حادثه رجيع سريه ابو سلمه و هزيمت بنى اسد از برابر مسلمانان عظمت تازهاى به اسلام و مسلمانان بخشيد و شوكت آنها را كه پس از جنگ احد متزلزل شده بود دوباره زنده و تجديد كرد، اما يكى دو حادثه شوم و غمانگيز كه با حيله و مكر دشمنان اسلام صورت گرفت خاطره جنگ احد و شكست آن روز را دوباره در خاطرهها زنده كرد و مسلمانان را بسيار غمگين و افسرده و در عوض دشمنان را دلير و خورسند نمود كه يكى از آنها حادثه رجيع بود و ديگرى واقعه بئر معونه است كه در سال چهارم و چهار ماه پس از جنگ احد واقع شد. در حادثه رجيع شش تنـو به قولى ده تنـشهيد شدند، و در حادثه بئر معونة سى و هشت تن به شهادت رسيدند. اين دو حادثه كه هر دو در ماه صفر و به فاصله چهارده روز اتفاق افتاد به سختى مسلمانان را كوفته خاطر و غمگين ساخت، و زبان دشمنان و منافقين را نيز به ملامت و سرزنش آنان باز كرد، و به طور كلى ضربهاى براى پيشرفت سريع اسلام در شبه جزيره عربستان محسوب گرديد. اما انگيزه دشمنان براى ايجاد اين دو حادثه و نقشه قتل مسلمانان چه بوده درست معلوم نيست، در برخى از تواريخ آمده كه پس از جنگ احد گروهى از قبيله"عضل"و"قاره" (1) به همراه يكى از سران خود به نام سفيان بن خالد هذلى به مكه آمدند تا قريش را در پيروزى جنگ احد تبريك گويند و در يكى از محلههاى مكه شيون زنان راشنيدند و چون تحقيق كردند معلوم شد محله بنى عبد الدار است كه براى چند تن از بزرگانشان چون طلحة بن أبى طلحه و ديگران كه پرچمدار قريش بودند و در جنگ احد كشته شدند سوگوارى مىكنند، اينان براى تسليت به محله مزبور و خانه"سلافه"همسر طلحه رفتند و سلافه ضمن شرح ماجراى قتل شوهرش گفت: من قسم خوردهام كه روغن به سر خود نمالم تا انتقام خون كشتگان خود را از قاتلين ايشان بگيرم و نذر كردهام كه هر كس سر يكى از قاتلين آنها را بياورد صد شتر به او بدهم،سفيان بن خالد كه اين سخن را شنيد به طمع افتاد و با افراد دو قبيله مزبور نقشه قتل مردانى چون عاصم بن ثابت را كه يكى از كشندگان ايشان بود طرح كردند. داستان عبد الله بن انيس و در نقل ديگرى است كه به رسول خدا(ص)خبر رسيد كه خالد بن سفيان هذلى (2) مشغول تهيه افراد و تحريك قبايل است تا به جنگ مسلمانان بيايد. رسول خدا(ص)يكى از مسلمانان را به نام عبد الله بن انيسـكه از انصار مدينه بودـبراى تحقيق پيرامون اين خبر فرستاد و عبد الله بن انيس خود را در جايى به خالد رسانيد كه چند زن همراه او بر هودجى سوار بودند و او مىگشت تا جاى امنى براى فرود آوردن زنان پيدا كند،عبد الله خود را بدو رسانيده و چون خالد پرسيد: تو كيستى و براى چه اينجا آمدهاى؟گفت: مردى از اعراب هستم كه چون شنيدهام براى جنگ با اين مردـيعنى محمد رسول خدا(ص)ـلشكر تهيه مىكنى به نزد تو آمدهام.خالد گفت: ارى من در تهيه اين كار هستم،عبد الله كه اين حرف را شنيد به همراه او رفت و خود را آماده حمله و قتل او كرد و چون فرصتى به دست آورد به خالد حمله كرد و او را به قتل رسانده و سرش را بريده بسرعت خود را به مدينه رسانيد. قبيله"عضل"و"قاره"پس از اين ماجرا نقشهاى كشيدند تا با مكر و حيله چند تن از مسلمانان را به تلافى خالد بكشند و به همين منظور گروهى از آنها به مدينه آمدند. دنباله داستان رجيع انگيزه اين كار هر چه بود كه مسلمانان مدينه روزى در اوايل ماه صفر سال چهارم هجرت مشاهده كردند گروهى از دو قبيله مزبور به مدينه آمده و خدمت پيشواى اسلام شرفياب شده و عرض كردند: اى رسول خدا ما مسلمان شدهايم اينك چند تن از ياران خود را با ما بفرست تا قرآن و مسائل دين را به ما بياموزند و در ميان قبيله ما به تبليغ و نشر اسلام همت گمارند. پيغمبر خدا شش تنـو به قولى ده تنـاز بزرگان اصحاب را به همراه آنان فرستاد و رياست آنها را به مرثد بن ابى مرثد غنوى (3) واگذار كرد و در نقل ديگرى است كه عاصم بن ثابت را امير بر آنها كرد و از جمله افراد سرشناس و بزرگوارى كه در اين گروه شش نفرىـيا ده نفرىـبودند: عاصم بن ثابتـكه شرح رشادت و فداكاريش در جنگ احد ذكر شد،خبيب بن عدى، زيد بن دثنة،عبد الله بن طارق و خالد بن بكير ليثى.كه به جز مرثد و خالد آن چهار نفر ديگر از انصار مدينه بودند. بالجمله اينان به همراه افراد مزبور از مدينه خارج شده و همچنان تا جايى به نام"رجيع"نزديك آبى كه متعلق به طايفه هذيل و ميان عسفان و مكه بود بيامدند، در آنجا ناگهان متوجه همراهان خود شده و دانستند كه اين ماجرا نقشهاى بوده تا آنها را به دام طايفه هذيل بيندازند، زيرا ناگهان خود را در ميان افرادى از قبيله مزبور به نام بنى لحيان كه همگى مسلح و حدود صد نفر بودند مشاهده كردند كه آنان با شمشيرهاى برهنه مسلمانان را محاصره كردند،مسلمانان كه چنان ديدندـبه گفته برخى خود را به كنار كوهى كه در آن نزديك بود رسانده و با اينكه مىدانستند نيروى جنگيدن با آنها را ندارند آماده جنگ و دفاع شدند. افراد قبيله هذيل كه چنان ديدند پيش آمده و گفتند: به خدا ما قصد كشتن شما را نداريم بلكه مىخواهيم شما را به نزد مردم مكه ببريم و از آنها چيزى دريافت كنيم و با شما عهد و پيمان مىبنديم كه شما را نكشيم!مسلمانان نگاهى به هم كرده و چند تن آنانـمانند مرثد و عاصم و خالدـگفتند: ما هرگز از هيچ مشركى عهد و پيمان نمىپذيريم و زير بار عهد مشركان نخواهيم رفت و از اين رو شمشير كشيده و به جنگ پرداختند تا به دست افراد مزبور به قتل رسيده و شهيد شدند. (4) سه تن ديگر نيزـيعنى عبد الله، زيد و خبيبـحاضر شدند تسليم آنان شوند به اين فكر كه شايد بعدا به وسيلهاى خود را نجات دهند. بنى لحيان آن سه نفر را برداشته به سوى مكه حركت كردند و در نزديكى"مر الظهران"عبد الله نيز دست خود را از بند رها كرده و شمشيرش را به دست گرفت تا به آنها حمله كند، بنى لحيان كه چنان ديدند از دور او پراكنده شده فاصله گرفتند و از اطراف آن قدر سنگ بر او زدند كه او را به قتل رسانده و همانجا دفن كردند و هم اكنون نيز قبرش در همانجاست. اما زيد و خبيب را به مكه آورده و هر دو را فروختند و بنا به گفته ابن هشام آن دو را با دو تن از افراد هذيل كه در دست قريش اسير بودند مبادله كردند و سپس خبيب را عقبة بن حارث خريد تا به انتقام خون پدرش حارث بن عامر كه در جنگ بدر كشته شده بود به قتل رساند، و زيد را صفوان بن امية بن خلف خريد تا انتقام خون پدرش راـكه او نيز در جنگ مزبور به قتل رسيده بود با كشتن او بگيرد. صفوان بن اميه زيد را به دست غلامش نسطاس داد تا او را به"تنعيم" (5) ـكه خارج حرم بودـببرد و در آنجا گردن بزند، نسطاس او را برداشته به تنعيم آورد تا دستور صفوان را اجرا كند،گروه زيادى نيز از مردمان قريش براى تماشاى ماجرا به تنعيمآمدند كه از آن جمله ابو سفيان بود، هنگامى كه خواستند او را بكشند ابو سفيان پيش آمده به زيد گفت: تو را به خدا راست بگو!آيا ميل داشتى كه اكنون محمد به جاى تو بود و ما او را مىكشتيم و تو صحيح و سالم پيش زن و بچهات بودى؟ زيد در پاسخ او گفت: اى ابو سفيان به خدا سوگند من راضى نيستم به پاى محمدـدر هر جا كه هستـخارى برود و من زنده و نزد زن و بچهام باشم! ابو سفيان با تعجب رو به همراهان خود كرده گفت:راستى من كسى را نديدم مانند محمد،كه يارانش نسبت به او اين اندازه وفادار و علاقهمند باشند. و بدين ترتيب زيد بن دثنه را در راه عشق به دين و رهبر بزرگوار خويش شهيد كرده خونش را بريختند. و اما خبيب را عقبة بن حارث در خانه يكى از خويشان خود به نام"حجير بن ابى اهاب"زندانى كرد تا در وقت مناسبى او را بكشند. زنى به نام"ماويه"كه كنيز حجير بود و بعدها مسلمان شد نقل مىكند كه من گاهى براى بردن غذا نزد خبيب در آن اتاق كه زندانى بود مىرفتم و به خدا سوگند اسيرى را بخوبى او سراغ ندارم و سپس مىگويد: هنگامى كه خواستند او را به قتل برسانند خبيب براى نظافت بدن خود و آماده شدن براى مرگ از من تيغى خواست تا موهاى بدنش را بتراشد،من تيغ را به وسيله پسر بچهاى از اهل همان خانه براى خبيب فرستادم و همين كه آن پسرك به اتاق خبيب رفت ناگهان به فكر افتادم و با خود گفتم: نكند اين مرد نقشهاى كشيده و مىخواهد بدين وسيله انتقام خود را پيش از مرگ از اين خاندان بگيرد و هم اكنون با اين تيغ پسرك را بكشد و به همين جهت سراسيمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم و پسرك را ديدم كه روى زانوى خبيب نشسته و تيغ هم در دست اوست! خبيب كه مرا به آن حال ديد با آرامى گفت: ترسيدى من او را بكشم؟!نه!من اين كار را نمىكنم و فريب و نيرنگ در كار ما نيست! هنگامى كه او را از شهر مكه بيرون آوردند تا در همان"تنعيم"به دار بزنند مردم مكه دوباره با خبر شده و براى تماشا آمدند، چون خواستند خبيب را به دار بزنند ازآنها مهلت خواست تا دو ركعت نماز بخواند و چون نمازش تمام شد رو به مردم كرده گفت: به خدا سوگند اگر بيم آن نبود كه شما فكر كنيد من با خواندن چند نماز ديگر مىخواهم مرگ خود را به تأخير بيندازم بيش از اين نماز مىخواندم. و خبيب نخستين شهيدى است كه خواندن دو ركعت نماز را در هنگام قتل مرسوم كرد و اين سنت نيكو را براى هر اسير مسلمانى كه بخواهند او را به دار كشند يا به قتل رسانند به جاى نهاد. چون خواستند او را به دار بياويزند سر به سوى آسمان كرده گفت: "بار خدايا!ما رسالت پيامبر تو را به مردم رسانديم، تو نيز رفتار و پاداش مردم را نسبت به ما به اطلاع او برسان،خدايا تو مىدانى كه در گوشه و كنار اينجا كسى نيست كه سلام و درود مرا به پيغمبر تو برساند، پروردگارا تو خود اين كار را انجام ده و سلام مرا به آن بزرگوار برسان!" آن گاه اشعارى سرود كه از آن جمله است اين چند بيت: فلست ابالى حين اقتل مسلما
على اى جنب كان فى الله مصرعى
و ذلك فى ذات الاله و ان يشأ
يبارك على أوصال شلو ممزع
و قد خيرونى الكفر و الموت دونه
و قد هملت عيناى من غير مجزع
