حالش خوب است و مشكلى ندارد، در حالى كه شايد انتظار بيهوده باشد.
- خوب نيست مادر، حالم اصلا خوب نيست .
مادر به سختى راه مى رفت ، موقع راه رفتن بايد دو نفر به او كمك مى كردند، با اين حال چند قدم كه راه مى رفت ، ضعف به او مستولى مى شد و رنگ چهره اش مى پريد، در نگاه مادرم مى خواندم كه او بيشتر از ما از اين وضع ناراحت است . او گاهى مى گفت :
- آخر عمرى روى دست شما افتادم ، اسباب زحمت شده ام ، بايد ببخشيد.
حرف هاى مادر مثل نيشتر به جانمان مى نشست . البته ناگفته نماند كه او با وجود ناراحتى ، هنوز روحيه خوبى داشت . هرگز لبخند از لب هاى مادر دور نمى شد، او مى گفت :
- دلم نمى خواهد آخر عمرى دس و پاگير باشم .
- شما هيچ وقت دست و پا گير نبوده و نخواهيد بود. اين را من گفتم و دوباره براى رهايى مادر از اين رنج ، تلاشم را آغاز كردم . همان روز از يكى از پزشكان وقت گرفتم و بعد از ظهر مادر رابه همراه خودم زهره به درمانگه شهيد مطهرى رسانديم . همان جا مادر را روى برانكار خواباندند و به داخل بخش بردند. حال مادر چنان وخيم بود كه بيماران ديگر، نوبت خود را به او دادند و پزشك ، مادر را ديد.
- مادرتان سكته مغزى كرده است . او را به بيمارستان نمازى ببريد و از سرش عكس بگيريد. نامه تازه دكتر را به همراه مادر به بيمارستان نمازى برديم . شبانه از مادر عكس گرفته و قرار شد، صبح روز بعد، براى جواب به بيمارستان برويم . عكس را به دقت ملاحظه كردند و يكى از آنهايى كه تعجب كرده بود، گفت :
- عكس چيز خوبى را نشان مى دهد.
- منظورتان چيست ؟
- هيچى معلوم نيست . بايد او را به يك متخصص مغز واعصاب نشان بدهيد.
گويى كار به جاهاى تاريكى كشيده شده بود. پزشكك معالج و متخصص ‍ مغز و اعصاب پيدايش نبود. او در بخش ها براى ويزيت بيماران رفته بود و بايد هر طور شده پيدايش مى كرديم .
دكتر (ر) بعد از ملاحظه عكس ها گفت :
- ايشان سكته نكرده اند. به دليل ضربه اى كه به سرشان خورده دچار ضربه مغزى شده و خون در مغزشان لخته شده است . او بايد هر چه سريع تر عمل بشود.
- عمل ...! آقاى دكتر، يعنى تا اين اندازه خطرناك است ؟
- به خدا اميد داشته باشيد. من به اتاق عمل مى روم و شما هم بيمار را بياوريد.
به سرعت لباس مادر را عوض كرديم و از طريق بانك خون مقدار معينى خون تهيه نموديم و مادر را به اتاق عمل رسانيدم . دكتر با ديدن ما با عصبانيت گفت :
- بيمار را دو ماه دير آورده ايد. حالا هم معطل مى كنيد؟
خيلى ترسيده بوديم . نمى دانستيم چه كنيم . نگاه دكتر و حتى اضطراب او به خوبى نشان مى داد كه بيمارى خطرناك از تصور ماست . چرا او اين قدر عجله كرده بود، نكند... دلمان نمى خواست فكر بد بكنيم ، اما فكر خوب هم به ذهنمان نمى آمد.
ساعت يازده و نيم شب مادر را به اتاق عمل بردند و ما دست هامان به دعا و استغاثه بلند بود. خطر هر لحظه در كمين مادر بود و جز خداوند و ائمه اطهار عليهم السلام هيچ كس نمى توانست ما را يارى بدهد.
- خدايا، مادرمان را از خودت مى خواهيم ... يا امام على عليه السلام به داد ما برس ، سلامت مادرمان را خودت به او برگردان ... يا ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مادر را نجات بده ... يا اماى رضاى غريب عليه السلام شفاى مادر را از تو مى خواهيم .
زهره خواهرم ، سفره حضرت ابوالفضل عليه السلام نذر كرد. من يك گوسفند نذر كردم كه به محض شنيدن سلامت مادر، قربانى كنم . چه لحظات روحانى بود. چه دل هايى كه شكست و در اندوه ناراحتى مادر، مويه كرد. همه فقط و فقط به خدا و ائمه اطهار عليهم السلام اميدوار بودند.
ساعت نزديك يك بامداد بود كه يك نفر از اتاق عمل بيرون آمد و لبخند زنان گفت :
- خدا را شكر كنيد، حال مادرتان بد نيست . عمل موفقيت آميز بود. مادر را به اتاق ((آى سى يو)) (مراقبتهاى ويژه بعد از عمل ) بردند و ما از خوشحالى روى پا بند نبوديم . وقتى مادر را به بخش منتقل مى كردند، رنگ و روى پريده اى داشت . شب تا صبح خواهرم نزد او ماند و ساعت 7 با ما تماس گرفت و گفت :
- مادر مى تواند دستها و پاهايش را بلند كند... مادر خوب شده است .
همان روز يك گوسفند قربانى كرديم و روزهاى شاد زندگى مان به اعتبار دعاها و استغاثه ها آغاز شد. پزشك معالج مادر مى گفت :
زنده ماندن مادرتان چيزى مثل معجزه است . اگر او يك روز ديرتر عمل شده بود، شايد حتى در صورت موفقيت هم باز تمام بدنش فلج مى شد و آن موقع كارى از دست كسى ساخته نبود.
چند روزى كه از بهبودى مادر گذشت ، راجع به ضربه اى كه مادر را از پا انداخته بود، سوال كرديم . دكتر گفت :
- وقتى آن اندوه وارد شد، مادرتان چنان از خود بى خود شده كه ضربه هاى سنگين به سر خودش زده بود، به طورى كه خونريزى مغزى همان موقع شروع شده بود.
مادرم به لطف و عنايت خداوند در تاريخ چهارشنبه سى و يكم فروردين از بيمارستان مرخص شد و حالا صحيح و سالم زندگى را مى گذراند. من در پايان صحبتهايم يك پيشنهاد به همه خانواده ها دارم . در صورت بروز سردرد يا سرگيجه شديد در اثر زمين خوردگى يا وارد شدن ضربه ، حتما به پزشك مراجعه كنند و ضمنا هيچ گاه عنايتهاى الهى را ناديده نگيرند. هو الشافى . (1)
116. برو نزد برادرم حضرت عباس عليه السلام 
جناب حجت الاسلام و المسلمين ، عالم متقى ، آقاى حاج سيد كاظم حسينى شاهرودى ، فرزند فقيه عاليقدر آيه الله العظمى آقاى حاج سيد محمد حسينى شاهرودى (دام ظله العالى )، داستان جدشان ، مرجع بزرگ جهان تشيع ، فقيه فرزانه ، آيت الله العظمى آقاى حاج سيد محمود حسينى شاهرودى (قدس سره )، متوفاى هفده شعبان سال 1349 هجرى قمرى را نقل كردند، ذيلا مى خوانيد:
