سال سوم هجرت و جنگ احد

(زمان خواندن: 38 - 75 دقیقه)

به ترتيبى كه گفته شد قرشيان تصميم گرفتند با تمام قوا و تجهيزات خود به مسلمانان حمله كنند و خيال خود را از اين خطر سختى كه عظمت و زندگانى آنها را تهديد به نابودى مى‏كرد آسوده سازند. ابن هشام مى‏نويسد: صفوان بن اميه به ابو سفيان پيشنهاد كرد تمام اموال تجارتى را كه پيش از جنگ بدر به مكه آمده بود،صرف خريد اسلحه و تجهيزات جنگى كنند و اين پيشنهاد پذيرفته شد و از سوى ديگر براى تهيه افراد و سربازان جنگى از تمام قبايل اطراف مكه مانند بنى كنانه و مردم تهامه نيز كمك گرفتند و حتى افراد مؤثرى چون ابو عزة شاعر را كه در جنگ بدر اسير شده بود و با تعهد به اينكه كسى را بر ضد اسلام و پيغمبر مسلمانان تحريك نكند آزاد شده بود، با خود همراه كرده و با اشعار حماسه‏اى كه گفت مردم را به جنگ با مسلمانان تحريك كرد و بدين ترتيب روزى كه لشكر قريش از مكه حركت كرد سه هزار مرد شمشير زن كه دويست اسب و سه هزار شتر و هفتصد مرد زره پوش با خود داشتند، در نقل ديگر با سه هزار سوار و دو هزار پياده نظام حركت كردند.
و براى اينكه سربازان را در وقت جنگ بيشتر به انتقامجويى و دلاورى تحريك كنند گروهى از زنان را نيز همراه برداشتند تا به خاطر دفاع از آنها هم كه شده در ميدان جنگ بيشتر پايدارى كنند،گذشته از آنكه مى‏خواستند حماسه‏سرايى و خواندن سرودهاى جنگى زنان با آهنگ مخصوصى كه دارند سبب تهييج بيشترى براى سربازان گردد و با اينكه جمعى از قريش با بردن زنان مخالف بودند ولى نظريه‏طرفداران حركت آنها مورد تأييد قرار گرفت و به گفته مورخين پانزده زن نيز همراه لشكر قريش حركت كرد.
در ميان آنها زنى كه از همه بيشتر براى رفتن اصرار داشت و جنب و جوش به خرج مى‏داد و پاسخگوى مخالفان حركت آنها بود"هند"همسر ابو سفيان بودـكه بعدا به هند جگر خوار معروف گرديدـو چون پدر و برادر و فرزند و عمويش در جنگ بدر كشته شده بودند بيشتر از ديگران تشنه انتقام بود، و هم او بود كه در جنگ احد با پولها و جواهرات و وعده‏هايى كه به"وحشى"داد سبب قتل حمزهـعموى پيغمبرـگرديد.
در مدينه
رسول خدا(ص) ان روز به محله قبا آمده بود و داشت از مسجد قبا خارج مى‏شد و تازه مى‏خواست سوار بر الاغ مخصوص خود گردد كه پيكى راهوار از راه رسيد و شتابانه پيش آمد و نامه‏اى سربسته به دست آن حضرت داد.
نامه راـچنانكه گفته‏اندـعباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر كه در مكه به سر مى‏برد و در سلك بت پرستان زندگى مى‏كرد بدان حضرت نوشته بود و از تصميم قريش و حركت آنان و عده جنگجويان و ساير خصوصيات لشكر آنها، رسول خدا(ص) را مطلع ساخته بود.
پيغمبر به شهر آمد و يكى دو نفر را به سوى مكه فرستاد تا وضع لشكر قريش را از نزديك گزارش دهند آنها نيز لشكريان را در نزديكى مدينه ديدار كرده و آنچه را ديده بودند به پيغمبر گزارش دادند و رسول خدا(ص)گزارش آنان را با آنچه عباس بن عبد المطلب نوشته بود يكسان ديد.
براى مقابله با آنها و تدبير كار، پيغمبر(ص) دستور داد مردم مدينه در مسجد اجتماع كنند و آراء و پيشنهادهاى خود را بيان كنند،خود آن حضرت و جمعى از بزرگان و سالمندان و از آن جمله عبد الله بن أبى طرفدار ماندن در شهر و قلعه‏دارى بودند و معتقد بودند كه جنگ در داخل برج و باروى شهر و در پيش روى زن و فرزند شكست ناپذير است و مردان و سربازان در چنين موقعيتى تا پاى جان و با تمام نيرو و توان مى‏جنگند، اما گروهى از جوانان پرشور كه در جنگ بدر حاضر نبودند و مى‏خواستند غيبت خود را در آن روز تلافى كنند و برخى ديگر از آنها كه منظره بدر را ديده بودند و خيال مى‏كردند هيچ نيرويى بر آنها چيره نخواهد شد و از طرفى ماندن در خانه و حصار را براى خود نوعى سرشكستگى و زبونى و خوارى محسوب مى‏كردند، به خارج شدن از شهر و جنگ در ميدان باز اصرار و پافشارى داشتند و سرانجام هم نظريه اين دسته غالب گرديد و رسول خدا(ص)نيز به خانه آمد و زره جنگ به تن كرده از شهر خارج شد.
هنگامى كه پيغمبر(ص) از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه آن حضرت بود ولى مقدارى كه راه رفتند عبد الله بن أبى با سيصد تن از همراهان خود به بهانه اينكه با نظر او مخالفت شده از بين راه برگشتند و پيغمبر خدا با هفتصد نفر به سوى احد پيش رفتند.
"احد"نام جايى است در يك فرسنگى مدينه كه يك رشته كوه، ان قسمت از بيابان را با بيابانهاى ديگر از هم جدا مى‏سازد.
لشكريان قريش قبل از آمدن مسلمانان در آنجا موضع گرفته و آماده جنگ انتقامى خود شده بودند، هنگامى كه رسول خدا(ص)بدانجا رسيد لشكريان خود را طورى ترتيب داد كه كوه احد را پشت سر خود و دشمن را پيش رو قرار دادند و هر دو لشكر آماده جنگ گرديدند.
پيوستن چند تن از مسلمانان به رسول خدا(ص) و نمونه‏اى از جانبازى آنان و تربيت اسلام
روزى كه پيغمبر(ص)به سوى احد حركت كرد روز جمعه بود و جنگ در روز بعد يعنى روز شنبه واقع شد، افرادى بودند كه به واسطه گرفتاريهاى داخلى در آن روز نتوانستند همراه مسلمانان به احد بروند ولى از آن شور و عشق بى‏حدى كه به شهادت و جانبازى در راه دين و دفاع از رهبر عالى قدر اسلام داشتند روز ديگر،صبح زودخود را به احد رسانده و در ميدان جنگ نيز بى‏باكانه به دشمن حمله كرده و پس از دلاوريها و شجاعت و پايدارى خيره كننده خودـدر اثر نافرمانى برخى از جنگجويان از دستور رسول خدا به شرحى كه پس از اين خواهد آمدـاينان به آرزوى ديرينه خود يعنى شهادت در راه دين نايل شدند.
عمرو بن جموح
از آن جمله عمرو بن جموح بود كه پيش از اين در داستان اسلام مردم مدينه نام او را ذكر كرده و كيفيت اسلام او را بيان داشتيم، اين مرد با اينكه از يك پا لنگ بود و بسختى راه مى‏رفت و طبق قانون اسلام از جنگ و حضور در ميدان كارزار معاف و معذور بود اما از آنجا كه سخت عاشق شهادت و جانبازى در راه دين بود،فرزندانش نتوانستند جلوى او را از رفتن به احد بگيرند، وى كه چهار پسر بزرگ داشت و هر كدام سربازى دلير براى اسلام و از مدافعان فداكار رسول خدا(ص)بودند پس از رفتن فرزندانش آماده حركت به سوى احد گرديد، اقوام و بستگانش جلوى او را گرفته و بدو گفتند:
تو مردى لنگ هستى و از رفتن به جنگ معذورى، و از سوى ديگر فرزندانت را به جنگ فرستاده‏اى، و بدين ترتيب خواستند،مانع حركت او شوند، اما عمرو به اين سخنان قانع نشده بدانها گفت:
مگر ممكن است آنان به بهشت روند و من پيش شما بنشينم؟
همسرشـكه هند دختر عمرو بن حرام بودـگويد:در آن حال او را ديدم كه به خانه آمد و لباس جنگ پوشيده به راه افتاد و هنگامى كه مى‏خواست از در خانه بيرون برود سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:"اللهم لا تردنى الى أهلى"!
[پروردگارا مرا پيش خاندانم باز مگردان!]
اين را گفته و خود را به پيغمبر رسانيد و عرض كرد: اى رسول خدا پسران و خويشان من مى‏خواهند مرا از سعادت جهاد در راه دين و شهادت باز دارند ولى من آرزو دارم كه با همين پاى لنگ در بهشت راه بروم!رسول خدا(ص)بدو فرمود:خدا تو را از جهاد معذور داشته، اما عمرو راضى نمى‏شد باز گردد تا آنكه رسول خدا(ص) رو به فرزندان و خويشانش كرده فرمود:
چرا مانع او مى‏شويد او را به حال خود واگذاريد شايد خداوند شهادت را روزى او گرداند!
اين سخن رسول خدا(ص)سبب شد كه كسى از حضور او در ميدان ممانعت و جلوگيرى نكند و همان طور كه آرزو داشت در ميدان جنگ شربت شهادت نوشيد و اين سعادت بزرگ نصيب او گرديد.
و هنگامى كه هند، همسر او، به احد آمد و جنازه او را بر شتر بست تا به شهر مدينه بياورد و مقدارى راه رفت ناگهان ديد شتر از رفتن به سوى مدينه خوددارى مى‏كند و ايستاد و پيوسته سر خود را به سوى همان سرزمين احد برگردانده و باز مى‏گردد.
وقتى جريان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند پيغمبر فرمود:شتر مأموريتى دارد!و سپس از همسرش پرسيد: ايا عمرو در هنگام حركت چيزى مى‏گفت؟
عرض كرد: ارى در آن هنگام رو به قبله ايستاد و سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:"اللهم لا تردنى الى اهلى"!
حضرت فرمود: او را در همين سرزمين دفن كنيد، و قبر او و شهداى ديگر"احد"هم اكنون در هر سال مزار ميليونها مسلمان است كه با چشمان اشك بار و دل سوخته بر سر آن قبرها ايستاده و بر آنها درود مى‏فرستند.
حنظلة بن ابى عامر
حنظله جوانى بود از انصار مدينه و پدرش ابو عامر در سلك دشمنان اسلام و در ميان لشكر قريش بود و تا پايان عمر نيز به حال كفر باقى ماند، اما حنظله فرزند او از مسلمانان پر شور و فداكار انصار به شمار مى‏رفت و چون مسلمانان براى جنگ احد بسيج شدند و مى‏خواستند حركت كنند مصادف شده بود با شب زفاف و عروسى او و از اين رو به نزد رسول خدا(ص) امده و ماندن در مدينه و يا رفتن همراه سپاه مسلمانان را به نظر آن حضرت موكول كرد و رسول خدا(ص)به او اجازه داد آن شب را درمدينه بماند و عروسى كند.
حنظله آن شب را در مدينه ماند و مراسم عروسى انجام گرفت و فردا صبح زود، روى ايمان و عشقى كه به جهاد در راه دين و دفاع از رهبر عالى‏قدر خود داشت پيش از آنكه غسل جنابت كند شتابانه آماده حركت به سوى احد گرديد.
على بن ابراهيم(ره)نقل كرده: هنگامى كه حنظله خواست روانه ميدان جنگ شود همسرشـكه دختر عبد الله بن ابى بودـپيش آمده و جلوى او را گرفت و به نزد چهار تن از مردان انصار فرستاد و چون آنان حاضر شدند به حنظله گفت:در حضور اينان شهادت بده كه ديشب با من عروسى كرده‏اى و عمل زناشويى انجام شد و حنظله گواهى داد.
و چون حنظله به راه افتاد، از آن زن پرسيدند: براى چه اين كار را كردى؟گفت:دوش در خواب ديدم كه گويا آسمان شكافته شد و حنظله وارد آسمان گرديد و سپس بسته شد و من از اين خواب دانستم كه حنظله در اين جنگ به شهادت خواهد رسيد،خواستم تا شما بدانيد او با من عروسى كرده كه اگر حامله شدم معلوم باشد فرزند حنظله است(و مورد تهمت قرار نگيرم). (1)
و به هر ترتيب حنظله با سرعت به ميدان جنگ آمد و با شجاعت و شهامتى كه در گير و دار جنگ از خود نشان داد خود را به ابو سفيان سركرده لشكر قريش رسانيد و اسب او را پى كرد و چيزى نمانده بود كه او را به قتل برساند، ولى ابو سفيان در حالى كه پياده از برابر شمشير حنظله مى‏گريخت مشركان را به كمك طلبيد و سرانجام يكى از آنها به نام شداد بن اوس سر راه بر حنظله گرفت و پس از زد و خوردى كه با هم كردند حنظله را به قتل رسانيد و ابو سفيان در مدح او اشعارى سرود و تا زنده بود حيات و زندگى خود را مرهون او مى‏دانست.
و چون جنگ به پايان رسيد رسول خدا(ص) درباره او فرمود: حنظله را فرشتگان غسل دادند و هنگامى كه وضع حال او را از همسرش پرسيدند؟گفت: حنظله وقتى ازخانه بيرون رفت جنب بود و با همان حال جنابت به جنگ رفته بود و از آن پس در تاريخ به"حنظله غسيل الملائكه"معروف گرديد.