فلست بمبد للعدو تخشعا
و لا جزعا، انى الى الله مرجعى
[اكنون كه اين افتخار نصيب من شده كه مسلمان و در حال تسليم كشته شوم باكى ندارم به كدام پهلو در راه خدا بر زمين افتم، و اينها در راه خشنودى و رضاى حق و خواسته او، بر اين گوشت و استخوانى كه مىخواهند تكه تكه كنند مبارك و فرخنده است. اينان براى آزاد ساختنم،مرا ميان كفر(و آزادى،يا ايمان) و مرگ مخير كردهاند ولى نمىدانند كه مرگ در حال ايمان براى من گواراتر است و از اين پيشنهاد بىاختيار اشكم سرازير مىشود. من چنان نيستم كه در برابر دشمن بىتابى و فروتنى حاكى از ذلت و خوارى نشان دهم با اينكه به طور قطع مىدانم كه بازگشتم به سوى خداى بزرگ است!]آن گاه به سوى مردم مكهـكه جمعيت انبوهى را از مرد و زن و بزرگ و كوچك تشكيل مىدادندـرو كرده و آنها را با اين چند جمله نفرين كرد: "اللهم احصهم عددا، و اقتلهم بددا، و لا تغادر منهم احدا" [پروردگارا اين مردم را به شماره درآور(يعنى نابودى خود را در ايشان فرود آر كه عددشان اندك شده و به شماره در آيند)، و به صورت پراكنده نابودشان كن. و احدى از آنها را باقى مگذار. (6) ] در اين وقت عقبة بن حارث برخاست و نيزهاى بر پهلوى خبيب زد كه از پشتش بيرون آمد و در برخى از تواريخ است كه فرزندان مقتولين بدر را كه چهل تن بودند آوردند و به دست هر يك نيزهاى دادند و هر يك از آن چهل نفر نيزهاى بر بدن خبيب زدند و او در تمام اين احوال مىگفت: "الحمد لله". و بدين طريق زيد و خبيب را در راه ايمان و عقيده با آن وضع فجيع به قتل رساندند و نام اين دو شهيد جانباز و دو سرباز فداكار را در صفحات تاريخ اسلام به عظمت و سربلندى ثبت كردند. جنازه خبيب را همچنان بالاى دار گذاردند و گروهى را به عنوان محافظت و پاسبانى بر آن گماشتند و رفتند. رسول خدا(ص)كه از ماجرا مطلع شد به روان پاكشان درود فرستاد و پاسخ سلامشان را به گرمى داد و به اصحاب خود فرمود:كيست كه برود و جنازه خبيب را از دار پايين آورد؟زبير و مقداد داوطلب شده به مكه آمدند و شبانه به پاى چوبه دار رفته مشاهده كردند كه چهل نفر محافظ و پاسبان چوبه دار بودند همگى در حال مستى به خواب رفتهاند، ان دو پيش رفته و جنازه خبيب را كه هنوز تر و تازه و معطر بود از چوبه دار پايين آورده و روى اسب خود بستند و به راه افتادند،محافظين بيدار شده و جريان را به اطلاع قريش رساندند قرشيان به تعقيب زبير و مقداد حركت كردند و چون به آنها رسيدند زبير جسد خبيب را بر زمين افكند و زمين آن جنازه را بلعيد و در خود فرو برد كه ديگر اثرى از آن ديده نشد و او را"بليع الارض"ناميدند، ان گاه زبير پيش رفته و دستار از سر برداشت و گفت: من زبير بن عوام هستم و مادرم صفيه دختر عبد المطلب است،شما قرشيان تا چه حد بر ما جرئت پيدا كردهايد!اكنون اين من و اين رفيقم مقداد بن اسود است كه اگر آمادهايد با شما جنگ مىكنيم و گرنه باز گرديد،مشركين كه چنان ديدند آن دو را رها كرده به مكه بازگشتند. (7) سريه بئر معونه به فاصله پانزده روز حادثه جانگداز ديگرى نظير حادثه رجيع اتفاق افتاد كه چنانكه قبلا اشاره شدـدر اين حادثه سى و هشت نفر از مسلمانان جان خود را از دست داده و به خاك و خون افتادند، ابتداى ماجرا از اينجا شروع شد كه ابو براء عامر بن مالكـيكى از بزرگان قبيله بنى عامرـبه مدينه آمد و خدمت رسول خدا(ص)شرفياب شده و هدايايى تقديم آن حضرت كرد، پيغمبر اسلام فرمود: من هديهمشركى را نمىپذيرم و اگر مىخواهى هديه تو را بپذيرم به دين اسلام در آى! ابو براء اسلام را نپذيرفت اما اظهار دشمنى و مخالفتى هم با اسلام نكرد و در پاسخ آن حضرت عرض كرد: اگر گروهى از اصحاب و ياران خود را به سرزمين"نجد"و ميان افراد ما بفرستى تا مردم آنجا را به اسلام دعوت كنند اميد آن هست كه ايشان دعوت تو را بپذيرند و به دين اسلام در آيند. رسول خدا(ص)كه هنوز از غم و اندوه اصحاب رجيع بيرون نيامده بود به ابو براء فرمود: من از مردم نجد بر ياران خود بيمناكم! ابو براء عرض كرد: من ايشان را در پناه خود قرار مىدهم. رسول خدا(ص)چهل نفر از برگزيدگان اصحاب خود را به سركردگى منذر بن عمرو به همراه ابو براء به سوى آنان گسيل داشت و در ميان آنها افراد بزرگى از مسلمانان چون: حارث بن صمه،حرام بن ملحان،عروة بن اسماء، نافع بن بديل،عامر بن فهيره و ديگران وجود داشتند. اينان به همراهى ابو براء تا جايى به نام"بئر معونة"در نزديكى قبيله بنى سليم پيش رفتند و در آنجا فرود آمده گفتند:كيست كه پيام پيغمبر اسلام و نامه آن حضرت را به مردم اين ناحيه ابلاغ كرده و برساند؟ حرام بن ملحان گفت: من اين مأموريت را انجام مىدهم، و به دنبال آن، نامه رسول خدا(ص) را برداشته به نزد عامر به طفيلـرئيس قبيله بنى سليمـآمد و پيغام آن حضرت را ابلاغ كرد، اما عامر نامه پيغمبر را نگشود و اعتنايى نكرد،حرام بن ملحان كه چنان ديد از نزد او برخاسته به نزد مردم آن سرزمين آمد و فرياد زد: اى مردم!من فرستاده پيغمبر خدا هستم كه به نزد شما آمدهام تا شما را به خداى يكتا و پيامبر او دعوت كنم تا به او ايمان آوريد! در همين حال مردى از ميان خيمه بيرون آمد و با نيزهاى كه در دست داشت به پهلوى حرام بن ملحان زد كه از سوى ديگر بيرون آمد،حرام فرياد زد: ـ"الله اكبر،فزت و رب الكعبة" [خدا بزرگتر(از توصيف) است و به پروردگار كعبه سوگند كه رستگار شدم.]و به دنبال آن عامر بن طفيل به ميان قبيله بنى عامر آمده و از آنها براى كشتن فرستادگان رسول خدا(ص)كمك خواست ولى آنان به احترام ابو براء و پناهى كه به مسلمانان داده بود حاضر به همكارى و كمك او نشده گفتند: ما حاضر نيستيم پيمان ابو براء را زير پا بگذاريم و حرمت او را بشكنيم. عامر بن طفيل كه چنان ديد از قبايل ديگر بنى سليم مانند"عصيه"و"رعل"و"ذكوان"استمداد كرد و آنها را با خود همدست ساخته و به جنگ مسلمانان آمدند و آنها را محاصره نمودند. مسلمانان كه چنان ديدند آماده جنگ شده و همگى به شهادت رسيدند جز يكى از آنها به نام كعب بن زيد كه زخم زيادى برداشته در ميان كشتگان افتاد اما زنده بود و دشمنان به خيال اينكه كشته شده است او را به حال خودش گذارده و رفتند و او توانست خود را به مدينه برساند و بهبود يابد و تا جنگ خندق نيز زنده بود و در آن جنگ به شهادت رسيد. دو تن از اين چهل نفر نيز به نام عمرو بن امية و منذر بن محمد انصارى از رفقاى خود عقب مانده و دنبال آنها مىآمدند همين كه نزديك بئر معونة و مسكن قبيله بنى سليم رسيدند از دور مشاهده كردند كه در آسمان در آن حوالى پرندگانى گردش مىكنند، ديدن پرندگان آن دو را به اين فكر انداخت كه ممكن است اتفاق تازهاى افتاده باشد و چون نزديك رفتند متوجه كشتار بىرحمانه بنى سليم و شهادت رفقاى خود گشتند. منذر بن محمد رو به عمرو بن اميه كرد و بدو گفت: اكنون چه بايد كرد؟ عمرو گفت: عقيده من اين است كه هر چه زودتر خود را به رسول خدا(ص)برسانيم و ماجرا را به وى اطلاع دهيم. منذر گفت: اما من كه دلم راضى نمىشود از مكانى كه شخصى مانند منذر بن عمرو به قتل رسيده و شهيد شده سالم بگذرم و به راه او نروم و مردم خبر كشته شدن او را از من بشنوند!اين را گفت و شمشير را در دست گرفت و به مردم بنى سليم حملهور شد و به دست آنها كشته شد،عمرو بن اميه نيز به اسارت آنها در آمد و چون او را به نزد عامر بن طفيل بردند و دانست كه وى از قبيله مضر مىباشد دستور داد او را آزاد كنند تا ضمنا نذرى را هم كه مادرش كرده بود تابندهاى را آزاد كند ادا كرده باشد. عمرو بن اميه به سوى مدينه حركت كرد و تا جايى به نام"قرقرة الكدر"پيش رفت و در آنجا به دو نفر از طايفه بنى عامر برخورد، و چون طايفه مزبور نيز نسبت به بنى سليم مىرساندند،عمرو به فكر افتاد به ترتيبى آن دو را غافلگير ساخته و به قتل برساند و بدان مقدار انتقام خود را از بنى سليم كه با آن بىرحمى رفقاى مسلمان او را كشته بودند بگيرد، ولى نمىدانست كه اين دو نفر از بنى عامر هستند، و بنى عامر نيز با پيغمبر اسلام همپيمان بودند. عمرو بن اميه نقشه خود را عملى كرد و صبر كرد تا وقتى آن دو نفر به خواب رفتند برخاسته و هر دو را به قتل رسانيد و سپس به مدينه آمده ماجرا را به اطلاع رسول خدا(ص) رسانيد، پيغمبر از شنيدن ماجراى كشتگان مسلمانان بسيار افسرده و غمگين شد اما فرمود: ان دو نفر را نيز بيهوده به قتل رساندى و من بايد طبق پيمانى كه با بنى عامر دارم خونبهاى آن دو نفر را بپردازم،سپس درباره اصل اين فاجعه فرمود: اين كار را ابو براء كرد و من از آن بيمناك و خايف بودم. ابو براء نيز از اينكه عامر بن طفيل عهد و امان او را شكسته بود بسختى غمگين شد و به گفته برخى از غصه هلاك گرديد، و فرزند ابو براء كه نامش ربيعه بود در صدد تلافى عمل عامر بر آمد و چون فرصتى به دست آورد با نيزه به سوى عامر بن طفيل كه بر اسبى سوار بود حمله برد و زخمى بر او زده از اسب بر زمينش افكند و گريخت. اما عامر از آن زخم جان سالم بدر برد و بعدها در اثر نفرين رسول خدا(ص)غدهاى چون غده شتران در گلو يا در زانو در آورد. و در خانه زنى از زنان"بنى سلول"جان بداد و سخن او كه در وقت مرگ از روى تأسف و غربت خود مىگفت:"غدة كغدة البعير و موت فى بيت سلوليه"در ميان عرب ضرب المثل گرديد. (8)
