ماجراى مناظره و بحث و گفتگوى مأمون با چهل نفر از علماى سنّى

(زمان خواندن: 23 - 45 دقیقه)

ماجراى مناظره و بحث و گفتگوى مأمون(11)
با چهل نفر از علماى سنّى

همانطوريكه در مقدمه خاطر نشان شد ، ابن عبدربّه اندلسى به نقل از إسحاق بن اسماعيل بن حماد بن زيد ــ كه از شخصيّت هاى علمى و سرشناس دوران خلافت مأمون الرشيد بود ــ آورده است كه: روزى يحيى بن اكثم به دنبال من و عدّه اى از اصحابم فرستاد; و چون حاضر شديم گفت: اميرالمؤمنين مأمون الرشيد از من خواسته و دستور داده است فردا صبح به هنگام طلوع فجر ، چهل نفر از فقهاء و برازنده ترين علماء و دانشمندان را ــ كه همه در فن مناظره و بحث هاى مذهبى ، و آگاهى از احاديث و تفاسير ، مقدّم و سرآمد بر ديگران باشند ، و بطور خلاصه بفهمند چه بدانها گفته مى شود و به خوبى پاسخگوى  سؤالها باشند ــ انتخاب ، و همه در دربارش حاضر شويم.
اكنون هركس را شايسته تر براى انجام خواسته خليفه مى دانيد معرفى كنيد تا از وى دعوت ، و احضارش كنم.
إسحاق گويد: عدّه اى راما معرفى كرديم; تعدادى را هم خود نام برد; پس اسامى چهل نفر واجد شرايط را يادداشت كرد و بدانها پيغام فرستاد فردا صبح همه همزمان با طلوع فجر در خانه اش حاضر شوند.
آنگاه در موعد مقرّر ، همه در خانه يحيى حاضر گرديده ، و در حاليكه او لباس پوشيده و منتظر ما بود ، به اتّفاق سوار بر مركب شده ، به دربار رفتيم; و همينكه خادم جلوى در ما را ديد رو به يحيى بن اكثم نمود و گفت: خليفه در انتظار شماها مى باشد; و ما را به داخل راه داد و راهنمائى كرد.
درينموقع دستور داده شد نماز صبح بخوانيم ، و هنوز نماز به پايان نرسيده خادم از داخل حرم بيرون آمد و گفت: داخل شويد. پس داخل حرمسرا شديم; اميرالمؤمنين (مأمون الرشيد) را ديديم كه با لباس و عمامه و پوستين بر مسند خود نشسته ، و همينكه بر وى سلام كرديم جواب داد و ما را امر به نشستن نمود; و آنگاه كه همه نشستيم او از جاى خود برخاست و عمامه و پوستين را كنار نهاد و با روى سخن به ما گفت: من چنين كردم كه شما هم آزاد باشيد و بدون عمامه و عبا راحت بنشينيد.
سپس گفت: كسانى را كه من از بين شما مى شناسم كه مى شناسم ، و آنهائى را هم كه نمى شناسم ازين پس خواهم شناخت. و پاهاى خود را دراز كرد و گفت: شماها هم قلنسوه (كلاه معمول آنروز) و پوستين را كنار نهيد.
درين موقع يحيى بن اكثم گفت: آنچه را اميرالمؤمنين دستور مى دهد بدان عمل نمائيد. پس ما از برخورد اين چنينى خليفه تعجّب كرديم ، و بالاخره همه تشريفات لباس و عمامه را كنار گذارديم; و چون در جاى خود قرار گرفتيم مأمون گفت: من به خاطر مناظره و بحث و گفتگو از پى شما فرستادم و شما را احضار كردم; پس كسيكه نياز به دستشوئى دارد قضاء حاجت كند ، تا با آرامش خاطر بتواند به ردّ و ايراد و گفتگو بنشيند.
آنگاه به يحيى بن اكثم گفت: سخن بگو ، حاضران مجلس هم سخن بگويند. و بالاخره بعد از مدّتى كه حاضرين به سؤال و جواب و ردّ و ايراد پرداختند و مأمون هم خود بعضى را ردّ مى كرد و بعضى را قبول ، گفت: من شما را براى اينگونه بگومگوها احضار نكردم; بلكه مقصود من از احضار شما و تشكيل اين مجلس ، آن بود كه خوش داشتم به شما خاطر نشان كنم: اميرالمؤمنين (يعنى خود مأمون) دوست دارد پيرامون عقائد مذهبى خود و دينى كه از رهگذر آن خدا را مى پرستد به گفتگو و مناظره پردازد.
إسحاق گويد: ما هم در جواب گفتيم آنچه را اميرالمؤمنين بدان مايل است انجام دهد; خداوند به او توفيق مرحمت كند.
پس مأمون آغاز سخن كرد و گفت: اميرالمؤمنين در راستاى امور دينى برين عقيده است كه بعد از رسول خدا(ص) ، على بن ابى طالب بهترين خلق خدا (بهترين خلفاء) و شايسته ترين مردم در امر خلافت مى باشد.
إسحاق: اى اميرالمؤمنين ، در بين ما كسانى باشند كه بدانچه اميرالمؤمنين إدّعا مى كند بى خبر و ناآگاهند; در حاليكه جنابش ما را دعوت نموده تا درينباره به گفتگو و بحث و بررسى پردازيم.
مأمون: اى إسحاق ، اختيار با تو است كه من سؤال كنم و تو و ديگران آزادانه و بى پروا پاسخ گوئيد ، يا تو و حاضران در مجلس سؤال كنيد تا من جواب دهم.
إسحاق گويد: من فرصت را مغتنم شمرده ، گفتم: اى اميرالمؤمنين ، من از تو سؤال مى كنم تا تو خود جواب دهى.
مأمون: بسم الله ، سؤال كن.
إسحاق: چه دليلى بر افضليّت على بر مردم ، و حقّ تقدّم او در تصدّى امر خلافت بعد از رسول خدا ، بنظر اميرالمؤمنين رسيده؟
مأمون: اى إسحاق ، به من بگو مايه برترى و افضليّت چيست تا گفته شود فلانى افضل از فلان است؟
إسحاق: اعمال صالحه و كارهاى نيك.
مأمون: راست گفتى ، اكنون بگو چه كسى در عهد پيغمبر(ص) با انجام كارهاى نيك ، بر ديگران برترى و تقدّم پيدا كرد؟
و آيا كسى را كه در عهد پيغمبر مفضول و در درجه پائين تر از شخص افضل بود سراغ دارى كه بعد از پيغمبر ، با انجام كار نيكى از مقام افضليّت برخوردار شده باشد و به افضل عهد پيغمبر ملحق گردد؟!
إسحاق گويد: من سر به زير انداخته ، به فكر فرو رفتم كه چه پاسخ گويم: نه يا آرى.
مأمون: اى إسحاق ، در پاسخ سؤال ، از امكان ملحق شدن مفضول عهد پيغمبر به افضل عهد آن حضرت و برابرى آن دو «آرى» مگو; و گرنه من ترا ــ كه در ين عصر و زمان هستى ــ جهادگرتر ، حج بجا آورتر ، روزه گيرتر ، نماز خوان تر ، صدقه دهنده تر و بطور خلاصه افضل تر افضل عصر پيغمبر قلمداد خواهم كرد; در حاليكه افضليّت اين چنينى قلمداد نمودن ، امرى است غلط و دروغ.
إسحاق: بلى اى اميرالمؤمنين ، هيچگاه مفضول عهد پيغمبر به درجه افضل عهد آن حضرت نائل و ملحق نخواهد شد.
يعنى كسى كه در عهد پيغمبر(ص) در پرتو اعمال صالحه به مقام افضليّت رسيده گوى سبقت و حق تقدم بر همه افراد را ربوده است; و از آن پس كسى نمى تواند با او برابر ، يا بر وى مقدّم شود.
مأمون: اى إسحاق ، اكنون كه چنين است بنگر به آنچه روايت كرده اند ــ اصحابت و كسانيكه از آنها دين آموزى نموده اى و آنها را رهبر و پيشرو خود دانسته اى ــ از فضائل على بن ابى طالب.
