فصل پنجم: در ذكر پاره اى از معجزات رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم

(زمان خواندن: 34 - 67 دقیقه)

پيامبر اسلام 4440 معجزه داشت
بـدان كـه از بـراى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم معجزاتى بوده كه از بـراى غـيـر آن حـضـرت از پـيـغـمـبـران ديـگـر نبوده و نظير معجزات جميع پيغمبران از آن حـضـرت بـه ظـهـور آمـده اسـت و (ابـن شـهـر آشـوب) نـقـل كـرده كـه چـهار هزار و چهارصد و چهل بوده معجزات آن حضرت، كه سه هزار از آنها ذكر شده است.(1)
فـقـيـر گـويـد: كـه جـمـيـع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوص اِخبار آن حـضرت به غائبات چنانكه مى آيد انشاء اللّه تعالى اشاره به آن، بعلاوه آن معجزاتى كـه قـبـل از ولادت آن حـضـرت و در حـيـن ولادت شـريـفـش ظـاهـر شـده چـنـانـچـه بـر اهل اطّلاع ظاهر و هويداست و اقوى و ابقى از همه معجزات آن حضرت، قرآن مجيد است كه از اتيان به مثل آن تمامى فُصحا و بلغا عاجز گشتند و بر عجز خود گردن نهادند و هركس در مـقـابـل قـرآن كـلمـه اى چـنـد به هم پيوست مفتضح و رسوا گشت مانند مُسَيْلمه كذّاب و اَسود عَنْسى و غيره. از كلمات مُسَيْلمه است كه در برابر سوره (والذّاريات)، گفته:
(وَالزّارِعـاتِ زَرْعـا، فـَالْحـاصـِداتِ حـَصـدا، فـَالطّاحِناتِ طَحْنا، فَالْخابِزاتِ خُبْزا فَالا كِلاتِ اَكْلاً)
و در برابر سوره (كوثر)، گفته:
(اِنّا اَعْطَيْناك الْجاهِر فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَهاجِر اِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْكافِرُ)
و از كلمات اَسود است كه مقابل سوره (بروج) آورده:
(والسَّمآءِ ذاتِ الْبُرُوج والاَْرضِ ذات الْمُروُج وَالنِّسآءِ ذاتِ الْفروُج وَالخَيْلِ ذاتِ السُّرُوج وَ نَحْنُ عَلَيها نَمُوجُ بَيْنَ اللِّوى وَالْفَلُّوج)
و اين كلمات نيز از او است:
(يـا ضـَفْدَعُ بَيْنَ ضفْدَعَيْن نَقىّ نَقىّ كَم تَنقيّنَ لاَ الشّارِبُ تمنعَين وَلاَ الْمآء تَكْدُرينَ اَعْلاكِ في الْمآءِ وَ اَسْفَلُكِ فى الطّينِ)
ايـن مـعـجـزه قـرآن مجيد است كه اين كلمات ناهموار را مُسيلمه و اَسود به هم ببندند و آن را وحـى مـُنـزل گـويـنـد و در مـقـابل جماعت كثير قرائت كنند؛ زيرا كه مُسيلمه و اَسود، عرب بودند و هيچ عرب چنين كلام ناستوده نمى گويد و اگر گويد قبح آن را بداند و بر كس نـخـوانـد و كـسـى كـه خـواهـد بـر مختصرى از اعجاز قرآن مطّلع شود رجوع كند به باب چـهاردهم جلد دوم (حياة القلوب) علامه مجلسى (رضوان اللّه عليه)؛ زيرا كه اين كتاب گنجايش ذكر آن ندارد.
بالجمله، ما در اين كتاب مبارك اشاره مى كنيم به چند نوع از معجزات آن حضرت.
معجزات نوع اول
نـوع اوّل: مـعـجـزاتـى اسـت كـه مـتـعلّق است به اجرام سماويّه مانند شقّ قمر و ردّ شمس ‍ و تظليل غمام و نزول باران و نازل شدن مائده و طعامها و ميوه ها براى آن حضرت از آسمان و غير ذلك و ما در اينجا به ذكر چهار امر از آنها اكتفا مى كنيم:
شق القمر
اوّل: در شقّ قمر است:
قـال اللّه تـعـالى (اِقـْتـَربـَتِ السّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ وَ اِنْ يَرَوا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرُّ)؛(2)
يـعنى نزديك شد قيامت و به دو نيم شد ماه و اگر ببينند آيتى و معجزه اى رو مى گردانند و مى گويند سِحْرى است پيوسته.(3)
اكـثـر مـفـسـّران خـاصـّه و عـامـّه روايـت كـرده انـد كـه ايـن آيـات وقـتـى نـازل شـد كـه قريش در مكّه از آن حضرت معجزه طلب كردند حضرت اشاره به ماه فرمود، به قدرت حق تعالى به دو نيم شد و در بعضى روايات است كه آن در شب چهاردهم ذيحجة بود.(4)
ردّ الشمس
دوم: عـلمـاء خـاصـّه و عامّه به سندهاى بسيار از اسماء بنت عُمَيْس و غير او روايت كرده اند كـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را پى كارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امير عليه السّلام آمد و نماز عصر نكرده بود، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سر مبارك خـود را در دامـن آن حـضـرت گـزارد و خـوابـيـد و وحـى بـر آن حـضـرت نـازل شـد و سـر خـود را به جامه پيچيده و مشغول شنيدن وحى گرديد تا نزديك شد كه آفتاب فرو رود و چون وحى منقطع شد حضرت فرمود: يا على! نماز كرده اى؟ گفت: نه يـا رسـول اللّه نـتـوانـسـتـم سـر مبارك ترا از دامن خود دور كنم. پس ‍ حضرت فرمود كه خـداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس ‍ آفتاب را براى او برگردان! اسماء گفت: واللّه! ديدم كه آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسيد كه بر زمينها تـابـيـد و وقـت فـضـيـلت عـصـر بـرگـشـت و حـضـرت نـماز كرد و باز آفتاب فرو رفت.(5)
ريزش باران
سـوّم:ايـضـا خـاصـّه و عـامـّه روايـت كـرده انـد كـه چـون قـبـايـل عرب با يكديگر اتّفاق كردند در اذيّت آن حضرت، حضرت فرمود كه خداوندا، عذاب خود را سخت كن بر قبايل مُضَر و بر ايشان قحطى بفرست مانند قحطى زمان يوسف؛ پـس بـاران هفت سال بر ايشان نباريد و در مدينه نيز قحطى به هم رسيد، اعرابى به خـدمـت آن حـضـرت آمد و از جانب عرب استغاثه كرد كه درختان ما خشكيد و گياههاى ما منقطع گـرديـد و شـيـر در پـسـتـان حـيوانات و زنان ما نمانده و چهار پايان ما هلاك شدند؛ پس حضرت برمنبر آمد وحمد ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آن حـضـرت بـاران جـارى شـد و يـك هـفـتـه بـاريـد و چـنـدان بـاران آمـد كـه اهل مدينه به شكايت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! مى ترسيم غرق شويم و خانه هاى ما منهدم شود؛ پس حضرت اشاره فرمود به سوى آسمان و گفت:
(اَللّ هـُمّ حـَوالَيـْنـا وَلا عـَلَيْنا)، خداوندا، بر حوالى ما بباران و بر ما مباران. و به هر طـرف كـه اشاره مى فرمود ابر گشوده مى شد پس ابر از مدينه برطرف شد و بر دور مـديـنـه مـانـنـد اكليل حلقه شد و بر اطراف مانند سيلاب مى باريد و بر مدينه يك قطره نـمـى بـاريـد و يـك مـاه سيلاب در رودخانه ها جارى بود؛ پس حضرت فرمود: واللّه اگر ابوطالب زنده مى بود ديده اش روشن مى شد.
بعضى از اصحاب عرض كردند: مگر اين شعر را از او به خاطر آورديد؟
شعر:
وَاَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ

ثِمالُ اليَتامى عِصمَةٌ لِلاَرامِلِ

آن حضرت فرمود: چنين باشد.(6)
تسبيح گفتن انگور
چـهـارم: بـه سـنـد مـعـتبر از امّ سلمه منقول است كه روزى فاطمه عليهاالسّلام آمد به نزد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و امـام حسن و امام حسين را برداشته بود و حـريـره سـاخـتـه بـود و بـا خود آورده بود چون داخل شد حضرت فرمود كه پسر عمّت را بـراى مـن بطلب. چون اميرالمؤ منين عليه السّلام حاضر شد امام حسن را در دامن راست و امام حـسـين را در دامن چپ و على و فاطمه را در پيش رو و پسِ سر خود نشانيد و عباى خيبرى بر ايـشـان پـوشـانـيـد و سـه مـرتـبـه گـفـت: خـداونـدا! ايـنـهـا اهل بيت من اند؛ پس از ايشان دور گردان شكّ و گناه را و پاك گردان ايشان را پاك كردنى. و مـن در مـيـان عـَتـَبـه در ايـسـتـاده بـودم، گـفـتـم: يـا رسـول اللّه! مـن از ايـشـانم؟ فرمود: كه بازگشت تو به خير است امّا از ايشان نيستى. پـس جـبـرئيـل آمـد و طـبـقـى از انـار و انـگـور بـهـشـت آورد چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم انـار و انـگـور را در دست گرفت هر دو تسبيح خدا گـفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس به دست حسن و حسين داد و در دست ايشان سبحان اللّه گـفـتـنـد و ايـشـان تـنـاول نـمـودنـد؛ پس به دست على عليه السّلام داد تسبيح گفتند و آن حـضـرت تـنـاول نـمـود؛ پـس شـخـصـى از صحابه داخل شد و خواست كه از انار و انگور بـخـورد. جـبـرئيـل گفت: نمى خورد از اين ميوه ها مگر پيغمبر يا وصىّ پيغمبر يا فرزند پيغمبر.(7)
معجزات نوع دوم
نوع دوم: معجزاتى است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شده مانند سلام كردن سـنـگ و درخـت بـر آن حـضـرت (8) و حـركـت كـردن درخـت بـه امـر آن حـضـرت (9) و تـسـبـيـح سـنـگـريـزه در دسـت آن حـضـرت (10) و حـنـيـن جذع (11) و شـمـشـيـر شـدن چـوب بـراى عـُكـّاشـه در بـَدْر (12) و براى عـبـداللّه بـن جـَحـْش در اُحـُد (13) و شـمـشـيـر شـدن بـرگ نـخـل بـراى ابـودُجـانـه بـه مـعـجزه آن حضرت (14) و فرو رفتن دستهاى اسب سـُراقـه بـر زمـيـن در وقـتـى كـه بـه دنـبـال آن حـضـرت رفـت در اوّل هجرت (15) و غير ذلك و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:
درخت حَنّانه
اوّل: خـاصـّه و عـامـّه بـه سـنـدهـاى بـسـيـار روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه مـدينه هجرت نمود و مسجد را بنا كرد در جانب مـسجد درخت خرمائى خشك كهنه بود و هرگاه كه حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تكيه مى فرمود پس مردى آمد و گفت: يا رسول اللّه، رخصت ده كه براى تو منبرى بسازم كه در وقـت خـطـبـه بـر آن قـرارگـيـرى و چون مرخص شد براى حضرت منبرى ساخت كه سه پـايـه داشـت و حـضـرت بـر پـايـه سـوّم مـى نـشـسـت، اوّل مـرتـبـه كه آن حضرت بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله اى كه ناقه در مـفارقت فرزند خود كند؛ پس حضرت از منبر به زير آمد و درخت را در برگرفت تا ساكن شد؛ پس ‍ حضرت فرمود: اگر من آن را در بر نمى گرفتم تا قيامت ناله مى كرد و آن را (حـَنـّانه) مى گفتند و بود تا آنكه بنى اميّه مسجد را خراب كردند و از نو بنا كردند و آن درخـت را بـريـدنـد(16) و در روايـت ديـگـر مـنـقـول اسـت كـه حـضـرت فـرمـود كـه آن درخـت را كـنـدنـد و در زيـر مـنـبـر دفـن كردند.(17)
درخت متحرّك
دوم: در نـهـج البـلاغـه و غـيـر آن، از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كه فرمود من با حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم روزى كه اشـراف قـريـش ‍ بـه خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمّد، تو دعوى بزرگى مى كنى كـه پـدران و خـويـشـان تـو نـكـرده انـد و مـا از تـو امـرى سـؤ ال مـى كـنـيـم اگـر اجـابـت مـا مـى نـمـائى مـى دانـيـم كـه تـو پـيـغـمـبـرى و رسـول و اگـر نـكـنـى مـى دانـيـم كـه سـاحـر و دروغـگـوئى. حـضـرت فـرمـود كـه سـؤ ال شـمـا چـيـسـت؟ گفتند: بخوانى از براى ما اين درخت را كه تا كنده شود از ريشه خود و بيايد در پيش تو بايستد، حضرت فرمود كه خدا بر همه چيز قادر است، اگر بكند شما ايمان خواهيد آورد؟ گفتند: بلى، فرمود كه من مى نمايم به شما آنچه طلبيديد و مى دانم كه ايمان نخواهيد آورد و در ميان شما جمعى هستند كه كشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند كه لشكرها برخواهند انگيخت و به جنگ من خواهند آورد؛ پس فـرمـود: اى درخـت! اگـر ايـمـان بـه خـدا و روز قـيـامـت دارى و مـى دانـى كـه مـن رسـول خدايم پس كنده شو با ريشه هاى خود تا بايستى در پيش من به اذن خدا. پس به حـقّ آن خـداونـدى كـه او را بـه حـقّ فرستاد كه آن درخت با ريشه ها كنده شد از زمين و به جـانـب آن حضرت روانه شد با صوتى شديد و صدائى مانند صداى بالهاى مرغان، تا نـزد آن حـضـرت ايـسـتاد و سايه بر سر مبارك آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سـر آن حـضـرت گشودوشاخ ديگر بر سرمن گشود و من در جانب راست آن حضرت ايستاده بودم چون اين معجزه نمايان را ديدند از روى علوّ و تكبّر گفتند: امر كن او را كه برگردد و بـه دو نـيـم شـود و نـصـفـش بيايد و نصفش در جاى خود بماند. حضرت آن را امر كرد و بـرگـشـت و نـصـفـش جـدا شـد و بـا صـداى عـظيم به نهايت سرعت دويد تا به نزديك آن حـضـرت رسـيـد. گـفـتـنـد: بـفـرمـا كـه ايـن نـصـف بـرگـردد و بـا نـصـف ديـگـر مـتـّصل گردد. حضرت فرمود و چنان شد كه خواسته بودند؛ پس من گفتم: لا اِلهَ اِلا اللّهُ! اوّل كـسـى كه به تو ايمان مى آورد منم و اوّل كس كه اقرار مى كند كه آنچه درخت كرد از بـراى تـصـديـق پـيغمبرى و تعظيم تو كرد منم؛ پس همه آن كافران گفتند: بلكه ما مى گـوئيـم كـه تـو سـاحـر و كـذّابـى و جـادوهـاى عـجـيـب دارى و تـرا تصديق نمى كند مگر مثل اين كه در پهلوى تو ايستاده است.(18)