حادثه رجيع سريه ابو سلمه و هزيمت بنى اسد از برابر مسلمانان عظمت تازهاى به اسلام و مسلمانان بخشيد و شوكت آنها را كه پس از جنگ احد متزلزل شده بود دوباره زنده و تجديد كرد، اما يكى دو حادثه شوم و غمانگيز كه با حيله و مكر دشمنان اسلام صورت گرفت خاطره جنگ احد و شكست آن روز را دوباره در خاطرهها زنده كرد و مسلمانان را بسيار غمگين و افسرده و در عوض دشمنان را دلير و خورسند نمود كه يكى از آنها حادثه رجيع بود و ديگرى واقعه بئر معونه است كه در سال چهارم و چهار ماه پس از جنگ احد واقع شد. در حادثه رجيع شش تنـو به قولى ده تنـشهيد شدند، و در حادثه بئر معونة سى و هشت تن به شهادت رسيدند. اين دو حادثه كه هر دو در ماه صفر و به فاصله چهارده روز اتفاق افتاد به سختى مسلمانان را كوفته خاطر و غمگين ساخت، و زبان دشمنان و منافقين را نيز به ملامت و سرزنش آنان باز كرد، و به طور كلى ضربهاى براى پيشرفت سريع اسلام در شبه جزيره عربستان محسوب گرديد. اما انگيزه دشمنان براى ايجاد اين دو حادثه و نقشه قتل مسلمانان چه بوده درست معلوم نيست، در برخى از تواريخ آمده كه پس از جنگ احد گروهى از قبيله"عضل"و"قاره" (1) به همراه يكى از سران خود به نام سفيان بن خالد هذلى به مكه آمدند تا قريش را در پيروزى جنگ احد تبريك گويند و در يكى از محلههاى مكه شيون زنان راشنيدند و چون تحقيق كردند معلوم شد محله بنى عبد الدار است كه براى چند تن از بزرگانشان چون طلحة بن أبى طلحه و ديگران كه پرچمدار قريش بودند و در جنگ احد كشته شدند سوگوارى مىكنند، اينان براى تسليت به محله مزبور و خانه"سلافه"همسر طلحه رفتند و سلافه ضمن شرح ماجراى قتل شوهرش گفت: من قسم خوردهام كه روغن به سر خود نمالم تا انتقام خون كشتگان خود را از قاتلين ايشان بگيرم و نذر كردهام كه هر كس سر يكى از قاتلين آنها را بياورد صد شتر به او بدهم،سفيان بن خالد كه اين سخن را شنيد به طمع افتاد و با افراد دو قبيله مزبور نقشه قتل مردانى چون عاصم بن ثابت را كه يكى از كشندگان ايشان بود طرح كردند. داستان عبد الله بن انيس و در نقل ديگرى است كه به رسول خدا(ص)خبر رسيد كه خالد بن سفيان هذلى (2) مشغول تهيه افراد و تحريك قبايل است تا به جنگ مسلمانان بيايد. رسول خدا(ص)يكى از مسلمانان را به نام عبد الله بن انيسـكه از انصار مدينه بودـبراى تحقيق پيرامون اين خبر فرستاد و عبد الله بن انيس خود را در جايى به خالد رسانيد كه چند زن همراه او بر هودجى سوار بودند و او مىگشت تا جاى امنى براى فرود آوردن زنان پيدا كند،عبد الله خود را بدو رسانيده و چون خالد پرسيد: تو كيستى و براى چه اينجا آمدهاى؟گفت: مردى از اعراب هستم كه چون شنيدهام براى جنگ با اين مردـيعنى محمد رسول خدا(ص)ـلشكر تهيه مىكنى به نزد تو آمدهام.خالد گفت: ارى من در تهيه اين كار هستم،عبد الله كه اين حرف را شنيد به همراه او رفت و خود را آماده حمله و قتل او كرد و چون فرصتى به دست آورد به خالد حمله كرد و او را به قتل رسانده و سرش را بريده بسرعت خود را به مدينه رسانيد. قبيله"عضل"و"قاره"پس از اين ماجرا نقشهاى كشيدند تا با مكر و حيله چند تن از مسلمانان را به تلافى خالد بكشند و به همين منظور گروهى از آنها به مدينه آمدند. دنباله داستان رجيع انگيزه اين كار هر چه بود كه مسلمانان مدينه روزى در اوايل ماه صفر سال چهارم هجرت مشاهده كردند گروهى از دو قبيله مزبور به مدينه آمده و خدمت پيشواى اسلام شرفياب شده و عرض كردند: اى رسول خدا ما مسلمان شدهايم اينك چند تن از ياران خود را با ما بفرست تا قرآن و مسائل دين را به ما بياموزند و در ميان قبيله ما به تبليغ و نشر اسلام همت گمارند. پيغمبر خدا شش تنـو به قولى ده تنـاز بزرگان اصحاب را به همراه آنان فرستاد و رياست آنها را به مرثد بن ابى مرثد غنوى (3) واگذار كرد و در نقل ديگرى است كه عاصم بن ثابت را امير بر آنها كرد و از جمله افراد سرشناس و بزرگوارى كه در اين گروه شش نفرىـيا ده نفرىـبودند: عاصم بن ثابتـكه شرح رشادت و فداكاريش در جنگ احد ذكر شد،خبيب بن عدى، زيد بن دثنة،عبد الله بن طارق و خالد بن بكير ليثى.كه به جز مرثد و خالد آن چهار نفر ديگر از انصار مدينه بودند. بالجمله اينان به همراه افراد مزبور از مدينه خارج شده و همچنان تا جايى به نام"رجيع"نزديك آبى كه متعلق به طايفه هذيل و ميان عسفان و مكه بود بيامدند، در آنجا ناگهان متوجه همراهان خود شده و دانستند كه اين ماجرا نقشهاى بوده تا آنها را به دام طايفه هذيل بيندازند، زيرا ناگهان خود را در ميان افرادى از قبيله مزبور به نام بنى لحيان كه همگى مسلح و حدود صد نفر بودند مشاهده كردند كه آنان با شمشيرهاى برهنه مسلمانان را محاصره كردند،مسلمانان كه چنان ديدندـبه گفته برخى خود را به كنار كوهى كه در آن نزديك بود رسانده و با اينكه مىدانستند نيروى جنگيدن با آنها را ندارند آماده جنگ و دفاع شدند. افراد قبيله هذيل كه چنان ديدند پيش آمده و گفتند: به خدا ما قصد كشتن شما را نداريم بلكه مىخواهيم شما را به نزد مردم مكه ببريم و از آنها چيزى دريافت كنيم و با شما عهد و پيمان مىبنديم كه شما را نكشيم!مسلمانان نگاهى به هم كرده و چند تن آنانـمانند مرثد و عاصم و خالدـگفتند: ما هرگز از هيچ مشركى عهد و پيمان نمىپذيريم و زير بار عهد مشركان نخواهيم رفت و از اين رو شمشير كشيده و به جنگ پرداختند تا به دست افراد مزبور به قتل رسيده و شهيد شدند. (4) سه تن ديگر نيزـيعنى عبد الله، زيد و خبيبـحاضر شدند تسليم آنان شوند به اين فكر كه شايد بعدا به وسيلهاى خود را نجات دهند. بنى لحيان آن سه نفر را برداشته به سوى مكه حركت كردند و در نزديكى"مر الظهران"عبد الله نيز دست خود را از بند رها كرده و شمشيرش را به دست گرفت تا به آنها حمله كند، بنى لحيان كه چنان ديدند از دور او پراكنده شده فاصله گرفتند و از اطراف آن قدر سنگ بر او زدند كه او را به قتل رسانده و همانجا دفن كردند و هم اكنون نيز قبرش در همانجاست. اما زيد و خبيب را به مكه آورده و هر دو را فروختند و بنا به گفته ابن هشام آن دو را با دو تن از افراد هذيل كه در دست قريش اسير بودند مبادله كردند و سپس خبيب را عقبة بن حارث خريد تا به انتقام خون پدرش حارث بن عامر كه در جنگ بدر كشته شده بود به قتل رساند، و زيد را صفوان بن امية بن خلف خريد تا انتقام خون پدرش راـكه او نيز در جنگ مزبور به قتل رسيده بود با كشتن او بگيرد. صفوان بن اميه زيد را به دست غلامش نسطاس داد تا او را به"تنعيم" (5) ـكه خارج حرم بودـببرد و در آنجا گردن بزند، نسطاس او را برداشته به تنعيم آورد تا دستور صفوان را اجرا كند،گروه زيادى نيز از مردمان قريش براى تماشاى ماجرا به تنعيمآمدند كه از آن جمله ابو سفيان بود، هنگامى كه خواستند او را بكشند ابو سفيان پيش آمده به زيد گفت: تو را به خدا راست بگو!آيا ميل داشتى كه اكنون محمد به جاى تو بود و ما او را مىكشتيم و تو صحيح و سالم پيش زن و بچهات بودى؟ زيد در پاسخ او گفت: اى ابو سفيان به خدا سوگند من راضى نيستم به پاى محمدـدر هر جا كه هستـخارى برود و من زنده و نزد زن و بچهام باشم! ابو سفيان با تعجب رو به همراهان خود كرده گفت:راستى من كسى را نديدم مانند محمد،كه يارانش نسبت به او اين اندازه وفادار و علاقهمند باشند. و بدين ترتيب زيد بن دثنه را در راه عشق به دين و رهبر بزرگوار خويش شهيد كرده خونش را بريختند. و اما خبيب را عقبة بن حارث در خانه يكى از خويشان خود به نام"حجير بن ابى اهاب"زندانى كرد تا در وقت مناسبى او را بكشند. زنى به نام"ماويه"كه كنيز حجير بود و بعدها مسلمان شد نقل مىكند كه من گاهى براى بردن غذا نزد خبيب در آن اتاق كه زندانى بود مىرفتم و به خدا سوگند اسيرى را بخوبى او سراغ ندارم و سپس مىگويد: هنگامى كه خواستند او را به قتل برسانند خبيب براى نظافت بدن خود و آماده شدن براى مرگ از من تيغى خواست تا موهاى بدنش را بتراشد،من تيغ را به وسيله پسر بچهاى از اهل همان خانه براى خبيب فرستادم و همين كه آن پسرك به اتاق خبيب رفت ناگهان به فكر افتادم و با خود گفتم: نكند اين مرد نقشهاى كشيده و مىخواهد بدين وسيله انتقام خود را پيش از مرگ از اين خاندان بگيرد و هم اكنون با اين تيغ پسرك را بكشد و به همين جهت سراسيمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم و پسرك را ديدم كه روى زانوى خبيب نشسته و تيغ هم در دست اوست! خبيب كه مرا به آن حال ديد با آرامى گفت: ترسيدى من او را بكشم؟!نه!من اين كار را نمىكنم و فريب و نيرنگ در كار ما نيست! هنگامى كه او را از شهر مكه بيرون آوردند تا در همان"تنعيم"به دار بزنند مردم مكه دوباره با خبر شده و براى تماشا آمدند، چون خواستند خبيب را به دار بزنند ازآنها مهلت خواست تا دو ركعت نماز بخواند و چون نمازش تمام شد رو به مردم كرده گفت: به خدا سوگند اگر بيم آن نبود كه شما فكر كنيد من با خواندن چند نماز ديگر مىخواهم مرگ خود را به تأخير بيندازم بيش از اين نماز مىخواندم. و خبيب نخستين شهيدى است كه خواندن دو ركعت نماز را در هنگام قتل مرسوم كرد و اين سنت نيكو را براى هر اسير مسلمانى كه بخواهند او را به دار كشند يا به قتل رسانند به جاى نهاد. چون خواستند او را به دار بياويزند سر به سوى آسمان كرده گفت: "بار خدايا!ما رسالت پيامبر تو را به مردم رسانديم، تو نيز رفتار و پاداش مردم را نسبت به ما به اطلاع او برسان،خدايا تو مىدانى كه در گوشه و كنار اينجا كسى نيست كه سلام و درود مرا به پيغمبر تو برساند، پروردگارا تو خود اين كار را انجام ده و سلام مرا به آن بزرگوار برسان!" آن گاه اشعارى سرود كه از آن جمله است اين چند بيت: فلست ابالى حين اقتل مسلما
على اى جنب كان فى الله مصرعى
و ذلك فى ذات الاله و ان يشأ
يبارك على أوصال شلو ممزع
و قد خيرونى الكفر و الموت دونه
و قد هملت عيناى من غير مجزع
فلست بمبد للعدو تخشعا
و لا جزعا، انى الى الله مرجعى