سپس مقايسه كن آنها را با آنچه از فضائل ابوبكر به نظرت رسيده; پس اگر ديدى فضائل ابوبكر همانند فضائل على است بگو ابوبكر افضل از على است.
نه بخدا قسم بيا همه آنچه را كه درباره ابوبكر و عمر شنيده اى با فضائل على مقايسه كن; پس اگر فضائل آن دو را به اندازه فضائل على دريافتى آنوقت بگو ابوبكر و عمر مقدم بر على ، و افضل از او هستند.
نه بخدا قسم همه آنچه را كه به عنوان فضائل ابوبكر و عمر و عثمان به نظرت رسيده با فضائل على برابرى نما; پس اگر آنها با فضائل على برابر شد هرسه را افضل از على بدان .
نـه بخدا قسم تمـام فضـائل (نه نفـر از) «عَشره مبشَّره»(12)گواهى داده ــ با فضائل على موازنه و مقايسه كن; پس اگر آنها را همشكل و همانند فضائل على دانستى بگو آنها (عشره مبشّره به غير از على) افضل از على هستند.
سپس گفت: اى إسحاق ، روزيكه خداوند ، پيغمبر خود را به مقام نبوّت برانگيخت ، چه عملى افضل و برتر از ديگر اعمال بود؟
إسحاق: إخلاص در شهادت به يكتائى خداوند.
مأمون: آيا پيشقدمى در اسلام آورى كه شامل شهادت به يكتائى خدا هم مى شود افضل اعمال نبود؟
إسحاق: چرا.
مأمون: اين موضوع را در كتاب الهى بخوان كه خداوند با ايراد: (وَ السَّـبِقُونَ السَّـبِقُونَ أوُلـــئِكَ الْمُقَـرَّبـُون ) (13)از آيه ، مسابقه و پيشقدمى در اسلام آورى بوده و هست.
هم اكنون بگو چه كسى را سراغ دارى كه در گرايش به اسلام بر على سبقت و پيشى گرفته باشد؟
إسحاق: اى اميرالمؤمنين ، على در حالى اسلام آورد كه كودكى بيش نبود و هنوز به سنّ بلوغ نرسيده بود تا اسلام آورى او سند فضيلت و مايه افضليّت باشد.
امّا ابوبكر در حالى اسلام آورد كه به حدّ تكامل و سالمندى رسيده بود; و اين اسلام اين چنانى مى تواند سند فضيلت و مايه برترى قلمداد گردد.
مأمون: نخست به من خبر ده كدام يك از آن دو نفر ( على و ابوبكر) پيشقدم در اسلام بودند; تا بعداً بپردازيم به مراحل جوانسالى و بزرگسالى.
إسحاق: على قبل از ابوبكر اسلام اختيار كرد.
مأمون: اكنون بگو هنگامى كه على اسلام آورد ، اسلامش از روى دعوت پيغمبر(ص) بود يا از روى وحى الهى؟
إسحاق: . . . [ باز سر به فكر فرو برد; و چون از پاسخ درمانده شد ، سكوت اختيار كرد. ]
مأمون: اى إسحاق ، مطلب ساده است. مگو از روى وحى الهى اسلام آورد كه وحى تنها بر پيغمبر نازل مى شد; و ادّعاى اسلام آورى از روى وحى ، موجب تقدّم على بر پيغمبر خواهد شد. مگر نه اين بود كه پيغمبر پى به اسلام نبرد مگر وقتى كه جبرئيل از طرف خدا بر او نازل ، و اسلام را به حضرتش ابلاغ كرد؟!
پس بگو اسلام على از ناحيه دعوت رسول خدا بود.
إسحاق: بلى ، مطلب از قراريست كه مى گوئى و على بر مبناى دعوت رسول خدا(ص) گرايش به اسلام پيدا كرد.
مأمون: اى إسحاق ، دعوت پيغمبر على را به اسلام آورى ، از جانب خدا و به دستور او بود يا از روى تحميل و تكلّف از ناحيه خودش؟
إسحاق: . . . [ براى چندمين بار از پاسخ فرو ماند و سر به زير انداخت. ]
مأمون: اى إسحاق ، دعوت پيامبر از علـى را ناشى از تكلّـف و از روى تحميل قلمداد مكن; چـرا كه طبق آيه: ( قُلْ مَآ أَسـَـلُكُمْ عَلَيهِ مِنْ أَجر وَ مَآ أَنَا مِنَ المُتُـكَلِّفـِين) (14)فرمايد كه بگو: من از شما بندگان پاداش نمى خواهم و آنچه را نتوانيد انجام دهيد من به شما تكليف نمى كنم و شما را به زحمت نمى اندازم.
إسحاق: بلى اى اميرالمؤمنين ، همانا كه پيامبر به امر الهى ، على را دعوت به اسلام نمود ، نه از روى تحميل و تكلّف.
مأمون: اكنون بگو آيا خداوند اين چنين باشد كه پيامبران خود را مكلّف و وادار به دعوت كسى كند كه فاقد صلاحيّت و آمادگى باشد و جايز نباشد بر او حكم صادر نمايد؟
إسحاق: من به خدا پناه مى برم كه چنين حرفى بزنم.
مأمون: آيا بر اساس گفته خودت (كه اسلام آورى على در سنّ كودكى بود) دعوت على به اسلام در حالى بود كه جايز نبود دعوت به اسلام شود و پيامبر(ص) كودكى را به چيزى كه بر وى قابل تحمّل نبود دعوت و وادار نمود؟!
آرى اى إسحاق ، ادّعاى اسلام آورى على در سن كودكى نمايشگر اين موضوع باشد كه در ساعتى كودكان را دعوت به اسلام نمايند ، و كودكان اسلام آورده در ساعت بعد به ارتداد و خروج از اسلام تن در دهند بدون آنكه ارتداد آنها محكوم به مجازات و تعقيب گردد; و حتّى به حكم پيامبر درباره آنها ترتيب اثر داده نشود و حكم او به اجرا در نيايد؟!
راستى به نظر تو جايز است چنين عملى را به خدا (به رسول خدا) نسبت داد؟(15)
إسحاق: من به خدا پناه مى برم از ارائه چنين نظريه اى.
مأمون: اى إسحاق ، من اين موضوع را براى تو خاطر نشان مى كنم كه پندارم قصدت از مطرح كردن كم سنّى و بچه سالى على ، انكار فضيلتى باشد كه رسول خدا ، على را از طريق آن بر مردم برترى داد و اسلام آورى على را در برابر ديگران به نمايش گذارد تا مقام و موقعيّت على را مورد شناخت و گوشزد ديگران قرار دهد.
و ناگفته پيداست كه اگر خداوند ، پيامبرش را امر به دعوت اطفال و كودكان بطور عموم كرده بود ، پيامبر هم ــ همانند دعوت على ــ ديگر كودكان را نيز دعوت به اسلام مى نمود.
إسحاق: بلى چنين است.
مأمون: اكنون بگو خبرى به نظرت رسيده كه پيغمبر كودكى از خويشاوندان  و نزديكان خود را دعوت به اسلام كرده باشد تا آنكه نگوئى على پسر عموى او بود؟
إسحاق: نمى دانم و اطّلاع ندارم كه حضرتش چنين كارى را انجام داده باشد.
مأمون: اى إسحاق ، آيا آنچه را كه تو ندانسته اى و از آن بى اطّلاعى از تو سؤال و بازخواست مى كنند؟
إسحاق: خير.
مأمون: پس آنچه را كه خداوند از ما و تو نخواسته بحال خود واگذار و ديگر از آن دم مزن.
سپس گفت: بعد از پيشقدمى در اسلام ، چه كارى از ديگر كارها افضل است؟
إسحاق: جهاد در راه خدا.
مأمون: راست گفتى ، اكنون بگو چه كسى از صحابه  را سراغ دارى كه همانند على در راه خدا جهاد و فداكارى از خود نشان داده باشد؟
إسحاق:در چه وقتى از اوقات؟
مأمون: فرق نمى كند در هر وقت و زمانى كه باشد ، باشد.
