بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين باري الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام علي عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ و رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابي القاسم محمد (ص) و آله الطيبين الطاهرين المعصومين. اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
لقد كان لكم في رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا.
اگر چه ابتدا در نظر داشتم كه از امشب وارد يك يك از قسمتهاي مختلف سيره رسول اكرم بشوم ولي مطلبي به نظر رسيد كه لازم دانستم آن مطلب را در دنباله عرايض ديشب عرض بكنم. ديشب عرض كردم كه ( سير) غير از ( سيره) است. سير يعني رفتار. هر كسي در عالم همچنان كه گفتار دارد رفتار هم دارد. ولي سيره عبارت است از سبك و اسلوب و متود خاصي كه افراد صاحب اسلوب و سبك و منطق در سير خودشان به كار مي برند. همه مردم سير دارند ولي همه مردم سيره ندارند، يعني اينچنين نيست كه همه مردم در رفتار خودشان از يك منطق خاص پيروي بكنند و يك سلسله اصول در رفتار خودشان داشته باشند كه آن اصول معيار رفتار آنها باشد. براي افرادي كه في الجمله با منطق آشنا هستند اين دو جمله را عرض مي كنم و رد مي شود: در منطق فكري، همه مردم فكر مي كنند، ولي همه مردم منطقي فكر نمي كنند. منطقي فكر كردن يعني انسان يك سلسله معيارها به نام منطق كه در علم منطق محرز است در دست داشته باشد و تفكرش براساس آن معيارها باشد. افراد معدودي هستند كه وقتي تفكر مي كنند اين حساب در دستشان هست كه تفكرشان منطبق با آن معيارها و مقياسها باشد. همچنين افراد كمي پيدا مي شوند كه رفتارشان منطق دارد يعني براساس يك سلسله معيارهاي مشخصي است كه از آن معيارها و اصول و مواضع هرگز جدا نمي شوند، والا اكثر مردم رفتارشان منطق ندارد و همينطور كه فكرشان منطق ندارد و هرج و مرج بر آن حاكم است، هرج و مرج بر رفتارشان هم حاكم است.
مطلب ديگري را براي اينكه بحث ما ناقص نماند به عرض مي رسانم. اگر گاهي اصطلاحات علمي را ذكر مي كنم كوشش مي كنم كه خيلي مختصر عرض بكنم كه با وضع اكثريت مستمعين ما ناجور درنيايد، ولي چون ذكر نكردن، نقص مطلب است ناچارم ذكر بكنم.
تقسيم منطق
در حكمت و فلسفه اين حرف گفته شده است كه حكمت بر دو قسم است: نظري و عملي. الهيات، رياضيات (حساب، هندسه، هيئت، موسيقي) و طبيعيات (فيزيك، حيوان شناسي، گياه شناسي) را مي گويند ح كمت نظري يا فلسفه نظري، و در مقابل، اخلاق، سياست و تدبير منزل را مي گويند حكمت عملي. در منطق چنين سخني گفته نشده است ولي مطلب صحيح است يعني همچنانكه فلسفه بر دو قسم است: معيارهاي نظري (همان منطقهاي معمولي) و معيارهاي عملي. معيارهاي عملي همان است كه ما نام آنها را (سيره) يا روش مي گذاريم.