[اكنون كه اين افتخار نصيب من شده كه مسلمان و در حال تسليم كشته شوم باكى ندارم به كدام پهلو در راه خدا بر زمين افتم، و اينها در راه خشنودى و رضاى حق و خواسته او، بر اين گوشت و استخوانى كه مىخواهند تكه تكه كنند مبارك و فرخنده است. اينان براى آزاد ساختنم،مرا ميان كفر(و آزادى،يا ايمان) و مرگ مخير كردهاند ولى نمىدانند كه مرگ در حال ايمان براى من گواراتر است و از اين پيشنهاد بىاختيار اشكم سرازير مىشود. من چنان نيستم كه در برابر دشمن بىتابى و فروتنى حاكى از ذلت و خوارى نشان دهم با اينكه به طور قطع مىدانم كه بازگشتم به سوى خداى بزرگ است!]آن گاه به سوى مردم مكهـكه جمعيت انبوهى را از مرد و زن و بزرگ و كوچك تشكيل مىدادندـرو كرده و آنها را با اين چند جمله نفرين كرد: "اللهم احصهم عددا، و اقتلهم بددا، و لا تغادر منهم احدا" [پروردگارا اين مردم را به شماره درآور(يعنى نابودى خود را در ايشان فرود آر كه عددشان اندك شده و به شماره در آيند)، و به صورت پراكنده نابودشان كن. و احدى از آنها را باقى مگذار. (6) ] در اين وقت عقبة بن حارث برخاست و نيزهاى بر پهلوى خبيب زد كه از پشتش بيرون آمد و در برخى از تواريخ است كه فرزندان مقتولين بدر را كه چهل تن بودند آوردند و به دست هر يك نيزهاى دادند و هر يك از آن چهل نفر نيزهاى بر بدن خبيب زدند و او در تمام اين احوال مىگفت: "الحمد لله". و بدين طريق زيد و خبيب را در راه ايمان و عقيده با آن وضع فجيع به قتل رساندند و نام اين دو شهيد جانباز و دو سرباز فداكار را در صفحات تاريخ اسلام به عظمت و سربلندى ثبت كردند. جنازه خبيب را همچنان بالاى دار گذاردند و گروهى را به عنوان محافظت و پاسبانى بر آن گماشتند و رفتند. رسول خدا(ص)كه از ماجرا مطلع شد به روان پاكشان درود فرستاد و پاسخ سلامشان را به گرمى داد و به اصحاب خود فرمود:كيست كه برود و جنازه خبيب را از دار پايين آورد؟زبير و مقداد داوطلب شده به مكه آمدند و شبانه به پاى چوبه دار رفته مشاهده كردند كه چهل نفر محافظ و پاسبان چوبه دار بودند همگى در حال مستى به خواب رفتهاند، ان دو پيش رفته و جنازه خبيب را كه هنوز تر و تازه و معطر بود از چوبه دار پايين آورده و روى اسب خود بستند و به راه افتادند،محافظين بيدار شده و جريان را به اطلاع قريش رساندند قرشيان به تعقيب زبير و مقداد حركت كردند و چون به آنها رسيدند زبير جسد خبيب را بر زمين افكند و زمين آن جنازه را بلعيد و در خود فرو برد كه ديگر اثرى از آن ديده نشد و او را"بليع الارض"ناميدند، ان گاه زبير پيش رفته و دستار از سر برداشت و گفت: من زبير بن عوام هستم و مادرم صفيه دختر عبد المطلب است،شما قرشيان تا چه حد بر ما جرئت پيدا كردهايد!اكنون اين من و اين رفيقم مقداد بن اسود است كه اگر آمادهايد با شما جنگ مىكنيم و گرنه باز گرديد،مشركين كه چنان ديدند آن دو را رها كرده به مكه بازگشتند. (7) سريه بئر معونه به فاصله پانزده روز حادثه جانگداز ديگرى نظير حادثه رجيع اتفاق افتاد كه چنانكه قبلا اشاره شدـدر اين حادثه سى و هشت نفر از مسلمانان جان خود را از دست داده و به خاك و خون افتادند، ابتداى ماجرا از اينجا شروع شد كه ابو براء عامر بن مالكـيكى از بزرگان قبيله بنى عامرـبه مدينه آمد و خدمت رسول خدا(ص)شرفياب شده و هدايايى تقديم آن حضرت كرد، پيغمبر اسلام فرمود: من هديهمشركى را نمىپذيرم و اگر مىخواهى هديه تو را بپذيرم به دين اسلام در آى! ابو براء اسلام را نپذيرفت اما اظهار دشمنى و مخالفتى هم با اسلام نكرد و در پاسخ آن حضرت عرض كرد: اگر گروهى از اصحاب و ياران خود را به سرزمين"نجد"و ميان افراد ما بفرستى تا مردم آنجا را به اسلام دعوت كنند اميد آن هست كه ايشان دعوت تو را بپذيرند و به دين اسلام در آيند. رسول خدا(ص)كه هنوز از غم و اندوه اصحاب رجيع بيرون نيامده بود به ابو براء فرمود: من از مردم نجد بر ياران خود بيمناكم! ابو براء عرض كرد: من ايشان را در پناه خود قرار مىدهم. رسول خدا(ص)چهل نفر از برگزيدگان اصحاب خود را به سركردگى منذر بن عمرو به همراه ابو براء به سوى آنان گسيل داشت و در ميان آنها افراد بزرگى از مسلمانان چون: حارث بن صمه،حرام بن ملحان،عروة بن اسماء، نافع بن بديل،عامر بن فهيره و ديگران وجود داشتند. اينان به همراهى ابو براء تا جايى به نام"بئر معونة"در نزديكى قبيله بنى سليم پيش رفتند و در آنجا فرود آمده گفتند:كيست كه پيام پيغمبر اسلام و نامه آن حضرت را به مردم اين ناحيه ابلاغ كرده و برساند؟ حرام بن ملحان گفت: من اين مأموريت را انجام مىدهم، و به دنبال آن، نامه رسول خدا(ص) را برداشته به نزد عامر به طفيلـرئيس قبيله بنى سليمـآمد و پيغام آن حضرت را ابلاغ كرد، اما عامر نامه پيغمبر را نگشود و اعتنايى نكرد،حرام بن ملحان كه چنان ديد از نزد او برخاسته به نزد مردم آن سرزمين آمد و فرياد زد: اى مردم!من فرستاده پيغمبر خدا هستم كه به نزد شما آمدهام تا شما را به خداى يكتا و پيامبر او دعوت كنم تا به او ايمان آوريد! در همين حال مردى از ميان خيمه بيرون آمد و با نيزهاى كه در دست داشت به پهلوى حرام بن ملحان زد كه از سوى ديگر بيرون آمد،حرام فرياد زد: ـ"الله اكبر،فزت و رب الكعبة" [خدا بزرگتر(از توصيف) است و به پروردگار كعبه سوگند كه رستگار شدم.]و به دنبال آن عامر بن طفيل به ميان قبيله بنى عامر آمده و از آنها براى كشتن فرستادگان رسول خدا(ص)كمك خواست ولى آنان به احترام ابو براء و پناهى كه به مسلمانان داده بود حاضر به همكارى و كمك او نشده گفتند: ما حاضر نيستيم پيمان ابو براء را زير پا بگذاريم و حرمت او را بشكنيم. عامر بن طفيل كه چنان ديد از قبايل ديگر بنى سليم مانند"عصيه"و"رعل"و"ذكوان"استمداد كرد و آنها را با خود همدست ساخته و به جنگ مسلمانان آمدند و آنها را محاصره نمودند. مسلمانان كه چنان ديدند آماده جنگ شده و همگى به شهادت رسيدند جز يكى از آنها به نام كعب بن زيد كه زخم زيادى برداشته در ميان كشتگان افتاد اما زنده بود و دشمنان به خيال اينكه كشته شده است او را به حال خودش گذارده و رفتند و او توانست خود را به مدينه برساند و بهبود يابد و تا جنگ خندق نيز زنده بود و در آن جنگ به شهادت رسيد. دو تن از اين چهل نفر نيز به نام عمرو بن امية و منذر بن محمد انصارى از رفقاى خود عقب مانده و دنبال آنها مىآمدند همين كه نزديك بئر معونة و مسكن قبيله بنى سليم رسيدند از دور مشاهده كردند كه در آسمان در آن حوالى پرندگانى گردش مىكنند، ديدن پرندگان آن دو را به اين فكر انداخت كه ممكن است اتفاق تازهاى افتاده باشد و چون نزديك رفتند متوجه كشتار بىرحمانه بنى سليم و شهادت رفقاى خود گشتند. منذر بن محمد رو به عمرو بن اميه كرد و بدو گفت: اكنون چه بايد كرد؟ عمرو گفت: عقيده من اين است كه هر چه زودتر خود را به رسول خدا(ص)برسانيم و ماجرا را به وى اطلاع دهيم. منذر گفت: اما من كه دلم راضى نمىشود از مكانى كه شخصى مانند منذر بن عمرو به قتل رسيده و شهيد شده سالم بگذرم و به راه او نروم و مردم خبر كشته شدن او را از من بشنوند!اين را گفت و شمشير را در دست گرفت و به مردم بنى سليم حملهور شد و به دست آنها كشته شد،عمرو بن اميه نيز به اسارت آنها در آمد و چون او را به نزد عامر بن طفيل بردند و دانست كه وى از قبيله مضر مىباشد دستور داد او را آزاد كنند تا ضمنا نذرى را هم كه مادرش كرده بود تابندهاى را آزاد كند ادا كرده باشد. عمرو بن اميه به سوى مدينه حركت كرد و تا جايى به نام"قرقرة الكدر"پيش رفت و در آنجا به دو نفر از طايفه بنى عامر برخورد، و چون طايفه مزبور نيز نسبت به بنى سليم مىرساندند،عمرو به فكر افتاد به ترتيبى آن دو را غافلگير ساخته و به قتل برساند و بدان مقدار انتقام خود را از بنى سليم كه با آن بىرحمى رفقاى مسلمان او را كشته بودند بگيرد، ولى نمىدانست كه اين دو نفر از بنى عامر هستند، و بنى عامر نيز با پيغمبر اسلام همپيمان بودند. عمرو بن اميه نقشه خود را عملى كرد و صبر كرد تا وقتى آن دو نفر به خواب رفتند برخاسته و هر دو را به قتل رسانيد و سپس به مدينه آمده ماجرا را به اطلاع رسول خدا(ص) رسانيد، پيغمبر از شنيدن ماجراى كشتگان مسلمانان بسيار افسرده و غمگين شد اما فرمود: ان دو نفر را نيز بيهوده به قتل رساندى و من بايد طبق پيمانى كه با بنى عامر دارم خونبهاى آن دو نفر را بپردازم،سپس درباره اصل اين فاجعه فرمود: اين كار را ابو براء كرد و من از آن بيمناك و خايف بودم. ابو براء نيز از اينكه عامر بن طفيل عهد و امان او را شكسته بود بسختى غمگين شد و به گفته برخى از غصه هلاك گرديد، و فرزند ابو براء كه نامش ربيعه بود در صدد تلافى عمل عامر بر آمد و چون فرصتى به دست آورد با نيزه به سوى عامر بن طفيل كه بر اسبى سوار بود حمله برد و زخمى بر او زده از اسب بر زمينش افكند و گريخت. اما عامر از آن زخم جان سالم بدر برد و بعدها در اثر نفرين رسول خدا(ص)غدهاى چون غده شتران در گلو يا در زانو در آورد. و در خانه زنى از زنان"بنى سلول"جان بداد و سخن او كه در وقت مرگ از روى تأسف و غربت خود مىگفت:"غدة كغدة البعير و موت فى بيت سلوليه"در ميان عرب ضرب المثل گرديد. (8)