إسحاق: چطور است كه در داستان جنگ بدر كسى را معرفى كنم؟
مأمون: اتّفاقاً جز مورد بدر مورد ديگرى را در نظر ندارم كه آن را مطرح كنى و كسى را معرّفى نمائى. اكنون بگو چه كسى نقشى را كه على در جنگ بدر داشت همانندش را به اجرا در آورد؟
به من بگو آمار كشته هاى مشركين در جنگ بدر از چه قرار بود؟
إسحاق: شصت و چند نفر مرد از مشركين بودند كه به قتل رسيدند.
مأمون: چه تعدادى از آنها تنها بدست على كشته شدند؟
إسحاق: نميدانم.
مأمون: بيست و سه نفر يا بيست و دو نفر بدست على كشته شدند; و چهل نفر به دست ديگر افراد صحابه و مسلمانان حاضر در بدر. و اين كافى است كه بگوئيم نقش على در جنگ بدر از همه مهم تر ، و او بود كه گوى سبقت را از همه ربود.
إسحاق: اى اميرالمؤمنين ، ابوبكر هم نقشى داشت و آن اين بود كه در جايگاه پيغمبر همراه آن حضرت بود.
مأمون: خوب بگو بدانم در جايگاه پيغمبرچه نقشى داشت؟
إسحاق: تدبير و راهنمائى در كرّ و فرّهاى جنگ مى نمود.
مأمون: واى بر تو! ابوبكر بدون مشاركت پيغمبر تدبير و اعمال نظر مى كرد ، يا با مشاركت پيغمبر ، يا از روى احتياج پيغمبر به نظرخواهى از وى؟ بگو كدام يك از اين سه فرض را بيشتر دوست دارى تا بدان جواب دهى؟
إسحاق: پناه بخدا مى برم از اينكه بگويم: ابوبكر بدون مشاركت پيغمبر ارائه نقشه و نظر مى داد; يا اينكه در حد مشاركت باپيغمبر بود يا پيغمبر محتاج و نيازمند به نظر خواهى از ابوبكر بود!
مأمون: پس در چنين صورتى چه فضيلت و برترى در رابطه باحضور ابوبكر در جايگاه پيغمبر مى توان براى وى ادعا نمود؟
آيا كسى كه در جلوى روى پيغمبر شمشير مى زد و دشمنانش را از پاى در مى آورد ، افضل ازكسى كه در جاى خود نشسته بود و تكان نمى خورد نبود؟
إسحاق: اى اميرالمؤمنين ، افراد لشكر همه جهادگر بودند (ابوبكر هم يكى از جهادگران بود).
مأمون: راست گفتى همه جهادگر بودند. لكن مى پرسم كسيكه با شمشير از جان پيغمبر و از جان كسيكه در جاى خود نشسته حمايت و دفاع مى كرد از آنكه در جاى خود نشسته و نقشى نداشت افضل و برتر نبود؟!
مگر در كتاب الهى (قرآن مجيد)نخوانده اى كه مى فرمايد:
(لاَيَستَوِى القَــعِدُونَ مِنَ المُؤْمـِنِينَ غَيْرُ أُوْلـِى الضَّرَرِ وَ الْمُجَـهِدُونَ فِى سَبِيلِ اللهِ بِأَمْوَ لِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فَضَّلَ اللهُ الْمُجـهِدِينَ بِأَمْوَلِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ عَلَى الْقَــعِدِينَ دَرَجَةً وَ كُلاًّ وَعَدَ اللهُ الْحُسْنَـى وَ فَضَّلَ اللهُ الْمُجَــهِدِينَ عَلَى الْقـعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمـًا) (16)
«افراد با ايمانى كه بدون بيمارى و ناراحتى از جهاد باز نشستند ، با جهادگرانى كه در راه خدا با مال و جان خود جهاد كردند يكسان نيستند ، خداوند مجاهدانى را كه با مال و جان خود جهاد نمودند بر قاعدان برترى بخشيده ، و هم او به هر يك از اين دو دسته (به نسبت اعمال نيكشان) وعده پاداش نيك داده و مجاهدان را بر قاعدان برترى و پاداش عظيمى بخشيده است.»
إسحاق: بلى خوانده ام ، ولى ميگويم ابوبكر و عمر هم از مجاهدان بودند.
مأمون: آيا براى ابوبكر و عمر نسبت به كسانيكه در صحنه جنگ حضور نداشتند فضيلتى در كار نبود؟
إسحاق: چرا.
مأمون: به همين دليل كسى كه در صحنه جنگ بدر با شمشير زدن بذل جان و فداكارى نموده افضل و مقدّم بر ابوبكر و عمر باشد كه نقشى از خود نشان ندادند.
إسحاق: [ در اينجا چاره اى نداشت جز آنكه گفت] بلى مطلب چنين است ،و على افضل از ابوبكر و عمر باشد.
مأمون: اين از ديدگاه احاديث و آثار ، حالا بگو آيا قرآن مى خوانى (يعنى با قرآن و شأن نزول آياتش آشنائى وسروكار دارى)؟
إسحاق: بلى.
مأمون: پس دنباله آيه: (هَلْ أَتـَى عَلَى الإِنسَـنِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْــًا مَـذْكُورًا) (17)بخوان.
إسحاق ــ همانطور كـه مأمون دستور داد ــ دنباله آيه را خواند; تا رسيد به فراز:
(إنَّ الاْ َبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِن كَأْس  كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا)
تا آنجا كه فرمايد:
(وَ يُطْعِمُونَ الطَّـعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينـًا وَ يَتِيمـًا وَ أَسِيرًا)
 يعنى: «بذل و بخشش طعام مى كنند بر اساس حب الهى ـ فقير ، يتيم و اسيررا».
مأمون: همين مقدار بس است . اكنون بگو اين آيات درباره چه كسى نازل شده است؟
إسحاق: در باره على (و عائله او).
مأمون: آيا بدين موضوع توجه داشته اى كه على به هنگام اطعام مسكين و يتيم و اسير گفت: ( إنَّـمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ الله) «جز اين نباشد كه بخاطر خدا شمارا اطعام مى كنم».
إسحاق: بلى.
مأمون: آيا شنيده اى كه خداوند همانند آنچه على را بدان توصيف فرموده ، كسى را توصيف كرده باشد؟
إسحاق: خير.
مأمون: راست گفتى; خداوند كسى را همانند على توصيف نفرموده ،  زيرا خداوند است كه از راه و رسم على آگاه بوده.
اى إسحاق آيا شهادت نميدهى كه طبق حديث «عشره مبشره» (كه قبلا بدان اشاره شد) ده نفر اهل بهشت اند؟
إسحاق: چرا اى اميرالمؤمنين ،  شهادت مى دهم.
مأمون: اگر كسى در صحت و درستى حديث «عشره مبشره» شكّ و ترديد نمايد و بگويد: بخدا سوگند نميدانم اين حديث راست است يا دروغ ،  و آيا پيغمبر آن را ايراد فرموده يانه ، بنظر تو كافر خواهد شد؟
إسحاق: نه ، هيچگاه با شك درين حديث كسى كافر نمى شود; چه خبر واحد و غير مسلّم است; وپناه بخدا مى برم كه چنين كسى را كافر بدانم.
مأمون: اگر كسى در سوره «هل أتى» شكّ كند و بگويد: نميدانم اين سوره از قرآن است يا نه ، كافر خواهد شد؟
إسحاق: بلى ، البته كافر خواهد شد.
مأمون: بنابرين فرق است بين خبر واحدى كه سند فضيلت عشره مبشره است و تنها يك نفر آنرا روايت كرده(18)
اكنون چگونه مى توان فضيلتى را كه با روايت شبهه ناك و قابل تخطئه مطرح گرديده بر فضيلتى كه از آيات محكمه قرآن بدست آمده و تخطئه آن مايه كفر است ترجيح داد يا مقايسه كرد؟!!
اى إسحاق آيا با نقل حديث آشنا هستى؟
إسحاق: بلى.
مأمون:  آيا از «حديث طير مشوى»(19)
إسحاق: بلى.
مأمون:  پس آن را براى من شرح ده.