آيا مي توان در عمل يك منطق ثابت داشت؟
قبلا گفتم كه بعضي افراد داراي منطق اند و بعضي نيستند. اينجا اين مسئله طرح مي شود - و مخصوصا جوانان ممكن است توجه شان جلب بشود به اين مطلب - كه آيا يك انسان مي تواند در عمل، در همه شرايط زماني و مكاني يك منطق داشته باشد، يك منطق ثابت محكم كه از منطق خودش تجاوز نكند؟ ما درباره پيغمبر اكرم چنين حرفي مي زنيم كه پيغمبر اكرم مردي بود كه در عمل سيره داشت، روش و اسلوب داشت، منطق داشت، و ما مسلمانان موظفيم كه سيره ايشان را بشناسيم، منطق عملي ايشان را كشف كنيم براي اينكه از آن منطق در عمل استفاده بكنيم. حال آيا يك انسان مي تواند از اول تا آخر عمر يك منطق داشته باشد؟ كه آن منطق براي او اصل باشد و اصالت داشته باشد؟ يا اصلا بشر نمي تواند يك منطق ثابت داشته باشد يعني انسان تابع شرايط زماني و مكاني و تابع شرايط زندگي و مخصوصا تابع موضع گيري طبقاتي است و در هر وضعي از شرايط اجتماعي و اقتصادي كه باشد جبرا از يك منطق بالخصوصي پيروي مي كند؟ اين يك مسئله مهمي است كه در دنياي امروز مطرح است. ماركسيسم براين اساس است. ماركسيسم كه براي فكر و عقيده و ايمان اصالتي در مقابل شرايط اجتماعي و اقتصادي و مخصوصا موقعيت طبقاتي قائل نيست مي گويد: اساسا يك انسان نمي تواند در شرايط مختلف يك جور فكر كند و يك منطق را به كار ببرد، انسان در كاخ و در كوخ دو منطق دارد، در كاخ يك جور فكر مي كند، در كوخ جور ديگري، كاخ يك جور به انسان منطق مي دهد، كوخ جور ديگري. يك آدم محروم، يك آدمي كه هميشه در زير ظلم و شكنجه و اختناق بوده است و انواع محروميتها را چشيده و مي چشد، خواه ناخواه يك جور فكر مي كند يعني وضع زندگيش براي او يك جور فكر به وجود ميآورد، اوست كه مي گويد عدالت، اوست كه مي گويد مساوات و برابري، اوست كه مي گويد آزادي. واقعا هم فكرش اين است چون وضعش اقتضا مي كند كه اين جور فكر بكند. همين آدم اگر وضعش تغيير بكند، اين آدم خاك نشين اگر كاخ نشين بشود و خاك، كاخ بشود، شرايط خارجي براي او تغيير مي كند و در اين صورت فكرش هم عوض مي شود و مي گويد كه نه، اين حرفها كه مي گويند صحيح نيست، مصلحت هم جور ديگري اقتضا مي كند، مساوات چندان حرف درستي نيست، كمي جلوي آزاديها را هم بايد گرفت، و عدالت را هم جور ديگري تفسير مي كند. يعني وضع زندگي كه خواه ناخواه تغيير كرد، منافع و مصالحش كه تغيير كرد، چون انسان نمي تواند از منافع و مصالح خودش دست بكشد فكرش نيز تغيير مي كند. به حسب اين مكتب، عقربه فكر بشر اين جور ساخته شده كه آن مغناطيسش منافع خودش است، وقتي كه منافعش در جهت طبقه محروم است، اين عقربه به نفع طبقه محروم مي گردد، وقتي كه منافعش عوض شد و او آمد به طبقه مرفه، عقربه فكر هم خواه ناخواه و جبرا در جهت طبقه مرفه مي چرخد.