غزوه بنى النضير بنى النضير تيرهاى از يهود بودند كه در جنوب شرقى مدينه سكونت داشتند و داراى قلعه و مزارع و نخلستانى در آن محل بودند، اينان با پيغمبر اسلام پيمان عدم تعرض و دوستى داشتند و متعهد شده بودند كه بر ضد مسلمانان اقدامى نكنند و كسى را عليه ايشان تحريك ننمايند. دو حادثه شوم"رجيع و بئر معونه"سبب شد كه دوباره زبان يهود به استهزاى مسلمانان باز شود و آنان را مورد شماتت قرار دهند و سخنان ناهنجارى درباره پيغمبر اسلام بر زبان آرند و سبب جرئت دشمنان و منافقين گردند. پيغمبر اسلام ديگر بار متوجه اين دشمنان داخلى گرديد و در صدد برآمد تا از عقيده قلبى آنان نسبت به مسلمانان مطلع شده و پايدار نبودن ايشان را در پيمانى كه بسته بودند آشكار سازد. كشته شدن آن دو عامرى به دست عمرو بن اميهـچنانكه در داستان بئر معونه گذشتـسبب شد كه پيغمبر اسلام در صدد تهيه ديه و خونبهاى آن دو نفر بر آيد و آنان را به كسان مقتولان كهـهمپيمان با او بودندـبپردازد. و چون قبيله بنى عامر همانگونه كه با رسول خدا(ص)همپيمان بودند با يهود بنى النضير نيز همپيمان بودند، رسول خدا(ص) در صدد برآمد تا از يهود مزبور كمك بگيرد و به همين منظور با ده نفر از ياران خود كه از آن جمله على بن ابيطالب(ع)بود به سوى محله بنى النضير حركت كرد و چون بدانجا رسيد و منظور خود را اظهار كرد آنان در ظاهر از پيشنهاد آن حضرت استقبال كرده و آمادگى خود را براى كمك و مساعدت در اين باره اظهار داشتند و از آن حضرت دعوت كردند تا در محله آنان فرود آيد، پيغمبر اسلام فرود آمده و به ديوار قلعه آنان تكيه داد و به انتظار كمك آنها در آنجا نشست، در اين موقع چند تن از سركردگان آنها به عنوان آوردن پول يا تهيه غذا به ميان قلعه رفته و با هم گفتند: ـشما هرگز براى كشتن اين مرد چنين فرصتى مانند امروز به دست نخواهيد آورد خوب است هم اكنون مردى بالاى ديوار برود و سنگى را از بالا بر سر او بيفكند و ما را از دست او راحت و آسوده سازد، همگى اين رأى را پسنديده و با اينكه يكى ازبزرگانشان به نام سلام بن مشكم با اين كار مخالفت كرده گفت:شايد خداى محمد او را از اين كار آگاه سازد، به سخن او گوش نداده و در صدد انجام اين كار بر آمدند. شخصى از ايشان به نام عمرو بن جحاش انجام اين كار را به عهده گرفت و بىدرنگ خود را به بالاى ديوار رسانيد تا توطئه آنها را اجرا كند. ولى قبل از اينكه او كار خود را بكند خداى تعالى به وسيله وحى پيغمبر را از توطئه ايشان آگاه ساخت و رسول خدا(ص)فورا از جاى خود برخاسته و مانند كسى كه دنبال كارى مىرود بدون آنكه حتى ياران خود را خبر كند به سوى مدينه به راه افتاد. در برخى از نقلها هم آمده كه رو به اصحاب خود كرده فرمود:شما در جاى خود باشيد و خود تنها راه شهر را در پيش گرفت. اصحاب كه ديدند مراجعت پيغمبر به طول انجاميد از جاى برخاسته به جستجو پرداختند و از كسى كه از مدينه مىآمد سراغ آن حضرت را گرفتند و او گفت: من پيغمبر را در شهر مدينه ديدار كردم. پيغمبر اسلام مطمئن بود كه با رفتن او،يهود جرئت آنكه به اصحاب او گزندى برسانند ندارند و از عكس العمل و انتقام رهبر مسلمانان بسختى واهمه و بيم دارند. به هر صورت،ياران رسول خدا(ص)كه اين حرف را شنيدند خود را به مدينه و نزد پيغمبر رساندند و چون علت آمدن او را پرسيدند حضرت توطئه آنها و وحى خداى تعالى را به ايشان اطلاع داد، و به دنبال آن يكى از مسلمانان به نام محمد بن مسلمه را مأمور كرده فرمود: به نزد يهود بنى النضير برو و به آنها بگو:شما پيمان شكنى (9) كرديد و از در مكر و حيله بر آمديد و نقشه قتل مرا طرح نموديد، اينك تا ده روز مهلت داريد كه از اين سرزمين برويد و از آن پس اگر در اينجا مانديد كشته خواهيد شد. محمد بن مسلمه پيغام رسول خدا(ص) را به آنها رسانيد،يهود مزبور كه تاب مقاومت در برابر مسلمانان را در خود نمىديدند آماده رفتن شدند ولى عبد الله بن ابىـسركرده منافقين مدينهـبراى آنها پيغام فرستاد كه از جاى خود حركت نكنيد و ما دو هزار نفر هستيم كه آماده كمك به شما هستيم و هرگز شما را تسليم محمد نخواهيم كرد و يهود بنى قريظه نيز به پشتيبانى شما برخاسته و شما را يارى مىكنند.يهوديان گول وعده او را خورده و ماندند، و به محكم كردن قلعههاى خويش پرداختند و چون مهلت به پايان رسيد پيغمبر اسلام پرچم جنگ را بست و به دست على بن ابيطالب(ع) داد و با سربازان اسلام به سوى قلعههاى بنى النضير حركت كرد و دستور محاصره آنان را صادر فرمود. محاصره آنان به طول انجاميد كه بعضى مدت محاصره را بيست و يك روز ذكر كردهاند، و به گفته برخى رسول خدا(ص)براى اينكه يهود مزبور از آن سرزمين دل بركنند و يا كمال خوارى و ذلت خود را به چشم ببينند دستور داد چند نخله خرما را از باغهاى آنها قطع كردند و همين هم شد و آنها تسليم شده و حاضر به ترك خانه و ديار گشتند و از آن سرزمين رفتند، و مفسران نيز گفتهاند آيه"ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على اصولها فباذن الله..." (10) نيز در همين باره نازل شده كه چون يهود بنى النضير آن حضرت را در اين كار سرزنش كردند اين آيه نازل شد، و در كتاب سيرة المصطفى آمده است كه مجموع نخلههايى كه مسلمانان قطع كرده و يا سوزاندند شش نخله بود (11) و در نقلى كه فخر رازى در تفسير همين آيه از ابن مسعود كرده وى گفته است:رسول خدا(ص) دستور داد چند نخله خرما را كه سر راه جنگجويان و مزاحم آنان براى جنگ بود قطع كردند. (12) و به هر صورت يهوديان كه ديدند از كمكهايى كه عبد الله بن ابى وعده كرده بود خبرى نشد و يهود بنى قريظه هم براى نجات آنها اقدامى نكردند به ستوه آمده و تدريجا ترس و نااميدى بر آنها مستولى شد و تسليم شدند و از پيغمبر اسلام امان خواستند تا از مدينه كوچ كنند. رسول خدا(ص)موافقت فرمود كه هر سه نفر از آنها يك شتر با خود ببرند و هر چه مىخواهند از اثاثيه خود بر آن بار كنند و بقيه را به جاى بگذارند و بروند. و بدين ترتيب يهود بنى النضير از مدينه كوچ كرده جمعى از آنها در خيبر اقامت گرفتند و بيشترشان نيز به شام رفتند و با رفتن آنها غنيمت بسيارى براى مسلمانان به جاى ماند كه رسول خدا(ص)با مشورت اصحاب آن را به مهاجرين مكه كه تا آن روز به صورت ميهمان در خانه انصار زندگى مىكردند اختصاص داد و ميان آنها تقسيم كرد و از آن پس مهاجرين مكه نيز مانند مردم ديگر مدينه صاحب خانه و زندگى مستقل و جداگانهاى شدند، و از كمك انصار بىنياز گشتند. تنها دو نفر از انصار بودند كه به خاطر حاجتى كه داشتند آن حضرت سهمى نيز به هر كدام از آن دو داد كه يكى ابو دجانه انصارى و ديگر سهل بن حنيف بود. و بر طبق نقل كازرونىـبغير از خانه و اثاث و زمين و باغهاـ50 زره و 50 كله خود، و 340 شمشير از ايشان به جاى ماند كه ميان مسلمانان تقسيم شد. و دو نفر از يهود مزبور نيز به نام يامين بن عمرو و ابو سعد بن وهب مسلمان شدند و در مدينه ماندند. شيخ مفيد(ره) و نيز ابن شهراشوب در كتابهاى خود داستانى از شجاعت و فداكارى على بن ابيطالب (ع) در ايام محاصره بنى النضير نقل كردهاند كه ذيلا از نظرشما مىگذرد: گويند: هنگامى كه رسول خدا(ص)براى محاصره يهود بنى النضير آمد دستور داد خيمهاش را در آخرين نقطه از زمينهاى گودى كه در آنجا بودـو به زمين بنى حطمة معروف بودـبزنند، همين كه شب شد مردى از بنى النضير تيرى به سوى خيمه آن حضرت انداخت و آن تير به خيمه اصابت كرد، پيغمبر(ص) دستور داد خيمهاش را از آنجا بكنند و در دامنه كوه نصب كنند و مهاجر و انصار اطراف آن،خيمههاى خود را برپا كردند، چون تاريكى شب همه جا را فرا گرفت ناگاه متوجه شدند كه على بن ابيطالب در ميان آنها نيست، به نزد رسول خدا(ص) امده و معروض داشتند: على بن ابيطالب گم شده و در ميان ما نيست؟ فرمود: فكر مىكنم به دنبال اصلاح كار شما رفته باشد،طولى نكشيد كه على(ع) در حالى كه سر بريده همان مرد يهودى را كه تير به سوى خيمه رسول خدا(ص) انداخته بود در دست داشت بيامد و آن سر را نزد آن حضرت گذاشت پيغمبر(ص)فرمود:يا على چه كردى؟ عرض كرد: من ديدم اين خبيث مرد بىباك و دلاورى است، پس در كمين او نشستم و با خود گفتم:چه چيز در اين تاريكى شب او را چنين بىباك كرده جز اينكه مىخواهد از اين تاريكى استفاده كرده دستبرد و شبيخونى بزند، ناگاه او را ديدم كه شمشير در دست دارد و با سه تن از يهود مىآيد،من كه چنان ديدم برخاسته و بدو حمله كرده و او را كشتم و آن سه نفر كه همراهش بودند گريختند و هنوز چندان دور نشدهاند و اگر چند نفر همراه من بيايند اميد آن هست كه بدانها دست يابيم. رسول خدا(ص) ده نفر را كه از آن جمله ابو دجانه و سهل بن حنيف بود همراه على(ع) روانه كرد و آنان بسرعت آمده پيش از آنكه يهوديان به قلعههاى خود برسند بدانها رسيدند و آنها را به قتل رسانده و سرهاى ايشان را به دستور پيغمبر(ص) در چاههاى بنى حطمه افكندند و همين جريان رعب و وحشتى در دل بنى النضير افكند و سبب تسليم و كوچ كردن آنان از مدينه گرديد. ازدواج با زينب دختر خزيمه و ام سلمه رسول خدا(ص) در همين سال به منظور سرپرستى از زنان بيوه مسلمان و مهاجرينى كه شوهران مهاجر خود را در جنگها از دست داده و در شهر مدينهـدور از وطن و قوم و خويشان خودـدر وضع اندوهبارى زندگى مىكردند دو زن ديگر را به عقد خود درآورد،كه يكى زينب دختر خزيمه (13) و ديگرى ام سلمه دختر أبى امية مخزومى بود و نام ام سلمه هند بود و بدين ترتيب رسول خدا (ص) ان دو را نيز جزء همسران خود قرار داده و ضمن سرپرستى از آنها آن دو را از غم و اندوه و غربت و ندارى و عوارض ديگرى كه شهادت شوهرانشان به دنبال داشت نجات بخشيد. زينب همسر عبيدة بن حارث بن عبد المطلب بود و شوهرش كه عمو زاده رسول خدا(ص)نيز بود در جنگ بدرـبه شرحى كه مذكور شدـزخم گرانى برداشت و در مراجعت به شهادت رسيد و زينب در مدينه بى سرپرست ماند و از آنجا كه از نظر نسب بزرگ زاده بود و خود نيز در شهر مكه به جود و سخاوت و دستگيرى از بينوايان مشهور و در رديف سخاوتمندان زنان جاهليت به شمار مىرفت تا جايى كه او را"ام المساكين"و مادر بينوايان ناميده بودند، از اين رو پس از شهادت عبيده با رنج و اندوه بسيارى در مدينه روزهاى پيرى را پشت سر مىگذارد و رسول خدا(ص)كه چنان ديد براى حفظ آبرو و شخصيت آن بزرگ زن و ترميم غصهها و آلامى كه ديده بود او را به عقد خويش در آورد، و تصادفا پس از اين ازدواج نيز چندان عمر نكرد و در همان سال چهارم هجرت يكى دو ماه پس از ازدواج با رسول خدا(ص) از دنيا رفت. ام سلمه را نيز با اينكه زنى بيوه و داراى دو كودك بود، چون شوهرش ابو سلمه ـبه شرحى كه پيش از اين گفته شدـدر اثر زخمى كه در جنگ احد برداشت به شهادت رسيد، رسول خدا(ص) او را به عقد خويش در آورد، و ضمن سرپرستى از آن زن با ايمان و محترم،سرپرستى و تربيت دو كودك يتيم او را نيز كه از ابو سلمه به جاىمانده بود به عهده گرفت. و از رواياتى كه در دست هست معلوم مىشود كه ازدواج با ام سلمه پس از مرگ زينب دختر خزيمه صورت گرفت و رسول خدا(ص) او را در اتاق زينب جاى داد. فضايل ام سلمه ام سلمه گذشته از سابقهاى كه در اسلام داشت و از جمله