إسحاق: [سراسر حديث طير را از آغاز تا انجام براى مأمون شرح داد. ]
مأمون: اى إسحاق اگر من در حالى با تو سخن مى گفتم كه ترا مبراى ازمعانده و دشمنى با حق مى پنداشتم; اكنون حالت عناد و دشمنيت با حق بر من ظاهر گرديد. و اضافه كرد: آيا اين حديث را صحيح ميدانى يا نه ؟
إسحاق: بلى كسى آنرا روايت كرده است كه نميتوان او را رد نمود.
مأمون:  لازمه اينكه كسى يقين به صحت اين حديث داشته باشد ، سپس پندارد كسى افضل از على باشد يكى از سه چيز است كه بايد بدان اعتراف كند و آن سه چيز بدين قرار است:
1 ــ دعاى پيامبر(ص) (كه: خداوندا محبوبترين خلق خويش را بفرست تا با من هم غذا شود) مردود و غير مستجاب گرديد; و آمدن على و هم غذا شدنش با پيامبر ربطى به دعاى آنحضرت نداشت.
2 ــ خداوند شخص افضل و بهترين خلقش را مى شناخت; ولى مفضول و صاحب درجه نازل ، در نزد او محبوب تر بود كه دعاى پيامبر در حق على مستجاب و على را فرستاد.
3 ــ خداوند افضل و محبوبتر را نشناخت تا او را بفرستد و على را از روى ناشناسى و بى تفاوتى فرستاد.
اكنون اى إسحاق بگو كدام يك از اين سه وجه را بيشتر دوست دارى و با آن موافقى كه اعتراف كنى
إسحاق: . . . [ إسحاق بخاطر آنكه قبولى هريك ، خطا و بر خلاف ضوابط اسلامى است در فكر فرورفته و از پاسخ درمانده شد. ]
مأمون: اى إسحاق هيچيك از سه فرض را مطرح مكن كه هر سه باطل است و در سورت اعتراف به هر يك از سه فرض ، ترا وادار به توبه از باطل گوئى ميكنم; واگر غير از اين سه توجيه براى حديث ، توجيه ديگرى بنظرت ميرسد بگو.
إسحاق: در اين باره چيزى نميدانم; ولى مطلبى بنظرم رسيده كه بيانگر فضيلتى براى ابوبكر است.
مأمون: بسيار خوب ، لكن بحث و گفتگو بر سر افضليّت و اَحقّيت بود نه بر سر فضيلت. اكنون بگو بدانم چه فضيلتى براى ابوبكر در اين ساعت بنظرت رسيده؟
إسحاق: فرموده خداى عزوجل كه با ايراد آيه: ( ثَانِىَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِى الغَارِ إِذْ يَقُولُ لـِصَـحِبِهِ لاَ تَحْزَنْ إِنَّ اللهَ مَعَنَا) (20)خود فضيلتى باشد براى ابوبكر.
مأمون: اى إسحاق ، من روگردانى ترا از راه و رسم لجاجت و تعصب آميزت بر تو تحميل نميكنم; ولى دانسته باش كه كلمه «صاحب» فضيلتى نيست;  زيرا چه بسا دو نفر درعين مصاحبت و همراهى با يكديگر مخالف و مغاير باشند.
مگر نه اين است خداوند در قران ، داستان دو نفر مصاحب را كه يكى كافرى توانگر و ديگرى مؤمنى فقير بود نقل فرموده; و بعد از آنكه افتخارات و خودستائيهاى كافر را بيان نموده ، نصيحت رفيق مؤمنش را به او بدين گونه ايراد كرده:
(قَالَ لَهُ صَاحِبُهُ وَ هُوَ يُحـَاوِرُهُ أَكَفَرْتَ بِالَّذِى خَلَقَكَ مِنْ تُرَاب ثُمَّ مِن نُطْفَة ثُمَّ سَوَّبـكَ رَجُلا لـكِنَّا هُوَ اللهُ رَبَّىِ وَ لاَ  أُشْرِكُ بِرَبِّى أَحَدًا) (21)
«صاحب و همراه مومنش در حاليكه با او به گفتگو پرداخته بود گفت ;آيا به خدائى كه تو را از خاك و سپس از نطفه آفريد و بعد از آن تو را مرد كاملى قرار داد كافر شدى ؟ ولى من كسى هستم كه «الله» پروردگار من است و هيچ كس را شريك پروردگارم قرار ندهم.»
پس ممكن است كافرى صاحب و رفيق مؤمنى باشد و بدين ترتيب صِرف مصاحبت ابوبكر با پيامبر مايه فضيلتى براى ابوبكر نخواهد بود.
إسحاق: صحيح است ولى اگر صاحب و رفيق مؤمن مورد بحث در آيه كافر بود صاحب و همراه پيامبر ــ يعنى ابوبكر ــ مؤمن بود.
مأمون: در صورتى كه خدا از كسى كه راضى است سخن از مصاحب كافرش گويد; جايز است از مصاحب پيامبرش كه مؤمن است هم سخن بگويد; ولى اين سخن گفتن و تعبير از ابوبكر به صاحب پيامبر ، نه تنها دليل افضلّيت او نسبت به مؤمنين نمى شود ، بلكه هيچ گونه فضيلتى را براى اودر بر ندارد.
إسحاق: اى اميرمؤمنان ، آيه غار را شأن والائى باشد و بيانگر اين است كه ابوبكر محزون و غمزده بود و پيامبر به او فرمود: كه محزون مباش كه خداوند با ماست.
مأمون: اى إسحاق ، چنان باشد كه نمى خواهى زير بار حرف حق بروى ، مگر آنكه تو را در تنگناى سخن قرار دهم; به من بگو حزن و غم ابوبكر مورد رضاى الهى بود يا از ترس جانش ، و مورد خشم خدابود؟
إسحاق: البته حزن ابوبكر به خاطر پيامبر بود كه مبادا خطرى به حضرتش رسد.
مأمون: اين جواب سؤال من نباشد ، بلكه جواب من آن باشدكه بگوئى حزن ابوبكر مرضى خدا و خوشنوديش بود يا منفور و مورد غضبش؟
إسحاق: البته مرضى نظر خدا و مايه خوشنودى او بود.
مأمون: پس مطلب چنين باشد كه خداوند پيامبرش را فرستاده است تا آنچه مايه خوشنودى و طاعت اوست نهى و جلوگيرى كند كه به ابوبكر فرمود محزون مباش.
إسحاق: اعوذبالله كه من چنين چيزى بگويم.
مأمون: مگر تو هم اكنون نگفتى حزن ابوبكر مايه خوشنودى خداست ؟
إسحاق: بلى.
مأمون: مگر نه اين است كه قران شهادت ميدهد كه رسول خدا(ص) به ابوبكر فرمود: محزون مباش ، و حزنش را مورد نهى قرار داده; درحاليكه اين دو خوشنودى خدا و نهى پيامبر با هم جمع نمى شود؟ چه اگر حزن ابوبكر مايه خوشنودى خدا بود هيچگاه پيامبراز آن نهى نميكرد و چون نهى فرمود معلوم ميشود مايه خوشنودى خدا نبوده.
إسحاق: اعوذ بالله كه من چنين سخنى بگويم كه لازمه اش جمع نشدن آندو باشد. (و بدين ترتيب حرفش را «كه حزن ابوبكر مايه خوشنودى خداست» پس گرفت.)
مأمون: اى إسحاق دانسته باش كه روش مذهبى من با تو (بخاطر اعوذبالله گفتن و پناه به خدا بردنت) رفق و مداراست ، تا شايد خداوند تو را به حق گرايش دهد و از باطل روگردان كند.
حال بگو مقصود خدا ازجمله: ( فَأَنزَلَ اللهُ سَكِـينَتَهُ عَلَيْه) (22)كسى است ، بر پيامبر يا بر ابوبكر؟
إسحاق: مراد پيامبر است كه خدا آرامش براو نازل فرمود.
مأمون: راست گفتى.