صف آرايى دو لشكر
روز شنبه نيمه ماه شوال بود كه هر دو لشكر در"احد"برابر يكديگر قرار گرفته و براى جنگ و كارزار آماده شده و صف آرايى كردند. رسول خدا(ص)لشكريان خود را كه هفتصد نفر بودند چنان قرار داد كه پشت آنها به كوه احد و رو به سوى مكه و لشكريان قريش بود و چون در كوه احد دره و شكافى قرار داشت كه دشمن مى‏توانست از آنجا خود را به مسلمانان رسانده و از آن سو حمله كنند، پيغمبر(ص)عبد الله بن جبير را با پنجاه نفر تيرانداز در آنجا گماشت و بدانها دستور داد از آن دره نگهبانى كنند و مراقب باشند تا دشمن از آنجا حمله نكند، و چون مى‏دانست نگهبانى آن دره براى پيروزى لشكريان بسيار مؤثر است سفارش و تأكيد زيادى به آنها كرده و به گفته برخى از ناقلان حديث، بدانها فرمود: اگر ديديد ما دشمن را شكست داده و تا مكه نيز آنها را تعقيب كرديم شما از جاى خود حركت نكنيد و اگر هم ديديد آنها ما را شكست داده تا وارد مدينه شدند باز هم شما از جاى خود حركت نكنيد و در روايت شيخ مفيد(ره) است كه فرمود: اگر ديديد همگى ما نيز كشته شديم شما از جاى خود حركت نكنيد، زيرا شكست ما از همين جا شروع خواهد شد.
ابو سفيان نيز صف آرايى لشكر كرده و چون متوجه اهميت آن تنگه شد خالد بن وليد را با دويست نفر شمشير زن مأمور كرد تا در كمين آن پنجاه نفر باشند و بدو دستور داد وقتى ديديد دو لشكر به هم ريختند اگر توانستيد از اين تنگه سرازير شده و شمشير در آنها بگذاريد.
آن گاه رسول خدا(ص) در برابر لشكر ايستاده و خطبه‏اى ايراد كرد و ضمن سفارش به پايدارى و استقامت در برابر دشمنان دين و جهاد در راه خدا پاره‏اى از احكام اسلام را نيز بيان فرمود، و در اين وقت بود كه ابو سفيان به نزد پرچمداران قريش كه در رأس آنها طلحة بن ابى طلحه قرار داشت و او را"كبش الكتيبة"يعنى مهتر و سردار لشكرمى‏خواندند آمده گفت:شما بخوبى مى‏دانيد كه هر چه بر سر ما بيايد از ناحيه شما خواهد آمد و در جنگ بدر به خاطر افتادن پرچم بود كه ما شكست خورديم، اكنون ببينيد اگر تاب نگهدارى و محافظت آن را نداريد پرچم را به ما بسپاريد تا ما بخوبى از آن نگهدارى كنيم.
اين حرف بر طلحه گران آمد و برآشفت و بدو گفت: ايا به ما چنين مى‏گويى؟به خدا من امروز اين پرچمها را تا وسط حوضهاى مرگ پيش مى‏برم و تا آخرين قطره خون خود از آنها دفاع خواهم كرد و به دنبال آن گفتار خود را به ميان دو لشكر رسانده و مبارز طلبيد و به خاطر غرورى كه داشت از روى تمسخر فرياد زد:
دنباله اين ماجراى جانگداز را ابن هشام از خود وحشى اين گونه نقل كرده است كه گفت: من در آن زمان غلام جبير بن مطعم بودم و عموى جبير يعنى طعيمة بن عدى در جنگ بدر به دست مسلمانان كشته شده بود و چون جنگ احد پيش آمد و سپاه قريش به سوى مدينه حركت كرد جبير به من گفت: اگر بتوانى در اين جنگ حمزة بن عبد المطلب عموى محمد را به جاى عموى من طعيمة بكشى تو را آزاد خواهم كرد،من كه بزرگ شده حبشه بودم و در پرتاب كردن حربه مانند حبشيان ديگر مهارت داشتم به همراه قريش به مدينه آمدم و جنگ كه شروع شد سراغ حمزه را گرفتم و چون او را به من نشان دادند همه جا مانند سايه او را تعقيب كرده و مراقب بودم تا فرصتى به دست آورده و"زوبين" (2) خود را به سوى او پرتاب كنم.
حمله‏هاى حمزه بسيار سخت بود و به هر سو كه حمله مى‏كرد صفوف منظم قريش را از هم مى‏دريد و كسى نمى‏توانست در برابر او مقاومت كند،من نيز كه در كمينش بودم گاهى ناچار مى‏شدم در پشت درخت و يا سنگى مخفى شوم تا مبادا چشمش به من افتاده و مرا بكشد.
تا هنگامى كه سباع بن عبد العزى در پيش روى او در آمد و حمزه سرگرم قتل او گرديد در اين وقت فرصتى به دست آوردم و زوبين خود را حركتى دادم و به سوى او پرتاب كردم و آن حربه تهيگاه حمزه را شكافت و از ميان دورانش خارج گرديد.
حمزه برگشت تا خود را به من برساند و انتقام گيرد ولى من فرار كرده و او نتوانست به من برسد و روى زمين افتاد،من همچنان ايستادم تا چون جان سپرد، پيش رفته و زوبين خود را از تهيگاهش بيرون آوردم و چون منظورم حاصل شده بود به ميان لشكرگاه رفته و آسوده خاطر نشستم زيرا هدف من تنها كشتن حمزه و آزاد شدن بود كه آن را انجام داده بودم، و چون به مكه بازگشتم جبير مرا آزاد كرد (3) و در نقل ديگرى است كه وحشى پس از قتل حمزه شكم آن جناب را دريد و جگرش را بيرون آورد و براى هند دختر عتبة برد، و هند قطعه‏اى از آن جگر را بريده و در دهان گذارد ولى نتوانست بخورد و آن را بيرون انداخت و به شكرانه اين مژده و طبق وعده‏اى نيز كه داده بود طلا و جواهرات خود را بيرون آورده به وحشى داد.
"اى محمد شما عقيده داريد با شمشيرهاى خود ما را به دوزخ مى‏فرستيد و ما نيز شما را به بهشت روانه مى‏كنيم، پس هر كدام از شما كه آرزوى رفتن بهشت را دارد به جنگ من بيايد."
على(ع)كه اين سخن را شنيد شتابان به سوى او رفت و با خواندن اين ارجوزه آمادگى خود را براى جنگ با او اعلام فرمود:
يا طلح ان كنتم كما تقول‏
لكم خيول و لنا نصول‏فاثبت لننظر اينا المقتول‏
و اينا أولى بما تقول‏فقد أتاك الاسد الصئول‏
بصارم ليس به فلول‏ينصره القاهر و الرسول‏طلحه گفت: اى"قضم"مى‏دانستم كه جز تو كسى جرئت كارزار و جنگ مرا نخواهد داشت.
اين را گفته و حمله كرد،على(ع)ضربت او را با سپرى كه داشت دفع نمود و خود شمشيرى بر سر او زد كه كاسه سر او را از وسط شكافت و همچنان تا چانه‏اش را از ميان دو نيم كرد و بر زمين افتاد و به نقلى شمشيرى حواله پاى او كرد كه هر دو ران را با هم قطع كرد و از پشت بر زمين افتاد، با كشته شدن طلحه برادرش عثمان بن أبى طلحه پيش آمد و پرچم را برداشت او نيز به شمشير على(ع) از پاى در آمد و همچنين يكى پس از ديگرى تا نه تن از قبيله بنى عبد الدار كه پرچمدار قريش بودند هر كدام پرچم رابه دست گرفتند و به شمشير على بن ابيطالب(ع) و برخى نيز با تيرهاى كارى عاصم بن ثابت(كه در تيراندازى مهارت فوق العاده‏اى داشت) از پاى در آمدند.
ديگر كسى جرئت نكرد آن پرچم ميشوم را بردارد تا اينكه زنى به نام عمره دختر علقمه پيش آمد و آن پرچم را برداشته روى زمين نصب كرد.
كشته شدن پرچمداران رعب عجيبى در دل قريش انداخت و آثار شكست در چهره‏ها ظاهر گرديد و به دنبال آن حمله عمومى از طرف مسلمانان شروع شد. زنان قريش براى تحريك مردان شروع به خواندن شعر و نواختن دف كرده به صورت سرودهاى جنگى مى‏خواندند:
ويها بنى عبد الدار
ويها حماة الادبار
ضربا بكل بتار (4)
و گاهى نيز مى‏خواندند:
ان تقبلوا نعانق‏
و نفرش النمارق‏
او تدبروا نفارق‏
فراق غير وامق (5)
از آن سو حمزة بن عبد المطلب عموى پيغمبر چون شيرى غران به راست و چپ لشكر دشمن حمله مى‏افكند و هر كه سر راهش مى‏آمد او را از پاى در مى‏آورد ابو دجانه انصارى با شهامت بى‏نظير خود و شمشيرى كه پيغمبر به دستش داده بود مرد و مركب را روى هم مى‏ريخت. مى‏نويسند آن شمشير را بالاى سر هر كس به گردش در مى‏آورد جان سالم به در نمى‏برد و حتى در حين كارزار به"هند"همسر ابو سفيان رسيد و خواست او را هم با آن شمشير به قتل رساند اما متوجه شد كه اين شمشير رسول خدا(ص) است. و او هم زنى است و نخواست آن شمشير مقدس را به خون زنى مشرك آلوده سازد. على بن ابيطالب نيز از يك سو و ساير مسلمانان جانباز و فداكار از مهاجر و انصار نيز سر غيرت آمده و بسختى مشركين را شكست دادند و هزيمت آنان به سوى مكه شروع شد، و بت بزرگ خودـيعنى هبلـرا نيز كه همراه آورده بودندرها كرده بر زمين افتاد و حتى اثاثيه و اسباب و خيمه و خرگاه خود را نيز رها كرده و فرار كردند، زنانى كه همراه آنها آمده بودند شروع به سرزنش فراريان كرده با حماسه‏هاى جنگى و دف و چنگ خواستند آنها را باز گردانند، ولى نتوانستند و آنها نيز پا به فرار گذاردند.
سربازان مسلمان پس از اينكه مقدارى آنها را تعقيب كردند مغرورانه به سوى ميدان جنگ بازگشته و با خيالى آسوده به جمع آورى غنايم پرداختند و با سابقه‏اى كه از جنگ بدر و آن پيروزى بيرون از انتظار داشتند اطمينان يافتند كه اينجا هم ديگر شكست نخواهند خورد و مشركين از راهى كه رفته‏اند باز نخواهند گشت.
در اينجا بود كه يك صفت نكوهيده ديگر يعنى به جنبش آمدن صفت طمع در دل تيراندازانى كه همراه عبد الله بن جبير از دهانه دره نگهبانى مى‏كردند به اين غرور اضافه شد و صحنه جنگ را عوض كرد و اين پيروزى برق آساى مسلمانان را مبدل به شكست نموده ننگ آن شكست رسوا كننده را از چهره مشركين پاك كرد و آن هزيمت قبيح را جبران نمود. و به تعبير واضح‏تر غرور و نافرمانى از دستور رهبر عالى قدر اسلام سبب شكست مسلمانان گرديد.
زيرا وقتى تيراندازان از بالاى دره مشاهده كردند كه مسلمانان به جمع آورى غنايم مشغول شده و مشركين هزيمت كردند،يكى يكى به منظور به دست آوردن غنيمت و براى آنكه از يكديگر عقب نمانند به سوى دره سرازير شدند و هر چه عبد الله بن جبير فرياد زد: نرويد و از دستور رسول خدا(ص)سرپيچى نكنيد!كسى به حرف او گوش نداد، و برخى هم در پاسخش گفتند:
آن وقت كه پيغمبر سفارش كرد از اينجا حركت نكنيد نمى‏دانست كه مسلمانان پيروز مى‏شوند.
و به هر ترتيب به فاصله اندكى چهل نفر از آنها رفتند و به همراه عبد الله بن جبير جز ده تن باقى نماند،خالد بن وليد كه با دويست نفر از جنگجويان قريش در كمين تيراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شكاف عبور كند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند و در هر بار كه مى‏خواست منظور خود را عملى سازد بارگبار تيرهاى آنان مواجه مى‏شد، وقتى متوجه شد ده نفر تيرانداز بيشتر نمانده با همراهان خود بدانها حمله كرد و آنان را كشته و شمشير در ميان مسلمانانى كه با خيالى آسوده براى جمع آورى غنايم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگير ساختند.
در اين ميان همان زن يعنى عمره دختر علقمه حارثيه وقتى خالد و همراهان را از دور مشاهده كرد پيش رفته و پرچم قريش را كه روى زمين افتاده بود بلند كرد و قسمتى از سپاه فرارى قريش را دور آن جمع نمود.
زنان قريش نيز كه در حال فرار بودند وقتى پشت سر خود را نگريستند و پرچم افراشته قريش را مشاهده كردند به سرزنش و ملامت مردان مشغول شده و با موهاى پريشان و گريبانهاى چاك زده و فريادهاى ديوانه‏وار خويش، انها را به بازگشت به ميدان جنگ تشويق نمودند و تدريجا صحنه جنگ به سود قرشيان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به هزيمت و فرار نهادند، و جمعى نيز بدون آنكه متوجه باشند شمشير به روى يكديگر كشيدند، و به هر كس مى‏رسيدند شمشير مى‏زدند تا خود را از مهلكه نجات دهند.