زنانى است كه با شوهرش ابو سلمه به حبشه هجرت كرد و پس از ورود به مكه نيز آزارها از دست مشركين كشيد از نظر فهم و عقل نيز گوى سبقت را از ديگران ربوده بود، و ابن حجر عسقلانى در ترجمه او گويد: سخنى را كه او در جنگ حديبيه به رسول خدا(ص)عرض كرد دليل بر وفور عقل و صوابديد رأى و نظر اوستـكه ان شاء الله در جاى خود مذكور خواهد شدـ. ام سلمه از زنان بزرگى است كه صرفنظر از افتخار همسرى با رسول خدا(ص) در ايمان به خدا و روز جزا و پيروى از دستورهاى پيغمبر بزرگوار اسلام به مرتبه والايى رسيد و پس از خديجه كبرى(س) در ميان همسران پيغمبر از همگان گوى سبقت را در فضل و كمال ربوده و پس از رحلت آن حضرت نيز با اينكه عمرى طولانى كرد و آخرين همسر رسول خدا(ص)بود كه از دنيا رفت تا زنده بود حرمت خود و پيغمبر را نگاه داشته و كارى كه مخالف شأن بانوى بزرگى چون او بود از وى ديده نشد و بحق"ام المؤمنين"بود و شايستگى چنين افتخار و نام بزرگى را داشت و حتى اگر عمل خلافى از ساير همسران آن حضرت مىديد در صدد جلوگيرى و پند و اندرز آنان نيز بر مىآمد، چنانكه هنگامى كه عايشه خواست به بصره و جنگ جمل برود او را موعظه كرد و از اين كار نهى نمود و عايشه نيز با اينكه سخنان او را تصديق كرد و قبول نمود اما سرانجام وسوسه شيطانى كار خود را كرد و او را به ميدان جنگ كشانيد. (14) ام سلمه همان بانوى محترمى است كه به نقل محدثين شيعه و سنى آيه تطهير درخانه او نازل شد و سخن او با رسول خدا(ص) و عايشه مشهور است. و افتخار ديگر ام سلمه اين است كه چند سال، بزرگترين بانوى اسلام حضرت فاطمه زهرا(س) را سرپرستى و خدمتگزارى كرده و از هيچ گونه فداكارى در راه او و شوهرش امير المؤمنين(ع)خوددارى و دريغ ننموده است تا آنجا كه همه مىدانيم در مورد فدكـبا همه خطرى كه براى ام سلمه داشتـبه نزد ابو بكر رفته و به نفع عصمت كبرى حضرت زهرا(س)گواهى داد، و به همين سبب مورد خشم دستگاه خلافت قرار گرفت و به همين جرم!يك سال حقوق او را از بيت المال قطع كردند. بالاخره ام سلمه يكى از نزديكان خاندان بزرگوار رسول خدا(ص) و امين و دايع و حافظ اسرار ايشان بوده است، چنانكه طبق نقل صفار در كتاب بصائر الدرجات امير المؤمنين(ع)هنگام سفر عراق ودايع امامت را كه نزد وى بود به او سپرد و پس از وى امام حسن و امام حسين(ع)نيز اين كار را كردند. و داستان مشت خاكى را كه امام حسين(ع)هنگام سفر عراق به وى داد و فرمود: ان را در شيشهاى نگهدارى كن تا هر وقتى كه ديدى مبدل به خون شد بدان كه من كشته شدهام معروف و مشهور است و مرگ ام سلمه در سال 62 هجرى پس از مراجعت اهل بيت از شام، در مدينه اتفاق افتاد. رضى الله عنها و رحمة الله عليها. پس از جنگ بنى النضير و قبل از غزوه خندق چند غزوه ديگر نيز مانند غزوه ذات الرقاع و غزوه بدر صغرى و غزوه دومة الجندل اتفاق افتاد اما در ترتيب و تقدم و تأخير آنها در تواريخ اختلاف است، و ما به همين ترتيب بالا كه ظاهرا به صحت نزديكتر است آنها را نقل خواهيم كرد. غزوه ذات الرقاع (15) پس از كوچ كردن بنى النضير مدينه آرامشى پيدا كرد و منافقين نيز از نظر سياسى شكست خورده و دست و پاى خود را جمع كردند و رسول خدا(ص) در فكر سر و صورت دادن به وضع مسلمانان و اسلام نوبنيادى بود كه از سوى دشمن ضربه خورده و ترميم آن احتياج به آرامش داشت. در اين حال خبر به آن حضرت دادند كه قبيله غطفان در صدد جنگ با مسلمانان و تهيه لشكر براى اين كار هستند. رسول خدا(ص) روى وحى الهى با چهارصد تن و يا بيشتر از ياران خود براى مقابله و جنگ با آنها از مدينه حركت كرد، و چون به سرزمين دشمن رسيد مردان قبيله مزبور كه نيروى مقاومت و جنگ با مسلمانان را در خود نمىديدند گريخته و به كوهها پناه بردند و گروهى از زنان و اثاث و اموالشان به دست مسلمانان افتاد، و غنيمت زيادى به دست آوردند پيغمبر اسلام و همراهان براى اينكه از تعقيب و حمله دشمن اطمينان حاصل كنند مقدارى در آن سرزمين ماندند و چون اطمينان پيدا كردند به سوى مدينه بازگشتند. در همين جنگ و مدت توقف در آن سرزمين بود كه براى نخستين بار دستور نماز خوف آمد و طبق آن دستور،مسلمانان در وقت خواندن نماز پشت سر رسول خدا(ص)به دو دسته تقسيم شدند، دستهاى براى پاسدارى لباس جنگ پوشيده و در برابر دشمن ايستادند، و دسته ديگر براى نماز آماده شدند و ركعت اول را با آن حضرت خوانده و ركعت دوم را فرادى و بسرعت تمام كرده به جاى دسته اول آمدند و آن دسته ديگر خود را به ركعت دوم نماز رسول خدا(ص) رسانده و ركعت دوم رانيز به صورت فرادى خوانده و خود را به سلام امام رساندند، به شرحى كه در كتابهاى فقهى ذكر شده. نمونهاى از علاقه مسلمانان به نماز در اين جنگ زنى از قبيله دشمن به دست مسلمانان اسير شد و چون شوهر آن زن از اسارت همسرش مطلع گرديد به تعقيب لشكر مسلمانان حركت كرد تا تلافى كرده دستبردى به مسلمانان بزند،يا احيانا و اگر بتواند انتقام گرفته يكى از آنها را به اسارت برده يا به قتل برساند. لشكر مسلمانان به درهاى رسيدند و چون شب فرارسيد فرود آمدند. پيغمبر فرمود:كيست كه امشب ما را نگهبانى و حراست كند؟ عمار بن ياسر از مهاجرين، و عباد بن بشر يكى از انصار مدينه اين كار را به عهده گرفتند و هر دو به دنبال مأموريت به دهانه دره رفتند. و چون بدانجا رسيدند با يكديگر قرار گذاردند تا شب را دو قسمت كنند و هر كدام قسمتى بخوابند و آن ديگرى نگهبانى كند، نيمه اول سهم عباد بن بشر شد كه نگهبانى كند و عمار بن ياسر بخوابد عمار خوابيد و عباد بن بشر به نماز ايستاد،طولى نكشيد كه همان مرد مشركـكه به تعقيب همسرش آمده بودـسر رسيد و از دور كه نگاه كرد شخصى را ديد كه همانند ستونى سرپا ايستاده براى اينكه مطمئن شود او انسان است يا نه، تيرى به طرف او انداخت. تير آمد و بر بدن عباد خورد ولى نمازش را قطع نكرد و تير را از بدنش كشيد و به نماز ادامه داد آن مرد تير دوم را رها كرد آن تير هم به بدن عباد خورد ولى نمازش را قطع نكرده و آن را از بدن خود كشيد و ادامه به نماز داد و چون تير سوم به بدنش خورد به ركوع و سجده رفت و نمازش را تمام كرده عمار را از خواب بيدار نمود و بدو گفت: برخيز كه من ديگر قدرت اينكه روى پا بايستم ندارم،عمار از جا برخاست و مرد مشرك كه دانست آنها دو نفر هستند فرار كرد. عمار نگاهش به بدن عباد افتاد و او را غرق خون ديد و چون جريان را پرسيد به عباد گفت:چرا تير اول را كه خوردى مرا بيدار نكردى؟عباد گفت: سورهاى از قرآن مىخواندم كه دلم نيامد آن را قطع كنم (16) ولى وقتى ديدم تيرها پى در پى مىآيد به ركوع رفتم و نماز را تمام كردم. و به خدا سوگند اگر ترس اين نبود كه در انجام دستور رسول خدا(ص)كوتاهى كرده باشم و دشمن دستبردى بزند به هيچ قيمتى حاضر نبودم نمازم را قطع كنم اگر چه نفسم قطع شود و جان بر سر اين كار بگذارم. ولادت امام حسين(ع) و در ماه شعبان سال چهارم مطابق قول مشهور خداى تعالى مولود جديدى از فاطمه زهرا(س)به رسول خدا(ص) و على بن ابيطالب(ع)عنايت فرمود و نام او را حسين گذاردند و چون روز هفتم ولادت آن حضرت شد گوسفندى براى او عقيقه كردند و سر او را تراشيده و به وزن موى آن حضرت، نقره صدقه دادند. وفات فاطمه بنت اسد در همين سال فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين على(ع) از دنيا رفت، و گذشته از امير المؤمنين، رسول خدا(ص)نيز در مرگ او بسيار متأثر و غمگين شد، زيرا فاطمه در تربيت و كفالت رسول خدا(ص)با ابو طالب شريك بود تا آنجا كه پيغمبر خدا او را مادر خطاب مىكرد. صرفنظر از كمال ايمان و استقامتى كه در دين داشت و براى اثبات آن همين فضيلت براى فاطمه كافى است كه بيشتر اهل حديث و تاريخ در داستان ولادت امير المؤمنين(ع) از يزيد بن قعنب روايت كردهاند كه گويد: روزى با عباس بن عبد المطلب و جمعى ديگر در كنار خانه كعبه نشسته بوديم فاطمه بنت اسد كه به على حامله بود و آثار درد زاييدن در او ظاهر شده بود بدانجا آمد و گفت: "رب انى مؤمنة بك و بما جاء من عندك من رسل و كتب، و انى مصدقة بكلام جدى ابراهيم الخليل و انه بنى البيت العتيق فبحق الذى بنى هذا البيت و بحقالمولود الذى فى بطنى لما يسرت على ولادتى" [خدايا من به تو ايمان دارم و به همه پيغمبران و كتابهايى كه از نزد تو آوردهاند مؤمن هستم و سخن جدم ابراهيم خليل را كه پايه و بناى اين خانه كهن را پىريزى كرد تصديق و گواهى دارم، پس به حق همان بزرگوار كه اين خانه را بنا كرد و به حق اين مولودى كه در رحم دارم كار ولادت او را بر من آسان گردان.] گويد:در اين وقت ديدم ديوار خانه شكافته شد و فاطمه به درون آن رفت و سپس ديوار به هم آمد مانند آنكه اصلا شكافته نشده و پس از سه روز فاطمه در حالى كه مولود جديدى در دست داشت بيرون آمد... تا به آخر حديث. و روايات ديگرى كه در اين باره در كتابهاى حديث و تاريخ آمده و ان شاء الله تعالى در تاريخ زندگانى امير المؤمنين(ع)مذكور خواهد شد. و از ابن عباس روايت شده كه گويد:چون فاطمه بنت اسد از دنيا رفت على(ع) گريان شد و به نزد رسول خدا(ص) امده جريان را به عرض رسانيد، پيغمبر نيز گريست و پيراهن خود را از تن بيرون آورده به على داد و فرمود: اين جامه را بگير و به زنان بگو او را به خوبى غسل دهند و در اين جامه كفن كنند تا من بيايم، و پس از ساعتى آن حضرت بيامد و بر جنازه فاطمه نماز گزارد،سپس داخل قبر شد و در قبر او خوابيد آن گاه بيرون آمد و دستور داد او را دفن كنند و با دست خود خاك روى قبر او ريخت و در حق او دعا كرده گفت: "اللهم ثبت فاطمة بالقول الثابت، رب اغفر لامى فاطمة بنت اسد و وسع عليها مدخلها بحق نبيك و الانبياء الذين من قبلى لانك ارحم الراحمين". [خدايا فاطمه را به گفتار ثابت و محكم پايدار بدار، پروردگارا مادرم فاطمه بنت اسد را بيامرز، و جايگاهش را بر وى وسيع و فراخ گردان به حق پيامبرت و پيامبران گذشتهات كه پيش از من بودهاند كه براستى تو مهربانترين مهربانانى.] و در روايت كافى آمده است كه رسول خدا(ص) در مرگ آن زن فرمود: "اليوم فقدت بر أبى طالب، ان كانت لتكون عندها الشىء فتؤثرنى به على نفسها و ولدها"[امروز ديگر نيكيهاى ابو طالب را از دست دادم، و براستى شيوه فاطمه چنان بود كه اگر چيزى نزد او پيدا مىشد مرا بر خود و فرزندانش مقدم مىداشت.] غزوه بدر صغرى پيش از اين در دنباله داستان جنگ احد ذكر شد كه چون ابو سفيان مىخواست از مدينه به مكه بازگردد فرياد زد:وعده ما و شما سال ديگر در بدر! و پيغمبر(ص)نيز دستور داد پاسخ او را بدهند و آمادگى خود و مسلمانان را براى اين جنگ به او اعلام كنند. و چون موعد مزبور فرا رسيد ابو سفيان با مشكلات زيادى كه در پيش داشت آماده حركت به سوى بدر شد و به گفته برخى از مورخين براى آنكه رسول خدا(ص) را از آمدن بدان سو بترساند و به وسيلهاى اين جنگ را به تأخير اندازد به نعيم بن مسعود اشجعى كه از مكه عازم مدينه بود گفت: نعيم!