عنايت حضرت قمر بنى هاشم (ع) به شيعيان (181-195)
181. يا علمدار كربلا به داد پدرم برس
سيد كاظم موسوى كربلايى يكى از خادمان و ارادتمندان حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و برادر بزرگوارش ابوالفضل العباس عليهماالسلام در كربلا بود؛ سيدى با اخلاص ، متواضع و خير خواه مردم بود، آزارش به كسى نمى رسيد و بسيار ساده زيست و صاف و صادق بود و عمرى در جوار مراقد مقدس امامان معصوم عليهم السلام در عراق سپرى نمود، كه با آمدن بعثى هاى ظالم ، او و خانواده اش و بسيارى از شيعيان ديگر مجبور به ترك خانه و كاشانه خويش نمودند و بالا جبار راهى ايران كردند.
روزها مى گذشت و حسرت بازگشت به وطن به دل همه ماند، غروب آفتاب كه مى شد، احساس غربت و تنهايى چند برابر جلوه مى كرد، شوق آن ديار مقدس همه را حيران و افسرده كرده بود و راهى جز صبر و تضرع و زارى به درگاه قادر متعال نبود.
در اين ير و دار و انبوه غصه ها و مرارت ها، پدر به بيمارى نامعلومى مبتلا گشت ، سر درد شديد، اختلال حواس ، و ضعف و عجز پدر را به تدريج ناتوان و فرسوده كرد. به چندين پزشك در شهر قم مراجعه كرديم و كسى نتوانست تشخيص دهد كه آن بيمارى چيست ؟ او را به بيمارستان ... منتقل كرديم و 18 روز در آن جا بسترى نموديم و با آن همه آزمايش و عكس بردارى ، نتوانستند بيمارى او را تشخيص دهند و هر كدام چيزى مى گفتند و سرانجام مرخص كردند. پدر همچنان زجر مى كشيد و بى درمان مانده بود.
آخر الامر بعضى از آشنايان و دوستان اشاره كردند كه او را نزديك جراح متخصص در تهران ببريم ، ما نيز فورى او را نزد دكتر برقعى كه پزشكى ماهر و باهوشى بود، برديم . فى النور تشخيص داد و گفت ايشان مبتلا به تومور مغزى است و بايد فورا عمل شود! ما نيز فرصت را غنيمت شمرديم و او را بسترى كرديم . برخورد كاركنان و پرستاران بيمارستان خاتم الانبياء صلى الله عليه وآله وسلم عال بود؛ خصوصا دكتر خوش اخلاص و حاذق ما كه مرتبا به پدر سر مى زد و سفارش هاى لازم را توصيه مى نمود.
عمل جراى خطر ناك بود، خصوصا براى مغز، خيلى ها گفته بودند كه اين عمل بعيد است موفق باشد و در صد موفقيت آن ناچيز است . ترس و اضطراب دل هاى كوچك فرزندانش كه قد و نيم قد بودند را فرا گرفته بود. همه نالان و گريان به اين طرف و آن طرف مى چرخيدند، و ابر سياه نااميدى سايه اش را بر قلب آنان گسترانده بود. در اين گير و دار دوستى عزيز به نام آقاى پاينده نماز حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را پيشنهاد نمود تا بخوانيم و 133 بار جمله
يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام
ما نيز با دل شكسته و از همه جا نااميد، دستهايمان را به سوى قادر متعال دراز نموديم و يقين داشتيم كه خداوند ما را يتيم نخواهد كرد. در اين لحظات بسيار حساس و خطر ناك نماز خوانديم و 133 بار آن ذكر شريف را با آه و ناله و اشك و بغض تكرار كرديم و عاجزانه از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خواستيم تا پدرمان را شفا دهد و عملش موفقيت آميز باشد.
معجزه نازل شد و كرامت پديدار گشت ، مگر مى شود آن علمدار با سخاوت كسى را از درگاهش نااميد برگرداند و حاجتش را برآورده نسازد! حاشا و كلا، او پسر حيدر كرار است و قمر بنى هاشم است .