داستان طلبه و اقتدا در نماز
در قديم يك حرفهايي را ما به عنوان شوخي و متلك تلقي مي كرديم، حالا مي بينيم بعضي ها اصلا براي اينها فلسفه درست كرده اند، مي گويند اينها شوخي نيست بلكه جدي است. يك شوخي بود كه طلبه هاي مشهد مي كردند، مي گفتند طلبه اي مي گفته است: من هميشه به آن آقايي كه به من پول بدهد اقتدا مي كنم و نماز من صحيح است. هر كس به من پول بدهد به همو اقتدا مي كنم و نماز من قطعا صحيح است. مي گفتند: اگر هر كس به تو پول بدهد به او اقتدا مي كني، پس تو براي پول اقتدا مي كني. مي گفت: هر كس كه به من پول ندهد چون به من پول نمي دهد عقيده ام اين مي شود كه او فاسق است و آن وقت اگر من پشت سرش نماز بخوانم نمازم باطل است. اما همان ساعتي كه به من پول بدهد، پول كه به دستم ميآيد مي بينم عقيده ام هم تغيير كرد، از همان ساعت عقيده ام اين مي شود كه آن آقا عادل است و آن وقت كه نماز مي خوانم نماز هم درست است. چون عقيده من تابع پول من است: اگر پول به من بدهد عقيده ام واقعا اين مي شود كه او عادل است، و اگر ندهد عقيده ام واقعا اين مي شود كه او فاسق است. بنابراين من بايد هميشه هر كس كه به من پول ندهد پشت سرش نماز نخوانم چون نمازم باطل است، و هر كه به من پول بدهد پشت سرش نماز بخوانم و نمازم درست است. ما اين را هميشه به صورت يك شوخي تلقي مي كرديم، حالا مي بينيم نه، اين خودش كم و بيش يك فلسفه اي است در دنيا كه عقربه فكر بشر آنچنان ساخته شده است كه نمي تواند در غير جهت منافع و مصالح خودش فكر بكند، جبر تاريخ است، جبر اقتصاد است، و غير از اين براي او امكان ندارد.
نمونه هاي تاريخي ناقص اين نظريه
اين هم يك حرفي است، ولي ادعاست، و اينچنين ادعاها را ما از كجا مي توانيم بفهميم كه آيا درست است يا نادرست؟ ما در عمل بايد بفهميم. واقعا برويم تجربه كنيم ببينيم آيا همين جور است؟ بايد روي افراد بشر تجربه بكنيم ببينيم واقعا افراد بشر وجدانشان اينقدر ملعبه منافعشان است؟ واقعا بشر چنين ساختماني دارد؟ وجدان بشر تا اين حد ملعبه منافع او است؟ آيا اين منتهاي اهانت به بشر نيست؟ آيا اين نظريه يك نظريه صد در صد ضد انساني نيست؟ مي رويم مي گرديم. انصافا بيني و بين الله كه مطلب از اين قبيل نيست. در مورد آنهايي كه منطق ندارند، آنهايي كه ايمان ندارند بدون شك همين جور است، ولي نمي شود گفت بشر الزاما و اجبارا چنين است، به دليل صدها موردي كه بر ضد آن پيدا مي كنيم.
علي عليه السلام
يك نويسنده عربي هست به نام علي الوردي كه اصلا عراقي است، استاد دانشگاه بوده و در حدود بيست سال پيش كتابهايي از او منتشر شد كه بعضي از آنها به فارسي هم ترجمه شد. او شيعه است ولي در عين حال تمايلات ماركسيستي دارد. در كتاب خودش، هم تمايل مذهبي شيعي دارد و هم تمايل ماركسيستي، و چون در عين حال كمي ت مايل مذهبي دارد مانعي نيست كه در بعضي از موارد بر ضد ماركسيسم حرف بزند. مي گويد: انصاف اين است كه علي عليه السلام در زندگي خود اين اصل ماركس را نقض كرد كه يك انسان نمي تواند در كاخ و در كوخ يك جور فكر بكند، خواه ناخواه فكرش عوض مي