شباهت درخت متحرك با جريان ابرهه
فـقـيـر گـويد: كه (صاحب ناسخ) نگاشته كه اين معجزه كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السـّلام از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در تـحـريـك درخـت نقل فرموده با قصّه (ابرهه) و ظهور ابابيل مشابهتى دارد؛ زيرا كه على عليه السّلام خود را وصىّ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و امام مفترض الطّاعة مى شمرد و خود را صـادق و مـصـدّق مى دانست در مسجد كوفه بر فراز منبر وقتى كه بيست هزار كس در پاى مـنـبـر او گـوش بـر فـرمـان او داشـتـنـد نـتـوانـد بـود كـه بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم دروغ بـندد و بگويد پيغمبر درخت را پيش خود خـوانـد و درخـت فـرمـانـبـردار شـد؛ چـه ايـن هنگام كه على عليه السّلام اين روايت مى كرد جـماعتى حاضر بودند كه با على عليه السّلام هنگام تحريك درخت حاضر بودند و خطبه امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام را كس نتواند تحريف كرد؛ چه هيچ كس را اين فصاحت و بلاغت نـبوده و بر زيادت از صدر اسلام تا كنون خُطَب آن حضرت در نزد عُلما مضبوط و محفوظ است. انتهى.(19)
درخت هميشه سبز
سـوّم: راونـدى از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت كـرده اسـت كـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به سوى (جِعرانه) (نام موضعى است) برگشت در جـنـگ حـُنين و قسمت كرد غنايم را در ميان صحابه، صحابه از پى آن حضرت مى رفتند و سـؤ ال مـى كردند و حضرت به ايشان عطا مى فرمود تا اينكه ملجاء كردند آن حضرت را كه به سوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانيد و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار مـى كـردند تا آنكه پشت مباركش مجروح شد و ردايش بر درخت بند شد پس از پيش درخت به سوى ديگر رفت و فرمود كه رداى مرا بدهيد واللّه كه اگر به عدد درختهاى مكّه و يـمـن گـوسـفـنـد داشـتـه بـاشـم هـمـه را در مـيـان شـما قسمت خواهم كرد و مرا ترسنده و بـخـيـل نـخـواهـيـد يـافـت. پـس در ماه ذيقعده از جعرانه بيرون رفت و از بركت پشت مبارك هـرگـز آن درخـت را خـشـك نـديـدنـد و پـيـوسـتـه تـر و تـازه بـود در هـمـه فصل كه گويا هميشه آب بر آن مى پاشيدند.(20)
تازيانه نورانى
چـهـارم: (ابـن شـهـر آشـوب) روايـت كـرده كـه قـريـش طـُفـَيـْل بـن عـَمـْرو را گـفـتـنـد كـه چـون در مـسـجـدالحـرام داخـل شـوى پـنبه در گوشهاى خود پر كن كه قرآن خواندن محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم را نـشـنوى مبادا ترا فريب دهد؛ چون داخل مسجد شد هر چند پنبه در گوش خود بيشتر فـرو مـى بـرد صداى آن حضرت را بيشتر مى شنيد پس به اين معجزه مسلمان شد و گفت: يـا رسـول اللّه! مـن در مـيـان قوم خود سركرده و مطاع ايشانم، اگر به من علامتى بدهى ايـشـان را بـه اسلام دعوت مى كنم. حضرت فرمود: خداوندا، او را علامتى كرامت كن؛ چون بـه قـوم خـود بـرگـشـت از سـر تـازيـانـه او نـورى مـانـنـد قنديل ساطع بود.(21)
معجزات نوع سوم
نـوع سـوّم: مـعـجـزاتـى اسـت كـه در حـيـوانـات ظـاهـر شـده، مـانـند تكلّم كردن گوساله آل ذريـح و دعـوت او مـردم را بـه نـبـوّت آن حـضـرت (22) و تـكـلّم اطفال شيرخواره با آن حضرت (23) و تكلّم گرگ و شتر و سوسمار و يعفور و گـوسـفند زهرآلوده و غير ذلك (24) از حكايات بسيار و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:
تقاضاى آهو از پيامبر
اوّل: راونـدى و ابـن بـابـويـه از امّ سـلمـه روايـت كـرده انـد كـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در صحرائى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مى كـند: يا رسول اللّه! حضرت نظر كرد كسى را نديد؛ پس بار ديگر ندا شنيد و كسى را نديد و در مرتبه سوّم كه نظر كرد آهوئى را ديد كه بسته اند، آهو گفت: اين اعرابى مرا شـكـار كـرده اسـت و مـن دو طـفـل در ايـن كـوه دارم مرا رها كن كه بروم و آنها را شير بدهم و برگردم. فرمود: خواهى كرد؟ گفت: اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشّاران؛ پس حـضـرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و به زودى برگشت و حضرت آن را بـسـت. چـون اعـرابـى آن حـال را مـشـاهـده كـرد گـفـت: يـا رسـول اللّه! آن را رهـا كـن. چـون آن را رهـا كـرد دويـد و مـى گـفـت: اَشـْهـَدُ اَن لا اِل هَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّكَ رَسُولُ اللّهِ و (ابن شهر آشوب) روايت كرده است كه آن آهو را يهودى شـكـار كـرده بـود و چـون بـه نـزد فـرزنـدان خـود رفـت و قـصـّه خـود را بـراى ايـشـان نـقـل كـرد گـفـتند: حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ضامن تو گرديده و منتظر اسـت، مـا شـيـر نـمـى خـوريـم تـا بـه خـدمت آن حضرت برويم؛ پس به خدمت آن حضرت شـتـافـتـنـد و بـر آن حـضـرت ثـنـا گفتند و آن دو (آهو بچه) روهاى خود را بر پاى آن حـضـرت مـى مـاليـدنـد؛ پـس يـهـودى گريست و مسلمان شد و گفت آهو را رها كردم و در آن مـوضـع مـسـجـدى بـنـا كـردنـد و حـضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود كه حرام كردم گوشت شما را بر صيّادان.(25)
شكايت شتر