مىتوانى پيغامى از من براى محمد ببرى و كارى را كه مىگويم انجام دهى و من در عوض فلان مبلغ به تو بدهم!نعيم پرسيد:چه پيغامى و چه كارى است؟ابو سفيان گفت: من با محمد و يارانش قرار جنگ در اين وقت گذاردهام و امسال خشكسالى است و اين كار براى ما زيانبار است، اما از آن سو مىترسم محمد و يارانش روى وعدهاى كه داريم به بدر بيايد و چون ببيند ما نيامدهايم بر ما دلير شوند و از نظر ساير قبايل و عربهاى ديگر نيز آمدن آنها و نرفتن ما صورت خوبى ندارد، از اين رو مىخواهم تو به يثرب بروى و به هر زبانى كه مىتوانى و به هر ترتيبى كه مىدانى اين جنگ را به تأخير اندازى! نعيم به مدينه آمد و خدمت پيغمبر اسلام رسيد و آنچه توانست درباره اهميت لشكر قريش و اسلحه و افراد سپاه فراوان آنها براى آن حضرت نقل كرد و مىخواست با اين سخنان دروغ، ان حضرت را به نحوى از حركت به سوى بدر منصرف سازد، اما رسول خدا(ص)فرمود: قسم به آن خدايى كه جانم در دست اوست من به جنگ او خواهم رفت اگر چه هيچكس با من نيايد و سپس پرچم جنگ را بسته و به دست على(ع) داد و با يك هزار و پانصد نفر از مسلمانان از مدينه خارج شد و دهاسب نيز همراه داشتند. و چون در بدر صغرى (17) گروههاى زيادى از قبايل عرب براى داد و ستد و تجارت و ساير امور اجتماعى جمع مىشدند مسلمانان اموال تجارتى و كالاهاى زيادى نيز همراه خود برداشتند تا در صورت امكان آنها را به فروش رسانده و به وسيله آن تجارتى نيز بكنند. ابو سفيان نيز با دو هزار نفر سرباز و پانصد اسب از مكه خارج شد و تا"مر الظهران" (18) پيش رفت اما در آنجا سران لشكر را جمع كرده گفت: باز گرديد كه امسال به واسطه خشكسالى مصلحت نيست ما جنگ كنيم، و جنگ در سالى بايد باشد كه حيوانات بتوانند از سبزى صحرا و برگ درختان بخورند و شما نيز از شير آنها استفاده كنيد. به همين بهانه پس از چند روز گردش و خوشگذرانى و نوشيدن شراب آنها را به مكه بازگرداند و قريش كه چنان ديدند به عنوان سرزنش آنها را"جيش السويق"يعنى لشكر سويق (19) ـناميدند و گفتند:شما فقط براى خوردن سويق به اين سفر رفتيد. رسول خدا(ص)نيز با مسلمانان روز اول ذى قعده به بدر رسيدند و به انتظار آمدن ابو سفيان هشت روز آنجا ماندند و مسلمانان هر روز در بازار بدر حاضر مىشدند و كالاهاى تجارتى خود را به قيمت زيادى فروخته و از اين راه سود مالى فراوانى به دست آوردند و پس از هشت روز با تمام شدن بازار بدر آنها نيز به سوى مدينه بازگشتند و از نظر سياسى هم مانند لشكريان فاتح در جنگ، به مدينه آمدند زيرا دشمن از ترس آنها در وعدهگاه حاضر نشده بود. از اين رو عظمت تازهاى در نظر عربها و قبايل اطراف پيدا كردند و آثار شكست احد را محو ساختند، و در برخى از تواريخ آمده كه صفوان بن امية پيش ابو سفيان رفت و زبان به ملامت و سرزنش اوگشوده گفت: اين چه كارى بود كردى؟با اينان وعده جنگ گذاردى و تخلف كردى و همين سبب دليرى و نيروى آنها مىگردد، و از اين رو مشركان قريش در صدد جنگ تازهاى بر آمده و به تهيه لشكر و اسلحه براى جنگ احزاب پرداختند، و به گفته برخى از مورخين پس از مراجعت رسول خدا(ص) از بدر صغرى شخصى به نام معبد بن أبى معبد خزاعى كه در بدر حاضر بود و لشكر اسلام را مشاهده كرده بود به سرعت خود را به مكه رسانده و كثرت سپاه مسلمانان را كه در بدر بودند به اطلاع قريش رساند، و آنها را به فكر انداخت تا از قبايل اطراف و همدستان خود كمك بگيرند و از سران قريش و ثروتمندان و بلكه افراد معمولى نيز درخواست كمك مالى كنند و تا جايى كه مقدور بود اسلحه و سرباز تهيه كرده و جنگ احزاب را با آن سپاه مجهز به راه اندازند كه تفصيل آن را در حوادث سال پنجم خواهيد خواند، ان شاء الله تعالى.
غزوه دومة الجندل دومة الجندل نام جايى بوده در سر راه عراق و شام و نزديكى مرزهاى روم شرقى در آن زمان،كه گروهى از اعراب باديه نشين در آنجا سكونت داشتند و فاصلهاش تا مدينه پانزده روز بوده. به رسول خدا(ص)خبر رسيد كه اعراب مزبور در صدد حمله به مدينه و جنگ با مسلمانان هستند و بدين منظور لشكرى تهيه كردهاند، پيغمبر اسلام گروهى از مسلمانان را برداشته و به عزم جنگ و سركوبى آنها، اين راه طولانى و خشك و سوزان را پيمود ولى با دشمن برخورد نكرد، زيرا وقتى از آمدن لشكر اسلام با خبر شدند رعب و وحشتى در دلشان افتاد و اموال زيادى را به جاى گذاشته و فرار كردند و مسلمانان وقتى رسيدند كه از دشمن اثرى نبود و از اين رو اموال ايشان به عنوان غنيمت نصيب مسلمانان گشته و پيروزمندانه به مدينه بازگشتند و ضمنا با پيمودن اين راه طولانى و بى آب و گرماى سخت،طاقت و تحمل آنان را در اين گونه مسافرتهاى جنگى نيز نشان داد و نفوذ اسلام را تا مرزهاى روم شرقى بسط و توسعه داد. بحث درباره حرمت خمر جمعى از اهل تاريخ و بسيارى از مفسرين در خلال حوادث سال چهارم هجرت، داستان تحريم شراب و حرمت خمر را نوشتهاند و معتقدند كه شراب در اين سال حرام شد و پيش از آن حرمتى نداشته و آياتى هم كه درباره آن نازل شده بود حمل بر كراهت كردهاند. اما با توجه به تمامى آيات و احاديثى كه درباره شراب و گناه آن در قرآن كريم و روايات وارد شده اين مطلب بخوبى استفاده مىشود كه خداى تعالى در ضمن همان آياتى كه در مكه بر پيغمبر نازل شد و پيش از هجرت،شراب را بر مسلمانان حرام كرده و اساسا حرمت شراب مانند حرمت زنا و عادات زشت ديگرى كه در مردم آن زمان مرسوم بوده از همان آغاز دعوت رسول خدا ميان مردم مكه و قريش معروف بوده و آن را جزء قوانين و دستورهاى دين اسلام و آيين تازهاى كه محمد(ص) اورده بود مىدانستند تا آنجا كه ابن هشام در سيره خود مىنويسد: تنها چيزى كه مانع اسلام اعشى شاعر معروف عرب گرديد همين موضوع حرمت شراب بود و شرح آن را چنين نگاشته است كه گويد: پس از بعثت رسول خدا(ص)هنگامى كه آن حضرت در مكه بود اعشى به قصد تشرف به دين اسلام و ايمان به پيغمبر از ميان قبيله خود حركت كرده به سوى مكه آمد و قصيدهاى طولانى نيز در مدح آن حضرت سروده بود و چون به پشت دروازه مكه رسيد به يكى از قرشيان برخورد كرد و آن مرد قرشى از او پرسيد: به كجا مىروى؟ گفت: به مكه مىروم تا به محمد ايمان بياورم. مرد قرشى(كه ديد اگر اعشى مسلمان شود با معروفيتى كه دارد اشعار و زبان او كمك شايانى به پيشرفت اسلام خواهد كرد براى آنكه او را از اين كار منصرف سازد) بدو گفت: محمد زنا را حرام كرده! اعشى گفت: به خدا سوگند مرا به آن عمل نيازى نيست. مرد قرشى گفت: او شراب را نيز حرام كرده؟! اعشى فكرى كرد و گفت: اما اين يكى چيزى است كه به خدا سوگند من هنوز به طور كامل بهره خود را از آن نگرفتهام و با اين ترتيب پس امسال را من باز مىگردم و تا سال ديگر بهره خود را از شراب مىگيرم و چون سال ديگر شد به نزد محمد مىآيم و مسلمان مىشوم. اين سخن را گفت و به خانه خود بازگشت و تصادفا همان سال مرگش فرا رسيد و توفيق آن را نيافت كه سال ديگر به نزد آن حضرت بيايد و مسلمان شود و علاقه به شراب مانع اسلام او گرديد. و با توجه به اين داستان معلوم مىشود موضوع حرمت شراب در اسلام پيش از هجرت نيز زبانزد مردم بود تا جايى كه دشمنان اسلام نيز آن را مىدانستهاند،منتهى اگر بعضى از مسلمانان در اثر علاقه زياد و يا عادت شديدى كه نسبت به شراب داشتهاند، ان را مىنوشيدند و براى سر و صورت دادن به اين عمل خود اجتهادى هم درباره لفظ"اثم"كرده و آن را حمل بر كراهت كردهاند تا اينكه دستور اكيد و صريحى در حرمت و نهى از شرب آن آمد مانند آيه 90 سوره مائده، اين عمل مسلمانان و اجتهاد آنان را نمىتوان به حساب قرآن و اسلام گذارد، چنانكه در موضوع روزه نيز در آغاز،مجامعت با زنان در شب حرام بود ولى گروهى از جوانان و افراد ديگرى كه غريزه جنسى در آنها قوى بود نتوانستند خوددارى كنند و به تعبير قرآن كريم به خود خيانت كردند تا آنكه آن حكم منسوخ گرديد. و شاهد بر اينكه شراب از آغاز بعثت رسول خدا(ص)حرام بوده و هيچ گاه در اسلام عنوان مباح و حلال نداشته است، روايات زيادى است كه در كتاب شريف كافى و تهذيب و كتابهاى ديگر حديثى از ائمه بزرگوار دين(ع) رسيده كه از آن جمله حديثى است كه كلينى(ره) و شيخ طوسى از امام باقر(ع) روايت كردهاند كه آن حضرت فرمود: "خداى تعالى هيچ پيغمبرى را به نبوت مبعوث نفرمود جز آنكه در علم خدا چنين بود كه چون دين او را كامل نمود حرمت خمر و شراب در آن دين بود و شراب هميشه حرام بوده است..."و در حديث ديگرى كه كلينى(ره) از على بن يقطين روايت كرده اين گونه است كه مهدى عباسى از حضرت موسى بن جعفر(ع)حكم شراب را پرسيد:كه آيا شراب در كتاب خدا حرام شده است؟با اينكه مردم از آيات شراب نهى مىفهمند نه حرمت؟امام(ع)با قاطعيت فرمود: ارى در كتاب خدا حرام شده. پرسيد:در كجاى كتاب خدا حرام شده؟