پدر را از اتاق عمل خارج نمودند و لبخند مليح بر لبان خشكيده ما نشست ، عمل موفقيت آميز بود و در همان ساعات اوليه بعد از عمل به هوش آمد و سر حال بود و انگار نه انگار عملى به اين بزرگى برايش انجام دادند. همه چيز عادى بود و باور نكردنى ، همه چيز حاكى از كرامت و معجزه سپه سالار قافله كربلا بود، ديگران كه باورشان نمى شد، مات و مبهوت ماندند و انگشت به دهان . سبحان الله ! و الحمدالله .
اين سيد بزرگوار و با صفا چهار سال ديگر عمر با بركتى كرد و در كنار فرزندانش زندگى كرد تا اين كه در سال 1373 دار فانى را وداع نمود و به سوى معبود خويش شتافت . روحش شاد و روانش پاك .
182. خانه اى همانند بهشت بود
در كتابى به نام معجزات حضرت عباس عليه السلام كه يك پاكستانى آن را نوشته است مى خوانيم كه برادرش شيخ جعفر مى گويد:
براى زيارت حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام همراه يك سيدى جليل القدر از كربلا عازم نجف گشتيم .
در بين راه يك ساختمان عظيمى را مشاهده كرديم كه اطرافش درختهاى بسيار زيبايى بود. به نظرم رسيد كه ، من كرارا از اينجا عبور كرده ولى چنين ساختمانى را نديده ام ، در فكر بودم كه اين منزل با اين عظمت از آن چه كسى مى باشد؟ در همين وقت كسى در آنجا پيدا شد و گفت : اين منزل از آن من است ، دعوت ميهمانى مرا قبول كنيد و به منزلم بياييد. در اجابت دعوت او، من و آن سيد بزرگوار، كه همراهم بود، وارد ساختمان مزبور شديم . خانه اى همانند بهشت بود كه تمام وسايل راحتى در آن موجود بود.
همه جا سبز و خرم بود. مرغان خوش الحان ، نهرهاى جارى ، درختهاى پرميوه ، گلهاى خوشبو و عطرهاى جالب از همه جاى آن پديدار بود. غرق در تماشا بودم كه يكدفعه ، كنار اين خانه چشمم به منزل ديگرى افتاد كه با ديدن آن تعجب من افزون شد. آن منزل نيز همانند منزل اولى ، از نظر ساختمان و تزيين خارج از حد توصيف و بيان بود. در منزل دوم يك شخصيت بزرگ و نورانى را ديدم كه در وسط آن منزل جلوه گرى مى كرد.
بنده با كمال ادب سلام عرض كردم و ايشان جواب مرحمت فرمودند. نيز به سيدى كه همراه من بود توجه فرموده ، گفتند: اين سيد را، كه ذاكر سيد الشهداء است ، به فلان مقام ببريد و با آب سرد و طعام لذيذاز وى پذيرايى كنيد. هر چيزى كه بخواهد برايش مهيا سازيد. ما را به مقامى بردند كه آنجا آب سرد و طعام لذيذ وجود داشت . من طعام را خوردم تا سير شدم سپس آن سيد را قسم دادم كه آن مسند نشين صدر خانه كيست ؟ و اين چه مقامى است ؟ سيد فرمود: اسم اين مقام ((وادى مقدس )) است و اسم آن جناب نيز حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى باشد و اين منزل مال آن عزيز است .
اينجا مقامى است كه در آن همه شهداى كربلا جمع مى شوند و به محضر حضرت سيد الشهداء ابا عبدالله الحسين عليه السلام مى روند.
من به ايشان گفتم در تاريخ خوانده و از ذاكرين امام حسين عليه السلام شنيده ام كه مى گويند: در كربلا هر دو دست حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قطع شده بود. سيد گفت : بلى بدون شك چنين بوده . به او گفتم براى رخصت آخر، مرا پيش آن حضرت ببريد تا با چشم خود ببينم كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دست ندارد. وى دوباره مرا به محضر آن جناب برد. لحظه اى كه چشم من به دست بريده آن حضرت افتاد، شروع به گريه كردم و ناگهان بر زبانم خود به خود چند بيت شعر جارى شد كه مفهوم آنها اين بود. دشمنان ، جسم آن حضرت را با تير پاره پاره كردند و مشك آب را تكه تكه ساختند كه با رنج بسيارى آن را از آب پر كرده بود. آن وقت با قلبى اندوهبار و چشم پرنم ، برادر خود امام حسين عليه السلام را صدا زد و گفت : اى مولايم ، اى حسينم ، تمام اميدهايم به خاك سپرده شد. افسوس و صد افسوس كه در رساندن آب به خيمه ها موفق نشدم و اجلم فرا رسيد.