به ترتيبى كه گفته شد قرشيان تصميم گرفتند با تمام قوا و تجهيزات خود به مسلمانان حمله كنند و خيال خود را از اين خطر سختى كه عظمت و زندگانى آنها را تهديد به نابودى مى‏كرد آسوده سازند. ابن هشام مى‏نويسد: صفوان بن اميه به ابو سفيان پيشنهاد كرد تمام اموال تجارتى را كه پيش از جنگ بدر به مكه آمده بود،صرف خريد اسلحه و تجهيزات جنگى كنند و اين پيشنهاد پذيرفته شد و از سوى ديگر براى تهيه افراد و سربازان جنگى از تمام قبايل اطراف مكه مانند بنى كنانه و مردم تهامه نيز كمك گرفتند و حتى افراد مؤثرى چون ابو عزة شاعر را كه در جنگ بدر اسير شده بود و با تعهد به اينكه كسى را بر ضد اسلام و پيغمبر مسلمانان تحريك نكند آزاد شده بود، با خود همراه كرده و با اشعار حماسه‏اى كه گفت مردم را به جنگ با مسلمانان تحريك كرد و بدين ترتيب روزى كه لشكر قريش از مكه حركت كرد سه هزار مرد شمشير زن كه دويست اسب و سه هزار شتر و هفتصد مرد زره پوش با خود داشتند، در نقل ديگر با سه هزار سوار و دو هزار پياده نظام حركت كردند.
و براى اينكه سربازان را در وقت جنگ بيشتر به انتقامجويى و دلاورى تحريك كنند گروهى از زنان را نيز همراه برداشتند تا به خاطر دفاع از آنها هم كه شده در ميدان جنگ بيشتر پايدارى كنند،گذشته از آنكه مى‏خواستند حماسه‏سرايى و خواندن سرودهاى جنگى زنان با آهنگ مخصوصى كه دارند سبب تهييج بيشترى براى سربازان گردد و با اينكه جمعى از قريش با بردن زنان مخالف بودند ولى نظريه‏طرفداران حركت آنها مورد تأييد قرار گرفت و به گفته مورخين پانزده زن نيز همراه لشكر قريش حركت كرد.
در ميان آنها زنى كه از همه بيشتر براى رفتن اصرار داشت و جنب و جوش به خرج مى‏داد و پاسخگوى مخالفان حركت آنها بود"هند"همسر ابو سفيان بودـكه بعدا به هند جگر خوار معروف گرديدـو چون پدر و برادر و فرزند و عمويش در جنگ بدر كشته شده بودند بيشتر از ديگران تشنه انتقام بود، و هم او بود كه در جنگ احد با پولها و جواهرات و وعده‏هايى كه به"وحشى"داد سبب قتل حمزهـعموى پيغمبرـگرديد.
در مدينه
رسول خدا(ص) ان روز به محله قبا آمده بود و داشت از مسجد قبا خارج مى‏شد و تازه مى‏خواست سوار بر الاغ مخصوص خود گردد كه پيكى راهوار از راه رسيد و شتابانه پيش آمد و نامه‏اى سربسته به دست آن حضرت داد.
نامه راـچنانكه گفته‏اندـعباس بن عبد المطلب عموى پيغمبر كه در مكه به سر مى‏برد و در سلك بت پرستان زندگى مى‏كرد بدان حضرت نوشته بود و از تصميم قريش و حركت آنان و عده جنگجويان و ساير خصوصيات لشكر آنها، رسول خدا(ص) را مطلع ساخته بود.
پيغمبر به شهر آمد و يكى دو نفر را به سوى مكه فرستاد تا وضع لشكر قريش را از نزديك گزارش دهند آنها نيز لشكريان را در نزديكى مدينه ديدار كرده و آنچه را ديده بودند به پيغمبر گزارش دادند و رسول خدا(ص)گزارش آنان را با آنچه عباس بن عبد المطلب نوشته بود يكسان ديد.
براى مقابله با آنها و تدبير كار، پيغمبر(ص) دستور داد مردم مدينه در مسجد اجتماع كنند و آراء و پيشنهادهاى خود را بيان كنند،خود آن حضرت و جمعى از بزرگان و سالمندان و از آن جمله عبد الله بن أبى طرفدار ماندن در شهر و قلعه‏دارى بودند و معتقد بودند كه جنگ در داخل برج و باروى شهر و در پيش روى زن و فرزند شكست ناپذير است و مردان و سربازان در چنين موقعيتى تا پاى جان و با تمام نيرو و توان مى‏جنگند، اما گروهى از جوانان پرشور كه در جنگ بدر حاضر نبودند و مى‏خواستند غيبت خود را در آن روز تلافى كنند و برخى ديگر از آنها كه منظره بدر را ديده بودند و خيال مى‏كردند هيچ نيرويى بر آنها چيره نخواهد شد و از طرفى ماندن در خانه و حصار را براى خود نوعى سرشكستگى و زبونى و خوارى محسوب مى‏كردند، به خارج شدن از شهر و جنگ در ميدان باز اصرار و پافشارى داشتند و سرانجام هم نظريه اين دسته غالب گرديد و رسول خدا(ص)نيز به خانه آمد و زره جنگ به تن كرده از شهر خارج شد.
هنگامى كه پيغمبر(ص) از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه آن حضرت بود ولى مقدارى كه راه رفتند عبد الله بن أبى با سيصد تن از همراهان خود به بهانه اينكه با نظر او مخالفت شده از بين راه برگشتند و پيغمبر خدا با هفتصد نفر به سوى احد پيش رفتند.
"احد"نام جايى است در يك فرسنگى مدينه كه يك رشته كوه، ان قسمت از بيابان را با بيابانهاى ديگر از هم جدا مى‏سازد.
لشكريان قريش قبل از آمدن مسلمانان در آنجا موضع گرفته و آماده جنگ انتقامى خود شده بودند، هنگامى كه رسول خدا(ص)بدانجا رسيد لشكريان خود را طورى ترتيب داد كه كوه احد را پشت سر خود و دشمن را پيش رو قرار دادند و هر دو لشكر آماده جنگ گرديدند.
پيوستن چند تن از مسلمانان به رسول خدا(ص) و نمونه‏اى از جانبازى آنان و تربيت اسلام
روزى كه پيغمبر(ص)به سوى احد حركت كرد روز جمعه بود و جنگ در روز بعد يعنى روز شنبه واقع شد، افرادى بودند كه به واسطه گرفتاريهاى داخلى در آن روز نتوانستند همراه مسلمانان به احد بروند ولى از آن شور و عشق بى‏حدى كه به شهادت و جانبازى در راه دين و دفاع از رهبر عالى قدر اسلام داشتند روز ديگر،صبح زودخود را به احد رسانده و در ميدان جنگ نيز بى‏باكانه به دشمن حمله كرده و پس از دلاوريها و شجاعت و پايدارى خيره كننده خودـدر اثر نافرمانى برخى از جنگجويان از دستور رسول خدا به شرحى كه پس از اين خواهد آمدـاينان به آرزوى ديرينه خود يعنى شهادت در راه دين نايل شدند.
عمرو بن جموح
از آن جمله عمرو بن جموح بود كه پيش از اين در داستان اسلام مردم مدينه نام او را ذكر كرده و كيفيت اسلام او را بيان داشتيم، اين مرد با اينكه از يك پا لنگ بود و بسختى راه مى‏رفت و طبق قانون اسلام از جنگ و حضور در ميدان كارزار معاف و معذور بود اما از آنجا كه سخت عاشق شهادت و جانبازى در راه دين بود،فرزندانش نتوانستند جلوى او را از رفتن به احد بگيرند، وى كه چهار پسر بزرگ داشت و هر كدام سربازى دلير براى اسلام و از مدافعان فداكار رسول خدا(ص)بودند پس از رفتن فرزندانش آماده حركت به سوى احد گرديد، اقوام و بستگانش جلوى او را گرفته و بدو گفتند:
تو مردى لنگ هستى و از رفتن به جنگ معذورى، و از سوى ديگر فرزندانت را به جنگ فرستاده‏اى، و بدين ترتيب خواستند،مانع حركت او شوند، اما عمرو به اين سخنان قانع نشده بدانها گفت:
مگر ممكن است آنان به بهشت روند و من پيش شما بنشينم؟
همسرشـكه هند دختر عمرو بن حرام بودـگويد:در آن حال او را ديدم كه به خانه آمد و لباس جنگ پوشيده به راه افتاد و هنگامى كه مى‏خواست از در خانه بيرون برود سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:"اللهم لا تردنى الى أهلى"!
[پروردگارا مرا پيش خاندانم باز مگردان!]
اين را گفته و خود را به پيغمبر رسانيد و عرض كرد: اى رسول خدا پسران و خويشان من مى‏خواهند مرا از سعادت جهاد در راه دين و شهادت باز دارند ولى من آرزو دارم كه با همين پاى لنگ در بهشت راه بروم!رسول خدا(ص)بدو فرمود:خدا تو را از جهاد معذور داشته، اما عمرو راضى نمى‏شد باز گردد تا آنكه رسول خدا(ص) رو به فرزندان و خويشانش كرده فرمود:
چرا مانع او مى‏شويد او را به حال خود واگذاريد شايد خداوند شهادت را روزى او گرداند!
اين سخن رسول خدا(ص)سبب شد كه كسى از حضور او در ميدان ممانعت و جلوگيرى نكند و همان طور كه آرزو داشت در ميدان جنگ شربت شهادت نوشيد و اين سعادت بزرگ نصيب او گرديد.
و هنگامى كه هند، همسر او، به احد آمد و جنازه او را بر شتر بست تا به شهر مدينه بياورد و مقدارى راه رفت ناگهان ديد شتر از رفتن به سوى مدينه خوددارى مى‏كند و ايستاد و پيوسته سر خود را به سوى همان سرزمين احد برگردانده و باز مى‏گردد.
وقتى جريان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند پيغمبر فرمود:شتر مأموريتى دارد!و سپس از همسرش پرسيد: ايا عمرو در هنگام حركت چيزى مى‏گفت؟
عرض كرد: ارى در آن هنگام رو به قبله ايستاد و سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:"اللهم لا تردنى الى اهلى"!
حضرت فرمود: او را در همين سرزمين دفن كنيد، و قبر او و شهداى ديگر"احد"هم اكنون در هر سال مزار ميليونها مسلمان است كه با چشمان اشك بار و دل سوخته بر سر آن قبرها ايستاده و بر آنها درود مى‏فرستند.
حنظلة بن ابى عامر
حنظله جوانى بود از انصار مدينه و پدرش ابو عامر در سلك دشمنان اسلام و در ميان لشكر قريش بود و تا پايان عمر نيز به حال كفر باقى ماند، اما حنظله فرزند او از مسلمانان پر شور و فداكار انصار به شمار مى‏رفت و چون مسلمانان براى جنگ احد بسيج شدند و مى‏خواستند حركت كنند مصادف شده بود با شب زفاف و عروسى او و از اين رو به نزد رسول خدا(ص) امده و ماندن در مدينه و يا رفتن همراه سپاه مسلمانان را به نظر آن حضرت موكول كرد و رسول خدا(ص)به او اجازه داد آن شب را درمدينه بماند و عروسى كند.
حنظله آن شب را در مدينه ماند و مراسم عروسى انجام گرفت و فردا صبح زود، روى ايمان و عشقى كه به جهاد در راه دين و دفاع از رهبر عالى‏قدر خود داشت پيش از آنكه غسل جنابت كند شتابانه آماده حركت به سوى احد گرديد.
على بن ابراهيم(ره)نقل كرده: هنگامى كه حنظله خواست روانه ميدان جنگ شود همسرشـكه دختر عبد الله بن ابى بودـپيش آمده و جلوى او را گرفت و به نزد چهار تن از مردان انصار فرستاد و چون آنان حاضر شدند به حنظله گفت:در حضور اينان شهادت بده كه ديشب با من عروسى كرده‏اى و عمل زناشويى انجام شد و حنظله گواهى داد.
و چون حنظله به راه افتاد، از آن زن پرسيدند: براى چه اين كار را كردى؟گفت:دوش در خواب ديدم كه گويا آسمان شكافته شد و حنظله وارد آسمان گرديد و سپس بسته شد و من از اين خواب دانستم كه حنظله در اين جنگ به شهادت خواهد رسيد،خواستم تا شما بدانيد او با من عروسى كرده كه اگر حامله شدم معلوم باشد فرزند حنظله است(و مورد تهمت قرار نگيرم). (1)
و به هر ترتيب حنظله با سرعت به ميدان جنگ آمد و با شجاعت و شهامتى كه در گير و دار جنگ از خود نشان داد خود را به ابو سفيان سركرده لشكر قريش رسانيد و اسب او را پى كرد و چيزى نمانده بود كه او را به قتل برساند، ولى ابو سفيان در حالى كه پياده از برابر شمشير حنظله مى‏گريخت مشركان را به كمك طلبيد و سرانجام يكى از آنها به نام شداد بن اوس سر راه بر حنظله گرفت و پس از زد و خوردى كه با هم كردند حنظله را به قتل رسانيد و ابو سفيان در مدح او اشعارى سرود و تا زنده بود حيات و زندگى خود را مرهون او مى‏دانست.
و چون جنگ به پايان رسيد رسول خدا(ص) درباره او فرمود: حنظله را فرشتگان غسل دادند و هنگامى كه وضع حال او را از همسرش پرسيدند؟گفت: حنظله وقتى ازخانه بيرون رفت جنب بود و با همان حال جنابت به جنگ رفته بود و از آن پس در تاريخ به"حنظله غسيل الملائكه"معروف گرديد.