شود و آن عقربه فكرش در جهت وضع اجتماعيش تغيير مي كند. تاريخ علي (ع) نشان داد كه مطلب از اين قبيل نيست، به جهت اينكه ما علي را در دو وضع طبقاتي اجتماعي مختلف مي بينيم، در آن حد نزديك به صفر، و در آن نقطه اوج كه از آن بالاتر نيست. يعني يك روز ما علي را مي بينيم به صورت يك كارگر، به صورت يك سرباز ساده فقير، به صورت يك كسي كه صبح حركت مي كند از خانه خودش و مي رود براي مثلا قنات جاري كردن، درخت كشت كردن، زراعت كردن و احيانا مزدوري كردن: زحمت كشيدن و مزد گرفتن به صورت يك كارگر. علي را ما در قيافه يك كارگر مي بينيم، مي بينيم يك جور فكر مي كند. همين علي بعدها كه اسلام توسعه پيدا مي كند و اموال زيادي در اختيار مسلمين قرار مي گيرد، و حتي در زمان خلافت همان طور فكر مي كند. البته وقتي اسلام توسعه پيدا كرد، دنياي اسلام ثروتمند شد و غنائم به سوي آن سرازير شد. اين را ما هم قبول داريم كه آنگاه كه سيل ثروت به دنياي اسلام ريخت، ايمان صدها نفر از مسلمين را هم با خودش برد. ما اصل تأثير را درباره بسياري از افراد انكار نمي كنيم، ولي گفتيم اين را به صورت اصل كلي قبول نمي كنيم. زبير يك مسلمان با ايمان بود. زبير را چه فاسد كرد؟ ثروت و هنگفت و غنائم بي حساب كه ريخت به دامنش و شد صاحب هزار اسب، و هزار غلام و چندين خانه: يك خانه در مصر، يك خانه در كوفه و يك خانه در مدينه. طلحه را چه فاسد كرد؟ همينها. و خيلي ديگر از اصحاب پيغمبر را بدون شك يا مقام و خلافت فاسد كرد، آرزوي مقام و طمع به مقام فاسد كرد و يا پول و ثروت فاسد كرد، ولي اگر اين اصل كلي صحيح مي بود بايد تمام اصحاب پيغمبر العياذ بالله در يك مسير قرار بگيرند و همين قدر كه پول و مقام آمد، اين سيل پول و مقام همه را يك جور حركت بدهد. ولي ما مي بينيم در اين ميان استوانه هايي هستند كه اين سيلهاي عظيم كه حركت كرد و آمد نتوانست آنها را تكان بدهد.
سلمان
نه تنها اين جاه و مقامها و اين ثروتهاي فوق العاده، علي را نتوانست تكان بدهد، شاگردانش را هم نتوانست تكان بدهد. مگر سلمان را توانست يك ذره عوض بكند؟ سلمان حاكم مدائن همان سلمان عهد پيغمبر است. سلماني كه خليفه او را در مدائن به عنوان حاكم معين كرده است چون ايراني است و مدائن هم به اصطلاح پايتخت ايران قديم بوده است و سياست خليفه اقتضا مي كند كه مسلماني را بفرستد از خود ايرانيها تا آنها از جنبه نژادي وحشت نكنند و نگويند چرا غير نژاد ما آمده است اينجا، و ببينند از نژاد خودشان يك فرد صد در صد مؤمن آمده، در مقري كه انوشيروان حكومت مي كرده، در مقري كه خسرو پرويز حكومت مي كرده با هزارها غلام و هزارها كنيز، در آنجا كه يزگرد بوده كه نوازشگرانش چندين هزار نفر بودند و ده دوازده هزار نفر زن فقط در حرمش حبس و گرفتار بودند، آري همين سلمان ايراني تربيت شده به تربيت اسلام، از اول تا آخر تاريخ حكومتش تمام اثاث زندگي اش را فقط يك كوله بار تشكيل مي دهد، يعني وقتي مي خواهد اثاثش را جمع بكند خودش مي تواند به پشتش بگيرد حركت كند از آنجا برود، بعد از اينكه فتوحاتي رخ داده و غنائم زيادي آمده است.