ايشان مى گويد: با شنيدن اين بيت ، حضرت عليه السلام نيز گريه كردند و فرمودند: اى شيخ ، خدا به شماها صبر بدهد. من مصيبتهايى را ديده ام كه اصلا شما از آن اطلاع نداريد.
183. محل علاج تمام دردهاى لاعلاج
مولف كتاب الخلفاء و تفسير كربلا، محقق بصير آقاى فروغ كاظمى ، مى گويد:
ماه ژوئن سال 1976 ميلادى حس كردم كه انگشتان دست چپ من دارد فلج مى شود. نزد دكترهاى مختلف رفتم ، ولى سودى نداشت و نصف دستم فلج شد.
بالاخره نزديك دكتر مشهور در بيمارستان شهر رفتم كه دكتر ابن سى مصرانام داشت . به دستور ايشان ، از دستم عكس گرفتند و از عكس معلوم شد كه دو استخوان پشت و يك استخوان گردنم از دايره كار خود تجاوز كرده اند و مانع جريان خون در رگهاى دست چپ مى شوند. دكتر با ديدن عكس گفت وضع شما خيلى خطرناك است . و لذا مواظب باشيد گردن را (به وسيله ابزار طبى ) راست نگه داريد.
در اين حال متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شده ، به درگاه آمدم . زيرا مى دانستم اين درمانگاه محل علاج تمام دردهاى لاعلاج است . به محضر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام توسل جستم و عرض كردم : مولاى من ، اگر اين مرض من خوب شدنى نيست ، پس مرگم را برسان ، و گرنه كرامت و عنايت خود را نشان بده !
پس از آن به خانه آمدم و خوابيدم . شب را به آرامى گذراندم و صبح احساس كردم كه در دست فلج شده ام . حالت برق گرفتگى ايجاد شده است . خلاصه ، طى مدت سه روز، دستم كاملا شفا يافت و اكنون كه 17 سال از آن جريان مى گذرد، هيچ دردى در دستم احساس نمى كنم و حتى توانايى دست چپم بيشتر از دست راست مى باشد!
184. من از خدا خواهش كردم و او محبت كرد
حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى سيد على مدرسى ، از وعاظ محترم قم ، كرامت ذيل را مرقوم داشته اند:
آيه الله آخوند ملا معصوم على همدانى - رضوان الله تعالى عليه - يكى از علماى بزرگ و وارسته شيعه بودند كه در آستانه پيروزى انقلاب در گذشتند. ايشان نقل كردند:
زمانى كه در كربلا بودم ، بچه اى از بالاى مناره پرت شد. پدرش با دست اشاره كرد و گفت : بمان ! بچه در هوا معلق ماند. كنار گنبد حضرت عباس عليه السلام ، نردبان آوردند بچه را گرفتند به زمين آوردند. پس از اين جريان فهميدم كه پدرش آدم فوق العاده اى است به سراغ او رفتم پرسيدم شما چكاره ايد؟ گفت من حمالم و بار مى برم . از اول جوانى تصميم گرفتم ، هيچ گناهى نكنم و نكردم . يك عمر خدا فرمود من اطاعت كردم ؛ حال يك دفعه هم من از خدا خواهش كردم و او محبت كرد.