صف آرايى دو لشكر
روز شنبه نيمه ماه شوال بود كه هر دو لشكر در"احد"برابر يكديگر قرار گرفته و براى جنگ و كارزار آماده شده و صف آرايى كردند. رسول خدا(ص)لشكريان خود را كه هفتصد نفر بودند چنان قرار داد كه پشت آنها به كوه احد و رو به سوى مكه و لشكريان قريش بود و چون در كوه احد دره و شكافى قرار داشت كه دشمن مى‏توانست از آنجا خود را به مسلمانان رسانده و از آن سو حمله كنند، پيغمبر(ص)عبد الله بن جبير را با پنجاه نفر تيرانداز در آنجا گماشت و بدانها دستور داد از آن دره نگهبانى كنند و مراقب باشند تا دشمن از آنجا حمله نكند، و چون مى‏دانست نگهبانى آن دره براى پيروزى لشكريان بسيار مؤثر است سفارش و تأكيد زيادى به آنها كرده و به گفته برخى از ناقلان حديث، بدانها فرمود: اگر ديديد ما دشمن را شكست داده و تا مكه نيز آنها را تعقيب كرديم شما از جاى خود حركت نكنيد و اگر هم ديديد آنها ما را شكست داده تا وارد مدينه شدند باز هم شما از جاى خود حركت نكنيد و در روايت شيخ مفيد(ره) است كه فرمود: اگر ديديد همگى ما نيز كشته شديم شما از جاى خود حركت نكنيد، زيرا شكست ما از همين جا شروع خواهد شد.
ابو سفيان نيز صف آرايى لشكر كرده و چون متوجه اهميت آن تنگه شد خالد بن وليد را با دويست نفر شمشير زن مأمور كرد تا در كمين آن پنجاه نفر باشند و بدو دستور داد وقتى ديديد دو لشكر به هم ريختند اگر توانستيد از اين تنگه سرازير شده و شمشير در آنها بگذاريد.
آن گاه رسول خدا(ص) در برابر لشكر ايستاده و خطبه‏اى ايراد كرد و ضمن سفارش به پايدارى و استقامت در برابر دشمنان دين و جهاد در راه خدا پاره‏اى از احكام اسلام را نيز بيان فرمود، و در اين وقت بود كه ابو سفيان به نزد پرچمداران قريش كه در رأس آنها طلحة بن ابى طلحه قرار داشت و او را"كبش الكتيبة"يعنى مهتر و سردار لشكرمى‏خواندند آمده گفت:شما بخوبى مى‏دانيد كه هر چه بر سر ما بيايد از ناحيه شما خواهد آمد و در جنگ بدر به خاطر افتادن پرچم بود كه ما شكست خورديم، اكنون ببينيد اگر تاب نگهدارى و محافظت آن را نداريد پرچم را به ما بسپاريد تا ما بخوبى از آن نگهدارى كنيم.
اين حرف بر طلحه گران آمد و برآشفت و بدو گفت: ايا به ما چنين مى‏گويى؟به خدا من امروز اين پرچمها را تا وسط حوضهاى مرگ پيش مى‏برم و تا آخرين قطره خون خود از آنها دفاع خواهم كرد و به دنبال آن گفتار خود را به ميان دو لشكر رسانده و مبارز طلبيد و به خاطر غرورى كه داشت از روى تمسخر فرياد زد:
دنباله اين ماجراى جانگداز را ابن هشام از خود وحشى اين گونه نقل كرده است كه گفت: من در آن زمان غلام جبير بن مطعم بودم و عموى جبير يعنى طعيمة بن عدى در جنگ بدر به دست مسلمانان كشته شده بود و چون جنگ احد پيش آمد و سپاه قريش به سوى مدينه حركت كرد جبير به من گفت: اگر بتوانى در اين جنگ حمزة بن عبد المطلب عموى محمد را به جاى عموى من طعيمة بكشى تو را آزاد خواهم كرد،من كه بزرگ شده حبشه بودم و در پرتاب كردن حربه مانند حبشيان ديگر مهارت داشتم به همراه قريش به مدينه آمدم و جنگ كه شروع شد سراغ حمزه را گرفتم و چون او را به من نشان دادند همه جا مانند سايه او را تعقيب كرده و مراقب بودم تا فرصتى به دست آورده و"زوبين" (2) خود را به سوى او پرتاب كنم.
حمله‏هاى حمزه بسيار سخت بود و به هر سو كه حمله مى‏كرد صفوف منظم قريش را از هم مى‏دريد و كسى نمى‏توانست در برابر او مقاومت كند،من نيز كه در كمينش بودم گاهى ناچار مى‏شدم در پشت درخت و يا سنگى مخفى شوم تا مبادا چشمش به من افتاده و مرا بكشد.
تا هنگامى كه سباع بن عبد العزى در پيش روى او در آمد و حمزه سرگرم قتل او گرديد در اين وقت فرصتى به دست آوردم و زوبين خود را حركتى دادم و به سوى او پرتاب كردم و آن حربه تهيگاه حمزه را شكافت و از ميان دورانش خارج گرديد.
حمزه برگشت تا خود را به من برساند و انتقام گيرد ولى من فرار كرده و او نتوانست به من برسد و روى زمين افتاد،من همچنان ايستادم تا چون جان سپرد، پيش رفته و زوبين خود را از تهيگاهش بيرون آوردم و چون منظورم حاصل شده بود به ميان لشكرگاه رفته و آسوده خاطر نشستم زيرا هدف من تنها كشتن حمزه و آزاد شدن بود كه آن را انجام داده بودم، و چون به مكه بازگشتم جبير مرا آزاد كرد (3) و در نقل ديگرى است كه وحشى پس از قتل حمزه شكم آن جناب را دريد و جگرش را بيرون آورد و براى هند دختر عتبة برد، و هند قطعه‏اى از آن جگر را بريده و در دهان گذارد ولى نتوانست بخورد و آن را بيرون انداخت و به شكرانه اين مژده و طبق وعده‏اى نيز كه داده بود طلا و جواهرات خود را بيرون آورده به وحشى داد.
"اى محمد شما عقيده داريد با شمشيرهاى خود ما را به دوزخ مى‏فرستيد و ما نيز شما را به بهشت روانه مى‏كنيم، پس هر كدام از شما كه آرزوى رفتن بهشت را دارد به جنگ من بيايد."
على(ع)كه اين سخن را شنيد شتابان به سوى او رفت و با خواندن اين ارجوزه آمادگى خود را براى جنگ با او اعلام فرمود:
يا طلح ان كنتم كما تقول‏
لكم خيول و لنا نصول‏فاثبت لننظر اينا المقتول‏
و اينا أولى بما تقول‏فقد أتاك الاسد الصئول‏
بصارم ليس به فلول‏ينصره القاهر و الرسول‏طلحه گفت: اى"قضم"مى‏دانستم كه جز تو كسى جرئت كارزار و جنگ مرا نخواهد داشت.
اين را گفته و حمله كرد،على(ع)ضربت او را با سپرى كه داشت دفع نمود و خود شمشيرى بر سر او زد كه كاسه سر او را از وسط شكافت و همچنان تا چانه‏اش را از ميان دو نيم كرد و بر زمين افتاد و به نقلى شمشيرى حواله پاى او كرد كه هر دو ران را با هم قطع كرد و از پشت بر زمين افتاد، با كشته شدن طلحه برادرش عثمان بن أبى طلحه پيش آمد و پرچم را برداشت او نيز به شمشير على(ع) از پاى در آمد و همچنين يكى پس از ديگرى تا نه تن از قبيله بنى عبد الدار كه پرچمدار قريش بودند هر كدام پرچم رابه دست گرفتند و به شمشير على بن ابيطالب(ع) و برخى نيز با تيرهاى كارى عاصم بن ثابت(كه در تيراندازى مهارت فوق العاده‏اى داشت) از پاى در آمدند.
ديگر كسى جرئت نكرد آن پرچم ميشوم را بردارد تا اينكه زنى به نام عمره دختر علقمه پيش آمد و آن پرچم را برداشته روى زمين نصب كرد.
كشته شدن پرچمداران رعب عجيبى در دل قريش انداخت و آثار شكست در چهره‏ها ظاهر گرديد و به دنبال آن حمله عمومى از طرف مسلمانان شروع شد. زنان قريش براى تحريك مردان شروع به خواندن شعر و نواختن دف كرده به صورت سرودهاى جنگى مى‏خواندند:
ويها بنى عبد الدار
ويها حماة الادبار
ضربا بكل بتار (4)
و گاهى نيز مى‏خواندند:
ان تقبلوا نعانق‏
و نفرش النمارق‏
او تدبروا نفارق‏
فراق غير وامق (5)
از آن سو حمزة بن عبد المطلب عموى پيغمبر چون شيرى غران به راست و چپ لشكر دشمن حمله مى‏افكند و هر كه سر راهش مى‏آمد او را از پاى در مى‏آورد ابو دجانه انصارى با شهامت بى‏نظير خود و شمشيرى كه پيغمبر به دستش داده بود مرد و مركب را روى هم مى‏ريخت. مى‏نويسند آن شمشير را بالاى سر هر كس به گردش در مى‏آورد جان سالم به در نمى‏برد و حتى در حين كارزار به"هند"همسر ابو سفيان رسيد و خواست او را هم با آن شمشير به قتل رساند اما متوجه شد كه اين شمشير رسول خدا(ص) است. و او هم زنى است و نخواست آن شمشير مقدس را به خون زنى مشرك آلوده سازد. على بن ابيطالب نيز از يك سو و ساير مسلمانان جانباز و فداكار از مهاجر و انصار نيز سر غيرت آمده و بسختى مشركين را شكست دادند و هزيمت آنان به سوى مكه شروع شد، و بت بزرگ خودـيعنى هبلـرا نيز كه همراه آورده بودندرها كرده بر زمين افتاد و حتى اثاثيه و اسباب و خيمه و خرگاه خود را نيز رها كرده و فرار كردند، زنانى كه همراه آنها آمده بودند شروع به سرزنش فراريان كرده با حماسه‏هاى جنگى و دف و چنگ خواستند آنها را باز گردانند، ولى نتوانستند و آنها نيز پا به فرار گذاردند.
سربازان مسلمان پس از اينكه مقدارى آنها را تعقيب كردند مغرورانه به سوى ميدان جنگ بازگشته و با خيالى آسوده به جمع آورى غنايم پرداختند و با سابقه‏اى كه از جنگ بدر و آن پيروزى بيرون از انتظار داشتند اطمينان يافتند كه اينجا هم ديگر شكست نخواهند خورد و مشركين از راهى كه رفته‏اند باز نخواهند گشت.
در اينجا بود كه يك صفت نكوهيده ديگر يعنى به جنبش آمدن صفت طمع در دل تيراندازانى كه همراه عبد الله بن جبير از دهانه دره نگهبانى مى‏كردند به اين غرور اضافه شد و صحنه جنگ را عوض كرد و اين پيروزى برق آساى مسلمانان را مبدل به شكست نموده ننگ آن شكست رسوا كننده را از چهره مشركين پاك كرد و آن هزيمت قبيح را جبران نمود. و به تعبير واضح‏تر غرور و نافرمانى از دستور رهبر عالى قدر اسلام سبب شكست مسلمانان گرديد.
زيرا وقتى تيراندازان از بالاى دره مشاهده كردند كه مسلمانان به جمع آورى غنايم مشغول شده و مشركين هزيمت كردند،يكى يكى به منظور به دست آوردن غنيمت و براى آنكه از يكديگر عقب نمانند به سوى دره سرازير شدند و هر چه عبد الله بن جبير فرياد زد: نرويد و از دستور رسول خدا(ص)سرپيچى نكنيد!كسى به حرف او گوش نداد، و برخى هم در پاسخش گفتند:
آن وقت كه پيغمبر سفارش كرد از اينجا حركت نكنيد نمى‏دانست كه مسلمانان پيروز مى‏شوند.
و به هر ترتيب به فاصله اندكى چهل نفر از آنها رفتند و به همراه عبد الله بن جبير جز ده تن باقى نماند،خالد بن وليد كه با دويست نفر از جنگجويان قريش در كمين تيراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شكاف عبور كند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند و در هر بار كه مى‏خواست منظور خود را عملى سازد بارگبار تيرهاى آنان مواجه مى‏شد، وقتى متوجه شد ده نفر تيرانداز بيشتر نمانده با همراهان خود بدانها حمله كرد و آنان را كشته و شمشير در ميان مسلمانانى كه با خيالى آسوده براى جمع آورى غنايم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگير ساختند.
در اين ميان همان زن يعنى عمره دختر علقمه حارثيه وقتى خالد و همراهان را از دور مشاهده كرد پيش رفته و پرچم قريش را كه روى زمين افتاده بود بلند كرد و قسمتى از سپاه فرارى قريش را دور آن جمع نمود.
زنان قريش نيز كه در حال فرار بودند وقتى پشت سر خود را نگريستند و پرچم افراشته قريش را مشاهده كردند به سرزنش و ملامت مردان مشغول شده و با موهاى پريشان و گريبانهاى چاك زده و فريادهاى ديوانه‏وار خويش، انها را به بازگشت به ميدان جنگ تشويق نمودند و تدريجا صحنه جنگ به سود قرشيان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به هزيمت و فرار نهادند، و جمعى نيز بدون آنكه متوجه باشند شمشير به روى يكديگر كشيدند، و به هر كس مى‏رسيدند شمشير مى‏زدند تا خود را از مهلكه نجات دهند.