ابوذر
علي الوردي مي گويد: زندگي علي نظريه ماركس را نقض كرد، من مي گويم: زندگي سلمان هم نظريه ماركس را نقض كرد، زندگي ابوذر هم نظريه ماركس را نقض كرد. مگر ابوذر تا اواسط دوره عثمان نبود؟ در همان زماني كه ديگران پولهاي صد هزار دينار و جايزه هاي صد هزار درهم از خليفه مي گرفتند، جيبهايشان را پر مي كردند و براي خودشان رمه هاي گوسفند و گله هاي اسب و غلامها و كنيزها درست مي كردند، ابوذر بود و امر به معروف و نهي از منكر، و جز امر به معروف و نهي از منكر چيز ديگري نداشت. عثمان هر چه كوشش كرد اين زباني را كه ضررش از صدها شمشير براي عثمان بيشتر بود ببندد نشد. تبعيدش كرد به شام نشد، آورد كتكش زرد نشد، غلامي داشت، يك كيسه پول به او داد و گفت: اگر بتواني اين كيسه پول را به ابوذر بدهي، قانعش بكني كه اين پول را از ما بگيرد تو را آزاد مي كنم. غلام چرب زبان آمد پيش ابوذر، هر كار كرد و هر منطقي به كار برد ابوذر گفت: پول چيست كه به من مي دهد؟ اين اول بايد روشن باشد. اگر سهم مرا مي خواهد به من بدهد، سهم ديگران را چطور؟ سهم ديگران را مي دهد كه حالا مي خواهد سهم مرا بدهد؟ اگر سهم ديگران است كه دزدي است، اگر سهم من است پس كو سهم ديگران؟ اگر مال ديگران را بدهد مال من را هم بدهد، مي پذيرم. اما چرا تنها به من مي خواهد بدهد؟ هر كار كرد قبول نكرد. آخر اين غلام از يك راه ديني و مذهبي وارد شد، گفت ابوذر! آيا تو دلت نمي خواهد يك بنده آزاد بشود؟ گفت: چرا، خيلي هم دلم مي خواهد. گفت: من غلام عثمانم، عثمان با من شرط كرده كه اگر تو اين پول را بگيري مرا آزاد كند. محض اينكه من آزاد بشوم اين پول را بگير. اين پول را بگير نه براي خودت بلكه براي اينكه من آزاد بشوم. گفت: خيلي دلم مي خواهد تو آزاد بشوي ولي خيلي متأسفم كه اگر اين پول را بگيرم تو آزاد شده اي ولي خودم غلام عثمان شده ام.
پيغمبر اكرم (ص)
علي الوردي مي گويد: زندگي عملي علي اين نظريه را نقض كرد. من عرض مي كنم: نه تنها زندگي علي اين نظريه را نقض كرد، قبل از علي زندگي پيغمبر آن را نقض كرد. پيغمبر شعب ابي طالب را ببينيد و پيغمبر روز وفات را ببينيد. پيغمبر شعب ابي طالب، اوست و يك جمع قليل از اصحاب كه در دره اي محبوس اند، آب، غذا و احتياجات ديگر به آنها نمي رسد و آنچنان بر آنان سخت است كه بعضي از مسلميني كه در مكه اسلامشان را مخفي كرده بودند با بعضي از مسلميني كه در شعب بودند و بالخصوص علي (ع) رابطه برقرار كرده بودند و در آن تاريكيهاي شب از گوشه ها مي رفتند و انبان غذايي ميآوردند و مسلمين هر كدام اندكي مي خوردند همين قدر كه سد جوعشان بشود. اين پيغمبر بعد مي رسد به سال دهم هجري. در سال دهم هجري حكومتهاي جهان رويش حساب مي كنند و در مقابل او احساس خطر مي كنند، نه تنها تمام جزيرة العرب تحت نفوذش هست و به صورت يك قدرت تمام در آمده است، بلكه سياسيين جهان پيش بيني مي كنند كه اين قدرت عن قريب از جزيرة العرب سرريز مي كند و متوجه آنها خواهد شد. در همان حال پيغمبر سال دهم هجرت با پيغمبر سال دهم بعثت كه دارد از شعب ابي طالب ميآيد بيرون يك ذره از نظر روحيه فرق نكرده است.