دوم: جـمـاعـتى از مشايخ به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كـه روزى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نـزديـك آن حـضـرت خـوابـيـد سـر را بـر زمـيـن گـذاشـت و فـرياد مى كرد؛ عمر گفت: يا رسـول اللّه، ايـن شـتـر تـرا سـجـده كـرد و مـا سـزاوارتريم به آنكه ترا سجده كنيم. حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد اين شتر آمده است شكايت مى كند از صاحبانش و مى گـويـد كـه مـن از مـلك ايـشـان بـه هـم رسـيـده ام و تـا حـال مـرا كـار فـرمـوده انـد و اكـنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بـكـشـنـد و اگـر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هر آينه امر مى كردم كه زن بـراى شـوهر سجده كند (26) پس ‍ حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فـرمـود كـه اين شتر از تو چنين شكايت مى كند. گفت: راست مى گويد ما وليمه داشتيم و خـواسـتـيـم كـه آن را بـكـشـيـم حـضـرت فـرمـود كـه آن را نـكـشـيـد صـاحـبـش گـفـت چـنـيـن باشد.(27)
سـوّم: راونـدى و غـيـر او از مـحدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه (سفينه) آزاد كرده حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گفت كه حضرت مرا به بعضى از جنگها فـرستاد و بر كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بـر تـخته اى بند شدم موج مرا به كوهى رسانيد و در ميان دريا چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرّر چنين شد تـا در آخـر مـرا بـه ساحل رسانيد و در ميان دريا مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم و گفتم: من بنده تو و آزاد كرده پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلّط مى گـردانـى؟! پـس در دلم افـتـاد كـه گـفـتـم: اى سـَبـُع! مـن سـفـيـنـه ام مـولاى رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار. واللّه كـه چـون ايـن را گـفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود را گـاهـى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد پس خـوابـيـد و اشـاره كرد به سوى من كه سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جـزيـره رسـانـيـد كه در آنجا درختان ميوه بسيار و آبهاى شيرين بود؛ پس اشاره كرد كه فرود آى و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند گـرفـتم و عورت خود را با آنها پوشانيدم و از آن برگها خُرجينى ساختم و از آن ميوه ها پـر كـردم و جـامـه اى كه با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم كه اگر مرا به آب احـتـيـاج شـود آن بـيـفشرم و بياشامم. چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد كه سوار شو چـون سـوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد ناگاه ديدم كشتى در ميان دريا مى رود پس جامه خود را حركت دادم كه ايشان مرا ديدند و چون به نزديك آمدند و مرا بر شير سـوار ديـدنـد بـسـيـار تـعـجـّب كـردنـد و تـسـبـيـح و تـهـليـل خـدا كـردنـد. مـى گفتند: تو كيستى؟ از جنّى يا از انسى؟ گفتم: من سفينه مولاى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشم و اين شير براى رعايت حق آن بشير نـذيـر اسير من گرديده و مرا رعايت مى كند؛ چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و كشتى را لنگر افكندند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيدند و جامه ها بـراى من فرستادند كه من بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كـرد كـه مـن چـه مى كنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت كـه بـيـا بـر دوش مـن سـوار شـو تـا تـو را بـه كـشـتـى بـرسانم نبايد شير رعايت حق رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را زياده از امت او بكند؛ پس من به نزد شير رفتم و گـفـتم: خدا ترا از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم جزاى خير بدهد؛ چون اين را گـفـتـم، واللّه ديـدم كـه آب از ديـده اش فـرو ريـخـت و از جـاى خـود حـركـت نـكـرد تـا مـن داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم.(28)
چـهـارم: مـشـايـخ حـديـث روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد. روزى در بيابانى براى قضاء حاجت دور شد و موزه خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو سـاخت و چون خواست كه موزه را بپوشد مرغ سبزى ـ كه آن را (سبز قبا) مى گويند ـ از هوا فرود آمد موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد؛ پس موزه را انداخت مار سياهى از مـيانش بيرون آمد و به روايت ديگر مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن.(29)
فـقـيـر گـويـد: كـه نـظـيـر ايـن از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام نقل شده و آن چنان است كه (ابوالفرج) از (مدائنى) روايت كرده كه سيّد حميرى سوار بـر اسـب در كـنـاسـه كـوفـه ايـسـتـاد و گـفـت: هـر كـس يـك فضيلت از على عليه السّلام نقل كند كه من او را به نظم نياورده باشم اين اسب را با آنچه بر من است به او خواهم داد؛ پـس مـحـدّثين شروع كردند به ذكر احاديثى كه در فضيلت آن حضرت بود و سيّد اشعار خـود را كـه مـتـضـمـّن آن فـضـيـلت بـود انـشـاد مـى كـرد تـا آنكه مردى او را حديث كرد از ابـوالزَّغـْل المـرادى كـه گـفـت: خـدمـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـودم كـه مـشـغـول تـطـهـيـر شـد از بـراى نـمـاز و مـوزه خـود را از پـاى بـيـرون كـرد مـارى داخل كفش آن جناب شد پس زمانى كه خواست كفش خود را بپوشد غُرابى پيدا شد و موزه را ربـود و بـالا بـرد و بيفكند، آن مار از موزه بيرون شد سيّد تا اين فضيلت را شنيد آنچه وعده كرده بود به وى عطا كرد آنگاه آن را در شعر خود درآورد و گفت:
شعر:
اَلا يا قَوْمُ لِلْعَجَبِ الْعُجابِ