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد كاظم بادكوبه اى نجفى فرمودند كه مرحوم پدرم آيه الله سيد محمد باقر بادكوبه اى نقل مى نمودند كه سفرى پياده كربلا در خدمت آيه الله العظمى سيد محمود حسينى شاهرودى بوديم و بعد از ورود به كربلا در مدرسه بادكوبه بعد از گذاشتن وسائل سفر خواستيم حركت كنيم براى زيارت اباعبدالله عليه السلام . با همان حالت خستگى و پاهاى تاول زده وارد صحن حضرت اباعبدالله عليه السلام شديم در همان حال يك نفر زائر ايرانى كه متوجه شده بود آقايان به كربلا پياده مشرف شده اند. التماس مى كرد كه ثواب اين پياده را به من بفروشيد. مرحوم آقاى شاهرودى اعتنايى به در خواست او نكردند و به طرف مطهر متوجه شدند. بعد از زيارت به مدرسه بادكوبه آمديم و استراحت كرديم .
روز بعد خادم مدرسه آمد و گفت كه محمود شاهرودى و محمد باقر بادكوبه اى كجا هستند؟ يك نفر كارشان دارد. بعد از ملاقات متوجه شديم كه او همان شخص ديروزى است كه مى خواست زيارت را بخرد. او گفت : ديشب خوابى ديده ام كه مجلسى مى باشد كه حضرت اباعبدالله عليه السلام تشريف دارند و عده اى هم در اطراف آن جناب مى باشند. بنده با گريه خدمت حضرت آمدم و عرض كردم كه من مى خواستم ثواب پياده دو سيد پياده رو را بخرم و آن دو سيد نپذيرفتند. حضرت ابا عبدالله عليه السلام به شخص يا فرشته اى فرمودند: برو نزد برادرم حضرت عباس و آن شخص نزد حضرت عباس عليه السلام رفتم و ايشان هم در جايى نشسته بودند و در اطرافشان عده اى بودند. و آن شخص اين مطلب را از حضرت عباس عليه السلام پرسيد.
حضرت رو به ملكى كه آن جا رو كرد و فرمود: ثواب پياده دو سيد را چقدر مى نويسيد؟ فرشته آن زائر را گرفت به طرفى و گفت : چه مى بينى از دور گفت آسمان در بارش است . فرشته گفت : اگر خدا امر بفرمايد قطرات اين باران راحساب بكنم ما مى توانيم آن قطرات را حساب كنيم اماثواب پياده اين دو سيد را نمى توانيم حساب كنيم . (2)
در فضائل زائران حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام
فضايلى كه براى زاير است به حسب حالات و آن شانزده فضيلت است :
يكم : در حالت رفتن به زيارت ، چنان كه از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه خداوند را فرشتگانى است كه موكلند بر قبر حسين عليه السلام پس چون كسى قصد زيارت آن مظلوم نمايد خداوند گناهان او را به ايشان مى دهد، پس چون يك گام برداشت همه آن گناهان را محو كنند، و در قدم دوم حسنات او را مضاعف نمايند، و همچنين در گام سوم و چهارم ، و همچنين تا اين كه بهشت بر او واجب شود، و چون بعد از نيت غسل كند ندا دهد او را خاتم انبيا كه : اى مهمان خدا، بشارت باد تو را كه رفيق من خواهى بود در بهشت ، و ندا كند او را على عليه السلام كه : من ضامنم كه حاجات شما روا شود، و در راست و چپ او باشند تا مراجعت نمايد. (3)
دوم : در حال مهيا كردن اسباب زيارت كه آن سبب خوشحالى اهل آسمان هاست . (4)
سوم : هرگاه چيزى صاف نمايددر مهيا كردن اسباب زيارت ، پس به هر درهمى به قدر كوه احد حسنات به او دهند، و اضعاف او را به او رد كنند، و بلاها از او دفع شود، و در روايت ابن سنان آمده است كه به هر درهم به او دهند هزار، و هزار و هزار تا ده مرتبه ، و رضاى خدا و دعاى پيغمبر صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين و ائمه هدى از براى او بهتر است . (5)
چهارم : چون از منزلش بيرون آمد ششصد ملك از شش جهت به مشايعت او آيند. (6)
پنجم : چون به راه افتد بر هر چه قدم گذارد درحقش دعا كند. (7)، و به هر گاهى هزار حسنه برايش نوشته شود، (8) و اگر در كشتى شود و كشتى مضطرب گردد. ندا رسد خوش به حال شما كه بهشت از براى شماست (9)، و اگر سوار باشد پس به هر گامى كه مركوبش بردارد هزار حسنه از برايش ‍ نوشته مى شود. (10)
ششم : هر گاه آفتاب بر او تابد گناهانش را تمام كند چنانكه آتش هيزم را مى سوزاند. (11)
هفتم : هرگاه از شدت گرما يا حركت عرق كند، پس در مزار كبير روايت شده است كه به هر عرقى هفتاد هزار ملك خلق مى شود كه از براى زوارآن حضرت استعفار مى كنند تا روز قيامت .
هشتم : چون آب فرات غسل كند به جهت زيارت ، بريزد گناهان ايشان ، و نداكند ايشان را خاتم انبيا كه : بشارت باد شما را كه رفيق مى خواهيد بود در بهشت ، و اميرالمؤ منين عليه السلام گويد: من ضامن قضاى حوايج و رفع بلا از شما هستند در دنيا و آخرت چنانكه گذشت .
نهم : چون به راه افتد بعد از غسل خدا از برايش به هر قدمى كه بردارد يا بگذارد صد حج مقبول ، و صد عمره مقبوله ، و صد جهاد كه در پيش روى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله با بدترين دشمنان او كرده باشد. (12)
دهم : چون نزديك كربلا رسد چند صنف از فرشتگان به استقبال او آيند، كه از آن جمله چهار هزار نوشته اند كه به يارى آن سرور آمدند در روز عاشورا، و مامور شدند كه در همان زمين بمانند، و از آن جمله هفتاد هزار فرشته . (13)
دعاى فرشتگان براى زوار
يازدهم : چون حضرت را زيارت كند آن جناب به او نظر كند پس در حقش ‍ دعا كند، و از پدر و جدش خواهد كه براى او طلب مغفرت نمايند. (14) پس ‍ ملائكه برايش دعا كنند وهمه انبيا و مرسلين ، و نوشته شود از برايش ثواب جميع عبادات ، چنان كه گذشت ، و مصافحه كنند با او ملائكه ، و مهرى بر صورتش زنند از نور عرش كه اين است زاير قبر حسين عليه السلام فرزند خانم انبيا و سيد شهداء. (15)
دوازدهم : چون خواهد به وطنش مراجعت نمايد متابعت كنند او را چند صنف از ملائكه خصوصا جبرئيل ، و ميكائيل و اسرافيل ، وهمان چهار هزار ملك ، و هفتاد هزار كه گذشت ، و بالخصوص دو ملاك به نزد او آيند، و به او گويند: اى ولى خدا آمرزيده شدى و تو از حزب خدا و رسول صلى الله عليه و آله و اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله هستى ، به خدا قسم كه آتش را به چشم نخواهى ديد و تو را نخواهد خورد، و منادى ندا كند كه : خوشا به حال تو كه بهشت از براى تو است . (16)
سيزدهم : هرگاه وفات نمايد بعد از زيارت الى يك سال يا دو سال ، آن ملائكه بر جنازه اش حاضر شوند، و از برايش طلب مغفرت نمايند، (17) او را زيارت كند در حال موت يا در شب اول قبر. (18)