شايعه كشته شدن پيغمبر

شايعه كشته شدن پيغمبر
چيزى كه به اين هزيمت و پريشانى جنگجويان مسلمان كمك كرد فريادى بود كه به گوش آنها رسيد كه كسى مى‏گويد:
محمد كشته شد!
در روايات آمده كه اين فرياد، نخست از دهان شيطان كه به صورت مردى در ميدان حاضر شده بود بيرون آمد ولى دهان به دهان بسرعت در تمام جبهه جنگ پيچيد و موجب تقويت روحيه دشمن و ضعف و ناتوانى سربازان اسلام گرديد، و منشأ اين شايعه و تأثير آن در روحيه افراد هم اين بود كه در گير و دار حمله مشركين سنگى به سوى رسول خدا(ص)پرتاب شد و آن سنگ دندان آن حضرت را شكست و قسمتى از لب و صورت را نيز شكافت و ديگر آنكه همچنان كه آن حضرت مشغول دفاع و حمله بود يك بار در گودالى كه مشركين سر راه مسلمانان حفر كرده بودند افتادكه على(ع) و طلحه آن حضرت را از جا بلند كرده و برخى كه صورت خون‏آلود و مجروح و نيز افتادن آن حضرت را بر زمين ديده بودند يقين به صحت اين خبر و درستى آن شايعه كردند و آنچه را ديده بودند به ديگران نيز مى‏گفتند.
و در برخى از تواريخ علت ديگرى نيز براى اين شايعه ذكر كرده‏اند و آن اين بود كه يكى از مشركان به قصد كشتن رسول خدا(ص)پيش آمد و مصعب بن عمير را كه پيش روى آن حضرت مى‏جنگيد و از آن حضرت دفاع مى‏كرد و ضمنا شبيه رسول خدا(ص)نيز بود به قتل رساند و خيال كرد رسول خدا را به قتل رسانده و آن فرياد را سر داد.
شهادت حمزة بن عبد المطلب
ضايعه ناگوار ديگرى كه در اين گير و دار در تضعيف روحيه مسلمانان مؤثر بود داستان شهادت حمزة بن عبد المطلب عموى بزرگوار پيغمبر(ص) و يكه تاز ميدان و دلير جنگ بود،كه پيغمبر اسلام و مسلمانان را بسختى متأثر و كوفته خاطر ساخت،حمزه كه همچون شيرى غران در برابر دشمنان اسلام به يمين و يسار حمله مى‏كرد و قريش را متفرق مى‏ساخت و مرد و مركب را بر زمين مى‏افكند با حربه‏اى كه"وحشى"از كمين به تهيگاه او پرتاب كرد از پاى در آمد و به شهادت رسيد.
وحشى از بردگان مكه و قريش بود كه در جنگ احد حاضر گشته و هند همسر ابو سفيان به او گفته بود: اگر بتوانى يكى از سه نفر يعنى محمد،على و حمزه را به قتل برسانى آنچه بخواهى به تو مى‏دهم و در پاره‏اى از نقلهاست كه جبير بن مطعم مولايش نيز همين سخن را بدو گفت و وعده آزادى او را داد و گفت: هر يك از اين سه نفر را به قتل برسانى آزاد خواهى شد.
وحشى در پاسخ هند گفت: اما محمد كه مرا به وى دسترسى نيست و يارانش حلقه وار او را احاطه مى‏كنند،على هم پيوسته در حال كارزار اطراف خود را بدقت مى‏نگرد و بدو نيز دسترسى ندارم و اما حمزه را شايد بتوانم به قتل رسانم، زيرا وقتى به غضب مى‏آيد پيش پاى خود را نمى‏بيند.
كسانى كه با رسول خدا(ص) ماندند
آنچه بر طبق تواريخ مسلم است آن است كه در معركه احد بيشتر مسلمانان فرار كرده و رو به هزيمت نهادند و پيغمبر(ص)هر چه فرياد زد: من رسول خدا هستم و كشته نشده‏ام به كجا فرار مى‏كنيد؟گوش ندادند، و حتى برخى مانند عثمان بن عفان و زيد بن حارثة تا چند فرسنگى مدينه گريختند و به گفته طبرسى سه روز نيز از ترس مشركين در كوهى به نام"جعلب"توقف كردند، و پس از سه روز به مدينه آمدند (6).
و گروهى نيز مانند عمر بن خطاب و طلحة بن عبيد الله تا پشت جبهه جنگ گريختندو در آنجا توقف كردند تا ببينند سرانجام جنگ چه خواهد شد.
ابن هشام و طبرى و ديگران نقل كرده‏اند كه انس بن نضرـيكى از مسلمانانـدر همان حال بر آنها عبور كرد و با شدت ناراحتى از آنها پرسيد:چرا اينجا نشسته‏ايد؟گفتند:رسول خدا كه كشته شد؟!انس گفت:زندگى پس از كشته شدن رسول خدا به چه درد مى‏خورد؟برخيزيد و به ميدان جنگ برويد و همانند او شربت شهادت را بنوشيد!
و در نقل ديگرى است كه گفت: اگر محمد كشته شد خداى محمد كه كشته نشده برخيزيد!اين را گفت و به دنبال آن به ميدان جنگ آمد و مردانه جنگيد تا كشته شد. (7)
و اما افرادى كه با پيغمبر(ص)ماندند و با كمال رشادت و ايمان جنگيدند، چند نفر معدود بودند كه از آن جمله به اتفاق اهل تاريخ در درجه اول على بن ابيطالب(ع)بود. (8) و بقيه مورد اختلاف است.
مقام على(ع) در احد
شيخ مفيد(ره) از زيد بن وهب نقل كرده كه گويد: به عبد الله بن مسعود گفتم: مردم در آن روز بجز على بن ابيطالب و ابو دجانه و سهل بن حنيف از اطراف رسول خدا(ص)گريختند؟ابن مسعود گفت: تنها على بن ابيطالب ماند و بقيه رفتند و طولى نكشيد كه چند تن بازگشتند و به دفاع از پيغمبر(ص)پرداختند كه نخست عاصم بن ثابت و سپس ابو دجانه،سهل بن حنيف،طلحة بن عبيد الله بودند و زيد بن وهب از او پرسيد: تو كجا بودى؟عبد الله بن مسعود گفت: من هم گريختم...
و در شرح ديوان على(ع) و برخى كتابهاى ديگر نيز از زيد بن وهب نقل شده كه تنها كسى كه با آن حضرت ماند على(ع)بود و چند تن ديگر مانند ابو دجانه و سهل بن حنيف بعدا آمدند (9) و قاضى دحلانـيكى از مورخان اهل سنتـروايت كرده كه‏على(ع)فرمود:در آن حال به اطراف خود نگريستم و رسول خدا(ص) را نديدم، در ميان كشتگان نيز نظر كردم او را نديدم با خود گفتم: به خدا سوگند پيغمبر كسى نيست كه از جنگ فرار كند در ميان كشتگان هم كه نيست پس ممكن است خداى تعالى به خاطر رفتار ما او را به آسمان برده باشد و از اين رو من هم جنگ مى‏كنم تا كشته شوم و با همين تصميم غلاف شمشيرم را شكستم و شروع به جنگ كردم و دشمن كه چنان ديد جلوى مرا باز كرد ناگاه چشمم به رسول خدا(ص) افتاد كه در جاى خود ايستاده.
و در روايات ديگر است كه على(ع)پيش آمد و شروع كرد دشمنان را از اطراف پيغمبر دور كردن، رسول خدا(ص)چشمش را گرداند و على را ديد و از او پرسيد: مردم كجا رفتند؟پاسخ داد پيمانها را شكستند و گريختند،فرمود: تو چرا با آنها فرار نكردى؟على(ع)عرض كرد:كجا بروم و تو را رها كنم به خدا از تو جدا نخواهم شد تا كشته شوم يا اينكه خدا تو را پيروز گرداند. فرمود: پس اين دشمنان را از من دور كن،على(ع)براى دفاع از آن حضرت به هر سو حمله مى‏كرد تا شمشيرش شكست و رسول خدا(ص) در آن حال ذوالفقار را به دست او داد و گفت: با اين شمشير جنگ كن تا آنجا كه محدثين شيعه و اهل سنت مانند طبرى و ابن اثير و ديگران همه نوشته‏اند جبرئيل در آن حال به نزد رسول خدا(ص) امده و عرض كرد:
"ان هذه لهى المواساة"
[براستى كه اين معناى مواسات و برادرى است كه على نسبت به تو انجام مى‏دهد!]
در چند روايت است كه گفت: براستى فرشتگان از اين مواسات و فداكارى على به شگفت آمده‏اند.
رسول خدا(ص)فرمود: ارى"انه منى و أنا منه"[على از من است و من از اويم.]جبرئيل گفت:"و أنا منكما"[من هم از شما هستم.]
و در آن هنگام صدايى شنيده شد كه چند بار گفت:
"لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار."ابن أبى الحديد پس از نقل اين قسمت گويد:
اين خبر را جماعتى از محدثين براى من نقل كرده و از خبرهاى مشهور است.
و در تفسير على بن ابراهيم است كه در آن گيرودار نود جراحت و زخم بر سر و رو و سينه و دست و پاى على(ع) وارد شد. و در سيره حلبيه از زمخشرى نقل كرده كه خود على(ع)فرمود:در آن روز شانزده ضربت به من خورد كه چهار بار به زمين افتادم و در هر بار مردى خوش صورت و خوش بو مى‏آمد و بازوى مرا مى‏گرفت و از زمين بلندم مى‏كردم و مى‏گفت: پيش برو و در راه پيروى و اطاعت خدا و رسول او شمشير بزن كه آن هر دو از تو خوشنودند، و چون بعدها توصيف آن مرد را براى رسول خدا(ص)كردم فرمود: او را شناختى؟گفتم: نه، ولى شبيه به دحيه كلبى بود،فرمود: او جبرئيل بوده.
على بن ابراهيم از عمر بن خطاب نقل مى‏كند كه در آن گيرودار وقتى ما ديديم در برابر مشركين نمى‏توانيم مقاومت كنيم و رو به فرار نهاديم ناگهان على بن ابيطالب را ديدم كه چون شير خشمناكى به اين سو و آن سو حمله مى‏كند و چون چشمش به ما افتاد مشت ريگى برداشت و بر روى ما پاشيد و گفت:روهاتان سياه باد به كجا فرار مى‏كنيد؟به سوى دوزخ!و ما همچنان به عقب مى‏رفتيم كه دوباره على(ع) در حالى كه شمشير پهنى در دست داشت و از آن خون مى‏چكيد به سوى ما آمد و گفت: پيمان بستيد و آن را شكستيد؟به خدا سوگند شما سزاوارتريد به كشته شدن از اينان كه من مى‏كشم!
عمر گويد:در آن حال به چشمان على(ع)نگاه كردم ديدم مانند دو كاسه خون است و من چنان ديدم كه الآن است كه ما را بكشد از اين رو پيش رفتم و گفتم:يا أبا الحسن اجازه بده تا بگويم:رسم عرب چنان است كه گاه فرار مى‏كند و گاه حمله مى‏كند، و در حمله بعدى جبران فرار را خواهد كرد!در اين‏جا بود كه گويا على(ع)شرم كرد و از ما گذشت و دل من قدرى آرام شد، و تا به حال هرگاه آن منظره را به ياد مى‏آورم قلبم مى‏تپد، و در آن حال كسى با رسول خدا(ص)نماند جز على و ابو دجانه!و در تفسير مجمع البيان از انس بن مالك روايت كرده كه على(ع) در آن روز بيش از نود زخم و جراحت از شمشير و نيزه و تير بر بدنش رسيده بود كه رسول خدا(ص)پس از جنگ دست بر آن زخمها مى‏كشيد و به اذن خداى تعالى التيام مى‏يافت.
ابو دجانه
ديگر از كسانى كه در آن روز فرار نكرد و با كمال شهامت جنگيد و از رسول خدا(ص) دفاع كرد ابو دجانه است كه نامش سماك بن خرشه و از انصار مدينه است و از شجاعان معروف و بزرگان اصحاب رسول خدا(ص) است و از رشادتهاى او در همين جنگ احد آن است كه اهل تاريخ نقل مى‏كنند در آغاز جنگ، رسول خدا(ص)شمشير خود را در دست گرفته و فرمود:كيست كه حق اين شمشير را ادا كند؟
چند تن از اصحاب مانند زبير و ديگران برخاستند شمشير را بگيرند ولى رسول خدا(ص)به آنها نداد تا اينكه ابو دجانه برخاست و پرسيد: حق اين شمشير چيست؟حضرت فرمود: ان قدر به دشمن بزنى كه خم شود.
ابو دجانه كه به شجاعت معروف بود شمشير را گرفت و دستارى قرمز داشت كه هرگاه بر سر مى‏بست مردم مدينه مى‏گفتند: ابو دجانه دستار مرگ را بر سر بسته، در آن حال آن دستار را بست و با تبختر و تكبر خاصى شروع به رفتن كرد كه رسول خدا(ص)فرمود:
"ان هذه لمشية يبغضها الله الا فى هذا الموطن"[اين راه رفتنى است كه خداى تعالى جز در چنين جايى آن را دشمن دارد.]سپس حمله كرد و اين رجز را مى‏خواند:
انا الذى عاهدنى خليلى‏

