بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد (ص) و آله الطيبين الطاهرين المعصومين. اعوذ بالله من الشيطان الرجيم:
لقد كان لكم فى رسول الله أسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا.
بحثى كه قبلا طرح كرديم در اطراف اينكه آيا يك انسان ممكن است داراى معيارها و منطقهاى عملى ثابت باشد در شرايط مختلف زمانى و مكانى و در اوضاع مختلف اجتماعى و در موقعيتهاى متفاوت طبقاتى، از آن جهت لازم و ضرورى بود كه اگر غير آن كه گفتم باشد اساسا بحث از به تعبير قرآن اسوه يعنى بحث از اينكه يك انسان كامل را ما امام و مقتدا و پيشواى خود قرار بدهيم و از زندگى او شناخت بگيريم قهرا ديگر معنى نخواهد داشت: يك انسانى در هزار و چهارصد سال پيش با منطق خاصى عمل كرده است، من كه در شرايط او نيستم، او هم در شرايط من نبوده است، و هر شرايطى منطقى را ايجاب مى كند. اين سخن معنايش اين است كه هيچ فردى نمى تواند الگو باشد. و من براى همين جهت بحث قبلى را عرض كردم براى اينكه جوابى به اين مطلب داده باشم، و در بحثهايى هم كه در آينده خواهم كرد ان شاء الله و اگر خداى متعال توفيق عنايت فرمايد باز دلم مى خواهد روى اين مطلب بيشتر تكيه بكنم زيرا در عصر ما مسئله اى به زبانها افتاده است كه چون درست آن را درك نكرده اند سبب يك سلسله بد آموزيها شده است و آن، مسئله نسبيت اخلاق است، يعنى آيا معيارهاى انسانى، اينكه چه چيز خوب است و چه چيز بد است، انسان خواب است چگونه باشد و خوب است چگونه نباشد، امرى است نسبى و يا مطلق؟ اگر اين مطلب زياد در نوشته هاى ا مروز، در كتابها، مقاله ها، روزنامه ها و مجله ها مطرح نبود، آن را طرح نمى كردم ولى چون زياد طرح مى شود بايد ما طرح بكنيم.
آيا اخلاق، نسبى است؟
عده اى معتقدند كه به طور كلى اخلاق نسبى است يعنى معيارهاى خوب و بد اخلاقى نسبى است و به عبارت ديگر انسان بودن امرى است نسبى. معناى نسبيت يك چيز اين است كه آن چيز در زمانها و مكانهاى مختلف تغيير مى كند، يك چيز در يك زمان، در يك شرايط، از نظر اخلاقى خوب است، همان چيز در زمان و شرايط ديگر ضد اخلاق است. يك چيز در يك اوضاع و احوال، انسانى است، همان چيز در اوضاع و احوال ديگر ضد انسانى است. اين، معنى نسبيت اخلاق است كه بسيار به سر زبانها افتاده است.
مطلبى است كه من اكنون اصل مدعا را عرض مى كنم بعد در اطرافش توضيح مى دهم، و آن اين است كه اصول اوليه اخلاق، معيارهاى اوليه انسانيت به هيچ وجه نسبى نيست، مطلق است، ولى معيارهاى ثانوى نسبى است، و در اسلام هم ما با اين مسئله مواجه هستيم كه اين بحثى كه راجع به سيره نبوى مى كنم اين مطلب را تدريجا توضيح خواهد داد.
در سيره رسول اكرم (1) يك سلسله اصول را مى بينيم كه اينها اصول باطل و ملغى است يعنى پيغمبر در سيره و روش خودش، در منطق عملى خودش هرگز از اين روشها در هيچ شرايطى استفاده نكرده است همچنان كه ائمه ديگر هم از اين اصول و معيارها استفاده نكرده اند. اينها از نظر اسلام بد است در تمام شرايط و در تمام زمانها و مكانها.