لِخُفِّ اَبىِالحسين وَلِلحُبابِ (الا بيات).(30)

پيامبر اسلام 4440 معجزه داشت
بـدان كـه از بـراى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم معجزاتى بوده كه از بـراى غـيـر آن حـضـرت از پـيـغـمـبـران ديـگـر نبوده و نظير معجزات جميع پيغمبران از آن حـضـرت بـه ظـهـور آمـده اسـت و (ابـن شـهـر آشـوب) نـقـل كـرده كـه چـهار هزار و چهارصد و چهل بوده معجزات آن حضرت، كه سه هزار از آنها ذكر شده است.(1)
فـقـيـر گـويـد: كـه جـمـيـع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوص اِخبار آن حـضرت به غائبات چنانكه مى آيد انشاء اللّه تعالى اشاره به آن، بعلاوه آن معجزاتى كـه قـبـل از ولادت آن حـضـرت و در حـيـن ولادت شـريـفـش ظـاهـر شـده چـنـانـچـه بـر اهل اطّلاع ظاهر و هويداست و اقوى و ابقى از همه معجزات آن حضرت، قرآن مجيد است كه از اتيان به مثل آن تمامى فُصحا و بلغا عاجز گشتند و بر عجز خود گردن نهادند و هركس در مـقـابـل قـرآن كـلمـه اى چـنـد به هم پيوست مفتضح و رسوا گشت مانند مُسَيْلمه كذّاب و اَسود عَنْسى و غيره. از كلمات مُسَيْلمه است كه در برابر سوره (والذّاريات)، گفته:
(وَالزّارِعـاتِ زَرْعـا، فـَالْحـاصـِداتِ حـَصـدا، فـَالطّاحِناتِ طَحْنا، فَالْخابِزاتِ خُبْزا فَالا كِلاتِ اَكْلاً)
و در برابر سوره (كوثر)، گفته:
(اِنّا اَعْطَيْناك الْجاهِر فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَهاجِر اِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْكافِرُ)
و از كلمات اَسود است كه مقابل سوره (بروج) آورده:
(والسَّمآءِ ذاتِ الْبُرُوج والاَْرضِ ذات الْمُروُج وَالنِّسآءِ ذاتِ الْفروُج وَالخَيْلِ ذاتِ السُّرُوج وَ نَحْنُ عَلَيها نَمُوجُ بَيْنَ اللِّوى وَالْفَلُّوج)
و اين كلمات نيز از او است:
(يـا ضـَفْدَعُ بَيْنَ ضفْدَعَيْن نَقىّ نَقىّ كَم تَنقيّنَ لاَ الشّارِبُ تمنعَين وَلاَ الْمآء تَكْدُرينَ اَعْلاكِ في الْمآءِ وَ اَسْفَلُكِ فى الطّينِ)
ايـن مـعـجـزه قـرآن مجيد است كه اين كلمات ناهموار را مُسيلمه و اَسود به هم ببندند و آن را وحـى مـُنـزل گـويـنـد و در مـقـابل جماعت كثير قرائت كنند؛ زيرا كه مُسيلمه و اَسود، عرب بودند و هيچ عرب چنين كلام ناستوده نمى گويد و اگر گويد قبح آن را بداند و بر كس نـخـوانـد و كـسـى كـه خـواهـد بـر مختصرى از اعجاز قرآن مطّلع شود رجوع كند به باب چـهاردهم جلد دوم (حياة القلوب) علامه مجلسى (رضوان اللّه عليه)؛ زيرا كه اين كتاب گنجايش ذكر آن ندارد.
بالجمله، ما در اين كتاب مبارك اشاره مى كنيم به چند نوع از معجزات آن حضرت.
معجزات نوع اول
نـوع اوّل: مـعـجـزاتـى اسـت كـه مـتـعلّق است به اجرام سماويّه مانند شقّ قمر و ردّ شمس ‍ و تظليل غمام و نزول باران و نازل شدن مائده و طعامها و ميوه ها براى آن حضرت از آسمان و غير ذلك و ما در اينجا به ذكر چهار امر از آنها اكتفا مى كنيم:
شق القمر
اوّل: در شقّ قمر است:
قـال اللّه تـعـالى (اِقـْتـَربـَتِ السّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ وَ اِنْ يَرَوا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرُّ)؛(2)
يـعنى نزديك شد قيامت و به دو نيم شد ماه و اگر ببينند آيتى و معجزه اى رو مى گردانند و مى گويند سِحْرى است پيوسته.(3)
اكـثـر مـفـسـّران خـاصـّه و عـامـّه روايـت كـرده انـد كـه ايـن آيـات وقـتـى نـازل شـد كـه قريش در مكّه از آن حضرت معجزه طلب كردند حضرت اشاره به ماه فرمود، به قدرت حق تعالى به دو نيم شد و در بعضى روايات است كه آن در شب چهاردهم ذيحجة بود.(4)
ردّ الشمس
دوم: عـلمـاء خـاصـّه و عامّه به سندهاى بسيار از اسماء بنت عُمَيْس و غير او روايت كرده اند كـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را پى كارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امير عليه السّلام آمد و نماز عصر نكرده بود، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سر مبارك خـود را در دامـن آن حـضـرت گـزارد و خـوابـيـد و وحـى بـر آن حـضـرت نـازل شـد و سـر خـود را به جامه پيچيده و مشغول شنيدن وحى گرديد تا نزديك شد كه آفتاب فرو رود و چون وحى منقطع شد حضرت فرمود: يا على! نماز كرده اى؟ گفت: نه يـا رسـول اللّه نـتـوانـسـتـم سـر مبارك ترا از دامن خود دور كنم. پس ‍ حضرت فرمود كه خـداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس ‍ آفتاب را براى او برگردان! اسماء گفت: واللّه! ديدم كه آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسيد كه بر زمينها تـابـيـد و وقـت فـضـيـلت عـصـر بـرگـشـت و حـضـرت نـماز كرد و باز آفتاب فرو رفت.(5)
ريزش باران
سـوّم:ايـضـا خـاصـّه و عـامـّه روايـت كـرده انـد كـه چـون قـبـايـل عرب با يكديگر اتّفاق كردند در اذيّت آن حضرت، حضرت فرمود كه خداوندا، عذاب خود را سخت كن بر قبايل مُضَر و بر ايشان قحطى بفرست مانند قحطى زمان يوسف؛ پـس بـاران هفت سال بر ايشان نباريد و در مدينه نيز قحطى به هم رسيد، اعرابى به خـدمـت آن حـضـرت آمد و از جانب عرب استغاثه كرد كه درختان ما خشكيد و گياههاى ما منقطع گـرديـد و شـيـر در پـسـتـان حـيوانات و زنان ما نمانده و چهار پايان ما هلاك شدند؛ پس حضرت برمنبر آمد وحمد ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آن حـضـرت بـاران جـارى شـد و يـك هـفـتـه بـاريـد و چـنـدان بـاران آمـد كـه اهل مدينه به شكايت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! مى ترسيم غرق شويم و خانه هاى ما منهدم شود؛ پس حضرت اشاره فرمود به سوى آسمان و گفت:
(اَللّ هـُمّ حـَوالَيـْنـا وَلا عـَلَيْنا)، خداوندا، بر حوالى ما بباران و بر ما مباران. و به هر طـرف كـه اشاره مى فرمود ابر گشوده مى شد پس ابر از مدينه برطرف شد و بر دور مـديـنـه مـانـنـد اكليل حلقه شد و بر اطراف مانند سيلاب مى باريد و بر مدينه يك قطره نـمـى بـاريـد و يـك مـاه سيلاب در رودخانه ها جارى بود؛ پس حضرت فرمود: واللّه اگر ابوطالب زنده مى بود ديده اش روشن مى شد.
بعضى از اصحاب عرض كردند: مگر اين شعر را از او به خاطر آورديد؟
شعر:
وَاَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ

ثِمالُ اليَتامى عِصمَةٌ لِلاَرامِلِ

آن حضرت فرمود: چنين باشد.(6)
تسبيح گفتن انگور
چـهـارم: بـه سـنـد مـعـتبر از امّ سلمه منقول است كه روزى فاطمه عليهاالسّلام آمد به نزد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و امـام حسن و امام حسين را برداشته بود و حـريـره سـاخـتـه بـود و بـا خود آورده بود چون داخل شد حضرت فرمود كه پسر عمّت را بـراى مـن بطلب. چون اميرالمؤ منين عليه السّلام حاضر شد امام حسن را در دامن راست و امام حـسـين را در دامن چپ و على و فاطمه را در پيش رو و پسِ سر خود نشانيد و عباى خيبرى بر ايـشـان پـوشـانـيـد و سـه مـرتـبـه گـفـت: خـداونـدا! ايـنـهـا اهل بيت من اند؛ پس از ايشان دور گردان شكّ و گناه را و پاك گردان ايشان را پاك كردنى. و مـن در مـيـان عـَتـَبـه در ايـسـتـاده بـودم، گـفـتـم: يـا رسـول اللّه! مـن از ايـشـانم؟ فرمود: كه بازگشت تو به خير است امّا از ايشان نيستى. پـس جـبـرئيـل آمـد و طـبـقـى از انـار و انـگـور بـهـشـت آورد چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم انـار و انـگـور را در دست گرفت هر دو تسبيح خدا گـفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس به دست حسن و حسين داد و در دست ايشان سبحان اللّه گـفـتـنـد و ايـشـان تـنـاول نـمـودنـد؛ پس به دست على عليه السّلام داد تسبيح گفتند و آن حـضـرت تـنـاول نـمـود؛ پـس شـخـصـى از صحابه داخل شد و خواست كه از انار و انگور بـخـورد. جـبـرئيـل گفت: نمى خورد از اين ميوه ها مگر پيغمبر يا وصىّ پيغمبر يا فرزند پيغمبر.(7)
معجزات نوع دوم
نوع دوم: معجزاتى است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شده مانند سلام كردن سـنـگ و درخـت بـر آن حـضـرت (8) و حـركـت كـردن درخـت بـه امـر آن حـضـرت (9) و تـسـبـيـح سـنـگـريـزه در دسـت آن حـضـرت (10) و حـنـيـن جذع (11) و شـمـشـيـر شـدن چـوب بـراى عـُكـّاشـه در بـَدْر (12) و براى عـبـداللّه بـن جـَحـْش در اُحـُد (13) و شـمـشـيـر شـدن بـرگ نـخـل بـراى ابـودُجـانـه بـه مـعـجزه آن حضرت (14) و فرو رفتن دستهاى اسب سـُراقـه بـر زمـيـن در وقـتـى كـه بـه دنـبـال آن حـضـرت رفـت در اوّل هجرت (15) و غير ذلك و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:
درخت حَنّانه
اوّل: خـاصـّه و عـامـّه بـه سـنـدهـاى بـسـيـار روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه مـدينه هجرت نمود و مسجد را بنا كرد در جانب مـسجد درخت خرمائى خشك كهنه بود و هرگاه كه حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تكيه مى فرمود پس مردى آمد و گفت: يا رسول اللّه، رخصت ده كه براى تو منبرى بسازم كه در وقـت خـطـبـه بـر آن قـرارگـيـرى و چون مرخص شد براى حضرت منبرى ساخت كه سه پـايـه داشـت و حـضـرت بـر پـايـه سـوّم مـى نـشـسـت، اوّل مـرتـبـه كه آن حضرت بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله اى كه ناقه در مـفارقت فرزند خود كند؛ پس حضرت از منبر به زير آمد و درخت را در برگرفت تا ساكن شد؛ پس ‍ حضرت فرمود: اگر من آن را در بر نمى گرفتم تا قيامت ناله مى كرد و آن را (حـَنـّانه) مى گفتند و بود تا آنكه بنى اميّه مسجد را خراب كردند و از نو بنا كردند و آن درخـت را بـريـدنـد(16) و در روايـت ديـگـر مـنـقـول اسـت كـه حـضـرت فـرمـود كـه آن درخـت را كـنـدنـد و در زيـر مـنـبـر دفـن كردند.(17)
درخت متحرّك
دوم: در نـهـج البـلاغـه و غـيـر آن، از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كه فرمود من با حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم روزى كه اشـراف قـريـش ‍ بـه خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمّد، تو دعوى بزرگى مى كنى كـه پـدران و خـويـشـان تـو نـكـرده انـد و مـا از تـو امـرى سـؤ ال مـى كـنـيـم اگـر اجـابـت مـا مـى نـمـائى مـى دانـيـم كـه تـو پـيـغـمـبـرى و رسـول و اگـر نـكـنـى مـى دانـيـم كـه سـاحـر و دروغـگـوئى. حـضـرت فـرمـود كـه سـؤ ال شـمـا چـيـسـت؟ گفتند: بخوانى از براى ما اين درخت را كه تا كنده شود از ريشه خود و بيايد در پيش تو بايستد، حضرت فرمود كه خدا بر همه چيز قادر است، اگر بكند شما ايمان خواهيد آورد؟ گفتند: بلى، فرمود كه من مى نمايم به شما آنچه طلبيديد و مى دانم كه ايمان نخواهيد آورد و در ميان شما جمعى هستند كه كشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند كه لشكرها برخواهند انگيخت و به جنگ من خواهند آورد؛ پس فـرمـود: اى درخـت! اگـر ايـمـان بـه خـدا و روز قـيـامـت دارى و مـى دانـى كـه مـن رسـول خدايم پس كنده شو با ريشه هاى خود تا بايستى در پيش من به اذن خدا. پس به حـقّ آن خـداونـدى كـه او را بـه حـقّ فرستاد كه آن درخت با ريشه ها كنده شد از زمين و به جـانـب آن حضرت روانه شد با صوتى شديد و صدائى مانند صداى بالهاى مرغان، تا نـزد آن حـضـرت ايـسـتاد و سايه بر سر مبارك آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سـر آن حـضـرت گشودوشاخ ديگر بر سرمن گشود و من در جانب راست آن حضرت ايستاده بودم چون اين معجزه نمايان را ديدند از روى علوّ و تكبّر گفتند: امر كن او را كه برگردد و بـه دو نـيـم شـود و نـصـفـش بيايد و نصفش در جاى خود بماند. حضرت آن را امر كرد و بـرگـشـت و نـصـفـش جـدا شـد و بـا صـداى عـظيم به نهايت سرعت دويد تا به نزديك آن حـضـرت رسـيـد. گـفـتـنـد: بـفـرمـا كـه ايـن نـصـف بـرگـردد و بـا نـصـف ديـگـر مـتـّصل گردد. حضرت فرمود و چنان شد كه خواسته بودند؛ پس من گفتم: لا اِلهَ اِلا اللّهُ! اوّل كـسـى كه به تو ايمان مى آورد منم و اوّل كس كه اقرار مى كند كه آنچه درخت كرد از بـراى تـصـديـق پـيغمبرى و تعظيم تو كرد منم؛ پس همه آن كافران گفتند: بلكه ما مى گـوئيـم كـه تـو سـاحـر و كـذّابـى و جـادوهـاى عـجـيـب دارى و تـرا تصديق نمى كند مگر مثل اين كه در پهلوى تو ايستاده است.(18)
شباهت درخت متحرك با جريان ابرهه
فـقـيـر گـويد: كه (صاحب ناسخ) نگاشته كه اين معجزه كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السـّلام از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در تـحـريـك درخـت نقل فرموده با قصّه (ابرهه) و ظهور ابابيل مشابهتى دارد؛ زيرا كه على عليه السّلام خود را وصىّ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و امام مفترض الطّاعة مى شمرد و خود را صـادق و مـصـدّق مى دانست در مسجد كوفه بر فراز منبر وقتى كه بيست هزار كس در پاى مـنـبـر او گـوش بـر فـرمـان او داشـتـنـد نـتـوانـد بـود كـه بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم دروغ بـندد و بگويد پيغمبر درخت را پيش خود خـوانـد و درخـت فـرمـانـبـردار شـد؛ چـه ايـن هنگام كه على عليه السّلام اين روايت مى كرد جـماعتى حاضر بودند كه با على عليه السّلام هنگام تحريك درخت حاضر بودند و خطبه امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام را كس نتواند تحريف كرد؛ چه هيچ كس را اين فصاحت و بلاغت نـبوده و بر زيادت از صدر اسلام تا كنون خُطَب آن حضرت در نزد عُلما مضبوط و محفوظ است. انتهى.(19)
درخت هميشه سبز
سـوّم: راونـدى از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت كـرده اسـت كـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به سوى (جِعرانه) (نام موضعى است) برگشت در جـنـگ حـُنين و قسمت كرد غنايم را در ميان صحابه، صحابه از پى آن حضرت مى رفتند و سـؤ ال مـى كردند و حضرت به ايشان عطا مى فرمود تا اينكه ملجاء كردند آن حضرت را كه به سوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانيد و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار مـى كـردند تا آنكه پشت مباركش مجروح شد و ردايش بر درخت بند شد پس از پيش درخت به سوى ديگر رفت و فرمود كه رداى مرا بدهيد واللّه كه اگر به عدد درختهاى مكّه و يـمـن گـوسـفـنـد داشـتـه بـاشـم هـمـه را در مـيـان شـما قسمت خواهم كرد و مرا ترسنده و بـخـيـل نـخـواهـيـد يـافـت. پـس در ماه ذيقعده از جعرانه بيرون رفت و از بركت پشت مبارك هـرگـز آن درخـت را خـشـك نـديـدنـد و پـيـوسـتـه تـر و تـازه بـود در هـمـه فصل كه گويا هميشه آب بر آن مى پاشيدند.(20)
تازيانه نورانى