و نحن بالسفح لدى النخيل‏

ألا أقوم الدهر فى الكيول
اضرب بسيف الله و الرسول (10) و با دلاورى خاصى كه داشت به هر كس مى‏رسيد با آن شمشير او را به خاك مى‏انداخت تا آنجا كه بالاى سر هند كه شناخته نمى‏شد رسيد و خواست شمشير را بر سر او فرود آورد ولى او را شناخت و از قتل او صرفنظر كرد و چون بعدها سبب آن را پرسيدند ابو دجانه گفت:چون خواستم شمشير را فرود آورم ديدم زنى است و با خود گفتم:شمشير رسول خدا(ص)مقدستر از آن است كه آن را به خون زنى آلوده كنم.
و در پاره‏اى از تواريخ است كه به اندازه‏اى زخم بر بدن ابو دجانه وارد شد كه بر زمين افتاد و على(ع)پيش آمده او را به دوش گرفته به كنارى برد. (11)
و در تفسير فرات بن ابراهيم است كه وقتى رسول خدا(ص) ديد مسلمانان هزيمت كردند سر را برهنه كرد و فرياد زد:
"ايها الناس أنا لم امت و لم اقتل"
[من نمرده‏ام و كشته نشده‏ام.]
ولى كسى به سخن آن حضرت گوش نداده و رفتند، در اين وقت رسول خدا(ص)به جاى خود بازگشت و كسى را جز على بن ابيطالب و ابو دجانه نديد،حضرت رو به ابو دجانه كرده فرمود: اى أبا دجانة من بيعت خود را از تو برداشتم مردم رفتند تو هم مى‏خواهى باز گردى بازگرد!ابو دجانه در جواب گفت: ما چنين بيعتى با تو نكرديم و چگونه ممكن است زنان انصار در زير چادرها بگويند: من تو را به دست دشمن سپرده و جان خود را نجات دادم، اى رسول خدا پس از تو خيرى در حيات و زندگى نيست.
سهل بن حنيف و عاصم بن ثابت
اين هر دو نيز از انصار مدينه بودند كه طبق پاره‏اى از روايات با رسول خدا(ص)ماندند و بسختى از آن حضرت دفاع كردند و هر دو از تيراندازان ماهر و زبردست بودند و به وسيله تيرهاى كارى دشمنان را از پاى در مى‏آوردند، و هر دوى آنها ازافرادى بودند كه طبق همان روايات در آن روز پيمان مرگ با رسول خدا(ص)بستند و متعهد شدند تا سرحد مرگ در راه دفاع از آيين اسلام و آن بزرگوار جنگ كنند و بخوبى به عهد و پيمان خويش وفا كرده و پايدار ماندند.
افراد ديگرى را نيز در برخى از تواريخ نقل كرده‏اند كه در آن روز با رسول خدا(ص)ماندند از آن جمله ابن أبى الحديد از واحدى نقل كرده كه گفته است:
هشت نفر در آن روز با رسول خدا(ص)پيمان مرگ بستند و همگى پا برجا ماندند و آنها عبارت بودند از: على بن ابيطالب،طلحه، زبير كه اين سه نفر از مهاجرين مكه بودند، و پنج تن ديگر از انصار مدينه به نام: ابو دجانه،حارث بن صمة،حباب بن منذر،عاصم بن ثابت و سهل بن حنيف و از اين هشت نفر هيچ يك كشته نشدند ولى ديگران همگى گريختند.
و از ديگرى روايت كرده كه نام سعد بن عباده و اسيد بن حضيرـيا سعد بن معاذ و محمد بن مسلمه را نيز به جاى آن دوـذكر كرده‏اند. و در نقل ديگرى باقيماندگان با آن حضرت را چهارده نفر(هفت تن از مهاجر و هفت تن از انصار) ذكر كرده است و به هر صورت جز على بن ابيطالب (ع) افراد ديگر مورد اختلاف و گفتگوست و چنين به نظر مى‏رسد كه در ميان فراريان نيز افراد فداكار و با ايمانى وجود داشته كه پس از مقدارى هزيمت بازگشتند و به جنگ پرداختند و ضمنا اين را هم بايد دانست كه افراد بزرگوارى چون مصعب بن عمير،حنظلة بن ابى عامر، انس بن نضر،سعد بن ربيع،عمرو بن جموح و ديگران كه نام برخى از آنها پيش از اين ذكر شد با كمال فداكارى و ايمان جنگ كرده و به شهادت رسيدند و ظاهرا شهادت اين افراد در همان گير و دار حمله خالد بن وليد و قبل از فرار مسلمانان اتفاق افتاده و گرنه از حال آنان كه در تاريخ ثبت شده به خوبى مى‏توان به دست آورد كه آنها مرد فرار و هزيمت نبوده‏اند و بلكه عاشق و دلباخته شهادت در راه دين و دفاع از رهبر عالى قدر اسلام بوده‏اند، اما در عوض افراد بى‏ايمان و منافقى هم بودند كه وقتى خبر قتل رسول خدا را شنيدند به يكديگر گفتند:كاش كسى بود كه از جانب ما به نزد عبد الله بن أبى مى‏رفت و به وى مى‏گفت: براى ما از أبى سفيان أمان بگيرد، و يا برخى از همان افراد بى‏ايمان بودند كه‏در آن حال گفتند: اكنون كه محمد كشته شد به همان آيين پدران خود باز گرديد!
و برخى هم گفتند: اگر او پيغمبر بود كشته نمى‏شد!
و در اينجا بود كه به نقل مورخين انس بن نضر قسمتى از اين سخنان را شنيد و پس از اينكه پاسخ آن افراد بى‏ايمان را داد سر به سوى آسمان بلند كرده گفت:
"اللهم انى اعتذر اليك مما يقوله هؤلاء".
[خدايا من از اين گفتار ناهنجار اينان به درگاه تو پوزش مى‏طلبم!]
سعد بن ربيع
نام سعد بن ربيع در خلال داستان اسلام مردم مدينه و پيمان برادرى(در پاورقى)مذكور شد و ابن هشام و ديگران نقل كرده‏اند كه چون سر و صداى جنگ احد خوابيد رسول خدا(ص)فرمود:كيست كه از حال سعد بن ربيع ما را با خبر كند؟مردى از انصار برخاست و گفت: من به دنبال اين كار مى‏روم، و سپس به ميان كشتگان آمد و او را در حالى كه رمقى در تن داشت و دقايق آخر عمر را مى‏گذرانيد مشاهده كرده بدو گفت:رسول خدا(ص)مرا فرستاد تا تو را پيدا كنم و وضع حال تو را بدو اطلاع دهم!
سعد گفت: من جزء كشتگانم،سلام مرا به رسول خدا(ص)برسان و بگو از خدا مى‏خواهم تا بهترين پاداشى را كه خداوند از سوى امتى به پيغمبرشان مى‏دهد آن را به تو عنايت كند، و به مردم نيز سلام مرا برسان و بگو: سعد بن ربيع مى‏گويد:چشم بر هم زدنى از حمايت رسول خدا(ص) دست برنداريد و از دفاع او غافل نشويد كه اگر رسول خدا(ص)كشته شود و يكى از شما زنده بماند هيچ‏گونه عذرى در پيشگاه خداوند نداريد!اين را گفت و از دنيا رفت.
و چون اين سخن را به آن حضرت گفتند فرمود:
"رحمه الله نصح لله و لرسوله حيا و ميتا".
[خدا سعد را رحمت كند كه در حيات و مرگ از خير خواهى و حمايت خدا و رسول او دست برنداشت.]
واقدى از مالك بن دخشم نقل كرده كه گفت: من بر سعد بن ربيع گذارم افتاد وديدم دوازده زخم كارى برداشته كه هر كدام براى مرگ او كافى بود بدو گفتم: مى‏دانى كه محمد كشته شد؟
سعد گفت: گواهى مى‏دهم كه محمد رسالت پروردگارش را بخوبى انجام داد، تو برو و از دين خود دفاع كن كه خداى بزرگ زنده است و هرگز نخواهد مرد.
و در نقل على بن ابراهيم است كه آن مردى كه به سراغ وى آمده بود گويد:رسول خدا(ص)جايى را نشان داد و گفت: انجا برو و او را پيدا كن زيرا من او را در آنجا ديدم كه دوازده نيزه بالاى سرش بلند شده بود،گويد: من همانجا آمدم و او را ميان كشتگان ديدم دوبار او را صدا زدم پاسخى نداد بار سوم گفتم:رسول خدا(ص)مرا براى تفحص حال تو فرستاده، چون نام رسول خدا(ص) را شنيد سربلند كرد و مانند جوجه‏اى كه با شنيدن صداى مادر به شعف مى‏آيد گويا جان تازه‏اى گرفت دهان باز كرده گفت: مگر رسول خدا(ص)زنده است؟گفتم: ارى، با خوشحالى گفت:"الحمد لله..."آن گاه پيغام و سلام او راـچنانكه در بالا ذكر شد نقل كردهـو در پايان گويد:در اين وقت نفس عميقى كشيد كه ديدم خون زيادىـمانند خونى كه از گلوى شتر در وقت نحر بيرون مى‏آيدـاز بدنش خارج شد و از دنيا رفت.
و چون جريان را به رسول خدا(ص)گفتم فرمود:
"رحم الله سعدا، نصرنا حيا و أوصى بناميتا".
[خدا رحمت كند سعد را كه تا زنده بود ما را يارى كرد و در مرگ نيز سفارش ما را نمود.]
و به هر صورت داستان جنگ احد امتحان خوبى براى مسلمانان بود و به عبارت روشنتر ميدان آزمايش خوبى بود تا مردمان با ايمان از افراد منافق و بى‏ايمان متمايز گشته و باطن هر يك بخوبى آشكار گردد. همان طور خداى تعالى نيز در قرآن كريم درباره همان جنگ پس از ذكر آياتى اين نكته را يادآور شده و مى‏فرمايد:
"... و ليمحص الله الذين آمنوا و يمحق الكافرين" و نيز فرموده "... و ليبتلى الله ما فى صدوركم و ليمحص ما فى قلوبكم" و نيز در همين باره فرموده "و ما اصابكم يوم التقى الجمعان فباذن الله و ليعلم المؤمنين و ليعلم الذين نافقوا". (12)
و در تاريخ جنگ احد نام چند زن فداكار و با ايمان نيز ذكر شده كه براى نمونه يكى از آنها را نام مى‏بريم.
نسيبه"ام عمارة"
نسيبه دختر كعب و از انصار مدينه بود كه چون دو پسرش به نام عماره و عبد الله و شوهرش زيد به ميدان جنگ رفته بودند او نيز مشك آبى با خود برداشت و به احد آمد تا زخميان را مداوا كند و اگر آب خواستند به آنها آب بدهد.
در گيرودار جنگ كه مسلمانان رو به هزيمت نهادند ناگاه نسيبه يكى از دو پسر خود را ديد كه فرار مى‏كند سر راه او را گرفت و بدو گفت: پسرم به كجا فرار مى‏كنى آيا از خدا و رسول او مى‏گريزى؟پسر كه اين حرف را از مادر شنيد بازگشت ولى به دست يكى از مشركين كشته شد، نسيبه كه چنان ديد پيش رفته شمشير فرزند خود را به دست گرفت و به قاتل او حمله كرد و شمشير را بر ران او زده و او را كشت. رسول خدا(ص)نيز در حق او دعا كرد.
آن گاه شروع به دفاع از رسول خدا(ص) كرد و ضرباتى را كه حواله آن حضرت مى‏كردند با سر و سينه دفع مى‏كرد تا آنجا كه به گفته واقدى دوازده زخم كارى از نيزه و شمشير برداشت و در همانجا رسول خدا(ص) مردى از مهاجرين را مشاهده كرد كه سپر خود را به پشت آويزان كرده و مى‏گريزد،حضرت او را صدا زده فرمود:
سپر خود را بينداز و به سوى دوزخ برو!
آن مرد سپر را انداخته و گريخت، رسول خدا(ص) فرمود: اى نسيبه اين سپر را بردار، نسيبه نيز سپر را برداشت و شروع به جنگ كرد.
و هنگامى كه ابن قمئهـيكى از مشركان و دشمنان سرسخت پيغمبر به رسول خدا(ص)حمله كرد و ضربتى به شانه آن حضرت زد (13) و به دنبال آن فرياد زد: به لات و عزى سوگند محمد را كشتم (14)! همين نسيبه بر او حمله كرد و ضرباتى بر او زد اما چون دو زره بر تن داشت كارگر نشد و او ضربتى بر شانه نسيبه زد كه تا زنده بود جاى آن به صورت وحشتناكى باقى ماند و رسول خدا(ص) درباره او فرمود:
"لمقام نسيبة اليوم افضل من مقام فلان و فلان".
[سهم نسيبه در آن روز و فداكاريهايش از فلان و فلان برتر و بهتر بود.]
ابن ابى الحديد معتزلى پس از نقل اين داستان گويد: اى كاش راوى حديث نام آن دو نفر را به صراحت مى‏گفت و به طور كنايه به لفظ "فلان و فلان" نمى‏گفت تا همگان آن دو نفر را مى‏شناختند و نسبت به ديگران گمانها نمى‏بردند و از اين بابت تأسف مى‏خورد كه چرا راوى مراعات امانت حديث را نكرده و نام آن دو نفر را به صراحت ذكر نكرده است (15).
و دنباله داستان را ابن ابى الحديد از واقدى نقل مى‏كند كه عبد الله بن زيد پسر ديگر نسيبه گويد: من در آن حال پيش رفتم و ديدم مادرم مشغول دفاع از رسول خدا(ص) است و روى شانه‏اش زخم گرانى برداشته، پيغمبر به من فرمود: پسر"أم عماره"هستى؟عرض كردم: ارى،فرمود: مادرت!مادرت را درياب و زخمش را ببند،خدا به شما خانواده بركت(و پاداش خير) دهد.
مادرم رو به آن حضرت كرده گفت: اى رسول خدا از خدا بخواه كه منزل ما با تو در بهشت يك جا باشد و ما را در آنجا رفيق و همراه تو قرار دهد و حضرت در آن حال دعا كرده گفت:
"اللهم اجعلهم رفقائى فى الجنة"
مادرم كه اين دعا را شنيد گفت: اكنون باكى ندارم از هر مصيبتى كه در دنيا به من برسد.