پس اى كسانى كه در قبر غريب و تنها خواهيد بود، و به وحشت آن مبتلا خواهيد شد، و كسى به زيارت شما نخواهد آمد، كه با شما مواجهه نمايد، بلكه اگر كسى به زيارت شما بيايد، نزديك قبر شما خواهد ايستاد به فاصله دو زراع خاك و گل ، پس هرگاه زيارت كنى امام حسين عليه السلام را، البته آن جناب در آن حال به زيارت تو آيد به طريق مواجهه ، و بر تو سلام خواهد كرد، پس آيا ديگر وحشت و خوفى از براى تو باقى خواهد ماند؟ و هر چند بيشتر زيارت كرده باشى ، و شوقت به او زياده باشد او هم مكرر به زيارت تو خواهد آمد و مانوس تو خواهد بود.
حضور فرشتگان الهى در تشييع جنازه زوار
چهارم : از امام صادق عليه السلام نقل شده كه هر گاه زائر در بين راه بميرد، ملائكه در تشييع جنازه او حاضر مى شوند، و كفن و حنوط از بهشت از براى او مى آورند، و بر او نماز مى گزارند، و از ريحان بهشت در زير او فرش ‍ مى كنند، و زمين قبر گشاده مى شود از هر سمت به قدر سه ميل ، و درى از بهشت به سوى قبرش مى گشايند كه از روح و ريحان آن بر او داخل مى شود تا روز قيامت . (19)
پانزدهم : از امام صادق عليه السلام نقل شده : هر گاه در بين راه به او اذيتى رسد از حبس ياضرب ، در عوض هر روزى كه حبس شود، يا غمى به او رسد، فرحى در قيامت به او خواهد رسد، راوى عرض كرد: اگر بعد از حبس ‍ او را بزنند به جهت قصد زيارت ؟ فرمود: به عوض هر زدنى يك حورى به او دهند، و به عوض هر دردى هزار هزار حسنه به او داده شود و هزار هزار گناه از او محو گردد، و هزار هزار درجه ترفيع يابد، و از كسانى باشد كه در قيامت هم همصحبت با پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله باشند تا مردم از حساب فارغ شوند، و حاملان عرش با او مصافحه نمايند و به او گويند: هر حاجت كه مى خواهى بخواه ، و ضارب او را بياورند به مقام حساب ، و بدون سوال و جواب بازوى او را بگيرند و ببرند به نزد فرشته اى ، پس شربتى از ((حميم )) جهنم و شربتى از ((غسلين )) به او دهند، و او را بر كوه هاى آتش مقام دهند، به او گويند بچش آنچه را از براى خود مهيا كردى به دست خود، كه مهمان خدا و رسول را زدى و اذيت كردى . پس آن مضروب را به نزد در جهنم آورند، و بگويند: ببين زننده خود را، و آنچه به او رسيده است از عذاب الهى ، آيا سينه ات شفايافت ، و به قصاص خنود رسيد؟ مى گويد: حمد خدا را. (20)
شانزدهم : از امام صادق عليه السلام نقل شده : اولين قطره اى كه از خونش ‍ ريخته شود جميع گناهانش آمرزيده شود، و ملائكه طينت اصليه او را مى شويند تا در برابر پاك شود مانند طينت انبيا، از آنچه با او مخلوط بوده است از طينت كفار، و قلب او را بشويند تا اينكه منشوح گردد، و از ايمان مملو شود، و خدا را ملاقات نمايد پاك و پاكيزه ، از جميع معاصى و صفات رذيله ، و شفاعت او را قبول نمايند در حق اهل بيتش ، و هزار نفر از برادرانش ، و ملائكه با جبرئيل و ملك الموت بر او نماز كنند، و كفن و حنوط او را از بهشت بياورند، و قبر او را وسيع نمايند، و چراغ ها در قبرش روشن كنند، و درى از بهشت به سوى او گشايند، و ملائكه تحفه ها از بهشت براى او بياورند، و بعد از هيجده روز او را به حظيره قدس بالا برند، پس با اولياى خدا باشد تا نفخه صور او را دريابد، و بعد از نفخه دوم از قبر بيرون آيد، پس اول كسى كه با او مصافحه كند پيغمبر صلى الله عليه و آله باشد و اميرالمؤ منين و اوصيا و بشارتش دهند، و بگويند: با ما باشد، پس او را بر حوض بدارند، پس آب بياشامد، و به هر كه بخواهد بدهد. (21) (22)
117. عظمت زائر كربلا 
مصنف كتاب سرور المومنين مى نويسد:
برادر من ، شيخ جعفر بيان كرد كه يك بار همراه با يك سيد از كربلا به نجف به قصد زيارت مى رفتيم . در بين راه به يك منزل عالى شان نظرم افتاد كه داراى درخت هاى فراوان و سبز و باغ عظيم الشان بود.
من در فكرم افتادم كه چندين بار از اين راه آمده ام ولى منزل به اين عظمت و زيبايى را نديده ام . كه داراى اين چنين باغ و درخت هايى باشد. من در اين فكر بودم و با سيدى كه همسفرم بود مشغول صحبت بودم كه شخصى بزرگوار و نورانى رو به روى ما آمد و گفت : اين منزل مال ماست ، لطفا امروز ميهمان ما باشيد.
ما همراه با آن بزرگ داخل منزل شديم . آه آن چه خانه اى بود، نمونه جنت بود.
همه اسباب آسايش و استراحت آن جا فراهم بود. در اين خانه چه نعمت هايى بوده ، قبل از اين نديده بودم و حتى گوشم نشنيده بود. سبحان الله ! بالاى درختان پرنده گان نغمه سرايى مى كردند، نهرها جارى بود، درخت ها
با بار ثمرها سر افكن بودند. دماغم با بو معطر بود. داشتيم اين عظيم الشان منزل را تماشا مى كرديم كه اتاقى در گوشه باغ از توصيفش قاصر است . در اين اتاق مرد بزرگوارى نشسته و از چهره اش عظمت عيان بود. سيمايش ‍ بسيار نورانى ، هيبت و وقارش بى نظير بود.
مرد كه در آن اتاق مسند نشين بود به سيدى كه همسفرم بود كه من اصلا با او آشنايى نداشتم ولى به خاطر همسفر بودنش مايوس شده بودم ، فرمود كه اين شيخ را كه روضه خوان سيد الشهداست به فلان اتاق ببريد و به او آب سرد و طعام خوش مزه اى بدهيد و هر چيزى كه احتياج داشته باشد به او بدهيد. سيد مرا جايى برد و انواع و اقسام غذاها وجود داشت . من خوب سيراب شدم . بعد از صرف غذا، سيد دم در براى خدا حافظى من آمد. وقتى كه مى خواست خداحافظى كند به ايشان گفتم : سيد، سوگند به اين شخصيت والا مقام كه آن جا مسند نشين است ، به من بگو اين اتاق كيست و نام اين مكان چيست ؟ ايشان در جواب فرمود:
اسم اين مكان وادى مقدس است و آن آقا كه مسند نشين بوده نامش ‍ حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است . در اين مكان مقدس عده اى از زائران مخلص سيد الشهداء جمع مى شوند و از اين جا براى زيارت امام حسين عليه السلام مى روند.
كرب و بلا حلقه ذكر خداست
كرب و بلا حلقه ذكر خداست