سرمايه شيعه
ما شيعيان يك سرمايه اى داريم كه اهل تسنن اين سرمايه را ندارند و آن اين است كه براى آنها دوره معصوم يعنى دوره اى كه يك شخصيت معصوم در آن وجود داشته است كه از سيره او مى شود به طور جزم بهره برد بيست و سه سال بيشتر نيست چون تنها معصوم را پيغمبر اكرم مى دانند. و درست است كه پيغمبر در طول بيست و سه سال با شرايط مختلف بوده است و در شرايط مختلف، بسيار سيره پيغمبر آموزنده است، ولى ما شيعيان همان بيست و سه سال را داريم به علاوه تقريبا 250 سال ديگر. يعنى ما مجموعا در حدود 273 سال دوره عصمت داريم و از سيره معصوم مى توانيم استفاده بكنيم، از زمان بعثت پيغمبر اكرم تا زمان وفات حضرت امام عسكرى عليه السلام يعنى سال 260 هجرى. 260 سال كه از هجرت مى گذرد ابتداى غيبت صغرى است كه عموم دسترسى به امام معصوم ندارند. آن 260 سال به علاوه 13 سال از بعثت تا هجرت، تمام براى شيعه دوره عصمت است. در اين 273 سال شرايط و اوضاع چندين گونه عوض شده و در تمام اين دوره ها معصوم وجود داشته است و لهذا ما در شرايط مختلف مى توانيم روش صحيح را استنباط بكنيم. مثلا امام صادق در دوران بنى العباس هم بوده است در صورتى كه دوره اى شبيه دوره بنى العباس براى پيغمبر اكرم رخ نداده است. از اين جهت سرمايه هاى ما غنى تر و جامع تر است.
اصول ملغى
الف. اصل غدر
بعضى از اصول را ما مى بينيم از پيغمبر تا امام عسكرى همه آن را طرد كرده اند، مى فهميم كه اينها معيارهاى قطعى و جزمى است كه در همه شرايط بايد نفى بشود.
آنهايى كه مى گويند اخلاق مطلقا نسبى است، ما از آنها سؤال مى كنيم: مثلا يكى از معيارها كه افراد در سيره هاشان ممكن است به كار ببرند همان اصل غدر و خيانت است. اكثريت قريب به اتفاق سياستمداران جهان از اصل غدر و خيانت براى مقصد و مقصود خودشان استفاده مى كنند. بعضى تمام سياستشان براساس غدر و خيانت است و بعضى لااقل جايى از آن استفاده مى كنند. يعنى مى گويند در سياست، اخلاق معنى ندارد، بايد آن را رها كرد. يك مرد سياسى قول مى دهد، پيمان مى بندد، سوگند مى خورد، ولى تا وقتى پايبند به قول و پيمان و سوگند خودش هست كه منافعش اقتضا بكند. همين قدر كه منافع در يك طرف قرار گرفت، پيمان در طرف ديگر، فورا پيمانش را نقض مى كند. چرچيل در آن كتابى كه نوشته است در تاريخ جنگ بين الملل دوم كه يك وقت روزنامه هاى ايران منتشر مى كردند و من مقدارى از آن را خواندم، وقتى كه حمله متفقين به ايران را نقل مى كند مى گويد: (اگر چه ما با ايرانيها پيمان بسته بوديم، قرارداد داشتيم و طبق قرارداد نبايد چنين كارى مى كرديم). بعد خودش به خودش جواب مى دهد، مى گويد: (ولى اين معيارها: پيمان و وفاى به پيمان، در مقياسهاى كوچك درست است، دو نفر وقتى با همديگر قول و قرار مى گذارند درست است، اما در سياست، وقتى كه پاى منافع يك ملت در ميان مىآيد، اين حرفها ديگر موهوم است. من نمى توانستم از منافع بريتانياى كبير به عنوان اينكه اين كار ضد اخلاق است چشم بپوشم كه ما با يك كشور ديگر پيمان بسته ايم و نقض پيمان بر خلاف اصول انسانيت است. اين حرفها اساسا در مقياسهاى كلى و در شعاعهاى خيلى وسيع درست نيست). اين همان اصل غدر و خيانت است، اصلى كه معاويه در سياستش مطلقا از آن پيروى مى كرد. آنچه كه على (ع) را از سياستمداران ديگر جهان البته به استثناى امثال پيغمبر اكرم متمايز مى كند اين است كه او از اصل غدر و خيانت در روش پيروى نمى كند ولو به قيمت اينكه آنچه دارد و حتى خلافت از دستش برود. چرا؟ چون مى گويد اساسا من پاسدار اين اصولم، فلسفه خلافت من پاسدارى اين اصول انسانى است، پاسدارى صداقت است، پاسدارى امانت است، پاسدارى وفاست، پاسدارى درستى است، و من خليفه ام براى اينها. آن وقت چطور ممكن است كه من اينها را فداى خلافت كنم؟! خلافت من براى اينهاست، چطور مى شود من اينها را فداى خلافت بكنم؟! نه تنها خودش چنين است، در فرمانى كه به مالك اشتر نوشته است نيز به اين فلسفه تصريح مى كند. به مالك اشتر مى گويد: مالك! با هر كسى پيمان بستى ولو با كافر حربى، مبادا پيمان خودت را نقض بكنى. مادامى كه آنها سر پيمان خودشان هستند تو نيز باش. البته وقتى آنها نقض كردند ديگر پيمانى وجود ندارد. ( قرآن هم مى گويد: فما استقاموا لكم فاستقيموا لهم (2). در مورد مشركين و بت پرستهاست كه با پيغمبر پيمان بسته بودند: مادامى كه آنها به عهد خودشان وفادار هستند شما هم وفادار باشيد و آن را نشكنيد. اما اگر آنها شكستند، شما نيز بشكنيد). مى فرمايد: مالك! هرگز عهد و پيمانى را كه مى بندى، با هر كه ببندى، با دشمن خونى خودت. با كفار، با مشركين، با دشمنان اسلام، آن را نقض نكن. بعد تصريح مى كند، مى فرمايد: براى اينكه اصلا زندگى بشر براساس اينهاست. اگر اينها شكسته بشود و محترم شناخته نشود ديگر چيزى باقى نمى ماند (3). متأسفم كه عين عبارات را حفظ نيستم والا به قدرى على اين مطلب را زيبا بيان مى كند كه ديگر از اين بهتر نمى شود بيان كرد.
حالا اينهايى كه مى گويند اخلاق مطلقا نسبى است، من از اينها مى پرسم آيا شما براى يك رهبر، اصل غدر و خيانت را هم نسبى مى دانيد؟ يعنى مى گوييد در يك جا بايد خيانت بكند، در جاى ديگر خيانت نكند، در يك شرايط اصل غدر و خيانت درست است، در شرايط ديگر خلاف آن؟ يا نه، اصل غدر و خيانت مطلقا محكوم است.
ب. اصل تجاوز
اصل تجاوز چطور؟ يعنى از حد يك قدم جلوتر رفتن حتى با دشمن. آيا آنجا كه اسب ما مى رود، با دشمن ولو مشرك، حالا كه او دشمن است و مشرك و ضد مسلك و عقيده ما، ديگر حدى در كار نيست؟ قرآن مى گويد حد در كار است حتى در مورد مشرك مى گويد:
و قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم و لا تعتدوا (4).
اى مسلمانان! با اين كافران كه با شما مى جنگند بجنگيد ولى و لا تعتدوا. اينجا اساسا سخن از كافر است: با كفار و مشركين هم كه مى جنگيد حد را از دست ندهيد. يعنى چه حد را از دست ندهيد؟ اين را در تفاسير ذكر كرده اند، فقه هم بيان مى كند: پيغمبر اكرم در وصاياى خودشان هميشه در جنگها توصيه مى كردند، على عليه السلام نيز در جنگها توصيه مى كرد و در نهج البلاغه هست كه وقتى دشمن افتاده و مجروح است و مثلا ديگر دستى ندارد تا با تو بجنگد، به او كارى نداشته باشيد. فلان پيرمرد در جنگ شركت نكرده، به او كارى نداشته باشيد. به كودكانشان كارى نداشته باشيد آب را بر آنها نبنديد. از اين كارهايى كه امروز خيلى معمول است مثل استفاده از گازهاى سمى نكنيد. گازهاى سمى در آن زمان نبوده ولى استفاده از آن نظير اين كارهاى غير انسانى و ضد انسانى، و مثل اين است كه آب را ببندند. اينها ديگر از حد تجاوز كردن است. حتى ببينيد راجع به خصوص كفار قريش قرآن چه دستور مى دهد؟ اينها الدالخصام پيغمبر و كسانى بودند كه نه تنها مشرك و بت پرست و دشمن بودند بلكه حدود بيست سال با پيغمبر جنگيده بودند و از هيچ كارى كه از آنها ساخته باشد كوتاهى نكرده بودند. عموى پيغمبر را همينها كشتند، عزيزان پيغمبر را اينها كشتند، در دوره مكه چقدر پيغمبر و اصحاب و عزيزان او را زجر دادند! دندان پيغمبر را همينها شكستند، پيشانى پيغمبر را همينها شكستند، و ديگر كارى نبود كه نكنند. ولى آن اواخر، دوره فتح مكه مى رسد. سوره مائده آخرين سوره اى است كه بر پيغمبر نازل شده. بقايايى از دشمن باقى مانده ولى ديگر قدرت دست مسلمين است. در اين سوره مى فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا... و لا يجرمنكم شنئان قوم على ان لا تعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوى (5).