185. شفاى پس از توسل
جناب مستطاب حجة الاسلام و المسلمين آيه الله آقاى حاج شيخ محمد تقى وحيدى گلپايگانى دامت بركاته نقل كردند:
قبل از عيد نوروز سال 1380 شمسى با خانواده به عتبات عاليات مشرف شده بوديم ، همسرم در عراق مريض شد، بعد از آنكه چند روزى معالجه كرديم موثر واقع نشد و صدمه هاى زيادى ديديم . از بس مستاصل شدم گفتم : خداوندا! صحيح و سالم اقلا به ايران برسيم ، يك روز قبل از حركت به طرف ايران من و همسرم از قافله جدا شديم و به حرم مطهر حضرت امام حسين عليه السلام و سپس به حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام رفتيم ، هر كدام با حضرت جدا جدا حرفهايمان را زديم . حاجيه خانم خطاب به حضرت عباس عليه السلام نموده گفتند: اگر شفايم ندهيد شكايت شما را به پدرت على عليه السلام و مادرت فاطمه زهرا عليهاالسلام مى كنم . آنا درد مرتفع شد و شفا يافت ، وقتى كه به سلامت و مقضى المرام به ايران بازگشتيم حاجيه خانم در تهران خواب ديد كه در مسجد كوفه در مقام امام زين العابدين عليه السلام هستيم ، خانمى خيلى محجبه و مجلله پاكتى در بسته به ايشان به عنوان قبولى اعمال داد، كه لاك و مهر شده بود.
186. حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را در بيدارى مشاهده نموده
حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد شهاب الدين حسينى قمى ، در نوشته اى در تاريخ 8/1/76 شمسى مرقوم داشته اند:
پدر بزرگوارم آيت الله آقاى سيدابوالفضل حسينى ، كه از عباد وزهاد و علماى كهنسال و بقيه الماضين بودند، كرارا براى من به طور خصوصى و نيز در محافل عمومى در زمانى كه اشخاصى از خودى و برادران عزيزم و ديگران در خدمتشان بوديم ، كراماتى از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نقل مى فرمودند كه به طور خلاصه به قسمتى از آنها اشاره مى شود: فرمودند: در سن حدود ده سالگى به مرضى صعب العلاج مبتلا شدم كه خيلى از آن رنج مى بردم . مادرم ، كه از خانمهاى متدينه و اهل نماز و ذكر و روضه بود، خيلى از كسالت من ناراحت بود و براى من دعا مى كرد.
يادم هست روزى مادرم به مجلس روضه اى كه در همسايگى خانه ما بود رفته بود و من تنها در خانه و با حالت بيمارى به سر مى بردم . ناگهان ديدم در طرف راست من افراد مهاجمى كه تعدادشان حدود 20 نفر بود، با قيافه هاى عجيبى در چند قدمى من ظاهر شدند و مى خواستند به طرف من حمله كنند كه وجود مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برق آسا سوار بر اسبى زيبا و با قامتى رشيد و نورانى ولى دستهاى مباركشان بريده و زانوهاى مباركشان از زين و سر اسب بالاتر (همان گونه كه وصفشان در كتابها ذكر شده و وعاظ باز گو مى كنند) ظاهر شدند و با يك حركت آن بزرگوار، افراد مهاجم فرار كردند.
مجددا از سمت چپ من مهاجمين ديگرى كه اين بار تعدادشان كمتر بود حمله كردند، كه دوباره با يك حركت و نهيب آن حضرت فرار كردند و باز مرتبه سوم همان افراد اول از سمت راست حمله كردند كه باز هم با نهيب شديدتر آن حضرت فرار كرده و ديگر بازنگشتند و اين جانب مورد عنايت و لطف و بزرگوارى آن حضرت قرار گرفتم .
مادرم وقتى از مجلس روضه و توسل برگشت و شرح حال خود را برايش بازگو كردم به شكرانه اين عنايت بزرگ بسيار خوشحال شد. آن عالم وارسته و بزرگوار به دفعات تاكنون مورد توجه عجيب حضرات معصومين ارواحنا فداهم قرار گرفته اند و از آن جمله ماجرايى است كه چندى قبل اينچنين نقل فرمودند: خدمت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم رسيدم . آن حضرت محزون و ناراحت بودند. مقام والاى حضرت على عليه السلام به من افتخار همنشينى بخشيده ، من مانند فرزند دست بر شانه مباركشان گذاشته بودم و آن حضرت براى شفاى دردم كاهو با روغن زيتون آماده مى فرمودند، كه قاشقى از آن را خوردم و نتيجه فورى آن را هم ديدم ، و اگر كسى بيشتر عاشق و طالب ديدن و شنيدن است بايد حضورا خدمت ايشان رسد تا از بيان گرم و نفسهاى پاكشان استفاده معنوى و روحانى ببرد.