حق حق عشاق به شوق بلاست

يك طرف از خيل حرامى سپاه

سوى دگر شعشعه مهر و ماه

دشت و عطش ، آتش و خون باهمند

شعله و خورشيد به هم محرمند

حضرت عباس ، عليه السلام

بسته كمر پيش امام همام

كاى به فداى تو، شهادت بده

جام بلاغت به ارادت بده

گاه بلوغ است خدا را بريز

از خم اخلاص ، صفا را بريز

باده مخواه اين همه خالى مرا

هست به مى همت عالى مرا

تشنه آبم ؟ نه ؛ خدا شاهد است

تشنه مرگم ، و بلا شاهد است

هر چه بلا هست به جانم بريز

تا بشوم در طلبت ريز ريز

دست و دل و ديده فداى تو باد

اين همه از بهر رضاى تو باد

گر تو نباشى همه عالم مباد

سايه ات از اهل ولا كم مباد

گفت حسين بن على با نگاه

سر پس پرده و اسرار راه

((اى تو علمدار سپاه حسين

ماه بنى هاشم و ماه حسين

وى قمر لشكر هفتاد و دو

تاج سر لشكر هفتاد و دو

مى روى و مى رود از دل قرار

مى روى و مانده زمين ذوالفقار

مى شكند پشت حسينت ولى

مى شود اسرار على منجلى ))