خلاصه مضمون اين است: اى اهل ايمان! ما مى دانيم دلهاى شما از اينها پر از عقده و ناراحتى است، از اينها شما خيلى ناراحتى و رنج ديديد، ولى مبادا آن ناراحتيها سبب بشود كه حتى درباره اين دشمنها از حد عدالت خارج بشويد.
اين اصل چه اصلى است؟ مطلق است يا نسبى؟ آيا مى شود گفت كه از حد تجاوز كردن در يك مواردى جايز است؟ خير، از حد تجاوز كردن در هيچ موردى جايز نيست. هر چيزى ميزان و حد دارد، از آن حد نبايد تجاوز كرد. حد تجاوز در جنگ چيست؟ مى پرسم با دشمن براى چه مى جنگى؟ يك وقت مى گويى براى اينكه عقده هاى دلم را خالى كنم. آن مال اسلام نيست. ولى يك وقت مى گويى من با دشمن مى جنگم تا خارى را از سر راه بشريت بردارم. خوب خار را كه برداشتى ديگر كافى است. آن شاخه كه خار نيست شاخه را براى چه مى خواهى بردارى؟! اين، معنى حد است.
ج. اصل انظلام و استرحام
اصل انظلام و استرحام از اصولى است كه هرگز پيغمبر يا اوصياى پيغمبر از اين اصل پيروى نكردند. يعنى آيا بوده در يك جايى كه چون دشمن را قوى مى ديدند به يكى از اين دو وسيله چنگ بزنند، يكى اينكه استرحام كنند يعنى گردنشان را كج كنند و شروع كنند به التماس كردن، ناله و زارى كردن كه به ما رحم كن؟ ابدا. انظلام چطور؟ يعنى تن به ظلم دادن. اين هم ابدا. اينها يك سلسله اصول است كه هرگز پيغمبر اكرم و همچنين اوصياى بزرگوار او و بلكه همچنين تربيت شدگان مكتب او اين اصول را استفاده نكرده اند.
ولى يك سلسله اصول است كه هميشه از آن اصول استفاده كرده اند ولو به طور نسبى. اينجاست كه مسئله نسبيت در بعضى از موارد مطرح مى شود.
د. اصل قدرت و اصل اعمال زور
ما يك اصل داريم به نام اصل قدرت، و يك اصل ديگر داريم به نام اصل اعمال زور. اصل قدرت يعنى اصل توانا بودن. توانا بودن براى اينكه دشمن طمع نكند نه توانا بودن براى تو سر دشمن زدن. تصريح قرآن است:
و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم (6).
اصل اقتدار، اصل مقتدر بودن، اصل نيرومند بودن در حدى كه دشمن بترسد از اينكه تهاجم بكند. همه مفسرين گفته اند مقصود از ترهبون اين است كه دشمن به خودش اجازه تهاجم ندهد.