سپس گفت: از فرموده خدا در آيه: (... وَ يَوْمَ حُنَيْن إِذْ أَعْجَـبَتْـكُمْ كَـثْرَتُكُمْ ... ثُـمَّ أَنْزَلَ اللهُ سَكِينَتَهُ عَلَى رَسوُلِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِين... ) (23)اين آيه چه كسانى اند؟
إسحاق: نه اى اميرمؤمنان نميدانم; شما بگوئيد؟
مأمون: وقتيكه در جنگ حنين همه لشگر اسلام يكدفعه فرار كردند و جز هفت نفر از بنى هاشم كسى از همراهان پيامبر حضورش باقى نماند; پس تنها على در مقابل پيامبر با شمشير از حضرتش دفاع ميكرد و عباس لجام مركب پيامبر را گرفته بود و پنج نفر ديگر به پيامبر چشم دوخته بودنداز ترس آنكه از ناحيه مشركين آسيبى به حضرتش رسد; تا آنكه خداوند پيامبرش را پيروزى عطا فرمود.
پس مقصود از آيه مؤمنين در آيه : (... وَ عَلَى المُؤْمِـنِين... ) تنها على ميباشد كه دفاع از جان شريف پيامبر ميكرد و پس از آن حاضران از بنى هاشم.
اكنون (اى إسحاق)بگو چه كسى افضل باشد ، كسى كه همراه پيامبر بود و از يارى حضرتش روى بر نتافت يا كسانيكه فرار كرده و نقشى نداشتند؟
إسحاق: همان كسيكه خداوند آرامش را بر او نازل فرمود (يعنى على).
مأمون: اى إسحاق چه كسى افضل باشد ، كسيكه همراه پيامبر در غار ثور بود يا كسيكه در رختخواب پيامبر خوابيد و با فداكارى آنچنانى جان پيامبر راحفظ ، تا با رهائى از تعقيب و شر مشركان پيامبر بتوانند مراحل هجرت را طى كنند؟
خداوند بود كه به پيامبرش دستور داد على را سر جاى خود بخواباند تا خود از شر مشركان و توطئه آنها جان بدر برد.
پس پيامبر(ص) على رابه خوابيدن سر جايش امر كرد: دراين موقع على(ع) به گريه افتاد.
پيامبر فرمود: اى على ، چه چيز ترا به گريه در آورد ، آيا از ترس مرگ به گريه در آمدى؟
على گفت: نه سوگند بدان كسيكه تو را بحقّ بر انگيخت اى رسول خدا ، و لكن از ترس آسيب رسيدن به شما گريستم; راستى اگر من بجاى شمابخوابم شما جان بسلامت خواهيد برد؟
پيامبر فرمود: آرى.
على عرض كرد: (حال كه چنين است) سمعاً و طاعةً; من با طيب خاطر ، جانم را فدايت ميكنم اى رسول خدا; سپس در خوابگاه پيامبر خوابيد و با رو انداز پيامبر خود را پوشانيد كه مشركان نفهمند كيست و در همان اول شب پى به خارج شدن پيامبر از مدينه برند.
دراين موقع مشركين از قريش ــ در حاليكه شك نداشتند پيامبر است كه در فراش خود خوابيده ــ دورش را گرفتند (و بشرحى كه در روايات مربوطه آمده پيوسته از اطراف به بدن حضرت سنگ پرانى ميكردند وعلى بروى خود نمى آورد وعكس العمل نشان نمى داد) و بدين گونه توطئه وهم آهنگى كردند كه از هر خانواده قريشى ضربه شمشيرى بر او وارد شود تا همه خانواده هاى قريش بطور مشترك و دسته جمعى قاتلش قلمداد شوند و بنى هاشم نتوانند خونخواهى كنند .
 و اين بحث و گفتگوها در حالى بود كه على مى شنيد و در عين حال كه خود را در معرض كشتن مى ديد هيچگونه ترس و وحشتى ازخود نشان نميداد ــ آنچنانكه رفيق پيامبر در غار ثور (يعنى ابوبكر) وحشت زده گرديده و ناله سر ميداد ــ بلكه پيوسته صبر و پايدارى مى نمود.
پس خداوند فرشتگان خود را مامور حفاظت و نگهبانى على از تجاوز مشركين قريش فرمود تا صبح فرا رسيد; و چون صبح فرا رسيد على از حالت خفتن در بستر پيامبر بپا خاست.
در اين موقع ــ كه به اصطلاح هواتاريك و روشن بود ــ ناگهان قريشيان متوجه شدند كه على است كه در خوابگاه پيامبر خوابيده بود و از پيامبر خبرى نيست ، آنها با نگاهى تند به على گفتند: محمد كجاست؟
على گفت: چه ميدانم كه محمد كجاست مگر محمد را به من سپرده بوديد؟
قريش گفتند: ما تو را در حالى مى بينيم كه از ديشب تاكنون مغرور به نفس بوده اى و اينگونه خودنمائى كرده اى.(24)
پس اى إسحاق دانسته باش كه على افضل بود; و پيوسته افضليتش رو به فزونى بود نه رو به نقص و تزلزل ، تا آنگاه كه خداوند وى را به سوى خود قبض روح كرد.
اى إسحاق آيا حديث ولايت را روايت مى كنى؟
إسحاق: بلى يا اميرالمؤمنين .
مأمون: پس روايت كن.
إسحاق: پيغمبر(ص) فرمود: «من كنت مولاه فعلىٌّ مولاه»
مأمون: اى إسحاق بگو بدانم آيا رسول خدا با ايراد اين حديث واجب نفرموده است بر ابوبكر و عمر در حق على آنچه را كه واجب نكرده است بر على در حق ابوبكر وعمر؟
و به ديگرعبارت مگر نه اين است كه پيغمبر با ايراد «حديث ولايت» ابوبكر و عمر را تحت فرمان مقام مولويّت على(ع) قرار داده ، بدون آنكه على را تحت فرمان آندو قرار داده باشد؟
إسحاق: مردم گفته اند ايراد اين حديث در رابطه با خاطره برخورد زيدبن حارثه با على بود كه زيد منكر مقام ولاى على(ع) شد ، پس رسول خدا(ص) فرمود: «من كنت مولاه فعلىّ مولاه ، اللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه»(25)
مأمون: پيغمبر در چه محلى اين حديث را ايراد فرمود ، مگر در برگشتن از حجة الوداع ــ در محل غدير خم ــ نبود؟
إسحاق: بلى در همين تاريخ و در همين محل بود كه حضرتش آن را ايراد فرمود.
مأمون: در صورتيكه زيدبن حارثه قبل از غدير خم (كه در سال دهم هجرى بود)در جنگ موته كشته شد ، چگونه ايراد حديث را در رابطه با برخورد زيد با على وانمود مى كنى؟!
اى إسحاق بمن بگو اگر پسر پانزده ساله تو به مردم اعلام كند: مولاى من مولاى پسر عم من است و مردم هم با اينكه جاهل بحقيقت امر نيستند وى را تكذيب نكنند ، تو خود منكر آن نميشوى كه پسرت را از خلاف واقع گوئى منزه كنى؟
إسحاق: بلى چنين مى كنم.
مأمون:اى إسحاق ، چگونه باشد كه فرزندت را از خلاف واقع گوئى تنزيه و تبرئه مى كنى ، اما رسول خدا را كه نسبت خلاف واقع گوئى به او داده و گويند فرمود: «همچنانكه من مولاى زيد بن حارثه ام كه در سال هشتم هجرت كشته شد ، پسر عمم على هم فعلا كه پايان سال دهم هجرى است مولاى زيد بن حارثه باشد.» تبرئه نميكنى؟!
واى بر شماها ، هيچگاه فقهاى مورد عقيده خود را (كه در حق پيغمبر دروغ بافى واظهار نظر بيجا مى كنند) اربابان خود قرار ندهيد ، كه خداوند جلّ ذكره در كتابش فرمايد: ( إَتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَـنَهُم أَرْبَابًا مِن دُونِ الله) (26)
«يهود و نصارى ، عالمان و راهبان (كناره گيران از دنيا) را معبود خود در برابر خدا قرار دادند.»