بعد سخن ها كه بدين سان گذشت

حضرت عباس هم از جان گذشت

شد دگر از دست ، توان و شكيب

نصر من الله و فتح قريب

معركه ماند و علمى بى سوار

ناله و فرياد و غمى بى شمار

آب كه از مشك با الفضل ريخت

آينه از اشك اباالفضل ريخت

آينه ها جلوه ساقى شدند

هر چه شكستند اياغى شدند

گشت عدو باعث تكثير نور

كرد خدا باز به نوعى ظهور

دشت ، پر از حضرت عباس شد

كرب بلا مزرعه ياس شد

عطر شهادت همه جا را گرفت

دست خدا دست خدا را گرفت

شد ز كفم باز توان و شكيب

نصر من الله و فتح قريب (23)

118. امام زمان عليه السلام فرمودند: عمويم ابوالفضل العباس عليه السلام اينجا ايستاده اند

118. امام زمان عليه السلام فرمودند: عمويم ابوالفضل العباس عليه السلام اينجا ايستاده اند
الحمدلله رب العالمين و الصلاه و السلام على خاتم النبيين محمد النبى الامين ، و على آله الطيبين الطاهرين ، و لا سيما ابن عمه ووصيه اميرالمؤ منين صلوات الله عليهم اجمعين .
ضمن عرض سلام و تبرك به مناسبت فرا رسيدن عيد غدير خم به محضر مبارك دانشمند فاضل محترم جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى (دامت بركاته ):
اين جانب صالح آرايش در 29 اسفند ماه 1377 شمسى ساعت 30:10 به محضرتان رسيده و به ديدارتان شرفياب شدم . همان جا چندين كرامت از مولا، ابوالفضل العباس عليه السلام كه از علما شنيده بودم ، نقل كردم . جناب عالى فرموديد كه آنها را با سندشان نوشته و ارسال نمايم . حسب الامر اين جانب دو كرامت ذيل راخدمت محترمتان ارسال مى نمايم تا آن را زينت بخش جلد سوم كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام نماييد، ان شاء الله .
1. كرامت اول : سند نوار حاج منصور، شب دوازدهم ماه رمضان سال 1377 شمسى ، از زبان حجة الاسلام و المسلمين رجبى كه در مسجد جامع قرچك در ماه مبارك رمضان نقل كردند.
عالمى امام زمان (ارواحناله الفدا) را درخواب مى بيند كه در محضر مباركشان جناب قمر بنى هاشم عليه السلام نيز ايستاده اند. آقا حجة ابن الحسن عليه السلام دو دست نامه در دستشان بوده ، آن جناب يك دسته از نامه ها را مى بوسيد و زمين مى گذاشت ولى دسته دوم را بر چشمان مباركشان گذاشته و گريه مى كردند، سپس به زمين مى گذاشت . شخص عالم سوال مى كند، يابن رسول الله ، حكمت اين كه چنين عمل مى نماييد چيست ؟
امام عليه السلام در پاسخ مى فرمايد: نامه هايى كه فقط مى بوسم و زمين مى گذارم نامه هايى است كه ارباب حوايج به امامزادگان نوشته اند، اما نامه هاى دسته دوم را حاجتمندان به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام نوشته اند. عمويم اين جا ايستاده اند و التماس مى نمايند كه جوابشان را بدهم و آنها را رد نكنم .
119. نگران نباشيد، خودش بر مى گردد 
2. كرامت دوم : سند: به نقل از حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى مير كتولى از علماى قم كه براى تبليغ و نشر احكام در ماه مبارك رمضان به مسجد جامع قرچك تشريف مى آوردند.
جناب حجه الاسلام مير كتولى نقل كردند:
گوسفندى از روستاى ما گم مى شود، صاحب گوسفند نزد پدرم مى آيد و مى گويد گوسفندى با اين نشان كه نذر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام بوده گم شده است . پدرم كه سيدجليل القدر و مستجاب الدعوه نيز بوده به ايشان مى گويد: چون اين گوسفند نذر حضرت ابوالفضل عليه السلام بوده ، نگران نباشيد خودش بر مى گردد. همچنان كه ايشان فرموده بود گوسفند مزبور همان روز بر مى گردد.
والسلام على من اتبع الهدى
حقير صالح آرايش
در خور ذكراست ، چون نام مقدس منجى انسانها، حضرت بقيه الله الاعظم ، امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف ، منتقم خون شهداى مظلوم در طول تاريخ ، بويژه مادر شهيده اش حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها، اول شهيده راه ولايت و امامت ، كه عظمتى بس فراوان دارد و درك آن براى ما ميسر نيست مگر اينكه خود يوسف زهرا، امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف مى فرمايد: كه مادرم اسوه من است . و نيز امام جعفر صادق عليه السلام مى فرمايد: تمام مردم متوسل به ما اهل بيت مى شوند كه حاجتشان را از خدا بگيريم و ما نيز متوسل به مادر مظلومه مان حضرت صديقه كبرى فاطمه زهرا سلام الله عليها شده و او را شفيع به درگاه خداى متعال برده تا او واسطه گردد كه حاجات مردم را گرفته و به آنها بدهيم ، چون خود قرآن كريم مى فرمايد: ((بسم الله الرحمن الرحيم ، ياايها الذين امنوا اتقوا الله و ابتغوا اليه الوسيله ))، (24) در اينجا تيمنا و تبركا توجه خوانندگان را به يك معجزه از حضرت ولى عصر حجت بن الحسن العسكرى (روحى له الفداء) جلب مى كنيم :
فيض حضور
در آن شب فراموش نشدنى و خاطره انگيز، او ((جانم فدايش باد)) كه فرمود: بنويس ((فيض حضور)) و چنين نوشته شد.
هنوز كام روحم از آن شب روح افزا و جان پرور شيرين و مست است ، در حالى كه دو سال از آن روياى صادقه مى گذرد ولى لحظه هاى زندگى ام با او مى گذرد و هميشه وهمواره با ياد او صبح و شامم را سپرى مى كنم ، روزى نيست كه به يادش و دنبالش نباشم ، و اله و شيدايش هستم و در هر كوى و برزن در جستجويش ، پيش از اين چنين نبودم ، گاهگاهى يادى از او مى كردم و نامش را بر زبان مى آوردم ، اما اكنون چنين نيستم ، و دلم مى خواهد كه در كنارش باشم ، زيرا با او بودن آرامش و صفا است و بى او بودن ، جز سرگردانى و پوچى چيزى نيست ؟ حكايت از آنجا آغاز شد، در يك صبح جمعه كه مانند هميشه و به طور عادت به دعاى ندبه مى رفتم ، در دعا بعد از اين كه حالى و توجهى دست داد، و روحم صفا گرفت طبق معمول دعا كه تمام مى شد، پدرم چند دقيقه اى صحبت مى كردند، و روايتى قرائت مى نمودند يا تذكر اخلاقى مى دادند و در نهايت ، روضه و مصيبتى خوانده مى شد، آن روز در ضمن بيانات و گفته هايشان قضيه و حكايتى را نقل كردند در مورد فردى كه امام زمان حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف به او عنايت و توجه نموده و مشكل و گرفتاريش را بر طرف كرده اند، حكايت چنين بود: از قول حضرت آيه الله خزعلى نقل كردند كه در چند سال پيش شخصى از اهالى اهواز فرزند دو ساله اش را گم مى كند، و خيلى به دنبال او مى گردد، در شهر اهواز و در بيمارستان و كلانترها و هر جايى كه به ذهن وفكرش مى رسد به جستجوى فرزندش مى پردازد، چند روز از اين قضيه مى گذرد ولى هر روز از روز قبل سخت تر و دشوارتر بر اين خانواده مى گذرد و غمى بزرگ دل دل پدر و مادر جاى مى گيرد، مادر فرزند ديوانه وار شب و روزش را مى گذراند و ضعيف و نحيف و مضطر به ياد فرزندش دائما اشك مى ريزد و ناله مى كند، متوسل به رسانه هاى گروهى كشور از قبيل روزنامه و راديو و تلويزيون مى شوند و عكس فرزندشان را همه جا پخش مى كنند، ولى هيچ خبرى از او نمى شود روزها و ماه ها از پى هم مى گذرد و اين پدر و مادر در داغ غم گمشده شان مى سوزند و مى سازند، اميدشان از همه جا قطع شده و نمى دانند چه كنند و به كجا پناه ببرند؟!
