چاره جوئى قريش براى جلوگيرى از مهاجرت پيغمبر

(زمان خواندن: 3 - 5 دقیقه)

پس ازبيعت عقبه پيغمبر به مسلمانان دستور داد كه آرام آرام به مدينه كوچ كنند و در انتظار آمدن حضرت باشند. هنگامى كه قريش متوجه شدند گروهى از مردم يثرب از قبيله اوس و خزرج با پيغمبر بيعت كرده‏اند، رسول خدا به آنها قول داده است كه به سرزمين آنان مهاجرت كند، به خصوص وقتى ديدند مسلمانان دسته دسته به مدينه مهاجرت مى‏كنند، نخست درمقام جلوگيرى از مهاجرت بقيه مسلمانان كه افراد قبائل آنها بودند، برآمدند.
چون مى‏دانستند كه اجتماع مسلمين در مدينه و پيوند آنها با اوس و خزرج خطرى بزرگ براى آينده آنها خواهد بود.
بعضى از مسلمانان را گرفتند و به حبس انداختند، و از بعضى ديگر فقط ممانعت به عمل آوردند تا به مدينه هجرت نكنند. طولى نكشيد كه اطلاع يافتند مسلمانان مهاجر در مدينه اجتماع نموده و اوس و خزرج هم كه در انتظار آمدن پيغمبر بودند به حمايت و جادادن به آنان كمر همت بسته‏اند، و فقط پيغمبر و تنى چند از مسلمين محبوس يا بيمار در مكه باقى مانده‏اند.
از طرفى دو قبيله اوس و خزرج هم كه سالها تحت‏سلطه اقتصادى يهود بودند، و ساليان دراز بود كه پوسته ميان آنها آتش جنگ زبانه مى‏كشيد، و از آن همه جنگ و جدال و تفرقه و دشمنى و تسلط يهود به ستوه آمده بودند، مهاجرت مسلمانان مكه و هجرت پيغمبر را به فال نيك گرفتند و هر لحظه چشم به راه ورود خود پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند.
سران قريش براى جلوگيرى از هجرت پيغمبر درمجلسى مشورتى خود «دارالندوه‏» كه جد چهارم پيغمبر قصى بن كلاب در خانه خود جنب مسجدالحرام تاسيس كرده بود، اجتماع نمودند و به شور و تبادل نظر پيرامون نحوه ممانعت از خروج پيغمبر پرداختند. آنها چله نفر بودند.
افراد سرشناسى كه در اين جلسه حضور داشتند: عتبه و بدادرش شيبه، حارث بن عمر، طعيمة بن عدى، حبيب بن مطعم، نضربن حارث، ابوالبخترى، ربيعة بن اسود، حكيم بن حزام، نبيه و منبه فرزندان حجاج امية بن خلف و ابوجهل و ديگران بودند.
نخست ابوجهل آغاز به سخن كرد و گفت: همه مى‏دانيد كه در ميان قبائل عرب كسى ازم ا قريش محترم‏تر نبود. ما مردمى بوديم كه در حرم خدا و محل امن او جاى داشتيم، و هر ساله قبائل عرب در دو نوبت به شهر ما مى‏آمدند، و كسى مزاحم ما نبود.
وقتى محمد در ميان ما رشد كرد او را به خاطر شايستگى و امانت داريش «امين‏» خوانديم.تا ادعا كرد كه پيغمبر خدا است. خدايان ما را به زشتى ياد كرد و ما را ريشخند نمود. جوانان ما را تباه گردانيد و اجتماع ما را پراكنده ساخت. هم اكنون نظر من اين است كه تا دير نشده مردى را واداريم تا به طور ناشناس او را به قتل رساند. اگر بنى هاشم براى گرفتن انتقام خون او با ما به نزاع برخاستند در برابر خونبهايش را مى‏دهيم و از خطر مى‏رهيم.
پيرى نجدى كه ريش سفيد مجلس بود گفت: اين نظر خطرناكى است. زيرا بنى‏هاشم هرگز قاتل محمد را زنده نخواهند گذاشت، و در نتيجه جنگ داخلى در منطقه حرم كه محل امن شماست درگير خواهد شد.
ديگرى گفت: او را بگيريد و به زنجير بكشيد و در خانه در بسته‏اى نگاه داريد تا مانند شعراى قبل از خود «زهير» و «نابغه‏» جان بسپارد.
پير نجد گفت: اگر او را حبس كنيد خبر او به يارانش مى‏رسد و آنها هجوم آورده و از چنگ شما بيرونش مى‏آورند.
سومى گفت: محمد را سوار بر شترى نموده و دست بسته از شهر بيرون مى كنيم تا شتر او را در ميان كوه‏ها و دره‏ها برده و نابود گرداند و ديگر معلوم نباشد كه مسؤول كيست.
پير نجدى گفت: مگر نمى‏دانيد او چه گفتار شيرينى دارد. اگر چنين كنيد به هر قبيله‏اى از عرب كه برسد با سخن شيرينش آنها را متوجه خود ساخته و به ياريش شتافته نجاتش مى‏دهند.
چون سخن به اين جا رسيد حاضران مجلس گفتند: خوب ما آنچه مى‏دانستيم گفتمى اكنون نظر شما چيست؟
پير نجدى كه گويند شيطان بوده است گفت: نظر من اين است كه از هرقبيله‏اى يك نفر داوطلب شود، و در يك شب به خانه محمد هجوم آورده و او را در بستر خواب به قتل رسانند. در اين صورت ديگر بنى هاشم نمى‏تواند به طلب خون او قيام كنند.
چون اولا با چهل قبيله عرب مواجه خواهند شد، و ثانيا از خود بين هاشم هم يك نفر هست كه عمويش ابولهب باشد.
همگى اين راى را پسنديدند و آن را تصويب نمودند و بنا گذاشتند چهل نفر به نمايندگى از چهل قبيله از جمله ابولهب عموى پيغمبر را احاطه نموده و يكباره هجوم آورده و حضرت را درخ واب به قتل رسانند.
پس از آن جبرئيل امين نازل شد و اين آيه را خطاب به پيغمبر از جانب خداوند نازل كرد: «كافران نقشه كشيده‏اند كه تو را بكشند، يا حبس نمايند، يا از شهر بيرون كنند، آنها نقشه مى‏كشند و خدا هم نقشه مى‏كشد، ولى خدا بهترين نقشه كشان است.»( و اذ يمكر بك الذين كفروا ليثبتوك او يقتلوك او يخرجوك و يمكرون و يمكروالله و الله خير الماكرين. (سوره انفال آيه 29))
------------------------------
على دوانى