در حاليكه آنها براى علما و راهبان خود نه نماز خواندند و نه روزه گرفتند و نه پنداشتند آنها خدايان ايشان هستند ،لكن (علماى يهود ونصارى) بدانها دستور دادند و آنها هم اطاعت و فرمانبرى كردند; پس بدينگونه معرفى شدند كه عالمان و راهبان را معبود و ارباب خود قرار دادند.
سپس گفت: اى إسحاق ، آيا با حديث «أنت منّى بمنزلة هارون مِن موسى» آشنا هستى كه آن را روايت كنى و شرح دهى؟
إسحاق: بلى اى اميرالمؤمنين ، هم اصل آن را شنيده ام و هم برخورد به كسانى نموده ام كه آن را صحيح دانسته يا انكار مى كرده اند.
مأمون: كدام يك از دو دسته قبول كنندگان يا رد كنندگان در نزد تو بيشتر مورد وثوق و اطمينانند؟
إسحاق: كسانيكه آن را صحيح دانسته و تلقّى به قبول نموده اند.
مأمون: آيا ممكن است رسول خدا(ص) با ايراد حديث منزلت مزاح و شوخى كرده باشد؟
إسحاق: پناه بخدا مى برم از اظهار چنين نظريه اى پيرامون كلام رسول الله(ص).
مأمون: آيا ممكن است با ايراد اين حديث ، كلامى بى معنى و بدون محتوى ايراد كرده باشد; پس بدان اعتنا نشود و ملاك و ميزان بحث و گفتگو قرار نگيرد؟
إسحاق: باز پناه بخدا مى برم از چنين قضاوتى درباره فرموده پيغمبر(ص).
مأمون: آيا مى دانيد كه هارون برادر پدرى و مادرى موسى بود؟
إسحاق: بلى چنين بوده است .
مأمون: پس بگو بدانم على هم برادر پدرى و مادرى رسول خدا بود؟
إسحاق: خير رشته برادرى نَسبى بين آنهانبود.
مأمون: مگر نه اين باشد كه هارون پيغمبر بود و على غير پيغمبر؟
إسحاق: بلى.
مأمون: بدين ترتيب على فاقد هر دو رشته برادرى با پيغمبر و سمت نبوّت بود; در حاليكه هارون از هر دو مقام (برادرى با موسى و نبوّت) برخوردار بود. اكنون مى پرسم: معناى «أنت منّى بمنزلة هارون من موسى» چيست كه پيغمبر ، على را كه (نه برادرش بود و نه پيغمبر بود) نسبت به خودش بمنزله هارون نسبت به موسى اعلام فرموده؟
إسحاق: (با توجه باينكه صدور اين حديث به هنگام رفتن پيغمبر به غزوه تبوك بود كه على را در مدينه به جاى خود خليفه قرار داد ، پس منافقين وانمود و شايع كردند كه چون بردن پيغمبر على را به همراه خود مايه ناراحتى و سنگينى روحى آن حضرت بود و خوش نداشت اورا به همراه خود ببرد وى را موظّف به ماندن در مدينه كرد; و چون على ازين شايعه آزرده خاطر گرديد و به سراغ پيغمبر در راه تبوك رفت و ماجرى را به اطلاع آن حضرت رسانيد;) پيغمبر براى طيب خاطر على و رفع آزردگى او اين حديث را ايراد كرد. و بطور خلاصه آنچنانكه انتظار داريد حديث منزلت سرنوشت ساز مقام خلافت نيست.
مأمون: پس معلوم مى شود پيغمبر خدا خواسته است با حرف بى معنا و بدون محتوائى خاطر على را از آزردگى پاك كند!
إسحاق: . . . [بر اثر روياروئى با يك چنين منطق محكمى و درماندگى از جواب سرافكنده و ساكت شد. ]
مأمون:اى إسحاق دانسته باش براى فرموده پيغمبر(ص) «أنت منّى بمنزلة هارون من موسى» معنا ومقصود روشنى است و انگيزه معقولى در نظر بوده كه بر مبناى آن حضرتش اين كلام را صادر فرمود.
إسحاق: آن معنا و مقصود چه باشد و انگيزه ابرازش چيست؟
مأمون: آن فرموده الهى است بعنوان حكايت از موسى كه به برادرش هارون گفت:
(. . . اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَ أَصْـلِحْ وَ لاَتَتَّبِعْ سَـبِيلَ الْمُفْسِـدِين) (27)
«جانشين من در ميان قوم من باش و(آنهارا)اصلاح كن و از روش مفسدان پيروى مكن.»
هدف پيغمبر هم از ايراد حديث «انت منّى بمنزلة . . . » اعلام مقام خلافت بلافصل على بعد از خود بود نه چيز ديگرى.
إسحاق: اى اميرالمؤمنين ، موسى برادرش هارون را خليفه خود قرار داد اما هارون قبل از موسى درگذشت و موسى زنده بود; پيغمبر اسلام هم بهنگام رفتن به جنگ على را جانشين خود قرار داد و كارى بكار بعد از فوتش نداشت.
مأمون: نه مطلب چنين نيست كه گفتى.
اى إسحاق بمن خبر ده: هنگامى كه موسى هارون را خليفه خود قرار داد و به ميقات و وعده گاه الهى رفت كسى ازاصحابش يا از بنى اسرائيل با او همراه بود.
إسحاق: نه كسى همراهش نبود.(28)
مأمون: مگر نه اين بود كه موسى هارون را بر همه امت خليفه قرار داد؟
إسحاق: بلى مطلب بدين قرار بود.
مأمون: پس بمن خبر ده از رسول خدا كه بهنگام خروج بسوى غزوه تبوك و بردن همه صحابه و بزرگان را به همراه خود جز ضعفا و زنان و كودكان كسى را بجاى گذارد؟ و با اين تفاوت چگونه جزئيات هر دوقضيه استخلاف موسى و رسول خدا را يكسان قلمداد مى كنى و دوم را بر اول قياس؟! وبنظر من تأويل ديگرى براى اين حديث از قرآن رسيده كه هيچكس نميتواند در باره آن احتجاج و بگو مگو كند و اميد وارم ايراد آن توفيقى باشد كه از جانب خدا عنايت شده باشد.
إسحاق: آن تأويل چيست و از چه قرار است اى اميرالمؤمنين؟
مأمون: فرموده خداوند است كه بيانگر درخواست موسى باشد ازاو بدين شرح:
(وَ اجْعَل لِى وَزِيرًا مِنْ أَهْلِى هَـرُونَ أَخِى اشْدُدْ بِهِ أَزْرِى وَ أَشْرِكْهُ فِى أَمْرِى كَىْ نُسَـبِّحَكَ كَثِيرًا وَ نَذْكُرَكَ كَثِيرًا إِنَّكَ كُنْتَ بِنَا بَصِيرًا) (29)
«(پروردگارا) وزيرى از خاندانم براى من قرار ده ، برادرم هارون را ، بوسيله او پشتم را محكم كن ، و او را در كار من شريك گردان ، تا ترا بطور فراوان تسبيح گوئيم و ترا بسيار ياد كنيم همانا كه تو (هميشه) از حـال ما آگاه بوده اى.»
و بعدا فرموده پيغمبر كه با روى سخن به على چنين فرمود:«فأنت منّى يا على بمنزلة هارون من موسى ، وزيرى من أهلى ، و أخى أَشُدُّ به أزرى و أَشرِكُهُ فى أمرى ، كى نُسبح الله كثيراً و نذكره كثيراً.»
آنچه را كه موسى از خدا براى هارون درخواست كرد و در صورت اجابت ملتزم به تسبيح گوئى و فراوانى ذكر خدا شد ، پيامبر هم على را بدان مخاطب قرار دادو فرمود: اى على تو از جانب من همانند هارون هستى از جانب موسى ، وزيرى از خاندان منى و برادرم كه بوسيله آن پشتم را محكم كنم  و وى را شريك د امر خود نمائيم  تا بطور فراوان خدا را تسبيح گوئيم و بسيار بياد او باشيم.
پس با اين وصف كسى مى تواند غير از آنچه اين دو آيه وحديث (كه بيانگر همرديفى على با هارون است و گوياى مقام وزارت على در حال حيات پيغمبر و خلافت بعد از او آنحضرت) چيز ديگرى وانمود و جااندازى كند.