حال اين اصل آيا يك اصل مطلق است يا يك اصل نسبى؟ آيا اسلام اين اصل را در يك زمان خاص معتبر مى داند يا در همه زمانها؟ در همه زمانها. مادام كه دشمن وجود دارد اصل قدرت هم هست. ولى يك اصل ديگر داريم به نام اصل اعمال قدرت. اعمال قدرت غير از خود قدرت و توانايى، و به معنى اعمال زور است. آيا اسلام اعمال زور را جايز مى داند و روا مى دارد يا نه؟ پيغمبر اكرم در سيره خودش اعمال زور هم مى كرده است يا نمى كرده؟ مى كرده، ولى به طور نسبى. يعنى در يك مواردى اعمال زور را اجازه مى داد، آنجايى كه هيچ راه ديگرى باقى نمانده بود. به تعبير معروف، مى گويند: آخر الدواء الكى. به عنوان آخر الدوا اجازه مى داد. حال تعبيرى از اميرالمؤمنين على عليه السلام:
على جمله اى دارد درباره پيغمبر اكرم كه در نهج البلاغه است و سيره پيغمبر را در يك قسمت بيان مى كند. مى فرمايد: طبيب پيغمبر پزشكى بود براى مردم. البته معلوم است كه مقصود پزشك بدن نيست كه مثلا براى مردم نسخه گل گاوزبان مى داد، بلكه مقصود پزشك روان و پزشك اجتماع است. طبيب دوار بطبه در اولين تشبيه كه او را به طبيب تشبيه مى كند مى خواهد بگويد روش پيغمبر روش يك طبيب معالج بود با بيماران خودش. يك طبيب معالج با بيمار چگونه رفتار مى كند؟ از جمله خصوصيات طبيب معالج نسبت به بيمار، ترحم به حال بيمار است. كما اينكه خود على (ع) در نهج البلاغه مى فرمايد:
و انما ينبغى لاهل العصمة و المصنوع اليهم فى السلامة ان يرحموا اهل الذنوب و المعصية (7).
اشخاصى كه خدا به آنها توفيق داده كه پاك مانده اند بايد به بيماران معصيت ترحم كنند.
گنهكاران لايق ترحم اند. يعنى چه؟ آيا چون لايق ترحم اند پس چيزى به آنها نگوييم؟ يا نه، اگر مريض لايق ترحم است يعنى فحشش نده و بى تفاوت هم نباش، معالجه اش كن. پيغمبر اكرم روشش روش يك طبيب معالج بود. ولى مى فرمايد: طبيب هم با طبيب فرق مى كند. ما طبيب ثابت داريم و طبيب سيار. يك طبيب، محكمه اى باز كرده، تابلويش را هم نصب كرده و در مطب خودش نشسته، هر كس آمد به او مراجعه كرد كه مرا معالجه كن، به او نسخه مى دهد، كسى مراجعه نكرد به او كار ندارد. ولى يك طبيب، طبيب سيار است، قانع نيست به اينكه مريضها به او مراجعه كنند، او به مريضها مراجعه مى كند و مى رود سراغ مريضها. پيغمبر مى رفت سراغ مريضهاى اخلاقى و معنوى. در تمام دوران زندگيش كارش اين بود. مسافرت به طائفش براى چه بود؟ اساسا در مسجدالحرام كه مى رفت سراغ اين، سراغ آن، قرآن مى خواند، اين را جلب مى كرد، آن را دعوت مى كرد براى چه بود؟ در ايام ماههاى حرام كه مصونيتى پيدا مى كرد و قبايل عرب مىآمدند براى اينكه اعمال حج را به همان ترتيب بت پرستانه خودشان انجام بدهند، وقتى در عرفات و منا و بالخصوص در عرفات جمع مى شدند پيغمبر از فرصت استفاده مى كرد مى رفت در ميان آنها. ابولهب هم از پشت سر مىآمد و هى مى گفت: حرف اين را گوش نكنيد، پسر برادر خودم است، من مى دانم كه اين دروغگوست العياذ بالله اين ديوانه است، اين چنين است، اين چنان است. ولى او به كار خود ادامه مى داد. اين براى چه بود؟ مى فرمايد پيغمبر روشش روش طبيب بود ولى طبيب سيار نه طبيب ثابت كه فقط بنشيند كه هر كس آمد از ما پرسيد ما جواب مى دهيم، هر كس نپرسيد ديگر ما مسؤليتى نداريم. نه، او مسؤوليت خودش را بالاتر از اين حرفها مى دانست. در روايات ما هست كه عيساى مسيح عليه السلام را ديدند كه از خانه يك زن بد كاره بيرون آمد. مريدها تعجب كردند: يا روح الله! تو اينجا چكار مى كردى؟ گفت: طبيب به خانه مريض مى رود. خيلى حرف است. طبيب دوار بطبه، قد احكم مراهمه و احمى مواسمه نسبيت متودها و سيره ها را على عليه السلام اينگونه ذكر مى كند. آيا پيغمبر با مردم با نرمش رفتار مى كرد يا با خشونت؟ با ملاطفت و مهربانى عمل مى كرد يا با خشونت و اعمال زور؟ على مى گويد: هر دو، ولى جاى هر كدام را مى شناخت. هم مرهم داشت هم ميسم. اين تعبير خود اميرالمؤمنين است: در يك دستش مرهم بود و در دست ديگرش ميسم. وقتى مى خواهند زخمى را با يك دوا نرم نرم معالجه بكنند، روى آن مرهم مى گذارند. ميسم يعنى آلت جراحى، آلت داغ كردن. در يك دست مرهم داشت، در دست ديگر ميسم. آنجا كه با مرهم مى شد معالجه بكند معالجه مى كرد ولى جاهايى كه مرهم كارگر نبود، ديگر سكوت نمى كرد كه بسيار خوب حال كه مرهممان كارگر نيست پس بگذاريم به حال خودش باشد، اگر يك عضو فاسد را ديگر با مرهم نمى شود معالجه كرد، بايد داغش كرد و با اين وسيله معالجه نمود، با جراحى بايد قطعش كرد، بريد و دور انداخت. پس در جايى اعمال زور، در جاى ديگر نرمش و ملاطفت. هر كدام را در جاى خودش به كار مى برد. پس اصل قدرت يك مطلب است، اصل اعمال زور مطلب ديگر. در اسلام اين اصل هست: جامعه اسلامى بايد قوى ترين جامعه هاى دنيا باشد كه دشمن نتواند به منابعش، به سرمايه هايش، به سرزمينهايش، به مردمش و به فرهنگش طمع ببندد. اين ديگر اصل نسبى نيست، اصل مطلق است. ولى اعمال قدرت، يك اصل نسبى است، در يك جا بايد اين كار را كرد، در جاى ديگر نه.
ه. اصل سادگى در زندگى و دورى از ارعاب
يكى ديگر از اصولى كه از يك نظر مطلق است اگر چه از يك نظر بايد گفت نسبى است، اصل سادگى در زندگى است. انتخاب سادگى در زندگى براى پيغمبر اكرم ما منابع زيادى داريم. ما از زبان على (ع) سيره پيغمبر را شنيده ايم، از زبان امام صادق شنيده ايم، از زبان ائمه ديگر شنيده ايم، از زبان بسيارى از صحابه شنيده ايم، مخصوصا دو روايت در اين باب هست، و روايتى كه از همه مفصل تر است روايتى است كه راوى آن امام حسن مجتبى عليه السلام است از دايى ناتنى شان. شايد كمتر شنيده باشيد كه امام حسن مجتبى يك دايى ناتنى داشته اند. دايى ناتنى حضرت مردى است به نام هند ابن ابى هاله. او فرزند خوانده پيغمبر اكرم بود و در واقع برادر ناتنى حضرت زهرا به شمار مى رفت، يعنى فرزند خديجه بود از شوهر قبل از رسول اكرم. هند مثل اسامة بن زيد كه مادرش زينب بنت جحش بود پسر خوانده پيغمبر بود. ولى اسامه كوچكتر است و فقط دوران مدينه پيغمبر را درك كرده است، اما هند چون بزرگتر بوده در آن سيزده سال مكه هم در خدمت پيغمبر بوده و در ده سال مدينه هم بوده، و حتى در خانه پيغمبر و مثل فرزند پيغمبر بوده است. جزئيات احوال پيغمبر را اين مرد گفته است و امام حسن نقل كرده اند. در روايات ماست كه امام حسن عليه السلام بچه بود، به هند گفت: هند! جدم پيغمبر را آنچنان كه ديدى براى من توصيف كن، و هند براى امام حسن كوچك توصيف كرده است و امام حسن هر چه را كه هند گفته عينا براى ديگران نقل كرده و در روايات ما هست. آقايان اگر بخواهند مطالعه كنند، در تفسير الميزان، جلد ششم اين جمله ها هست كه شايد به اندازه دو ورق يعنى چهار صفحه باشد. جزئيات زندگى پيغمبر را اين مرد نقل كرده است و ديگران هم نقل كرده است يكى از صحابه معروف حضرت است كه خيال مى كنم ابوسعيد خدرى باشد. يكى از جمله هايى كه تقريبا همه گفته اند اين است (ولى اين تعبير مال يكى از آنهاست):
كان رسول الله صلى الله عليه و آله خفيف المؤونة.