در حدود سال دهم هجرت كه برو و بيا زياد است و شهرت پيغمبر در همه جا پيچيده است يك عرب بياباني ميآيد خدمت پيغمبر. وقتي كه مي خواهد با پيغمبر حرف بزند، روي آن چيزهايي كه شنيده رعب پيغمبر او را مي گيرد، زبانش به لكنت مي افتد. پيغمبر ناراحت مي شود: از ديدن من زبانش به لكنت افتاد؟! فورا او را در بغل مي گيرد و مي فشارد كه بدنش بدن او را لمس بكند: برادر! هون عليك آسان بگو، از چه مي ترسي؟ من از آن جبابره اي كه تو خيال كرده اي نيستم: لست بملك. من پسر آن زني هستم كه با دست خودش از پستان بز شير مي دوشيد. من مثل برادر تو هستم، هر چه مي خواهد دل تنگت بگو.
آيا اين وضع، اين قدرت، اين نفوذ، اين توسعه و اين امكانات يك ذره توانسته است روح پيغمبر را تغيير بدهد؟ ابدا. عرض كردم كه تنها پيغمبر چنين نيست، پيغمبر و علي مقامشان خيلي بالاتر از اين حرفهاست، بايد برويم سراغ سلمانها، ابوذرها، عمارها، اويس قرني ها و صدها نفر امثال اينها.
شيخ انصاري
بياييم جلوتر، برويم سراغ شيخ انصاريها. مي بينيم مردي كه مي شود مرجع كل في الكل شيعه، آن روزي كه مي ميرد با آن ساعتي كه به صورت يك طلبه فقير دزفولي رفته نجف هيچ فرق نكرده است. وقتي كه مي روند خانه اش را نگاه مي كنند مي بينند مثل فقيرترين مردم زندگي مي كند. يك نفر به او مي گويد آقا تو خيلي هنر مي كني. اينهمه وجوه به دست تو ميآيد هيچ دست به آن نمي زني. مي گويد چه هنري كرده ام؟ مي گويند هنر از اين بالاتر! مي گويد: حداكثر كار من كار خركچيهاي كاشان است كه مي روند تا اصفهان و بر مي گردند. آيا خركچيهاي كاشان كه پول به آنها مي دهند كه برويد از اصفهان كالا بخريد بياييد كاشان هيچ وقت شما ديده ايد كه به پول مردم خيانت كنند؟ من يك امينم، حق ندارم در مال مردم دست ببرم. اين مسئله مهمي نيست كه خيلي به نظرتان مهم آمده. آنچنان مقام مرجعيت، يك ذره نمي تواند روح اين مرد بزرگ را تحت تسخير خودش قرار بدهد.
پس ما اين مسئله را كه آيا بشر مي تواند در منطق عملي يك منطق ثابت و يكنواخت داشته باشد و تغيير نكند از كجا مي توانيم كشف كنيم؟ بايد روي افراد مطالعه كنيم. آقاي ماركس اشتباه كرده مطالعاتش ناقص بوده. روي افرادي نظير مروان حكم و عثمان و زبير و طلحه كه اينها مال تاريخ اسلام اند و هزارها امثال اينها كه در دنيا بوده اند مطالعه داشته، روي آدمهاي حسابي مطالعه نداشته كه اين حرف را زده. اگر روي آدمهاي حسابي مطالعه مي داشت هرگز چنين حرفي نمي زد.
پس اين اصلي است كه افرادي در دنيا هستند و پيغمبر اكرم در رأس آنهاست كه اينها داراي سيره و منطق عملي هستند، داراي يك سلسله معيارها هستند كه از آن معيارها تخلف نمي كنند يعني شرايط اجتماعي، اوضاع اقتصادي و موقعيتهاي طبقاتي قادر نيست آن اصول را از آنها بگيرد.
جلسه دوم: منطق عملي ثابت
- بازدید: 8151