هر گاه صداى زنگ خانه به صدا در مى آيد، سراسيمه پدر و مادر به درب خانه مى روند شايد كه فرزندشان باشد ولى هيچ خبرى نيست ؟ آرامش ‍ روانى خانواده به شدت به هم خورده و روزهاى سختى را مى گذرانند، ناله مادر شبها فضاى خانه را غم انگيزتر كرده و پدر نمى داند چه بكند و به كجا برود!؛دو سال بدين منوال مى گذرد و غم و اندوه در جان پدر و مادر كهنه مى شود، لبخند و شادى از لبانشان رخت بر مى بندد، و چهره غمگين و هميشه پر درد و رنجشان يادآور مصيبت فرزند گمشده شان است !
تا اينكه يك روز، پدر به قصد مسافرت به قم ، سفر مى كند در شهر قم پس از زيارت حضرت فاطمه معصومه ((عليهاالسلام عليه السلام شب به مسجد جمكران مى رود، همان جايى كه منتسب و متعلق به حضرت بقيه الله الاعظم حضرت مهدى عليه السلام است ، شب را در آنجا بيتوته مى كند و نمى خوابد و نماز امام زمان و آداب مسجد را انجام مى دهد؛ در حالى كه نشسته بوده است ، با زبان دل شكسته ، حاجت خود را بيان مى كند و مى گويد: اى امام زمان ، اى مهدى جان ، معذرت مى خواهم و پوزش ‍ مى طلبم ، من براى فرزند گمشده ام همه درها را كوبيدم و رفتم جز كوى شما، به همه جا رفتم و به همه كس گفتم ، ولى از شما غافل بودم مرا ببخشيد و عفو كنيد، اى آقاى بزرگوار، غم مرا مبدل به شادى كنيد و فرزندم را به من برگردانيد اگر فرزندم از دنيا رفته بود و به اجل خود مرده بود شايد، غم او را تاكنون از ياد برده و فراموشم شده بود، ولى اين غم و درد مرا بيچاره و مضطر كرده و مادرش را ديوانه ، تو به فرياد ما برس ، اى فريادرس ‍ بيچارگان پس از چند دقيقه سكوت (خودش مى گويد): شنيدم كه از پشت سرم در گوشم مى گويد: فرزندت زنده است برو تهران - خيابان اكباتان ميلان ششم داخل ميلان پلاك 38، فرزندت آنجاست ؟ تا برگشتم و نگاه كردم كسى را نديدم جز چند نفرى كه مشغول نماز و دعا بودند، فهميدم كه آقا امام زمان عليه السلام بوده است ، برق اميدى در دلم زد، و خوشحال شدم ، هيچ شكى نداشتم كه فرزندم به من برگردانده شد، صداى اذان صبح از ماذنه هاى مسجد جمكران مرا به خود آورد، پس از اينكه نماز صبح را خواندم ، از امام زمان تشكر كردم و عازم تهران شدم ، حدود ساعت 7 صبح بود كه وارد ترمينال تهران شدم از آنجا يك ماشين دربستى كرايه كردم و سراغ آدرس رفتم ، پس از اينكه ميلان ششم را پيدا نمودم ، شماره پلاك منزلها را مى خواندم و با شوق و شورى غير قابل وصف و هيجان زده دنبال گمشده ام مى گشتم ، ناگهان چشمم به پلاك 38 افتاد، دستم بدون اختيار روى زنگ خانه رفت پس از لحظه اى درنگ ، صداى پاهاى ضعيفى كه به سوى در مى آمد به گوشم رسيد، تپش ضربان قلبم دو چندان شده بود، و نزديك بود كه قالب تهى كنم ، در همان لحظات كوتاه همه صحنه هاى غم از جلو چشمم رژه مى رفتند، و گاهى شك و دو دلى به دلم راه مى يافت كه اگر اينجا نبود چه كنم ؟ ولى باز دوباره مى گفتم اين خيالات شيطانى است ، باور و يقينم اين است كه درست آمده ام و درب را درست كوبيده ام ، كه ناگهان درب باز شد، و دختر چهار ساله اى را ديدم خوب كه نگاه كردم ، ديدم فرزند خودم هست ، او را در آغوش گرفتم و شروع كردم به گريه نمودن ، قلبم آرام شد، از خوشحالى دلم مى خواست پرواز كنم و زودتر او را به مادرش ‍ برسانم ، فرزندم تعجب كرده بود و نمى دانست چه كند، كه در اين هنگام خانم و آقايى با عجله و شتاب به طرف درب خانه آمدند و گفتند: چه كار داريد؟ چه كسى را مى خواهيد؟! من گفتم : فرزندم را مى خواستم كه او را يافتم ، باتعجب گفتند: فرزند تو! اشتباه مى كنى ! اين بچه فرزند ماست .
گفتم : پس از دو سال در به درى و خون جگر خوردن ، و آه و ناله و درد اكنون فرزندم را يافته ام و مادرش در انتظار اوست ، و ديوانه وار شب و روز را سپرى مى كند، من خودم اينجا نيامدم بلكه باهدايت و راهنمايى مولايم امام زمان عليه السلام به اينجا آمده ام ! خواهش مى كنم بيش از اين امر عذاب ندهيد و حقيقت را برايم روشن نماييد، در همين هنگام ديدم كه آن خانم آهى كشيد و گفت : درست است اين فرزند شماست ، دو سال است كه ما از او نگهدارى مى كنيم ، بفرماييد داخل خانه تا سرگذشت او را برايتان بگوييم ، واردخانه شدم پس از پذيرايى شروع به صحبت كردند: جالب اينكه از ابتدايى كه فرزندم را در آغوش گرفته بودم يك لحظه از من جدا نشد، گرمى وجودش اميد و حيات دوباره به من مى داد. هر چه او را مى بوسيدم ، قلبم قوت مى گرفت و روحم تازه تر مى شد. انگار كه دوباره جوان شده بودم و همه غم ها و رنج ها و سختى ها و نااميدى هاى دو ساله مبدل به شادى و آرامش و اميد شده بود و اينجا بود كه فهميدم صبر ميوه اش اميد است و هيچ ميوه اى شيرين تر از اين نيست زيرا كه گفته اند:
پايان شب سيه ، سفيد است .
شوهر زن گفت : ما به اهواز سفر كرده بوديم ، در بازگشت هنگامى كه سوار قطار شديم كودكى خردسال كه همين فرزند شماست را در ميان سالن قطار ديديم پس از اين كه يكى دو ساعت از حركت قطار به طرف تهران گذشته بود ديديم رئيس قطار به كوپه ها، يكى يكى سر مى زند و سوال مى كند اين فرزند شما نيست ؟ اين بچه گمشده است ! ما هم كه ساليانى است بچه دار نمى شويم و خانه مان سرد و خاموش است و مشتاق بچه هستيم ؛ به همسرم گفتم خوبست بگوييم بچه ماست ؛ تا وارد كوپه ما شدند سريعا دويدم جلو و بچه را در آغوش گرفتم و گفتم بابا كجا بودى ؟ چقدر دنبالت گشتيم ؟! ديگر هيچ جاى شكى براى رئيس و مامور قطار باقى نماند كه بچه خود ماست ، خوشبختانه بچه نه احساس غريبى مى كرد و نه گريه و نه چيزى مى گفت ، كمى شكلات و آجيل به او داديم ، كم كم نامش را پرسيديم ، و بعد سوال كرديم چند خواهر و برادر دارد، با همان زبان كودكى حرف مى زد، معلوم شد كه برادر و خواهر هم دارد، ديگر ما خوشحال بوديم كه خانواده اين كودك خيلى ناراحت نخواهند شد چون فرزندان ديگرى هم دارند و ممكن است مدتى غمگين شوند ولى به مرور زمان فراموش خواهند كرد، بچه را به خانه آورديم و از او خوب پذيرايى نموديم و تاكنون كه دو سال مى گذرد كسى نفهميده كه ما فرزند داريم و هيچگاه او را از خانه بيرون نبرديم ، و حتى همسايه ها نمى دانند، و هميشه درب حياط را خودمان باز مى كرديم ، نمى دانيم امروز چه شد، ما را غفلت گرفت ، و يكباره بچه خودش به طرف در حياط دويد و در را باز كرد شايد امداد الهى كمكش ‍ كرده . اين بود سر گذشت فرزند گمشده شما.
در اين حال فهميدم كه فرزندم چگونه سوار قطار شده زيرا كه خانه ما نزديك راه آهن اهواز است ، اين توى كوچه بازى مى كرده ، و همين طور آمده و سوار قطار شده ، به هر حال از آنها تشكر كردم و خداحافظى نموده و فرزندم را برداشتم آمدم ايستگاه راه آهن و از آنجا عازم اهواز شدم ، وقتى كه به اهواز رسيدم . و به خانه رفتم ، مادرش هنگامى كه بچه را ديد مات و مبهوت مانده بود به او نگاه مى كرد و بى اختيار اشك مى ريخت ، فرزندش را در آغوش گرفت ، فرزندى كه پس از دو سال گمشدن ، اكنون آغوش گرم مادرش را احساس مى كند، اين بود سرگذشت فرزند گمشده ما و عنايت حضرت بقيه الله الاعظم امام زمان حضرت مهدى عليه السلام به خانواده ما.