و چگونه مى تواند فرموده پيغمبر را باطل و بى معنى قلمداد نمايد ؟!(30)
بدينگونه و بدين شرح مجلس به درازا كشيد و روز به ارتفاع و بلندى درآمد.
درينموقع يحيى بن اكثم قاضى ، روى سخن به مأمون كرد و گفت: اى اميرالمؤمنين ، براى كسى كه خدا در حقش اراده خير نموده حق را واضح و هويدا كردى و آنچه را كه كسى نتواند دفع كند اثبات نمودى.آنگاه مأمون روى سخن بماها نمود و گفت: نظر شما چيست و شما در رابطه با اين بحث و گفتگو چه مى گوئيد؟
پس ما همه گفتيم: ما همان را مى گوئيم كه اميرالمؤمنين اعزّه الله مى گويد.
مأمون گفت: والله اگر نه اين بود كه رسول خدا(ص) فرمود:«أقبلوا القول من النّاس ــ بپذيريد آنچه را كه مردم مى گويند. ــ » من گفتار شما را (كه مى گوئيد همان را كه اميرالمؤمنين گويد ما هم مى گوئيم)باور نمى كردم و نمى پذيرفتم (و راستى هم حرف آنها و رهروان راه آنها باوركردنى و پذيرفتنى نبوده و نخواهد بود.)
سپس گفت: بارالها من از روى نصيحت با آنها بسخن پرداختم. ومجلس مناظره پايان يافت .

_____________________________________________
11ــ مأمون الرشيد فرزند هارون الرشيد از كنيزى از كنيزان دربار ، متولد ربيع الاول 170 هـ و بيعت شده صفر 198 و در گذشته رجب 218 ، و بطور خلاصه مدت خلافتش بيست سال و سـه ماه و سيزده روز ، و عمرش حدود 48 سال و چهار ماه بود; و مدفنش در طرسوس شام است .
 [«عقدالفريد» 5/119]
12ــ «عَشره مبشَّره» عبارت از ده نفر از صحابه پيغمبر بودند كه اهل تسنّن مدّعى هستند پيامبر اكرم ضمن روايتى  آنها را بشارت به بهشت داد .
توضيحاً حديث «عشره مبشّره» با دو سند تنها در مصادر حديثى اهل تسنن وارد شده بدين شرح:
1 ــ «مسند احمد حنبل» (ج 1 ، ص 193) و «فضائل الصحابه»او(ج1 ، ص 229 ، شماره 278) و «سنن ترمذى» (ج 13 ، ص 182) با ذكر سند از عبدالرحمن بن حميد از پدرش(حميد) از عبدالرحمن بن عوف نقل از پيغمبراكرم(ص) نموده كه نام ابوبكر ، عمر ، على ، عثمان ، طلحه ، زبير ، عبدالرحمن بن عوف ، سعد بن ابىوقاص ، سعيد بن زيد و ابو عبيده جراح (هريك) را با كلمه «در بهشت است» نامبرده و به همه آنها بشارت بهشت داده .
پس اين عدّه بر اساس اين روايت به «عشره مبشره» شهرت يافتند; ولى با توجه به تاريخ ولادت حميد كه همزمان با تاريخ فوت عبدالرحمن بن عوف در سال 32 هـ يا يكسال بعدبوده ، اصلا آن دو همديگر را درك نكرده اند ، تا يكى از ديگرى نقل حديث كرده باشد .
پس پايه سندى اين روايت خراب ، و از ديدگاه حديث شناسى باطل و بى اعتبار قلمداد شده; و إبن حجر هم به قطع رابطه حميد با عبدالرحمن بن عوف تصريح نموده است . [«تهذيب التهذيب» 3/46]
2 ــ احمد حنبل در «فضائل الصحابه» (ج 1 ، ص 109 و 113 ، شماره هاى 81 و 82 ، و ص 229 ، شماره 279) ، و ابوداوود در «سنن» (ج2 ، ص 264) با ذكر سند از سعيد بن زيد ــ كه خود يكى از ده نفر عشره مبشّره است ــ اين روايت را نقل كرده اند .
ولى به شرحى كه در ذيل صفحه 229 «فضائل الصحابه» اشاره شده ، حديث ، برخوردار از سند معتبرى نيست; هرچند محقّق كتاب در جاى ديگر خواسته است با به اين در و آن در زدن آن را از عنوان ضعيف بودن خارج كند .
از سوى ديگر علامه محقّق امينى ــ با اختصاص دادن چهارده صفحه از كتاب «الغدير» (ج 1 ، ص 118 ـ 131) را به بحث و بررسى اين روايت ، بخصوص نسبت به متن و محتوى و لوازم سوء آن ــ ديگر هيچگونه محلّى براى دست و پا نمودن تصحيح و اعتبار اين روايت باقى نگذارده; و ما بخاطر ظرفيّت محدوداين كتاب ، از نقلش معذرت مى خواهيم; و چه بهتر كه محقّقين خود مراجعه كنند كه بسى مفيد ، منطقى و شگفت انگيز است .
13ــ سوره واقعه 56/10 .
14ــ سوره ص  38/86 .
15ــ علامه محقّق امينى ، تعداد 23 روايت از امام اميرالمؤمنين على(ع) ، و دو روايت از امام حسن مجتبى(ع) آورده كه هريك با ذكر يك يا چند سند از كتب اهل تسنّن ، شاهد و بيانگر كلمات احتجاج آميز آن دو بزرگوار است ــ بر فراز منبر و در شوراى خلافت و در ديگر مجتمعات اسلامى و برخوردهاى با امثال معاويه ــ در تقدّم و اوّليّت امام اميرمؤمنان(ع) در اسلام آورى و ايمان به پيغمبر ، و هفت سال قبل از همه مسلمانان نماز خواندن با پيغمبر(ص) .
همچنانكه با ايراد 66 متن روايتى از مصادر سنّى ، اعتراف صريح 52 نفر از صحابه درجه اوّل (از جمله عمر بن الخطاب) و تابعين به اسلام آورى على قبل از همه را ثابت فرموده .[ «الغدير» ج 3 ، ص221 ـ 235]
 نيز آيت اله مرعشى بيش از يكصد حديث از مصادر مختلف و معتبر حديثى ، تاريخى ، رجالى ، و تفسيرى اهل تسنّن با ذكر سند و آدرس ــ به عنوان «اول أصحابى اسلاماً» ، «اول من آمن بى» ، «اول من أسلم من الناس» ، «أول من صدقنى» ، «أول من صلّى» ، «أول من وحّد الله» ، «أول الناس ايماناً» ، «أولكم اسلاماً» ، «أولكم ايماناً» ــ نقل فرموده كه يك يك آنها دليل و شاهد بر تقدّم بى چون و چرا و قابل قبول اسلام آورى على است در پيشگاه خدا و رسول. و بدين ترتيب ديگر محلّى براى طرح اسلام آورى على در سنّ كودكى ، و دست و پا نمودن پيشقدمى ابوبكر در اسلام آورى باقى نمانده و نخواهد ماند.
و جهت آگاهى بر متن اين احاديث ، مراجعه شود به «فهرست ملحقات احقاق الحقّ» ص 72 ـ 75 .
16ــ نسآء 4/95 .
17ــ سوره انسان 76 /1 .
18ــ  رجوع شود به پاورقى ص 19 .
19ــ حديث طير بدين شرح است: كه زن مسلمانى ، مرغ سرخ شده اى براى پيامبر اكرم(ص) هديه آورد ، پيامبر را خوش نيامد كه آن غذاى لذيذ را تنها و بدون هم غذا شدن با پسر عم خود على تناول نمايد (با اينكه معمولا در حجره اى كه بود يكى از زوجات حضرت حضور داشت); پس دست  به دعا بلند كرد و فرمود: «اللهم ائتنى بأحبِّ خلقك يأكل معى هذا الطّعام» (خدايا محبوب ترين خلق خود را بفرست نزد من تا با من از اين غذا بخورد) و اين دعادر حق حضرت على(ع) مستجاب گرديد و با پيامبر هم غذا شدند .