داستان ابى بن خلف

داستان ابى بن خلف
همچنان كه اطراف رسول خدا(ص)خلوت شده بود يكى از دشمنان سرسخت پيغمبر به نام أبى بن خلف به قصد كشتن آن حضرت ركاب بر اسب زده و پيش آمد.
و اين أبى بن خلف هنگامى كه رسول خدا(ص) در مكه بود هر زمان آن حضرت را ديدار مى‏كرد مى‏گفت: من اسب قيمتى و راهوارى دارم كه هر روز مقدار زيادى ذرت به او مى‏دهم تا روزى بر آن سوار شده و تو را به قتل برسانم. پيغمبر(ص)نيز در جوابش مى‏فرمود: ان شاء الله در آن روز من تو را خواهم كشت.
و در آن وقت در حالى كه بر همان اسب سوار بود پيش آمد و با جوش و خروشى فرياد زد: من زنده نباشم اگر تو را بگذارم امروز نجات يابى!
بعضى كه اطراف پيغمبر بودند از آن حضرت اجازه خواستند براى دفع او پيش بروند ولى رسول خدا(ص)فرمود: بگذاريد تا نزديك بيايد و چون نزديك آمد رسول خدا(ص)حربه‏اى را كه در دست حارث بن صمه و يا سهل بن حنيف بود از دست او گرفت و حركت سختى بدان داده و حواله گردن أبى بن خلف كرد.
ضربت آن حضرت خراشى در گردن او انداخت ولى چنان سخت بود كه از اسب روى زمين افتاد و نزديكانش او را برداشته و از ميدان دور كردند ولى او مانند گاو نعره مى‏زد، ابو سفيان و همراهانش كه صداى او را شنيدند بدو گفتند: اين چه بى‏تابى است كه مى‏كنى؟يك خراش مختصرى بيشتر نيست!گفت:واى بر شما هيچ مى‏دانيد اين‏ضربت را چه كسى به من زد؟اين ضربه را محمد به من زد همان كسى كه در مكه به من گفت: تو را خواهم كشت و من مى‏دانم كه از اين ضربت جان سالم به در نخواهم برد، و همچنان فرياد مى‏زد تا روز ديگر كه مرگش فرا رسيد و در راه مرد.
دنباله ماجراى جنگ
فداكارى بى‏سابقه و از جان گذشتگى همان چند نفر معدودى كه از آغاز با رسول خدا(ص)مانده و يا تدريجا به آن حضرت ملحق شده بودند كم‏كم مشركين را خسته كرده و گروهى از فراريان لشكر اسلام نيز وقتى دانستند پيغمبر اسلام زنده است و دفاع سر سختانه اطرافيان آن حضرت را ديدند به ميدان جنگ بازگشته و تدريجا حلقه محاصره‏اى اطراف پيغمبر تشكيل دادند و سرسختانه شروع به دفاع از آن حضرت كردند و رسول خدا(ص)نيز مصلحت در آن ديد كه به سمت كوه احد حركت كند و دامنه كارزار را بدانجا كه جاى مطمئنترى بود بكشاند.
ابو سفيان و مشركين نيز كه خود را پيروز و فاتح جنگ مى‏دانستند بيش از آن حمله و توقف را مصلحت نديده و نمى‏خواستند اين اندازه پيروزى را كه به دست آورده بودند به مخاطره اندازند، از اين جهت ادامه جنگ را صلاح نديده آماده بازگشت به مكه شدند و با اينكه حدود سى نفر از دلاوران و جنگجويان خود را از دست داده بودند به عنوان پيروزى به شعار دادن و هلهله و شادى پرداختند. ابو سفيان خود را به نزديك پيغمبر و همراهان آن حضرت رسانده و گفت: پيروزى در جنگ نوبتى است گاهى نوبت ماست و گاهى نوبت شما. رسول خدا(ص)فرمود: پاسخش را بگوييد و به دستور آن حضرت مسلمانان در پاسخش گفتند: ما با شما يكسان نيستيم،كشتگان ما در بهشت و كشتگان شما در دوزخ جاى دارند.
ابو سفيان گفت:
لنا عزى و لا عزى لكم!
[ما(بت)عزى داريم و شما نداريد]
رسول خدا در جوابش فرمود:
"الله مولانا و لا مولى لكم"[خدا مولى و سرپرست ماست و مولاى شما نيست.]
ابو سفيان فرياد زد:
"أعل هبل" (16) [هبل بزرگ و پيروز است!]
پيغمبر(ص) از آن سو به مسلمانانى كه همراهش بودند فرمود: پاسخش را بدهيد و بگوييد:
"الله أعلى و أجل"
[خدا برتر و والاتر است.]
ابو سفيان كه اين صدا را شنيد نزديك آمد و در آن ميان على(ع) را شناخت بدو گفت: ايا محمد زنده است؟على(ع)پاسخ داد: ارى به خدا سوگند او زنده است و سخن تو را مى‏شنود، ابو سفيان با ناراحتى گفت: تو راستگوتر از ابن قمئه هستى كه مى‏گفت: من محمد را كشتم آن گاه فرياد زد:وعده ما و شما سال ديگر در بدر صغرى (17)!
رسول خدا(ص)نيز آمادگى خود را به او اعلام كرد.
اين را گفت و به سوى لشكريان قريش بازگشت و دستور كوچ داد و قرشيان به سوى مكه حركت كردند.
زخمها و جراحاتى كه به رسول خدا(ص) در آن روز رسيد
در آن روز هنگامى كه مسلمانان رو به هزيمت نهادند رسول خدا(ص)خود شروع به جنگ نمود تا آنجا كه هر چه تير داشت همه را به سوى دشمن پرتاب كرد و زه پاره شد و كمان شكست و سپس با شمشير به جنگ پرداخت و در اين گير و دار چنانكه در خلال فصول گذشته ذكر شد چند ضربت به دست و بدن آن حضرت رسيد و دو زخم‏نيز به صورت آن حضرت خورد،يكى در اثر سنگى بود كه عتبة بن ابى وقاصـبرادر سعد وقاصـبه سوى آن حضرت پرتاب كرد و اين سنگ به گونه مباركشان خورد و موجب شكسته شدن دندان رباعيه و مجروح شدن صورت شد و همچنين لب پايين را شكافت و خون بر چهره آن حضرت جارى شد، و رسول خدا(ص) در آن حال خونها را از چهره‏اش پاك مى‏كرد و مى‏گفت:
"اللهم اهد قومى فانهم لا يعلمون".
[خدايا قوم مرا هدايت كن كه اينان نادان‏اند و نمى‏دانند.]
و ديگر از سنگى بود كه ابن قمئه به صورت آن حضرت زد و سبب شد كه دو حلقه از حلقه‏هاى زره در گونه صورت فرو رود و خون جارى شود. بعد از جنگ هنگامى كه ابو عبيده جراح آن دو حلقه را از گونه حضرت بيرون آورد دو دندان ديگر نيز افتاد.
جناياتى كه مشركين هنگام رفتن با كشتگان انجام دادند
از جنايتهايى كه زنان قريش هنگام رفتن به مكه انجام دادند و روى تاريخ را سياه كردند آن بود كه بر سر كشتگان مسلمانان آمده و به جز حنظلة بن أبى عامر (18) ديگران را مثله كرده گوش و بينى آنها را بريدند و برخى را دست و پا بريدند و حتى ابن هشام و ديگران نوشته‏اند: هندـهمسر ابو سفيانـگوش و بينيهاى بريده كشتگان را به ريسمان كشيد و از آنها دست بند و خلخال و گلوبند ساخت و به خود آويخت و چنانكه پيش از اين گفته شد به وسيله وحشى غلام طعيمة و يا به گفته برخى خود هند شكم حمزة بن عبد المطلب را نيز دريد و جگر او را بيرون آورده قسمتى از آن را بريد و خواست بخورد ولى نتوانست و بيرون انداخت.
گويند:در اين خلال شخصى از مشركين قريش به نام"حليس"ابو سفيان را ديد كه بالاى كشته حمزه آمده و نيزه خود را بر گوشه لب حمزه مى‏زند و مى‏گويد:"ذق عقق"يعنى مرگ را بچش اى كسى كه از قوم و قبيله‏ات بريدى!حليس كه اين منظره رااز كسى كه ادعاى رياست قريش را داشت ديد فرياد زد: اى بنى كنانه اين مرد مدعى است كه بزرگ قريش است ببينيد با كشته عموزاده‏اش چه عملى انجام مى‏دهد!
ابو سفيان كه تازه متوجه رفتار ناپسند خود گرديد به حليس گفت: ارام باش اين لغزشى بود كه از من سر زد و تو آن را ناديده بگير و پوشيده دار.
مشركين رفتند
لشكر قريش ميدان را خالى كرد و به سوى مكه حركت نمود، اما ترس اين بود كه در اين موقعيت كه مختصر پيروزى نصيب آنها شده بود به فكر حمله به شهر مدينه بيفتند و اين خود براى مسلمانانى كه كشته‏هاشان در ميدان جنگ روى زمين افتاده و لشكرشان از هم گسيخته بود گرفتارى تازه و دشوارى بود، از اين رو رسول خدا(ص)على بن ابيطالب را براى تحقيق حال لشكر قريش مأمور كرد به تعقيب آنها برود و بدو فرمود: اگر ديدى بر شتران سوار شده و اسبهاى خود را يدك مى‏كشند بدان كه به سوى مكه مى‏روند و اگر ديدى بر اسبان سوار شده و شترها را يدك مى‏كشند معلوم مى‏شود قصد حمله به مدينه را دارند و زودتر جريان را به اطلاع برسان و به خدا سوگند اگر چنين قصدى داشته باشند به جنگ آنها خواهم رفت.
على(ع)با تمام زخم و كوفتگى كه در تن داشت بسرعت خود را بدانها رسانده و ديد بر شتران سوار شده و اسبان را يدك مى‏كشند و معلوم شد به قصد مكه مى‏روند و خيال مسلمانان از اين جهت آسوده شد و به فكر دفن اجساد و بازگشت به شهر افتادند.
رسيدن خبر جنگ به مدينه و آمدن زنان به احد
دسته‏اى از فراريان جنگ كه خود را به مدينه رسانده بودند خبر قتل پيغمبر اسلام را كه در ميدان شنيده بودند به مردم دادند و اين خبر بسرعت در شهر منتشر شد جمعى از زنان مهاجر و انصار از خانه‏ها بيرون ريخته به سوى احد حركت كردند،فاطمه(س) دختر رسول خدا(ص) از همه بيشتر بى‏تابى مى‏كرد و بسرعت تا احد آمد و خود را به‏پدر رسانيد و چون چهره مجروح و خون آلود پدر را مشاهده كرد شروع به گريستن نمود بدانسان كه رسول خدا(ص) را نيز به گريه انداخت و سپس پيش رفته و شروع به پاك كردن خون از چهره پدر كرد، در اين وقت على(ع)سپر خود را برداشته و از چشمه"مهراس"كه در آن نزديكى بود آب مى‏آورد و فاطمه(س)با آن صورت پدر را شستشو مى‏داد و چون خونها را شست باز ديد خون مى‏آيد در اين وقت قطعه حصيرى آوردند و آن را سوزانده خاكسترش را روى زخمهاى صورت پدر گذاشت و بدين ترتيب خون ايستاد.
و در حديث است كه زنى از انصار كه پدر و برادر و شوهرش كشته شده بود خود را به مسلمانانى كه اطراف پيغمبر ايستاده بودند رسانيد و به يكى از آنها گفت:رسول خدا(ص)زنده است؟
گفت: ارى.
زن پرسيد: ايا مى‏توانم او را ببينم؟
گفت: ارى!
مسلمانان راه باز كرده و آن زن پيش رفت و چون رسول خدا(ص) را ديدار كرد گفت:
"كل مصيبة جلل بعدك"
[هر مصيبتى پس از تو آسان است(و بخوبى مى‏توان تحمل كرد).]
و ديگر از زنانى كه به احد آمد هند دختر عمرو بن حرامـخواهر عبد الله عمروـبود كه شوهرش عمرو بن جموح و پسرش خلاد و برادرش عبد الله بن عمرو كشته شده بودند. شترى آورد و هر سه را بر روى شتر بست و خواست تا آنها را به مدينه آورد و به خاك بسپارد اما پس از چند قدم شتر ايستاد و هر چه كردند پيش نرفت تا سرانجام همان طور كه پيش از اين گفته شد معلوم شد دعاى عمرو بن جموح مستجاب شده و بر طبق تقديرات الهى چنان مقدر شده كه آنها در همان سرزمين به خاك سپرده شوند.
نقل مى‏كنند همين كه جنازه‏ها را بر شتر بسته و در حال حركت بود،عايشه همسر رسول خدا (ص) او را ديدار كرده پرسيد:رسول خدا(ص)زنده است؟هند گفت: ارى‏و هر مصيبتى با وجود آن حضرت سهل و آسان است و چون از بار شتر پرسيد بدو گفت: جنازه برادر و پسر و شوهرم مى‏باشد و عايشه از اين تحمل و بردبارى و ايمان عجيب او تعجب كرد.
بر سر كشتگان
مسلمانان بر سر كشتگان خود آمده و مشاهده كردندـبجز حنظلهـهمه را مثله كرده و گوش و بينى و دست و پا بريده‏اند و بعضى را مانند حمزه سيد الشهدا شكمش را نيز دريده بودند، ديدن اين منظره براى مسلمانان بسيار ناگوار بود بخصوص هنگامى كه پيغمبر(ص)بالاى كشته حمزه آمد و آن وضع دلخراش را ديد بسختى متأثر گرديد و مطابق نقل برخى از مورخين گفت: تاكنون منظره‏اى نديده بودم كه به اين اندازه مرا خشمگين كرده باشد و در دل به فكر انتقام و معامله به مثل با مشركين افتاد ولى وحى الهى كه به وسيله جبرئيل نازل شد او را وادار به صبر و تحمل كرد و از اين فكر منصرف شد،متن آن وحى و دستور در ضمن اين آيه نازل شد:
"و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصابرين،فاصبر و ما صبرك الا بالله و لا تحزن عليهم..." (19)
[اگر كسى به شما ستم و عقوبتى كرد شما در برابرش همان گونه عقوبت كنيد و انتقام گيريد، اما اگر صبر كنيد براى صابران پاداش بهترى خواهد بود، اى پيغمبر تو به خاطر خدا صبر كن و بر كردار ايشان غمگين مباش...]تا به آخر آيه.
رسول خدا(ص)كه اين آيه را شنيد فرمود: صبر مى‏كنم، و به مسلمانان نيز دستور صبر داد و از مثله كردن كشتگان نهى فرمود.
آن گاه رسول خدا(ص) رداى خود را بر روى جنازه حمزه انداخت اما چون حمزه بلند قامت بود تمام بدن را نمى‏پوشاند، پس ردا را روى سر كشيد ديد پاها بيرون است و چون روى پاها كشيد مشاهده كرد سر بيرون مى‏افتد از اين رو ردا را روى سر كشيد و روى پاها را با علف و شاخه‏هاى بوته اسفند پوشاندند، و نسبت به كشتگان ديگر نيزهمين گونه رفتار كرده حتى هنگام دفن در قبر نيز قسمتى از بدن و يا همه بدنشان را با علف و بوته اسفند پوشانده و دفن نمودند.
در اين وقت رسول خدا(ص)مطلع شد كه صفيهـدختر عبد المطلبـمى‏خواهد بالاى كشته برادرش حمزه برود پيغمبر به زبيرـفرزند صفيهـفرمود: برو و صفيه را بازگردان كه كشته برادر را به اين حال نبيند، زبير خود را به مادر رسانيد و دستور رسول خدا(ص) را به او ابلاغ كرد.
صفيه پرسيد: براى چه؟من شنيده‏ام برادرم را مثله كرده‏اند و چون اين مصيبتها در راه خداست ما هم بدانها راضى هستيم و ان شاء الله صبر و شكيبايى خواهم كرد، زبير به نزد رسول خدا (ص)بازگشت و سخن صفيه را به عرض آن حضرت رسانيد،حضرت فرمود: پس بگذاريد بيايد، و صفيه پيش رفت و چون با كشته برادر رو به رو شد همان گونه كه گفته بود صبر و بردبارى پيشه كرد و تنها جمله استرجاع بر زبان جارى كرد و از خداى تعالى آمرزش او را درخواست نموده به سوى مدينه بازگشت.
شماره كشتگان و دفن آنها
شهداى جنگ به طورى كه معروف است جمعا هفتاد نفر بودند كه در ميان آنها مردان بزرگ و رؤساى قبايل و شخصيتهاى گرامى اسلام نيز بودند مانند: حمزه،مصعب بن عمير،عبد الله بن جحشـاز مهاجرينـعبد الله بن جبير،سعد بن ربيع،عمرو بن ثابت،عمرو بن جموح،عبد الله بن عمروـپدر جابر بن عبد اللهـو ديگران از انصار،كه نام همگى آنها را ابن هشام در سيره ذكر كرده است. (20)
نخست حمزة بن عبد المطلب را پيش روى پيغمبر(ص) اوردند و آن حضرت هفت يا هفتاد تكبير بر او گفت و سپس ديگر شهدا را يك يك مى‏آوردند و بر آنها نماز مى‏خواندند و چون نوبت دفن آنها رسيد برخى از مردم مدينه كشتگان خود را برداشته و به سوى مدينه حركت دادند ولى پس از اينكه چند شهيد را بدين ترتيب به شهر بردند رسول خدا(ص) از اين كار جلوگيرى كرده بقيه را هر دو نفر يا سه نفر در يك قبر دفن كردند،كه از آن جمله حمزة بن عبد المطلب و عبد الله بن جحش را كه هر دو از مهاجرين و فاميل هم بودند در يك قبر و عبد الله بن عمرو و عمرو بن جموح كه در زمان حيات نيز با يكديگر دوست صميمى و وفادار بودند در يك جا و خارجة بن زيد و سعد بن ربيع را نيز در يك قبر دفن كردند. (21)
و شماره كشتگان قريش نيز به عقيده ابن هشام بيست و دو نفر و بگفته ابن ابى الحديد بيست و هشت نفر بود كه همگى از پرچمداران و يا پهلوانان و سرشناسان قريش بودند مانند:طلحة بن أبى طلحه و برادران او و ابو الحكم بن اخنس، ابى بن خلف،عبد الله حميد و ديگران كه به گفته ابن ابى الحديد دوازده نفرشان به دست على بن ابيطالب كشته شدند و بقيه به دست حمزه و عاصم بن ثابت،قزمان و ديگران به قتل‏رسيدند.
مراجعت به مدينه
پس از آنكه رسول خدا(ص) از دفن كشتگان فراغت يافت با جمعى از مسلمانان كه همراه او بودند به سوى مدينه حركت كرد. زنان مهاجر و انصار كه در مدينه مانده بودند و خبر سلامتى پيغمبر اسلام را شنيدند براى استقبال و ديدار آن حضرت بيرون آمدند، و از آن جمله حمنه دختر جحش بود كه برادرش عبد الله بن جحش و دايى‏اش حمزة بن عبد المطلب و شوهرش مصعب بن عمير هر سه كشته شده بودند، رسول خدا(ص)كه او را ديد فرمود:
اى حمنه صبر كن و خوددار باش!
پرسيد:در مرگ چه كسى اى رسول خدا؟
فرمود:در مرگ برادرت!
حمنه گفت:"انا لله و انا اليه راجعون"شهادت بر او گوارا باد.
دوباره پيغمبر بدو فرمود: اى حمنه صبر پيشه ساز و شكيبا باش!
پرسيد:درباره چه كسى؟فرمود:درباره حمزة بن عبد المطلب!
حمنه گفت:"انا لله و انا اليه راجعون"شهادت گوارايش باد.
باز هم رسول خدا فرمود: اى حمنة خود دار و صابر باش!
پرسيد: براى چه كسى اى رسول خدا؟
فرمود: براى مرگ شوهرت مصعب!
در اين وقت بود كه حمنه خوددارى نتوانست و با اندوه صدا زد:"و احزناه"؟
رسول خدا(ص)كه چنان ديد فرمود: جايگاه و مقام شوهر براى زن چنان است كه شخص ديگرى نمى‏تواند جاى او را بگيرد. و چون از حمنه پرسيدند:چرا براى مصعب شوهرت اين گونه بى‏تاب شدى؟گفت:يتيمى فرزندانش را به خاطر آوردم!
و همين كه رسول خدا(ص)به نزديكى مدينه و به محله بنى عبد الاشهل رسيد صداى گريه شنيد و چون جويا شد گفتند:زنان قبيله بنى عبد الاشهل بر كشتگان خويش‏مى‏گريند. اشك در ديدگان پيغمبر گردش كرده گفت:ولى امروز حمزه گريه كن ندارد!سعد بن معاذ و اسيد بن حضيرـبزرگان قبيله مزبور به نزد زنان رفته گفتند: قبل از گريه براى كشتگان به نزد فاطمه دختر پيغمبر (ص)برويد و براى حمزه گريه كنيد. چون رسول خدا(ص) از ماجرا مطلع شد درباره آن زنها دعا كرده دستور داد به خانه‏هاى خود باز گردند.
و به هر ترتيب پيغمبر خدا در حالى كه على(ع) در پيش روى او پرچم را مى‏كشيد وارد شهر شد و به خانه رفت و همراهان نيز به خانه‏ها رفتند و به مداواى زخمهاى خود و سوگ عزاى كشتگان نشستند، اما فرداى آن روز باز رسول خدا(ص)مأمور جنگ و تعقيب لشكر قريش گرديد و منادى حضرت در مدينه نداى جنگ داد و روز يكشنبه شانزدهم شوال يعنى همان روز دوم جنگ احد با مسلمانان به منظور تعقيب لشكر قريش به سمت مكه به راه افتاد و از نظر ارعاب دشمن و ترميم شكست جنگ احد نيز اين تعقيب لازم بود تا مشركين فكر نكنند آنها ديگر تاب جنگ و نيروى مقابله با لشكر قريش را ندارند، و مبادا در فكر مراجعت به مدينه و حمله به شهر افتاده و گرفتارى تازه‏اى به وجود آورند و دشمنان داخلى مدينه مانند يهود و ديگران نيز بر مسلمانان جسور و دلير نگردند، و ماجراى بعدى نيز كه در صفحات آينده مى‏خوانيد ضرورت اين كار را بخوبى نشان داد.