من اين مشاهدات بزرگ و كم نظير را در بسيارى از محافل و مجالس علما و بزرگان وروى منبرها و در همه جا و هميشه نقل كرده ام و هر كس از هر گروهى شنيده ، اشكش جارى شده است و از مقام منيع آن حضرات معصوم طلب حاجت و كمك كرده است .
187. پناه درماندگان
از شيخ محمد سعيد آل آقا نقل شده است كه گفت :
در كربلا يك مرد و زن نو عروس زندگى مى كردند. يك شب شوهر آن زن ديد همسرش خلخال در پاى ندارد. زن فراموش كرده بود كه خلخال را در كجا گذاشته است و در نتيجه شوهرش او را تهديد به كشتن كرد. زن ، از ترس شوهر، به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آن پناه درماندگان ، پناهنده شد و شب را در آنجا ماند. آخر شب خادمين حرم براى جارو و نظافت آمده و به وى مى گويند: خانم ، از حرم بيرون رويد، ما در اينجا كار داريم .
زن مى گويد: تا حاجت نگيرم ، نمى روم !
پس از آنكه واقعه را مى فهمند، مى گويند: ما همراه تو براى شفاعت نزد شوهرت مى آييم . مى گويد: محال است از اينجا بروم و سپس هاى مى گريد و مى گويد: يا اباالفضل (دخيلك ). در اين حين گاوى را ديدند كه شتابان خود را به صحن مطهر قمر بنى هاشم عليه السلام رسانيد و در آنجا استفراغ كرد و خلخال آن زن را، كه صبح همراه با علفهاى باغچه شان خورده بود، بيرون آورد. (1)
188. حاجت شما را حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برآورده ساخت
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ ابراهيم ثقفى زيد عزه العالى سه كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته اند:
1. چند سال قبل يكى از محبان مخلص اهل بيت عليهم السلام موسوم به آقاى هدايتى مجلسى به نام قمر بنى هاشم عليه السلام داشت . مجلس طرف صبح تشكيل مى شد و لذا صبحانه هم مى دادند. يك روز بنده به قصد شركت در آن مجلس به منزل ايشان رفتم و ايشان از ديدن من خوشحال شد. بعد از سلام و عليك ، به ايشان گفتم سلام لربى طمع نيست ! حاجتى هم دارم كه آمده ام . آقاى هدايتى گفت : حاجت شما را حضرت ابوالفضل عليه السلام برآورده ساخت . از آنجا بيرون آمدم . حاجتم در واقع ، گرفتن بليط قطار براى رفتن به اهواز بود كه در آن زمان كار آسان نبود. سپس به يكى از دوستانم در ايستگاه قطار زنگ زدم ، و در خواست خود را با او در ميان گذاشتم . گفت : اجازه بده ببينم مى توانم كارى بكنم ؟ بعد با مسئولين بليط قطار اهواز تماس گرفته برايم بليط تهيه كرد، آن هم بليط درجه يك را! خلاصه در ظرف دو سه دقيقه ، به بركت آن مجلس قمر بنى هاش عليه السلام بليط براى ما تهيه شد.
189. روبروى حرم قمر بنى هاشم عليه السلام با كسى دعوا مى كند
2. داستان دوم در كربلا واقع شده است . شخصى به نام هادى حمال ، كه يكى از اشرار كربلا محسوب مى شد و بسيار فرد شرور و وقوى يى بود، يك روز در حاليكه توجه نداشته است روبروى حرم قمر بنى هاشم عليه السلام با كسى دعوا مى كند و با مشتى او را به زمين مى زند. سپس متوجه مى شود كه شخص مضروب و كتك خورده ، از سينه زنهاى قمر بنى هاشم عليه السلام بوده و كتك زدن وى نيز جلوى حرم صورت گرفته است . ((هادى حمال )) شور جرئت نمى كند داخل حرم بشود، و هر كار مى كنند وارد حرم بشود، از ترس اينكه مبادا حضرت او را بزند وارد نمى شود! مقصود اين است كه ، اشرار و بدها هم در كربلا از حضرت ابوالفضل عليه السلام حساب مى برند و مى ترسند و جدا معتقد به اين معنا هستند.