چـهـارم: (ابـن شـهـر آشـوب) روايـت كـرده كـه قـريـش طـُفـَيـْل بـن عـَمـْرو را گـفـتـنـد كـه چـون در مـسـجـدالحـرام داخـل شـوى پـنبه در گوشهاى خود پر كن كه قرآن خواندن محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم را نـشـنوى مبادا ترا فريب دهد؛ چون داخل مسجد شد هر چند پنبه در گوش خود بيشتر فـرو مـى بـرد صداى آن حضرت را بيشتر مى شنيد پس به اين معجزه مسلمان شد و گفت: يـا رسـول اللّه! مـن در مـيـان قوم خود سركرده و مطاع ايشانم، اگر به من علامتى بدهى ايـشـان را بـه اسلام دعوت مى كنم. حضرت فرمود: خداوندا، او را علامتى كرامت كن؛ چون بـه قـوم خـود بـرگـشـت از سـر تـازيـانـه او نـورى مـانـنـد قنديل ساطع بود.(21)
معجزات نوع سوم
نـوع سـوّم: مـعـجـزاتـى اسـت كـه در حـيـوانـات ظـاهـر شـده، مـانـند تكلّم كردن گوساله آل ذريـح و دعـوت او مـردم را بـه نـبـوّت آن حـضـرت (22) و تـكـلّم اطفال شيرخواره با آن حضرت (23) و تكلّم گرگ و شتر و سوسمار و يعفور و گـوسـفند زهرآلوده و غير ذلك (24) از حكايات بسيار و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:
تقاضاى آهو از پيامبر
اوّل: راونـدى و ابـن بـابـويـه از امّ سـلمـه روايـت كـرده انـد كـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در صحرائى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مى كـند: يا رسول اللّه! حضرت نظر كرد كسى را نديد؛ پس بار ديگر ندا شنيد و كسى را نديد و در مرتبه سوّم كه نظر كرد آهوئى را ديد كه بسته اند، آهو گفت: اين اعرابى مرا شـكـار كـرده اسـت و مـن دو طـفـل در ايـن كـوه دارم مرا رها كن كه بروم و آنها را شير بدهم و برگردم. فرمود: خواهى كرد؟ گفت: اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشّاران؛ پس حـضـرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و به زودى برگشت و حضرت آن را بـسـت. چـون اعـرابـى آن حـال را مـشـاهـده كـرد گـفـت: يـا رسـول اللّه! آن را رهـا كـن. چـون آن را رهـا كـرد دويـد و مـى گـفـت: اَشـْهـَدُ اَن لا اِل هَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّكَ رَسُولُ اللّهِ و (ابن شهر آشوب) روايت كرده است كه آن آهو را يهودى شـكـار كـرده بـود و چـون بـه نـزد فـرزنـدان خـود رفـت و قـصـّه خـود را بـراى ايـشـان نـقـل كـرد گـفـتند: حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ضامن تو گرديده و منتظر اسـت، مـا شـيـر نـمـى خـوريـم تـا بـه خـدمت آن حضرت برويم؛ پس به خدمت آن حضرت شـتـافـتـنـد و بـر آن حـضـرت ثـنـا گفتند و آن دو (آهو بچه) روهاى خود را بر پاى آن حـضـرت مـى مـاليـدنـد؛ پـس يـهـودى گريست و مسلمان شد و گفت آهو را رها كردم و در آن مـوضـع مـسـجـدى بـنـا كـردنـد و حـضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود كه حرام كردم گوشت شما را بر صيّادان.(25)
شكايت شتر
دوم: جـمـاعـتى از مشايخ به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كـه روزى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نـزديـك آن حـضـرت خـوابـيـد سـر را بـر زمـيـن گـذاشـت و فـرياد مى كرد؛ عمر گفت: يا رسـول اللّه، ايـن شـتـر تـرا سـجـده كـرد و مـا سـزاوارتريم به آنكه ترا سجده كنيم. حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد اين شتر آمده است شكايت مى كند از صاحبانش و مى گـويـد كـه مـن از مـلك ايـشـان بـه هـم رسـيـده ام و تـا حـال مـرا كـار فـرمـوده انـد و اكـنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بـكـشـنـد و اگـر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هر آينه امر مى كردم كه زن بـراى شـوهر سجده كند (26) پس ‍ حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فـرمـود كـه اين شتر از تو چنين شكايت مى كند. گفت: راست مى گويد ما وليمه داشتيم و خـواسـتـيـم كـه آن را بـكـشـيـم حـضـرت فـرمـود كـه آن را نـكـشـيـد صـاحـبـش گـفـت چـنـيـن باشد.(27)
سـوّم: راونـدى و غـيـر او از مـحدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه (سفينه) آزاد كرده حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گفت كه حضرت مرا به بعضى از جنگها فـرستاد و بر كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بـر تـخته اى بند شدم موج مرا به كوهى رسانيد و در ميان دريا چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرّر چنين شد تـا در آخـر مـرا بـه ساحل رسانيد و در ميان دريا مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم و گفتم: من بنده تو و آزاد كرده پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلّط مى گـردانـى؟! پـس در دلم افـتـاد كـه گـفـتـم: اى سـَبـُع! مـن سـفـيـنـه ام مـولاى رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار. واللّه كـه چـون ايـن را گـفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود را گـاهـى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد پس خـوابـيـد و اشـاره كرد به سوى من كه سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جـزيـره رسـانـيـد كه در آنجا درختان ميوه بسيار و آبهاى شيرين بود؛ پس اشاره كرد كه فرود آى و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند گـرفـتم و عورت خود را با آنها پوشانيدم و از آن برگها خُرجينى ساختم و از آن ميوه ها پـر كـردم و جـامـه اى كه با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم كه اگر مرا به آب احـتـيـاج شـود آن بـيـفشرم و بياشامم. چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد كه سوار شو چـون سـوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد ناگاه ديدم كشتى در ميان دريا مى رود پس جامه خود را حركت دادم كه ايشان مرا ديدند و چون به نزديك آمدند و مرا بر شير سـوار ديـدنـد بـسـيـار تـعـجـّب كـردنـد و تـسـبـيـح و تـهـليـل خـدا كـردنـد. مـى گفتند: تو كيستى؟ از جنّى يا از انسى؟ گفتم: من سفينه مولاى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشم و اين شير براى رعايت حق آن بشير نـذيـر اسير من گرديده و مرا رعايت مى كند؛ چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و كشتى را لنگر افكندند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيدند و جامه ها بـراى من فرستادند كه من بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كـرد كـه مـن چـه مى كنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت كـه بـيـا بـر دوش مـن سـوار شـو تـا تـو را بـه كـشـتـى بـرسانم نبايد شير رعايت حق رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را زياده از امت او بكند؛ پس من به نزد شير رفتم و گـفـتم: خدا ترا از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم جزاى خير بدهد؛ چون اين را گـفـتـم، واللّه ديـدم كـه آب از ديـده اش فـرو ريـخـت و از جـاى خـود حـركـت نـكـرد تـا مـن داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم.(28)
چـهـارم: مـشـايـخ حـديـث روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد. روزى در بيابانى براى قضاء حاجت دور شد و موزه خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو سـاخت و چون خواست كه موزه را بپوشد مرغ سبزى ـ كه آن را (سبز قبا) مى گويند ـ از هوا فرود آمد موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد؛ پس موزه را انداخت مار سياهى از مـيانش بيرون آمد و به روايت ديگر مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن.(29)
فـقـيـر گـويـد: كـه نـظـيـر ايـن از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام نقل شده و آن چنان است كه (ابوالفرج) از (مدائنى) روايت كرده كه سيّد حميرى سوار بـر اسـب در كـنـاسـه كـوفـه ايـسـتـاد و گـفـت: هـر كـس يـك فضيلت از على عليه السّلام نقل كند كه من او را به نظم نياورده باشم اين اسب را با آنچه بر من است به او خواهم داد؛ پـس مـحـدّثين شروع كردند به ذكر احاديثى كه در فضيلت آن حضرت بود و سيّد اشعار خـود را كـه مـتـضـمـّن آن فـضـيـلت بـود انـشـاد مـى كـرد تـا آنكه مردى او را حديث كرد از ابـوالزَّغـْل المـرادى كـه گـفـت: خـدمـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـودم كـه مـشـغـول تـطـهـيـر شـد از بـراى نـمـاز و مـوزه خـود را از پـاى بـيـرون كـرد مـارى داخل كفش آن جناب شد پس زمانى كه خواست كفش خود را بپوشد غُرابى پيدا شد و موزه را ربـود و بـالا بـرد و بيفكند، آن مار از موزه بيرون شد سيّد تا اين فضيلت را شنيد آنچه وعده كرده بود به وى عطا كرد آنگاه آن را در شعر خود درآورد و گفت:
شعر:
اَلا يا قَوْمُ لِلْعَجَبِ الْعُجابِ