حضرت فرمود:در آنجا كه خدا فرمود: "قل انما حرم ربى الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و الاثم و البغى بغير الحق..." (20) و به دنبال آن امام(ع)فرمود: منظور از"اثم"در اين آيه كه خدا آن را صريحا حرام فرموده شراب است به دليل آنكه در جاى ديگر فرمود: "يسئلونك عن الخمر و الميسر قل فيهما اثم كبير و منافع للناس و اثمهما اكبر من نفعهما" (21) تا به آخر حديث. و با توجه به اينكه آيه اول در سوره اعراف آمده و آن سوره در مكه نازل شده بخوبى تفسير آيه دوم را كه در سوره بقره و در مدينه نازل شده است مىكند، و به هر صورت از مجموع آيات و روايات بخوبى فهميده مىشود كه حرمت شراب از احكام معروف اسلام بوده و در همان آغاز بعثت، رسول خدا(ص)به دستور خداى تعالى آن را حرام كرده،منتهى برخى از مسلمانان كه نمىتوانستند از آن دست بردارند بر خلاف دستور اسلام و با اجتهادى كه پيش خود در معناى كلام خدا مىكردند آن را مىنوشيدند تا وقتى كه با شدت و تهديد بيشترى آيه سوره مائده آمد و ديگر نتوانستند به كار خلاف خود ادامه بدهند و به قول معروف در مقابل نص اجتهاد كنند. و اين اجتهاد كردنها و محمل تراشيدنها براى عمل خلافى چون نوشيدن شراب و شرب خمر اختصاصى به آن دسته از مسلمانان صدر اسلام كه ذكر شد نداشته بلكه همان طور كه در بالا شنيدند خلفاى عباسى و ديگران نيز كه از ترس مردم نمىخواستند علنا با دستورهاى اسلام مخالفت كنند و از آن سو نمىتوانستند از هواهاى نفسانى و لذايذ نامشروع خود نيز دست بردارند براى سر و صورت دادن به گناه خود دست به تأويل آيات و روايات مىزدند و به ميل خود آنها را تأويل و يا به عبارت واضحترتحريف مىكردند و گاهى همـهمان گونه كه در روايات آمدهـنام"خمر"را به"نبيذ"تبديل كرده و بىباكانه مىنوشيدند. و البته اگر بخواهيم در اين مقوله از قرآن و حديث و تاريخ شواهد زيادترى بياوريم از نگارش تاريخ و وضع تأليف كتاب خارج خواهيم شد و از اين رو اين گفتار را به همين جا خاتمه مىدهيم و خواننده محترم را به كتابهاى مفصل ديگرى كه در اين باره تأليف و تدوين شده حواله مىدهيم. (22) ------------------------------------------ 1-و برخى به جاى"قاره""ديش"گفتهاند. 2-به عقيده نگارنده در اين دو نقل گويا ميان سفيان بن خالد و خالد بن سفيان اشتباهى رخ داده باشد و با مراجعه به كتابهايى كه در دسترس بود رفع اشتباه نشد و مجال مراجعه به ساير كتابهاى مفصل ديگر هم نبود. 3-مرثد بن أبى مرثد از مسلمانان شجاع و فداكارى بود كه در اوايل هجرت مأمور نجات اسيران و زندانيانى بود كه به جرم پذيرش اسلام در مكه در اسارت مشركين به سر مىبردند، و در انجام اين مأموريت با مشكلات و خطرهايى نيز مواجه شد ولى توانست جمعى از اسيران مزبور را نجات داده و به مدينه بياورد. 4-گويند: سلافه همسر طلحهـكه نامش در صفحات بالا گذشت چون شنيده بود كه دو تن از فرزندانش در جنگ احد با تير عاصم بن ثابت به هلاكت رسيده و كشته شدند با خود نذر كرده بود كه اگر روزى دستش رسيد در كاسه سر عاصم شراب بنوشد،عاصم بن ثابت نيز كه اين نذر را شنيد از خدا خواست كه هرگز بدنش با بدن مشركى تماس پيدا نكند و هنگامى كه عاصم به شهادت رسيد افراد قبيله هذيل خواستند سر عاصم را بريده براى سلافه ببرند تا به نذر خود عمل كرده و بدين وسيله مالى از او بگيرند، اما ديدند زنبورهاى زيادى اطراف جنازه عاصم را گرفتهاند كه كسى نمىتواند بدان نزديك شود، با خود گفتند: صبر كنيد تا چون شب شد و زنبوران رفتند اين كار را انجام دهيم، و چون شب شد سيل عظيمى آمد و جنازه عاصم را با خود برد و بدين ترتيب خداى تعالى دعاى عاصم را مستجاب فرمود. 5-تنعيم نام جايى است در دو فرسخى مكه و يكى از ميقاتهايى بوده كه در عمره مفرده از آنجا محرم مىشوند و معمولا حاجيان پس از اعمال حج براى انجام عمره مفرده و پوشيدن لباس احرام بدانجا مىروند زيرا نزديكترين ميقاتهاست به شهر مكه و البته اكنون در امر توسعه شهر متصل به مكه است. 6-از معاوية بن أبى سفيان نقل كنند كه گفته: من در آن روز همراه پدرم ابو سفيان براى تماشاى اعدام خبيب به تنعيم آمده بودم و چون خبيب به مردم مكه نفرين كرد پدرم مرا به پهلو روى زمين خوابانيد كه نفرين او به من نرسد، چون معتقد بودند كه هرگاه به كسى نفرين كنند اگر او در همان حال به پهلو روى زمين بخوابد نفرين در او اثر نخواهد كرد. و در سيره ابن هشام است كه عمر بن خطاب مردى را به نام سعد بن عامر بر قسمتى از شام حكومت داد و پس از چندى مردم آن سامان به نزد عمر آمده گفتند: اين مردى را كه تو بر ما حاكم كردهاى مبتلا به غشوه است،گاهى همچنان كه در مجلس عمومى نشسته غش مىكند و بر زمين مىافتد. عمر صبر كرد تا در يكى از سفرها كه سعد بن عامر به مدينه آمد جريان را از او سؤال كرد و او گفت: جريان اين گونه است كه گفتهاند، اما من بيمارى و كسالتى ندارم كه اين حالت اثر آن بيمارى باشد ولى من جزء تماشاگران اعدام جريان خبيب بودم و نفرين او را شنيدم، و هرگاه آن منظره و سخنان خبيب را به ياد مىآورم ناگهان دچار غشوه مىشوم. 7-در تاريخ ابن اثير جريان پايين آوردن جنازه خبيب را به عمرو بن اميه ضمرى و مردى از انصار مدينه نسبت داده با اختلاف زيادتر و شرح بيشترى از آمدن آن دو به مكه و بازگشتشان كه هر كه خواهد بدانجا مراجعه كند. 8-در مجمع الامثال پس از نقل داستان گويد: از خانه زن سلولى بيرون آمد و همچنان كه بر پشت اسب خود سوار شد بر روى اسب جان بداد. 9-همانطورى كه قبلا بيان شد پيامبر در روزهاى نخستين ورود به مدينه پيمانى با طوائف يهود منعقد كرد كه از طرف قبيله بنى نضير اين پيمان را حيى بن اخطب امضاء كرده بود. قسمتى از سه گروه (بنى نضير بنى قينقاء قريظه)پيمان مى بندد كه هرگز بر ضرر رسول خدا و ياران وى قدمى بر ندارند و بوسيله زبان و دست و دست ضررى به او نرسانند... هر گاه يكى از اين سه قبيله بر خلاف متن پيمان رفتار كنند پيامبر در ريختن خون وضبط اموال و اسير كردن زنان و فرزندان آنها دستش باز باشد. 10-سوره حشر، ايه.5 11-سيرة المصطفى،ص.447 12-به عقيده نگارنده بايد مطلب همين گونه باشد كه از ابن مسعود نقل شده، زيرا به نظر بعيد مىآيد كه پيغمبر اسلام بى جهت و صرفا براى تسليم شدن دشمن چنين دستورى داده باشد، در صورتى كه بر طبق روايات زيادى خود آن حضرت سربازانى را كه به جنگ مىفرستاد از اين عمل نهى مىفرمود مگر آنكه از نظر نظامى ناچار به اين كار شوند كه از آن جمله حديث زير است كه شيخ كلينى(ره) در كتاب شريف كافى نقل كرده و متن حديث با اسقاط سند اين است: عن أبى عبد الله(ع)قال:كان رسول الله(ص) اذا أراد أن يبعث سرية دعاهم فاجلسهم بين يديه ثم يقول: سيروا بسم الله و بالله و فى سبيل الله و على ملة رسول الله،لا تغلوا و لا تمثلوا، و لا تقتلوا شيخا فانيا و لا امرأة و لا تقطعوا شجرا الا أن تضطروا اليها و أيما رجل من ادنى المسلمين أو افضلهم نظر الى رجل من المشركين فهو جار حتى يسمع كلام الله فان تبعكم فاخوكم فى الدين و ان أبى فابلغوه مأمنه و استعينوا بالله عليه". امام صادق(ع)فرمود: هرگاه رسول خدا(ص)ـمىخواست لشكرى را به سويى بفرستد آنها را مىخواند و پيش روى خود مىنشانيد و سپس به آنها مىگفت: به نام خدا و براى خدا و در راه خدا و بر آيين رسول او حركت كنيد،خيانت نكنيد،كسى را گوش و بينى نبريد،فريبكار و خدعهگر نباشيد، پيرمرد از كار افتاده را به قتل نرسانيد، زنان و كودكان را نكشيد، درختى را قطع نكنيد مگر آنكه ناچار به قطع آن گرديد و هر كدام از مسلمانان چه پستترين آنها و چه برترينشان كه به مردى از مشركين مهلت داد آن شخص مشرك در پناه آن مسلمانان است تا كلام خدا را بشنود پس اگر(در اثر شنيدن و استماع)به پيروى شما(و دين خدا) در آمد او برادر شما در دين محسوب مىشود، و اگر حاضر به پذيرفتن دين حق نشد او را به امانگاهش(و خانه و كاشانهاش)برسانيد و از خدا بر او كمك گيريد. 13-و كازرونى ازدواج با زينب را در سال سوم هجرت و فوت او را در سال چهارمـهشت ماه پس از ازدواجـذكر كرده است. 14-براى تحقيق بيشتر مىتوانيد به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد در ذيل سخن امير المؤمنين (ع)كه فرمود:"ان النساء نواقص الايمان..."مراجعه فرماييد. 15-رقاع جمع رقعه به معناى قطعه و تكه است، و در اينكه چرا اين غزوه به اين نام موسوم گرديد وجوهى گفتهاند. (1. گويند:چون هوا بسيار گرم بود مسلمانان به پاهاى خود تكههايى از پارچه بسته بودند تا از گرما صدمه نبينند. 2. گفتهاند:در اين سفر پاهاى سربازان اسلام زخم شد و هر كس به زخم پاى خود پارچهاى بست.3. برخى گويند: مسيرى كه مسلمانان عبور كردند داراى سنگهاى الوان بود و هر قسمتى از اين سنگها به رنگى بود. 4. برخى گفتهاند:رقاع اسم درختى و يا نام كوهى نزديك مدينه بوده كه مسلمانان در اين سفر از كنار آن عبور كردند.5. ذات الرقاع نام جايى است كه در آن نقطه با دشمن يعنى قبيله غطفان برخورد كردند.6. نام درختى بوده كه مورد پرستش اعراب آن زمان بود و هر كس براى قضاى حاجتش كهنهاى به آن بسته بود و به همين جهت آن را ذات الرقاع مىگفتند و جنگ در نزديكى آن اتفاق افتاده.) 16-در برخى از تواريخ است كه گفت: سوره كهف را مىخواندم. پىنوشتها: 17-بدر صغرى نام بازارى بوده كه از آغاز ذى قعده تا هشتم آن ماه بازار مزبور در بدر تشكيل مىشد و مانند بازارهاى ديگر عرب در آن چند روز مركز داد و ستد و سرودن اشعار و خطبهها و اظهار فضل قبايل و افراد بوده است. 18-نام جايى است در نزديكى مكه. 19-سويق به معناى آرد و شراب هر دو آمده است و شايد معناى دوم مناسبتر باشد. 20-سوره اعراف، ايه.23 21-سوره بقره، ايه.219 22-در اين باره مىتوانيد به كتاب تفسير شريف الميزان تأليف علامه طباطبائى، ج 2،صص 200 به بعد و ج 6،صص 124 به بعد مراجعه كنيد. ------------------------------------ سيد هاشم رسولى محلاتى