بعد از اين كه اين حكايت شيرين و دل ربا را در دعاى ندبه روز جمعه شنيدم ، حالى ديگر پيدا نمودم و تا شب به فكر امام زمان عليه السلام و توجه و عنايت حضرت بودم كه آيا مى شود به من هم توجهى نمايد؟ و از الطاف خاصه حضرت بهره مند شوم ؟ ولى باز با خود مى گفتم رفتن به سوى او، اخلاص مى خواهد، اشك و زارى و لابه و خلاصه دل شكسته ! آيا مى شود در عمر، يكبار، براى يك لحظه جمال دل آراى او را ديد، فقط يك بار به فيض حضورش رسيد، گاهى فكر مى كردم كه غير ممكن است و ما را به اين در، راهى نيست ولى چگونه صدها نفر، خدمتش رسيده اند، و بعضى ها چندين مرتبه او را درك كرده اند، پس مى شود او را ديد، با اين شرط كه زمينه و مقدمات حضور را بايد فراهم نمود، هر چند كه آن زمينه ها و مقدمات سخت است ولى بر هر مسلمان فرض واجب است كه معاصى و حرام را ترك نمايد و واجبات را انجام دهد و براى فرج حضرت مهدى عليه السلام دعا نمايد، و خود را فردى آماده براى ظهور كند، و اساسا معنى انتظار همين است كه آماده شويم و دل را از هر چه ناپاكى و زشتى و پليدى است پاك كنيم و زمينه را براى ظهور حضرت فراهم آوريم ؛ انسان مهذب به تزكيه و تصفيه نفس ، و متعهد و متدين و متقى مى تواند به فيض حضور برسد...
آن شب خوابيدم در عالم رويا ديدم كه به زيارت حضرت رضا (عليه السلام ) در حرم آن حضرت مشرف شده ام ، ازدحام جمعيت بيش از اندازه بود نتوانستم خودم را به ضريح حضرت برسانم همان بيرون ، كنار پايه پائين پاى حضرت ايستادم و شروع كردم به زيارتنامه خواندن پس از اينكه زيارت تمام شد، احساس تشنگى نمودم ، خادمى از خدام حضرت رضا عليه آلاف التحيه و الثناء كنار درب حرم ايستاده بود، از او در خواست آب نمودم ، گفت : اينجا كه آب نيست برو از حرم بيرون داخل صحن آن جا شير آب است ، در همين هنگام جمعيتى كه در آنجا كنارم مشغول دعا و زيارت بودند، در ميان آنها سيد جوان بلند و بالايى را ديدم كه سبزه رو و خوش ‍ سيما بود، ليوانى را به من داد و گفت اين آب ، و يكباره ديدم ليوان پر آب شد، پس از اينكه آب را نوشيدم ، در اين فكر بود؛ آمدم گوشه اى نشستم كه معروف به پيش روى حضرت است كنار جا قرآنى ها، دفترى در دستم بود، ديدم همان آقا آمد و فرمود: بنوس ((فيض حضور)) و ناگهان به خطى زيبا روى جلد دفتر نوشته شد ((فيض حضور)) سوال كردم آقا چه بنويسم ، فرمودند همين قضيه امروز را كه شنيدى ، و بعد رفتند.
نيمه هاى شب بود كه از خواب بيدار شدم ، در تمام عمرم چنين خوابى به اين زيبايى و شيرينى نديده بودم ، تمام وجودم پر از احساس شادى و شعف بود، و يك سرور ذاتى و درونى يافته بودم ، آنقدر كامم شيرين بود، كه هنوز هم شيرين است و ياد آن رويا و خاطره جاودانه همانند چراغى پر نور در دلم روشن است .
بعد از آن خواب ، شكى برايم باقى نماند كه آن آقا، حتما و مسلما مولايم حضرت صاحب الزمان ، ابا صالح المهدى عليه السلام بوده است . بر خود وظيفه دانستم كه اين قضيه و حكايت را به رشته تحرير در آورم . زيرا كه خود حضرت فرمودند: بنويس و من هم نوشتم ، امتثال امر مولا را نمودم ، شايد كه مورد قبول افتد و در نظر آيد. و به حقيقت يكبار هم كه شده در بيدارى ، فيض حضورش نصيبم شود، آرزوى ديرينه و هميشگى ام اين است كه تا نمرده ام ، او را ببينم و بعد جان به جانان سپارم . تمام اين حكايت و خاطره فراموش نشدنى را براى تيمن و تبرك بيشتر، روزها و شب ها به حرم حضرت رضا عليه السلام مشرف شدم و در همان جا يعنى كنار جا قرآنى پيش روى حضرت نشستم و ساعت ها نوشتم تا بدين گونه در آمد، اگر نقصى در نوشتن از جهات ادبى دارد، خوانندگان عزيز بايد ببخشايند و مرا عفو نمايند كه ويراستارى صحيحى انجام نشده است چون با عجله و در ازدحام جمعيت و صداى دعا و زيارت و راز و نياز مومنين نوشته شده است ، ولى خودم خوشحال و مسرور هستم كه در فضاى ملكوتى حرم حضرت رضا عليه السلام نوشته ام با دعا و مناجات زائرين حضرت ممزوج و مخلوط شده است و اميدوارم كه اين وجيزه كوتاه ذخيره اى بزرگ براى آن جهانم باشد. از همه خوانندگان عزيز كه حتما از شيفتگان و عاشقان حضرت مهدى عليه السلام هستند، التماس دعا دارم و طلب عفو و بخشش ‍ از خداى متعال در خاتمه بايد بگويم كه : اى شيعيان و شيفتگان مكتب اهل بيت عليهم السلام تا مى توانيد براى فرج حضرت بقيه الله دعا كنيد! تا مى توانيد به ياد او و در راه او باشيد.
همواره و هميشه او را فراموش نكنيد. و صبح و شام به ياد او باشيد و عمر را بگذرانيد تا مى توانيد در اصلاح فردى خود كه تهذيب نفس و كسب تقوى الهى است بكوشيد و از اصلاح اجتماعى و مبارزه و ستيزه با ظلم و جور و گناه غافل مباشيد، از حرام بپرهيزيد و به حلال و واجب الهى عمل كنيد.
از نماز اول وقت و نماز شب و خدمت به خلق خدا غافل نشويد. اين توصيه ها و سفارش ها براى فيض حضور تا روز ظهور است . والسلام على من اتبع الهدى .
((اللهم انا نرغب اليك فى دوله كريمه تعزبها الاسلام و اهله و تذل بها انفاق و اهله ))
مشهد مقدس - ساعت 38/8 دقيقه در حرم حضرت رضا (عليه السلام ) صبح روز جمعه 18 شعبان 1415 قمرى برابر با 30/10/1373 شمسى به پايان رسيد. (25)
م - ع
لازم به ذكر است چون قصه فوق راجع به حضرت حجة بن الحسن العسكرى حضرت مهدى موعود (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) مى باشد بر آن شديم كه تاريخچه مقدس مسجد جمكران ، كه تجلى گاه يوسف زهرا حضرت امام زمان عليه السلام مى باشد، براى روشنايى چشم عاشقان و دوستداران آن حضرت بيان كنيم :
تاريخچه مسجد مقدس جمكران
بسم الله الرحمن الرحيم
((بقيت الله خير لكن ان كنتم مومنين )) (26)
((آنچه خداوند براى شما باقى گذارده ، برايتان بهتر است اگر ايمان داشته باشيد)).
((به مردم بگو: به اين مكان - مسجد مقدس جمكران - رغبت كنند و آن را عزيز دارند)).
آشنايى با مسجد مقدس جمكران
مسجد مقدس جمكران در 6 كيلومترى شهر مقدس قم واقع شده و همواره پذيراى زائرانى از نقاط مختلف ايران و جهان مى باشد. اين مكان مقدس ، تحت توجهات و عنايات خاصه حضرت بقيه الله الاعظم - ارواحنا فداه - قرار دارد و آن حضرت از شيعيانشان خواسته اند كه به اين مكان مقدس ‍ روى آورند؛ چرا كه اين مكان داراى زمين شريفى است و حق تعالى آن را از زمين هاى ديگر برگزيده است .
لذا سزاوار است كه زائران عزيز، از بركات اين مكان مقدس ، حداكثر استفاده را ببرند و مراقب باشند كه مسائل فرعى توجهشان را به خود جلب نكند و خود را در برابر حضرت مهدى (ارواحنا فداه ) حاضر بيننند و از انجام اعمالى كه قلب مبارك آن حضرت را آزرده مى سازد خود دارى كنند.
شايان توجه است كه علما و شيفتگان آن حضرت استفاده هاى فراوان از اين مسجد مقدس برده اند. بنابراين ، سعى كنيد در اين مكان مقدس ، لحظاتى را با آن عزيز خلوت كرده و خالصانه براى ظهور مقدس حضرتش دعا كنيد؛ چرا كه برطرف شدن گرفتارى ها تنها با ظهور آقا امكان پذير است .
الف : تاريخچه مسجد مقدس جمكران
شيخ حسن بن مثله جمكرانى مى گويد: من شب سه شنبه ، 17 ماه مبارك رمضان سال 1373 هجرى قمرى در خانه خود خوابيده بودم كه ناگاه جماعتى از مردم به در خانه من آمدند و مرا از خواب بيدار كردند و گفتند:
