حضرت على عليه السلام (16)

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

تو كه مى گويى : (السلام عليك يا امام المتقين ) من كه مى گويم ، اين را گوش ‍ بدهيد. ببينيد اميرالمؤ منين را كه چه كار مى كرد؟ نوف بكالى مى گويد: ما دراز كشيدم در رختخواب اما نمى خوابيم . چرا كه آخر اين جا خانه سر اعظم الهى است ، حالا؟ قسمت شده و آمديم خانه اميرالمؤ منين بخوابيم ببينيم چه خبر است ؟
شب ز اسرار على آگاه است

دل شب محرم سر الله است

خدا رحمت كند شهريار را.
اول مظلوم عالم ، در دل شب ناله هايش بلند مى شود.
نوف مى گويد: آقا ما را جاى داد و فرمود: بخوابيد. آقا رفت ، بعد از مدتى ديديم كه آقا آمد. تشريف آورد و ما هم منتظريم كه آقا مى خواهد چكار كند؟ اميرالمؤ منين ، شاه ولايت ، سلطان اولياء آمد و ما هم آرام ، به طورى كه تمام جانمان به چشم مبدل شده بود مى خواستيم بدانيم كه آقا چه كار مى كند؟ آمد ولى نمى دانستيم از كجا؟ از در خانه يتيم و فقير مى آمد؟ از نخلستان مى آمد؟ نمى دانيم . ديديم دست روى ديوار گذاشت ؛ يك آهى كشيد. (اين را كه مى گويم به لوح دل بنگاريد؛ اگر به لوح دل بنگاريد كارها درست مى شود) ديديم يك آهى كشيد و فرمود: ليت اشعرى اءناظر انت الى فى فعلاتى اءم معرض عنى. اميرالمؤ منين است ، صبح تا شب زحمت مى كشيد. بعد هم نان خشك و نان جو مى خورد كه راوى مى گويد: يك وقتى كه آن انبان مخصوص نان جو را باز كرد، ديديم يك تكه نان نرم روغنى در آن هست . بيرون آورد و فرمود: بچه ها دلشان براى من مى سوزد گاهى در اين انبان من نان روغنى مى گذارند؛ من نان روغنى نمى خواهم . با اين زندگى ، با اين سختى . راوى گفت : ديد يك آهى كشيد و فرمود ليت اشعرى اءناظر انت الى فى فعلاتى اءم معرض عنى ؛ اى كاش مى دانستم در اين برنامه روزانه اى كه دارم ، از من راضى هستى و به نظر رحمت به من نگاه مى كنى يا از من رويگردان هستى؟
------------------------------
محمد رحمتى شهرضا