پيغمبر اكرم در زندگى، روش سادگى را انتخاب كرده بود. در همه چيز: در خوراك، در پوشاك، در مسكن، و در معاشرت و برخورد با افراد روشش سادگى بود، در تمام خصوصيات از اصل سادگى و سبك بودن مؤونه استفاده مى كرد و اين اصلى بود در زندگى آن حضرت. پيغمبر از به كار بردن روش ارعاب كه خودش يك روشى است اجتناب مى كرد. اغلب، قدرتمندان عالم از روش ارعاب استفاده مى كنند، و برخى روش ارعاب را به حدى رسانده اند كه مى گويند كسى فكر هم نبايد بكند.
در كتابى كه چند سال پيش (ميلوان).... نوشته بود خواندم و در تاريخ ديگرى نخواندم كه محمد خان قاجار در وقتى كه در كرمان بود و آن قتل عام ها ر ا كرد و آنهمه مردم را كور كرد و آنهمه قناتها را پر كرد و آنهمه خرابكارى كرد كه واقعا عجيب است، روزى يكى از سربازها آمد به او گزارش داد كه فلان سرباز يا افسر تصميم دارد تو را به قتل برساند. دستور داد تحقيق كنند. وقتى تحقيق كردند معلوم شد كه دروغ است، بين اين سرباز و آن سرباز يا افسر سر يك دختر رقابتى بوده و آن سرباز يا افسر آن دختر را گرفته و اين براى اينكه بتواند از او انتقام بگيرد آمده چنين گزارش غلطى داده است. فتحعلى شاه كه اسم كوچكش باباخان است در آن زمان وليعهدش بود. (خودش كه بچه نداشت، برادر زاده اش است). به فتحعلى شاه يعنى به باباخان آن وقت گفت: باباخان! برو در اين قضيه تحقيق كن. وقتى رفت تحقيق كرد ديد قضيه از اين قرار و دروغ است. محمدخان گفت: حالا به عقيده تو ما چه بكنيم؟ گفت: معلوم است، اين بابا گزارش دروغ داده بايد مجازات بشود. گفت آنچه تو مى گويى، با منطق عدالت حرف درستى است ولى با منطق سياست درست نيست. از نظر منطق عدالت، همين حرف درست است، او مقصر است و بايد مجازات بشود. ولى هيچ فكر كرده اى در اين چند روز كه تو دارى در اطراف اين قضيه تحقيق مى كنى همه اش سخن از كشتن محمدخان قاجار است، همه اش صحبت از كشتن من است، اين مى گويد تو قصد داشتى بكشى، آن مى گويد من قصد نداشتم بكشم، شاهدها آمدند شهادت دادند كه نه، قصد كشتن در كار نبوده، چند شبانه روز است كه در فكر اينها تصور كشتن من هست، در فكر شاهدها هست، در فكر متهم هست، در فكر آن كسى هم كه اتهام زده هست. مردمى كه چند شبانه روز در مغز خودشان فكر كشتن من را راه داده باشند يك روز هم به فكر كشتن مى افتد. مصلحت نيست كسانى كه چند روز تصور كشتن من را كرده اند زنده باشند. همه اينها را، اتهام زن، متهم و حتى شاهدها را دستور دادم يكجا بكشند چون چند روز اين فكر در مغزشان آمده.
چنگيز چكار مى كرد؟ تيمور چكار مى كرد؟ درجه كوچكش اين است كه لااقل از اوهام مردم استفاده بكنند يعنى دبدبه ها و طنطنه ها ايجاد بكنند براى اينكه مردم تحت تأثير آن قرار بگيرند.
جلسه سوم: (سيره) و نسبيت اخلاق
- بازدید: 8029