((برخيز و مولاى خود حضرت مهدى عليه السلام را اجابت كن كه تو را طلب نموده است )).
آنها مرا به محلى كه اكنون مسجد جمكران است آوردند. چون نيك نگاه كردم ، تختى ديدم كه فرشى نيكو بر آن تخت گسترده شده و جوانى سى ساله بر آن تخت ، تكيه بر بالش كرده و پير مردى هم نزد او نشسته است . آن پير، حضرت خضر عليه السلام بود كه مرا امر به نشستن نمود. حضرت مهدى عليه السلام مرا به نام خودم خواند و فرمود:
((برو به حسن مسلم - كه در اين زمين كشاورزى مى كند - بگو: اين زمين شريفى است و حق تعالى آن را از زمين هاى ديگر برگزيده است ، و از اين پس نبايد در آن كشاورزى كند)).
عرض كردم : يا سيدى و مولاى ! لازم است كه من دليل و نشانه اى داشته باشم و گرنه مردم سخن مرا قبول نمى كنند!
آقا فرمودند:
((تو برو و آن رسالت را انجام بده ، ما نشانه هايى براى آن قرار مى دهيم ، و همچنين نزد سيد ابوالحسن - يكى از علماى قم - برو و به او بگو: حسن مسلم را احضار كند و سود چند ساله را كه از زمين به دست آورده است ، وصول كند و با آن پول در اين زمين مسجدى بنا نمايد.
به مردم بگو: به اين مكان رغبت كنند و آن را عزيز دارند و چهار ركعت نماز در آن بگزارند.
دو ركعت اول : به نيت نماز تحيت مسجد است ، در هر ركعت آن يك حمد و هفت بار ((قل هو الله احد)) خوانده مى شود و در حالت ركو و سجود هم هفت مرتبه ذكر را تكرار كنند .
ب : نماز حضرت صاحب الزمان عليه السلام
دو ركعت دوم : به نيت نماز امام صاحب الزمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) خوانده مى شود، بدين صورت كه سوره حمد را شروع كرده و آيه ((اياك نعبد و اياك نستعين )) صد مرتبه تكرار مى شود و بعد از آن بقيه سوره حمد خوانده مى شود، و سپس سوره ((قل هو الله احد)) را فقط يك بار خوانده و به ركوع رفته و ذكر ((سبحان ربى العظيم و بحمده )) نيز هفت مرتبه ، پشت سر هم تكرار مى شود.
ركعت دوم را نيز به همين ترتيب مى خواند. چون نماز به پايان برسد سلام داده شود، يك بار گفته مى شود ((لا اله الا الله )) و به دنبال آن تسبيحات حضرت زهرا عليهاالسلام خوانده شود و سپس به سجده رفته و صدبار بگويند: ((اللهم صل على محمد و آل محمد)).
آن گاه امام عليه السلام فرمودند: ((هر كه اين دو ركعت نماز را در اين مكان - مسجد جمكران - بخواند، مانند آن است كه دو ركعت نماز در كعبه خوانده باشد)).
چون به راه افتادم ، چند قدمى هنوز نرفته بودم كه امام عليه السلام دوباره مرا فراخواندند و فرمودند:
((بزى در گله جعفر كاشى است ، آن را خريدارى كن و بدين مكان بيا و آن را بكش و بين بيماران انفاق كن ؛ هر بيمارى كه از گوشت آن بخورد، حق تعالى او را شفا دهد)).
حسن به مثله مى گويد: من به خانه برگشتم و تمام شب را در انديشه بودم ، تا اين كه نماز صبح را خوانده و به سراغ ((على المنذر)) رفتم و ماجراى شب گذشته را براى او نقل كردم و با او به همان مكان شب گذشته رفتيم . در آن جا زنجيره هاى را ديديم كه طبق فرموده امام عليه السلام حدود بناى مسجد را نشان مى داد.
سپس به قم نزد ((سيد ابوالحسن رضا)) رفتيم و چون به در خانه او رسيديم ، خادم او گفت : آيا تو از جمكران هستى ؟ بلى ! خادم گفت : سيد از سحر در انتظار تو است . آن گاه به درون خانه رفتيم و سيد مرا گرامى داشت و گفت : اى حسن بن مثله ! من در خواب بودم كه شخصى به من گفت :
((حسن بن مثله ، از جمكران نزد تو مى آيد، هر چه او گويد تصديق كن و بر قول او اعتماد نما، كه سخن او سخن ماست و قول او را رد نكن )).
از هنگام بيدار شدن تا اين ساعت منتظر تو بودم . آن گاه من ماجراى شب گذشته را براى وى تعريف كردم .
سيد بلافاصله فرمود تا اسب ها را زين نهادند و بيرون آوردند و سوار شديم . چون به نزديك روستاى جمكران رسيديم ، گله جعفر كاشانى را ديديم ، آن بز از پس همه گوسفندان مى آمد، به ميان گله رفتم ، همين كه بز مرا ديد به طرف من دويد، جعفر سوگند ياد كرد كه اين بز در گله من نبود و تاكنون آن را نديده بودم . به هر حال ، آن بز را به محل مسجد آورده و آن را ذبح كردم و هر بيمارى كه از گوشت آن تناول كرد، با عنايت خداوند تبارك و تعالى و حضرت بقيه الله (ارواحنا فداه ) شفا يافت .
ابوالحسن رضا، حسن مسلم را احضار كرده و منافع زمين را از او گرفت و مسجد جمكران را بنا كرد و آن را با چوب پوشانيد. سيد زنجيرها و ميخ ‌ها را با خود به قم برد و در خانه خود گذاشت . هر بيمار و دردمندى كه خود را به آن زنجيرها مى ماليد، خداى تعالى او را شفاى عاجل عنايت مى فرمود. پس ‍ از فوت سيد ابوالحسن ، آن زنجيرها ناپديد شد و ديگر كسى آنها را نديد. (27)
از سخنان امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف
ما در رسيدگى و سرپرستى شما كوتاهى نكرده و ياد شما را از خاطر نمى بريم كه اگر جز اين بود دشوارى ها و مصيبت ها بر شما فرود مى آمد و دشمنان ، شما را ريشه كن مى كردند. پس تقواى خدا پيشه كنيد و ما را بر رهايى بخشيدن تان از فتنه اى كه به شما روى آورده يارى دهيد. (28)
----------------------------------------
1-مجله خانواده ، سال چهارم ، شماره 74، ص 22 و 23.
2-ملاحظه چون كه قضيه خيلى قديمى است ، آقا سيدكاظم بادكوبه اى فرمودند كه نقل مضمون مى باشد نه نقل عين عبارت، احتمالا آن شخص مسافر اسم آقايان را نمى دانسته و در خواب از زبان اباعبدالله الحسين عليه السلام شنيده و حفظ كرده است .
3-بحار، ج 98، ص 163؛ كامل الزيارت ، باب 49، ص 133.
4-بحار، ج 98، ص 163؛ كامل الزيارت ، باب 20679.
5-بحار، ج 98، ص 50؛(ح 1 و 2) كامل الزيارت ، باب 46، ص 128 - 129.
6-بحار، ج 98، ص 68؛ كامل الزيارت ، باب 77، ص 190.
7-بحار، ج 98، ص 15؛ كامل الزيارت ، باب 98، ص 297.
8-بحار، ج 98، ص 142؛ كامل الزيارت ، باب 49، ص 133.
9-بحار، ج 98، ص 36؛ كامل الزيارت ، باب 50، ص 135.
10-بحار، ج 98، ص 25؛ كامل الزيارت ، باب 49، ص 134.
11-بحار، ج 98، ص 15؛ كامل الزيارت ، باب 98، ص 297.
12-بحار، 98/78؛ كامل الزيارت ، باب 70، ص 172.
13-بحار، ج 98، ص 61 - 62.
14-بحار، ج 98، ص 64؛ امالى طوسى ، ج 1، ص 54.
15-بحار، ج 45، ص 179؛ كامل الزيارت ، باب 88، ص 265.
16-بحار، 98 / 24؛ كامل الزيارت ، باب 49، ص 133.
17-بحار، ج 98، ص 15 ؛ كامل الزيارت ، باب 98، ص 259.
18-بحار، ج 98، ص 16.
19-بحار، ج 98، ص 78؛ كامل الزيارت ، باب 44، ص 123.
20-بحار، ج 98، ص 79؛ كامل الزيارت ، باب 44، ص 124.
21-بحار، ج 98، ص 79؛ كامل الزيارت ، باب 44، ص 124.
22-بخش (فضائل زائر) را، از كتاب اشك روان بر امير كاروان و چهره درخشان حسين ابن على عليهماالسلام برگفته ايم .
23-قطعه اى از شعر بلند عاشورايى امير عاملى .
24-سوره مائه ، آيه 35.
25-فيض حضور، براى گمشدگان و گمشده داران ، تاليف : م - ع . چاپ اول اسفند 1373 شمسى .
26-سوره هود، آيه 86 .
27-تلخيص از كتاب نجم الثاقب ، ص 383، تا 388، از انتشارات مسجد مقدس جمكران .
28-بحار الانوار، ج 53، ص 175.
--------------------------------
على ربانى خلخالى

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page