190. الان به صانع و خداى اين جهان ايمان آورديم
3. داستان سوم را ايشان از جناب مستطاب حجه الاسلام حاج سيد محمد على جواهرى نقل كردند كه از دوستان حاج آقا ثقفى و بنده هستند و اين جانب ، سيد مصطفى حسينى ، هم از ايشان شنيده ام . اين كرامت هم مربوط به كربلاست .
شخصى بود كه از نظر اعتقادى فردى ضعيف الايمان محسوب مى شد و هر چه آقاى جواهرى بر وجود صانع و خداوند دليل و برهان مى آورد آن شخص ضعيف الاعتقاد قبول نمى كرد. روزى به آقاى جواهرى مى گويد: من اين حرفها را نمى فهمم ، اما اگر شما به قمر بنى هاشم عليه السلام قسم بخورى كه خداى وجود دارد مى پذيرم ! آقاى جواهرى مذكور با كمال شرمندگى از ساحت خداوند و عبدصالح وى ، حضرت ابوالفضل عليه السلام ، قسم ياد مى كند كه : به قمر بنى هاشم سوگند، اين جهان صانع و خدايى دارد. شخص ضعيف الاعتقاد مى بيند آقاى جواهرى قسم به قمر بنى هاشم عليه السلام خورد و بلايى نازل نشد، مى گويد الان به صانع و خداى اين جهان ايمان آوردم .
غرض ، حضرت ابوالفضل عليه السلام شخصيتى است كه اين طور مورد اعتقاد طبقات مختلف مردم ، حتى اشخاص ضعيف الايمان ، است .
191. آقايان ، حضرت عباس عليه السلام آن دختر را شفا داد!
جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد حسين موسوى دو كرامت از پدر محترمشان به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند:
1. اين جانب حاج سيد بابا موسوى نجاتى ، در سال 1347 هجرى شمسى ، همراه با ده نفر از برداران و اقوام و عشيره خود، عازم كربلا شديم و چون همسفران من همه مثل خودم ، قاچاق به كربلا آمده بودند، معمولا در حين زيارت با هم بوديم . يكى از روزها، كه من و ساير همسفران در يكى از رواقهاى حرم حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام بوديم ، ديديم يك فرد عرب دخترى حدودا هشت ساله را كنار ضريح حضرت اباالفضل العباس عليه السلام آورده ، با يك شال سبزرنگ محكم به ضريح مطهر بست . حال دختر به حدى بد بود كه قابل ذكر نيست . از شدت بيمارى ، تمام اعضاى بدنش طورى مى لرزيد كه هيچ بيننده اى قادر نبود چند دقيقه مستمرا به او نگاه كند. شدت اضطراب و لرزش بدن او فضاى حرم مطهر را منقلب كرد، و مردم بلا استثنا به حال او گريه مى كردند. پدر دختر مى گفت : از دكترها مايوس شده ام .
من چون ناراحتى قلبى داشتم ، حرم را ترك كردم و به مسافر خانه رفتم ، ولى رفقا در حرم ماندند. پس از نيم ساعت يكى از همسفران به نام حاج محبعلى باباخانى از اهالى كليجه زنجان ، كه فعلا درحال حيات است ، باهيجان خاصى وارد مسافرخانه شد و در حاليكه يك تكه پارچه سبز در دستش بود، با حالت خاصى گفت : آقايان ، حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام آن دختر مريض را كه در حرم مطهر ديده بوديد، شفا داد، و ما لباس او را پاره پاره كرده تقسيم نموديم . اين ، پاره اى از شال سبز رنگ اوست !
192. تو مداحى نكن !
2. نيز در همان سفر، به چشم خود ديدم كه ، در كنار ضريح حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام يكى از سادات محل به نام سيد رضى شديدا به يك مداح اهل بيت كه اهل تبريز بود اعتراض كرد كه ، تو مداحى نكن و نخوان ! و آن مداح تبريزى دلشكسته نشست و ديگر مداحى نكرد و نخواند، ولى سيد رضى هم ديوانه شد و پس از حدود پنج سال ، هنگام دفن يكى از سادات محل به نام سيد عادل و ليارانى بشدت گريه كرد و حالش خوب شد!