غزوه حمراء الاسد

غزوه حمراء الاسد
لشكر قريشـچنانكه گفتيمـشادى كنان و پيروزمندانه صحنه جنگ احد را ترك كرد و راه مكه را در پيش گرفت و تا جايى به نام"روحاء"رفتند. محمد(ص)نيز پرچم جنگ را به دست على بن ابيطالب كه نود زخم در بدن داشت داده و با همراهان خود كه همان مسلمانان حاضر در جنگ احد بودند از مدينه خارج شدند و طبق دستور رسول خدا(ص)فقط همانها كه در جنگ روز گذشته حضور داشتند مى‏توانستند به اين جنگ بروند و ديگران اجازه حضور در اين جنگ را نداشتند. تنها جابر بن عبد الله انصارى بود كه نزد پيغمبر آمده عرض كرد:روز پيش من در جنگ احد حاضر نشدم‏و علت آن هم اين بود كه چون پدرم عبد الله بن عمرو مى‏خواست به جنگ بيايد و هفت دختر در خانه داشت به من گفت: صلاح نيست من و تو هر دو به جنگ برويم و هفت زن را در اين خانه بگذاريم و قرار شد او به جنگ بيايد و مرا پيش خواهرانم بگذارد، اكنون كه او كشته شده و به شهادت رسيد اجازه بده تا در اين جنگ به همراه شما بيايم و رسول خدا (ص) او را اجازه داد.
مسلمانانى كه اكثرا زخمدار و مجروح و بيشتر در سوگ كشتگان خود داغدار و عزادار بودند روى وظيفه دينى و مذهبىـبا كمال سختى و دشوارى كه اين سفر براى آنها داشتـحركت كردند،حتى مى‏نويسند:دو برادر در قبيله بنى عبد الاشهل بودند كه هر دوى آنها در روز قبل، در جنگ احد زخمى شده بودند منتهى يكى از آنها زخمش كمتر و ديگر عميقتر و حركت براى او دشوارتر بود. هنگامى كه ديدند مسلمانان براى تعقيب قريش حركت كردند اين دوـكه مركبى هم نداشتندـبا خود گفتند: نه دلمان راضى مى‏شود نرويم و جهاد در راه دين و در ركاب رسول خدا(ص) از ما فوت شود و نه مركبى داريم كه لااقل به وسيله آن بتوانيم در اين سفر شركت كنيم،سرانجام روى ايمان و علاقه‏اى كه به پيغمبر اسلام و آيين خود داشتند تصميم گرفتند همراه جنگجويان بروند و در راه هر كجا آن برادرى كه زخمش زيادتر بود نمى‏توانست برود آن برادر ديگرى او را بر پشت خود سوار مى‏كرد و بدين ترتيب هر جا او از راه مى‏ماند آن ديگرى او را بر پشت خود گرفته و به"حمراء الاسد"كه محل توقف رسول خدا(ص)بود خود را رسانيدند.
همان طور كه گفته شد لشكر قريش تا"روحاء"ـكه فاصله‏اش تا مدينه آن طور كه گفته‏اند سى و شش ميل راه بودـآمدند و در آنجا توقف كردند و رسول خدا(ص)نيز به تعقيب آنان تا"حمراء الاسد"ـكه هشت ميل راه تا مدينه فاصله داشتـآمد، ابو سفيان در روحاء به فكر افتاد كه چه خوب بود ما به دنبال شكست مسلمانان به شهر يثرب نيز حمله مى‏كرديم و كار را يكسره مى‏كرديم و كم كم به فكر مراجعت به مدينه افتاد و چون با بزرگان لشكر قريش مانند عكرمة بن أبى جهل،حارث بن هشام و خالد بن وليد مشورت كرد آنان را نيز با خود هم فكر ديده به صورت سرزنش و ملامت‏به همديگر گفتند: پس از آنكه ما سران آنان چون حمزة بن عبد المطلب را كشتيم و لشكر ايشان را تار و مار كرديم چرا كار را يكسره نكرديم و بزرگشان محمد را نكشتيم و آنها را به حال خود گذارده و آمديم!بياييد تا از همينجا بازگرديم و كار را به انجام رسانده با خيالى آسوده به مكه باز گرديم!
و به دنبال اين گفتگو كم‏كم اين فكر تقويت شد و آماده بازگشت به مدينه شدند، در اين حال چند سوار از قبيله عبد القيس را ديدند كه به سوى مدينه مى‏روند ابو سفيان كه مى‏خواست به وسيله‏اى تصميم خود را به اطلاع پيغمبر اسلام نيز برساند آن سواران را كه ديد پرسيد: به كجا مى‏رويد؟
گفتند: براى تهيه آذوقه به يثرب مى‏رويم.
ابو سفيان گفت: ممكن است پيغامى از من به محمد برسانيد و در عوض من متعهد مى‏شوم در بازار"عكاظ"يك بار شتر كشمش به شما بدهم؟
گفتند: ارى،گفت: به محمد بگوييد: ما تصميم گرفته‏ايم دوباره به جنگ تو و يارانت بياييم و كارتان را يكسره كنيم! (22)
سواران مزبور در"حمراء الاسد"به پيغمبر اسلام برخوردند و پيغام ابو سفيان را رساندند و پاسخى كه دريافت داشتند اين بود كه پيغمبر و يارانش با كمال خونسردى و اطمينان خاطر گفتند:
"حسبنا الله و نعم الوكيل"
[خدا ما را كفايت است و او نيكو ياورى براى ماست.]
از آن سو رسول خدا(ص)سه روز در حمراء الاسد توقف كرد و شبها دستور مى‏داد لشكريانش در منطقه وسيعى از بيابان در نقاط مختلفـو به نقل بعضى در پانصد جاى آن بيابانـآتش روشن كنند و در اين ميان معبد خزاعىـكه در حال شرك به سر مى‏برد ولى در دل پيغمبر را دوست مى‏داشت و مانند افراد ديگر قبيله‏خود يعنى قبيله خزاعه از هواداران آن حضرت بودـخود را به حمراء الاسد به نزد رسول خدا(ص) رسانده و تأسف خود را از ماجراى جنگ احد به عرض آن حضرت رسانيد و سپس به سوى مكه حركت كرد و در"روحاء"به ابو سفيان و لشكر قريش رسيد.
ابو سفيان كه معبد را ديد از او پرسيد: معبد!چه خبر؟
معبدـكه شايد از تصميم آنها با خبر شده بود و يا به منظور جلوگيرى از فكر بازگشتـجواب داد:خبر تازه اينكه محمد با لشكرى جرار كه تاكنون در عمر خود نظيرش را نديده بودم به تعقيب شما از يثرب بيرون آمده و بسرعت مى‏آيند و جوش و حرارتى كه من از آنها ديدم قابل شرح و توصيف نيست، زيرا جمعى كه در جنگ احد نبوده‏اند در اين سفر آمده‏اند تا غيبت خود را در آن روز تلافى كنند و آنها هم كه آن روز بوده‏اند تصميم گرفته‏اند به هر قيمت كه شده شكست آن روز را جبران كنند و كينه سختى از شما به دل گرفته‏اند.
ابو سفيان با نگرانى پرسيد: معبد چه مى‏گويى؟
معبد گفت: به خدا سوگند گمان مى‏كنم هنوز از اينجا حركت نكرده باشيد كه گوش اسبانشان از دور پيدا شود!
ابو سفيان گفت: ما تصميم گرفته‏ايم به يثرب باز گرديم و با يك حمله ديگر كار بقيه را هم يكسره كنيم!
معبد گفت:ولى من اين كار را به هيچ نحو صلاح نمى‏دانم و اشعارى نيز در اين باره گفته‏ام كه اگر مى‏خواهى براى تو بخوانم.
ابو سفيان با بى‏صبرى گفت: بخوان ببينم چه گفته‏اى؟
معبد كه پيش بينى چنين برخوردى را با ابو سفيان كرده بود، در راه درباره اهميت لشكر مسلمانان و ارعاب ابو سفيان و همراهانش اشعارى سروده بود (23) كه براى اوخواند و ابو سفيان با شنيدن آن اشعار و سخنان معبد رعب و وحشتى در دلش افتاد. در اين خلال صفوان بن اميه نيز كه از بزرگان لشكر قريش بود و از تصميم آنها به بازگشت به يثرب مطلع شد به نزد ابو سفيان آمده گفت:چنين كارى نكنيد، زيرا اين مردم اكنون زخم خورده و خشمناك‏اند و اين ترس وجود دارد كه اگر ما مجددا با آنان رو به رو شويم اين بار با تلاش بيشترى جنگ كنند و بر ما غالب شوند و جنگشان غير از جنگ چند روز پيش باشد!
براى ابو سفيان همين گفتار صفوان كافى بود كه از تصميم خود منصرف شده و بهانه‏اى براى بازگشت به مدينه به دست آورد و از اين رو بى‏درنگ دستور حركت داد و بسرعت راه مكه را در پيش گرفتند.
بازگشت لشكر اسلام
رسول خدا(ص)نيز سه روز در"حمراء الاسد"ماند و در اين وقت جبرئيل نازل شده به پيغمبر گفت:خداى تعالى رعب و وحشت در دل مشركين انداخت و به سوى مكه حركت كردند و منظور از اين سفر حاصل گرديد و سپس دستور بازگشت به مدينه را به آن حضرت داد و مسلمانان به مدينه بازگشتند و در طى اين سفر به دو نفر از مشركين نيز دست يافته و يكى را كه ابو عزه شاعر بود در همان راه كشتند و ديگرى كه معاوية بن مغيره بود به عثمان بن عفان در مدينه پناهنده شد و عثمان او را پناه داد و رسول خدا(ص)پناه عثمان را درباره او قبول كرد،مشروط بر آنكه سه روز بيشتر در مدينه نماند و پس از سه روز از خانه عثمان بيرون آمده به سوى مكه حركت كرد و پيغمبر اسلام كه نخواسته بود وساطت عثمان را رد كند پس از رفتن او دو نفر را مأمور كرد تا او را تعقيب كرده و در راه به قتل رساندند.
و در غياب رسول خدا(ص)نيز زنى به نام عصماء از قبيله بنى خطمةـكه بجز يك نفر از آن قبيله افراد ديگرشان در حال كفر به سر مى‏بردندـدر انجمن اوس وخزرج مى‏رفت و به وسيله اشعارى كه عليه پيغمبر اسلام سروده بود مردم را بر آن حضرت مى‏شورانيد و بدگويى مى‏كرد و چون رسول خدا(ص)بازگشت همان يك نفر كه از قبيله مزبور مسلمان شده بود و نامش عمير بن عدى بود چون از ماجرا مطلع گرديد خشمگين شد و كينه آن زن را به دل گرفت و در خفا او را به قتل رسانيد و قاتل هم معلوم نشد.
و اين جريانات تا حدودى شكست جنگ احد را ترميم كرده نفوذ و قدرت مسلمانان را در مدينه دوباره تثبيت نمود، اما قبايل اطراف مدينه كه هنوز مسلمان نشده بودند و منتظر بودند تا ضربه‏اى به مسلمانان بزنند پس از جنگ احد به فكر حمله به مدينه و جنگ با مسلمانان افتاده و در صدد تهيه لشكر و آماده كردن ابزار جنگى افتادند. پيغمبر اسلام نيز كه پس از تحمل سالها سختى و مرارت تازه توانسته بود بنياد اسلام را پى‏ريزى كند و اجتماعى از مسلمانان تشكيل دهد كاملا مراقب بود تا با دشمنان اسلام مقابله نمايد و از به هم زدن اسلام و تشكيلات نوبنياد آن به وسيله دشمنان جلوگيرى به عمل آورد و در همين احوال كه حدود يكى دو ماه طول كشيد به آن حضرت اطلاع رسيد دو تن از بزرگان قبيله بنى اسد به نامهاى طليحه و سلمه در صدد غارت مدينه و جنگ با مسلمانان هستند و بدين منظور افراد تهيه مى‏كنند.
سريه ابو سلمه
أبو سلمهـعمو زاده رسول خدا(ص)كه برخى چون ابن هشام او را برادر رضاعى آن حضرت نيز دانسته‏اندـاز مهاجرين مكه و مسلمانان صدر اسلام بود و در جنگ احد زخم گرانى برداشته بود و با معالجاتى كه مى‏كرد تا حدودى التيام يافته بود، در اين وقت كه خبر قبيله بنى اسد به رسول خدا(ص) رسيد حضرت او را مأمور كرد تا با يكصد و پنجاه سوار به منظور مقابله با آنها حركت كند و بدو دستور داد شبها راه بروند و روزها مخفى شوند تا ناگهان بر سر دشمن بتازند.
ابو سلمه چنان كرد و سحرگاهى بود كه به قبيله مزبور رسيده و در كنار آبى به نام"قطن"بر سر آنها تاختند، بنى أسد كه از ماجرا مطلع شدند چون تاب مقاومت در خودنديدند فرار كردند. ابو سلمه دستور داد مسلمانان آنها را تعقيب كرده و غنيمت زيادى از آنان به دست آمد كه خمس آن را جدا كرده و بقيه را تقسيم كردند و پيروز و فاتح به مدينه بازگشتند. و در اين سريه يك تن از مسلمانان به نام مسعود بن عروه به قتل رسيد و شهيد شد و خود أبو سلمه نيز به واسطه همان زخمى كه در جنگ احد برداشته بود و در اين سفر سرباز كرد پس از مراجعت به مدينه از دنيا رفت و همسرش ام سلمه پس از چند ماه به عقد رسول خدا(ص) در آمد به شرحى كه خواهد آمد.
ولادت امام مجتبى(ع)
و از حوادث سال سوم هجرى ولادت سبط اكبر رسول خدا(ص)حضرت امام حسن مجتبى است كه به گفته مشهور در شب نيمه ماه مبارك رمضان در مدينه به دنيا آمد و خداى تعالى از دختر پيغمبر (ص)حضرت فاطمه زهرا(س)پسرى به على(ع)عنايت فرمود كه نامش را حسن گذاردند و طبق روايت كلينى(ره) و مفيد و ديگران چون روز هفتم ولادت اين نوزاد گرامى رسيد جبرئيل امين براى تهنيت و تبريك به رسول خدا نازل شد و دستور داد سر نوزاد را بتراشند و براى او گوسفندى عقيقه كنند.
------------------------------------------
1-بد نيست بدانيد كه مولود اين ازدواج يك شبه نيز دلير مرد با ايمانى بود به نام"عبد الله"كه پس از شهادت حضرت ابا عبد الله الحسين(ع) در مدينه قيام كرد و مردم را بر ضد يزيد بن معاويه بسيج نمود و سرانجام در واقعه"حره"به شهادت رسيد، به شرحى كه اهل تاريخ نوشته‏اند.
2-يعنى به پيش اى فرزندان عبد الدار، و اى حاميان آيندگان، با هر حربه برنده كه داريد بزنيد!
3-اگر به دشمن روى آريد شما را در آغوش گرم خود گرفته و بالشهاى نرم برايتان مى‏گسترانيم و اگر پشت كنيد از شما دورى خواهيم كرد چنان دورى كه ديگر اميد وصل در آن نباشد.
4-زوبين به نيزه كوتاهى مى‏گفتند كه در هنگام جنگ به سوى دشمن پرتاب مى‏نمودند.
5-دنباله اين نقل اين گونه است كه وحشى گويد: از آن پس من در مكه بودم تا روزى كه رسول خدا(ص)مكه را فتح كرد و من چون ديدم ديگر با آن سابقه‏اى كه دارم نمى‏توانم در مكه بمانم به طائف گريختم و در آنجا هم چيزى نگذشت كه به دست مسلمانان فتح شد. ديگر راه چاره بر من بسته شد و نمى‏دانستم به كجا فرار كنم تا آنكه مردى به من گفت: اى بيچاره چرا نگران هستى!به خدا پيغمبر اسلام كسى است كه هر كس در دين او داخل شد و شهادتين را بر زبان جارى ساخت از اعمال گذشته او صرفنظر كرده و او را خواهد بخشيد!
من كه اين سخن را شنيدم به مدينه آمدم و پيش از آنكه كسى مرا بشناسد خود را بالاى سر رسول خدا(ص) رساندم و ناگهان شهادتين را بر زبان جارى كرده مسلمان شدم پيغمبر كه مرا ديد فرمود:وحشى هستى؟!
گفتم: ارى.
فرمود: بنشين و جريان كشتن و قتل حمزه را براى من تعريف كن.
و چون من داستان را نقل كردم فرمود: برخيز و از اينجا برو و چنان كن كه من تو را نبينم از آن پس من پيوسته خود را از آن حضرت مخفى مى‏كردم تا رسول خدا(ص) از دنيا رفت و چون جنگ يمامه پيش آمد و مسلمانان براى جنگ با مسيلمه رفتند من نيز همان زوبين را برداشته و به همراه آنها به جنگ رفتم و چون جنگ شروع شد آن را در دست خود حركت داده و به سوى مسيلمه پرتاب كردم و در همان حال نيز مردى از انصار بدو حمله كرده و با شمشير كارش را ساخت و معلوم نشد با شمشير آن مرد انصارى كشته شد يا بحربه من، و اگر به دست من كشته شده باشد تلافى و جبران قتل حمزه را كرده‏ام.
نگارنده گويد:وحشى آخر عمر به شام رفت و عادت به شرب خمر داشت و بيشتر اوقات در حال مستى به سر مى‏برد و چند بار نيز به جرم شرب خمر حد بر او جارى كردند و در آخر نيز به همين جرم شراب خوارگى نامش را از دفتر مسلمانان محو كردند و در همان شام نيز مرد.
6-در تاريخ طبرى،كامل و سيره‏هاى ديگر است كه وقتى بازگشتند پيغمبر(ص)بدانها فرمود:"لقد ذهبتم فيها عريضة"يعنى خيلى راه رفتيد؟ـيا فرمود:چه خبر بود كه اين قدر راه رفتيد؟.
7-تاريخ طبرى، ج 2،ص 199،كامل ابن اثير، ج 2،ص.156
8-چنانكه قوشچى در شرح تجريد،ص 486 بدان تصريح كرده و گفته: مردم جز على(ع)همگى فرار كردند،حاكم نيز در مستدرك، ج 3،ص 111،خوارزمى در مناقب،ص 21 از ابن عباس روايت كرده‏اند كه گفته است:"انهزم الناس كلهم غيره"همه مردم جز على(ع)منهزم گشتند...
9-ولى در روايات زيادى از شيعه كه در كتاب كافى و غيره است نام ابو دجانه نيز با على (ع) ذكر شده.
10-يعنى منم كسى كه دوست و خليلم در پاى كوه سفح پيش درخت خرما با من عهد كرده كه هيچ‏گاه در آخر صفوف جنگ نمانم و اينك با شمشير خدا و رسول او شمشير مى‏زنم.
11-ابو دجانه پس از جنگ احد نيز در جنگهاى ديگر شركت كرد و پس از رسول خدا(ص) در جنگ يمامه كه مسلمانان با مسيلمه كذاب داشتند پس از شجاعت بى‏نظيرى كه از خود نشان داد به شهادت رسيد.
12-سوره آل عمران، ايه‏هاى 141،154 و.166
13-در برخى از تواريخ است كه اثر آن ضربت و درد و ناراحتى آن تا يكى دو ماه پس از جنگ احد در شانه پيغمبر احساس مى‏شد.
14-مورخين نوشته‏اند هنگامى كه ابن قمئه به قصد حمله به رسول خدا(ص)پيش آمد مصعب بن عميرـكه پرچم به دست داشتـسر راه بر او گرفت و ابن قمئه مصعب را به قتل رسانيد و سپس به رسول خدا(ص)حمله كرده و ضربتى نيز به آن حضرت زد و چون مصعب شباهت زيادى به پيغمبر داشت ابن قمئه خيال كرد پيغمبر را كشته است از اين رو با اطمينان كامل فرياد زد: محمد را كشتم!
15-نگارنده گويد:شايد آن دو نفر از كسانى بودند كه بعدها داراى منصبهاى مهمى شدند و راوى به خاطر مقامى كه پيدا كردند نتوانسته نام آن دو را به صراحت بگويد و از روى تقيه به كنايه گفته است، چنانكه مجلسى(ره) و ديگران گفته‏اند كه كنايه از خليفه اول و دوم است، اگر چه پيروان آن دو حاضر نيستند چنين مطلبى را درباره آن دو بشنوند و آن را بپذيرند، و به همين جهت در گوشه و كنار تاريخ ديده مى‏شود كه گاهى نام ابو بكر و بلكه گاهى هم نام عمر را در زمره افرادى كه در آن روز با پيغمبر(ص)پايدارى كرده و ماندند ذكر كرده‏اند، اما تعجب اينجاست كه معلوم نيست اگر آن دو نفر در كنار پيغمبر ماندند چطور شد كه كوچكترين زخمى بدانها نرسيد و هيچ تير و نيزه‏اى به كار نبردند، و هيچكس را به قتل نرساندند، و چگونه مى‏شود چند زخم و ضربه به صورت و شانه و بدن پيغمبر برسد، و يك زن مانند نسيبه كه معمولا مورد ترحم جنگجويان قرار مى‏گيرد دوازده زخم كارى بر بدنش برسد، و يا على بن ابيطالب(ع)نود زخم بر مى‏دارد و يا ابو دجانه و ديگران آن همه زخم بردارند، اما آن دو نفر خراشى هم برندارند ولى نام هر دوى آنها يا يكى از آنها جزء ثابت قدمان با رسول خدا در آن روز ثبت شده باشد!
16-از نظر ادبى معناى اين جمله اين است كه‏[اى هبل برترى گير و دين خود را اظهار كن كه طرفداران تو بر دشمنانت پيروز شدند.]ولى ما به سبك روز ترجمه كرديم.
17-بدر صغرى نام يكى از بازارهاى عرب بود كه در وقت معينى بدانجا مى‏آمدند و بازارى ترتيب داده و تجارت مى‏كردند.
18-حنظله را به خاطر پدرش ابو عامر كه در ميان مشركين بود و مردم را بر ضد پيغمبر اسلام و جنگ با مسلمانان مى‏شورانيد متعرض جنازه‏اش نشده و به حال خود واگذاردند.
19-سوره نحل، ايه‏هاى 127ـ.126
20-جالب اين است كه مى‏نويسند در ميان همين كشتگان افرادى بودند كه همان روز مسلمان شده و به مقام شهادت نايل شده و به بهشت رفتند بى آنكه حتى يك ركعت نماز خوانده باشند كه يكى مردى است به نام عمرو بن ثابت و ديگرى شخصى است به نام اصيرم،كه اين هر دو در همان روز به احد آمده و به نزد رسول خدا(ص) رسيده شهادتين بر زبان جارى كردند و در ميدان جنگ كشته شدند. درباره عمرو بن ثابت از رسول خدا(ص)پرسيدند: او به بهشت مى‏رود و شهيد است؟حضرت فرمود: ارى به خدا سوگند او شهيد است و به بهشت مى‏رود، و اصيرم را نيز افراد قبيله‏اش از بنى عبد الاشهل در ميان كشتگان يافتند كه هنوز زنده بود، و با تعجب به هم گفتند روزى كه از مدينه آمديم اين مرد به حال كفر بود براى چه به اينجا آمده؟و چون از خود او پرسيدند كه آيا به خاطر حميت و دفاع از قوم و قبيله به اينجا آمدى يا روى وظيفه مذهبى و دفاع از اسلام و رهبر بزرگوار آن؟پاسخ داد:روى وظيفه مذهبى آمدم زيرا مسلمان شده و جنگ كردم و چون جان داد از رسول خدا(ص)حال او را پرسيدند؟فرمود: او از اهل بهشت است.
و در مقابل، افرادى هم بودند مانند"قزمان"كه با كمال رشادتى كه كرد و هفت يا هشت تن از دليران قريش را نيز مانند:كلاب بن طلحه و قاسط بن شريح به قتل رسانيد ولى اهل دوزخ است و از شهادت نصيبى نبرد، زيرا چنانكه نوشته‏اند:وى در ميدان جنگ زخمهاى سنگينى برداشت و همراهانش او را به خانه آوردند و مسلمانان اطراف او را گرفته و بدو مى‏گفتند: براستى كه امروز در راه خدا فداكارى و كوشش زيادى كردى تو را به بهشت مژده مى‏دهيم!قزمان گفت: مرا به چه چيز مژده مى‏دهيد؟فداكارى من فقط به خاطر دفاع از قوم و قبيله و فاميل بود و گرنه من حاضر به جنگ نمى‏شدم و چون ديد آن زخمها آزارش مى‏دهند به وسيله تيرى يكى از رگهاى بدنش را بريد و خود را از زندگى آسوده كرد.
21-مورخين نوشته‏اند:در زمان معاويه براى احداث و حفر قناتى كه به مدينه مى‏آمد ناچار شدند قسمتى از سرزمين احد را حفر كنند از اين رو به مردم شهر اخطار شد هر كس كشته‏اى در احد دارد بيايد تا اگر جنازه‏اى از كشتگان احد از خاك بيرون آمد آن را به جاى ديگر انتقال داده و دفن كنند، و در حين حفر قنات به چند جنازه از آن جمله به جنازه خارجه و سعد،عبد الله و عمرو برخوردند كه پس از گذشتن 36 سال از دفن آنها همچنان تر و تازه با همان خونها و جامه‏هايى كه دفن شده بودند مشاهده گرديد.
22-و برخى احتمال داده‏اند كه ابو سفيان اين پيغام را پس از اطلاع از حركت لشكر اسلام و شنيدن سخنان معبد خزاعى كه در صفحه آينده مى‏خوانيد براى پيغمبر اسلام فرستاد تا آنان را از تعقيب لشكر قريش باز دارد، و به اصطلاح اين پيغام جنبه ارعابى داشت.
23-متن اشعار معبد اين بود:
كادت تهد من الاصوات راحلتى‏

اذ سالت الارض بالجرد الابابيل‏

تردى بأسد كرام لا تنابلة

عند اللقاء و لا ميل معاذيل‏

فظلت عدوا اظن الارض مائلة

لما سموا برئيس غير مخذول‏

فقلت ويل ابن حرب من لقائكم‏

اذا تغطمطت البطحاء بالجيل‏

انى نذير لاهل البسل ضاحية

لكل ذى اربة منهم و معقول‏

من جيش احمد لا وخش تنابلة

و ليس يوصف ما انذرت بالقيل

------------------------------------
سيد هاشم رسولى محلاتى

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page