توضيحاً جلد چهارم از دوره كتاب شريف «عبقات الانوار» علامه محقق مرحوم آية اله ميرحامد حسين لكهنوى متوفى (1306) ، ويژه بحث و بررسى اسناد اين حدث و دلالت آن برمقام خلافت بلافصل اميرمؤمنان على(ع) تنظيم وچاپ ، و شامل هشتاد و شش سند و مدرك از كتب معتبراهل تسنن براى حديث طير است; و اينجانب به 45 مصدر و سند ديگر برخورد نمودم كه در مقدمه چاپ دوم كتاب «عبقات» نشريه موسسة الامام المهدى قم ، در سال 1405 آنرا درج نمودم; نيز تعدادى كتاب و رساله اختصاصى درباره اين حديث از علماى سنى و شيعه ، بنظر رسيده و معرفى كرده ايم .
20ــ سوره توبه 9/40 .
21ــ سوره كهف 18/37 .
22ــ سوره توبه 9/40 .
23ــ سوره توبه  9/25 ـ 26 .
24ــ توضيحا ماجراى «ليلة المبيت» و خوابيدن على در فراش پيامبر كه آيه شريفه:
(وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَشْـرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ الله)(بقره 2/207)
«و از مردم كسى باشد كه جانش را بخاطر رضا و خوشنودى خدا فدا مى كند.» درباره آن نازل گرديده حداقل هشتاد نفر ازاعلام مفسّرين و مورّخين سنى نقل كرده اند و ما از باب اختصار بذكر پانزده نفر از آنها اكتفا نموده و براى آگاهى تفصيلى بر جزئيات آنچه همه ناقلين نقل نموده اند علاقه مندان را به مصادر زير ارجاع مى دهيم .
1 ــ ابن سعد در «طبقات الكبرى»  ج 6 ص 52 ، نيز بدون ذكر سند ج 1ص 228 .
2 ــ «سيره» ابن هشام  ج 2 ص 219 .
3 ــ احمد حنبل در «مسند» ج 1 ص 331 .
4 ــ ابن جرير طبرى در تفسيرش ج 9 ص 140 و در تاريخش ج 2 ص99 .
5 ــ حاكم در «مستدرك» ج 3 ص 4 .
6 ــ خطيب در «تاريخ بغداد» ج 13 ص 191 .
7 ــ ابن عبدربه در «عقد الفريد» ج 3 ص 290 .
8 ــ غزالى در «احياء العلوم» ج 3 ص 238 به نقل از «تفسير ثعلبى» .
9 ــ فخر رازى در تفسير «مفاتيح الغيب» ج 5 ص 223 .
10ــ ابن اثير در «اسدالغابه» ج 4 ص 18 ، 19 ، 25 .
11ــ مقريزى در «امتاع» ص 39 .
12ــ ذهبى در «تلخيص مستدرك» ج 3 ص 4 .
13ــ قرطبى در «الجامع لاحكام القران» ج 3 ص 377 .
14ــ محب الدين طبرى در «رياض النظره» ج 2 ص 205 چ مصر .
15ــ ابن كثير دمشقى در «تفسير القران» ج 4 ص 310 .
و اما مصدر مشتمل بر متون نقليات همه ناقلان پس «احقاق الحق» قاضى نورالله و «ملحقات احقاق الحق» از آيت الله مرعشى است بدين شرح: ج 3 ص 24 ـ 33; ج 6 ص 479 ـ 481; ج 8 ص 334 ـ 348; ج 14 ص 116 ـ 130; ج 18 ص 86 ـ 92; ج 21 ص 286 ـ 393 .
25ــ همانطوريكه در متن اشاره شد حديث شريف: «من كنت مولاه فعلى مولاه» جمله اى باشد كه از آغاز تا انجام قضيه غدير خم با همه خصوصيات و نقشى كه پيامبراكرم در آن نشان داد در آن خلاصه شده و همه تشريفات عيد غدير خم در حجة الوداع بمنظور اعلام اين كلمه و توضيحات مربوط به آنست; و با تأليف و ترجمه و چاپ و نشر دهها كتاب (ويژه داستان غدير خم ازجمله ده جلد مختص به حديث غدير «عبقات» و دوره يازده جلدى «الغدير» كه هر يك كتابى است بى نظير و بزرگترين سند افتخار و حقانيت شيعه. يابخش هائى از صدها كتاب كه به بحث از غدير خم اختصاص يافته) ديگر هيچ محلى و زمينه اى براى شرح و بسط حديث «من كنت مولاه» باقى نمانده تاكسى حرف تازه اى مطرح كند و يا موضوع ناگفته و از قلم افتاده را بگويد و بنويسد.
اما بخاطر آگاهى علاقمندان به مصادر اين حديث و تعداد فراوان راويان دست اول آن و جزئيات و ويژه گيهاى مربوط بدان تنها به معرفى كتابيكه در اين باره متضمن و مشتمل بر تمام يا حداكثر مصادر مربوط يا مختص بدين حديث است اكتفا مى كنيم كه خواستاران خود مراجعه كنند.
«احقاق الحق» قاضى نورالله: ج 2 ص 426 ـ 465 ; ج 3 ص 322 ـ 327 .
«ملحقات احقاق»: ج 4 ص 92 ، 408 ـ 410 ، 437 ـ 443 و 447 ـ 450; ج 5 ص 35 ، 43 ، 60 ، 72 ، 77 ، 80 ، 89 ; ج 6 ص 255 ـ 304 ; ج 16 ص 559 ـ 587 ; ج 20 ص 361 ; ج 21 ص 1 ـ 93 .
جهت ديگر تعبيرات مشابه و موارد مختلف كه در «فهرست ملحقات» ص 590 ـ 600 ذكر شده .
26ــ سوره برائت 9/31 .
27ــ سوره اعراف 7/142 .
28ــ در نقل شيخ صدوق اين بحث و گفتگوى مأمون را با إسحاق جواب إسحاق را بلى ذكر نموده و با توجه به رد و ايراد مأمون ، متن منقول شيخ صدوق صحيح تر بنظر مى رسد تا متن ابن عبد ربه .
29ــ سوره طه 20/29 ـ 35 .
30ــ توضيحاً جلد دوم كتاب بى نظير و پرمحتواى «عبقات الانوار» آيت اله محقّق مرحوم ميرحامد حسين ، ويژه بحث و بررسى پيرامون سند حديث شريف منزلت و دلالت آن بر خلافت بلافصل امام اميرالمؤمنين(ع) است كه از هشتاد و هشت كتاب و مصدر حديثى ، تفسيرى ، تاريخى ، رجالى و كلامى اهل تسنن آنرا(با ايراد متن نوشته هاى هر يك از ناقلين حديث) نقل و با اقامه چهل دليل منطقى بر مبناى ضوابط حديث شناسى و تاريخى و رجالى آنها ، حديث منزلت را بيانگر مسلّم مقام خلافت مطلقه و بلافصل آن حضرت اعلام و خاطر نشان فرموده .
اين جلد از عبقات براى دومين بار با مقدمه اى كوتاه و فهرست مندرجات آن بقلم اين حقير بسال 66 شمسى وسيله كتابخانه امام اميرالمؤمنين اصفهان در 977 صفحه بقطع وزيرى تجديد چاپ شد .
نيز اينجانب را كتابى است عربى بنام «حديث المنزلة عند اهل السنة» كه (على رغم تخطئه مخالفين ، دلالت حديث منزلت را بر خلافت بلافصل اميرالمؤمنين(ع) ، بر مبناى صدور آن فقط در غزوه تبوك) شامل اثبات تاريخى و حديثى ايراد اين حديث بزبان پيغمبر(ص) در بيست و سه مورد ــ از جمله در راه غزوه تبوك ــ مى باشد و مجموعاًاز حدود 500 مصدر از مصادر نامبرده اهل تسنن و تعداد 59 صحابه و راوى بلاواسطه در نقل حديث از رسول خدا ، آن را نقل و تنظيم نموده ، و اميد است بيارى خدا توفيق چاپ و نشر آن هر چه زودتر فراهم ، تا در اختيار محققان و علاقمندان قرار گيرد .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page