لِخُفِّ اَبىِالحسين وَلِلحُبابِ (الا بيات).(30)

معجرات نوع چهارم

معجرات نوع چهارم
نـوع چـهـارم: مـعجزات آن حضرت است در زنده كردن مردگان و شفاى بيماران و معجزاتى كه از اعضاى شريفه آن حضرت به ظهور آمده مانند خوب شدن درد چشم اميرالمؤ منين عليه السـّلام بـه بـركـت آب دهـان مـبـارك آن حـضرت كه بر آن ماليده و زنده كردن آهوئى كه گوشت آن را ميل فرموده و زنده كردن بزغاله مرد انصارى را كه آن حضرت را ميهمان كرده بـود بـه آن و تـكـلّم فـاطـمـه بـنت اَسَد ـ رضى اللّه عنهما ـ با آن حضرت در قبر و زنده كـردن آن حـضرت آن جوان انصارى را كه مادر كور پيرى داشت و شفا يافتن زخم سلمة بن الا كوع كه در خيبر يافته بود به بركت آن حضرت و ملتئم و خوب شدن دست بريده معاذ بن عفرا و پاى محمّد بن مسلمة و پاى عبداللّه عتيك و چشم قتاده كه از حدقه بيرون آمده بود به بركت آن حضرت و سير كردن آن حضرت چندين هزار كس را از چند دانه خرما و سيراب كردن جماعتى را با اسبان و شترانشان از آبى كه از بين انگشتان مباركش جوشيد الى غير ذلك (31)
اثر دست مبارك پيامبر
اوّل: راونـدى و طـبـرسـى و ديـگـران روايـت كـرده انـد كـه كـودكـى را بـه خـدمـت حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم آوردنـد كـه بـراى او دعـا كـنـد چـون سـرش را كـچـل ديد دست مبارك بر سرش كشيد و در ساعت مو برآورد و شفا يافت. چون اين خبر به اهل يمن رسيد طفلى را به نزد مُسَيْلمه آوردند كه دعا كند، مُسيلمه دست بر سرش كشيد آن طـفـل كـچـل شـد و مـوهـاى سـرش ريـخـت و ايـن بـدبـخـتـى بـه فـرزنـدان او نـيـز سـرايت كرد.(32)
فـقـيـر گـويـد: از ايـن نـحـو مـعـجـزات واژگـونـه (33) از مـُسـَيْلمه بسيار نقل شده از جمله آنكه آب دهان نحس خود را در چاهى افكند آب آن چاه شور شد و وقتى دلوى از آب را دهـان زد در چـاه ريـخـت كه آبش بسيار شود آن آبى كه داشت خشك شد و وقتى آب وضـوى او را در بـسـتانى بيفشاندند ديگر گياه از آن بستان نرست و مردى او را گفت دو پـسـر دارم در حـق ايـشان دعائى بكن. مُسَيْلمه دست برداشت و كلمه اى چند بگفت چون مرد به خانه آمد يكى از آن دو پسر را گرگ دريده بود و ديگرى به چاه افتاده بود. و مردى را درد چشم بود چون دست بر چشم او كشيد نابينا گشت با او گفتند اين معجزات واژگونه را چه كنى؟ گفت آن كس را كه در حقّ من شك بود معجزه من بر وى واژگونه آيد.
دندانهاى آسيب ناپذير
دوم: سـيـّد مـرتـضـى و ابـن شـهـر آشوب روايت كرده اند كه نابغه جَعْدى كه از شُعراى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم تعداد شده قصيده اى در خدمت آن حضرت مى خواند تا رسيد به اين شعر:
شعر:
بَلَغْنَا السَّمآءَ مَجْدنا وَجدُودَنا

وَاِنّا لَنَرجُوفَوْقَ ذلِكَ مَظْهَرا

مـضـمـون شـعر اين است كه ما رسيديم به آسمان از عزّت و كرم و اميدواريم بالاتر از آن را، حـضـرت فـرمـود كـه بـالاتـر از آسـمـان كـجـا را گـمـان دارى؟ گـفـت: بـهـشـت يـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم! حضرت فرمود كه نيكو گفتى خدا دهان ترا نـشكند: راوى گفت: من او را ديدم صد و سى سال از عمر او گذشته بود و دندانهاى او در پـاكـيـزگـى و سـفيدى مانند گل بابونه بود و جميع بدنش درهم شكسته بود به غير از دهانش و به روايت ديگر هر دندانش كه مى افتاد از آن بهتر مى روئيد.(34)
سـوّم: روايـت شـده كـه ابـو هـريـره خـرمـائى چـنـد بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آورد و خواستار دعاى بركت شد پيغمبر آن خرما را در كـف دسـت مـبـارك پـراكـنـده گـذاشت و خداى را بخواند و فرمود اكنون در انبان خود افكن و هرگاه خواهى دست در آن كن و خرما بيرون آور.(35) ابوهُريره پيوسته از آن مـِزْوَدِ خـرمـا خـورد و مهمانى كرد، هنگام قتل عثمان خانه او را غارت كردند و آن انبان را نيز ببردند ابوهريره غمناك شد و اين شعر در اين مقام بگفت:
شعر:
لِلنّاسِ هَمُّ وَلي فى النّاسِ هَمَّانِ

هَمُّ الجِرابِ وَ قَتْلُ الشَيْخ عُثْمانِ.

خرماى تازه از درخت خشك
چـهـارم: و نيز روايت شده كه حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم با گروهى از اصـحـاب بـه سـراى ابـوالهـَيـثـَم بـن التَّيِّهـان رفـت. اَبـُوالْهـَيـْثـَم گـفـت: مـرحبا به رسـول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم و اصحابِهِ، دوست داشتم كه چيزى نزد من باشد و ايـثـار كـنـم و مـرا چـيـزى بـود بـر هـمـسايگان بخش كردم. حضرت فرمود: نيكو كردى جـبـرئيل چندان در حقّ همسايه وصيّت آورد كه گمان كردم ميراث برند، آنگاه نخلى خشك در كنار خانه نگريست، على عليه السّلام را فرمود قدحى آب حاضر ساخت، اندكى مضمضه كرده بر درخت بيفشاند، در زمان درخت خرماى خشك خرماى تازه آورد تا همه سير بخوردند؛ اين از آن نعمتها است كه در قيامت شما را باشد.(36)
زنده كردن دو بچه
پـنـجـم: راونـدى روايـت كرده است كه يكى از انصار بزغاله اى داشت آن را ذبح كرد به زوجـه خـود گـفـت كـه بـعـضـى را بـپـزيـد و بـعـضـى بـريـان كـنـيـد شـايـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم ما را مُشرّف گرداند و امشب در خانه ما افطار كند و بـه سـوى مـسـجـد رفت و دو طفل خُرد داشت چون ديدند كه پدر ايشان بزغاله را كشت يكى بـه ديـگـرى گـفـت بـيـا تـو را ذبـح كـنـم و كارد را گرفت و او را ذبح كرد. مادر كه آن حـال را مـشـاهـده كـرد فـريـاد كـرد و آن پسر ديگر از ترس گريخت و از غرفه به زير افـتـاد و مـُرد. آن زن مـؤ منه هر دو طفل مرده خود را پنهان كرد و طعام را براى قدوم حضرت مـهـيـّا كـرد؛ چـون حـضـرت داخـل خـانـه انـصـارى شـد جـبـرئيـل فـرود آمـد و گفت: يا رسول اللّه! بفرما كه پسرهايش را حاضر گرداند؛ چون پـدر بـه طـلب پـسرها بيرون رفت مادر ايشان گفت حاضر نيستند و به جائى رفته اند. برگشت و گفت: حاضر نيستند. حضرت فرمود كه البتّه بايد حاضر شوند و باز پدر بـيـرون آمـد و مـبـالغه كرد مادر او را بر حقيقت مطّلع گردانيد و پدر آن دو فرزند مرده را نـزد حـضـرت حـاضـر كـرد حـضـرت دعـا كـرد و خـدا هـر دو را زنـده كـرد و عـمـر بـسـيـار كردند.(37)
بركت در طعام ابوايّوب
شـشـم: از حـضـرت سـلمـان (ره) روايـت اسـت كـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم داخل مدينه شد به خانه ابوايّوب انصارى فرود آمد و در خـانـه او بـه غـير از يك بزغاله و يك صاع گندم نبود. بزغاله را براى آن حضرت بـريان كرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد و حضرت فرمود كه در ميان مردم ندا كنند كه هر كه طعام مى خواهد بيايد به خانه ابوايّوب؛ پس ابوايّوب ندا مى كرد و مـردم مـى دويـدنـد و مـى آمدند مانند سيلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سير شدند و طـعـام كـم نـشد؛ پس حضرت فرمود كه استخوانها را جمع كردند و در ميان پوست بزغاله گـذاشـت و فرمود برخيز به اذن خدا! پس بزغاله زنده شد و ايستاد ومردم صدابه گفتن شهادتَيْن بلند كردند.(38)
شفاى مشرك و ايمان آوردن او
هـفـتـم: شيخ طبرسى و راوندى و ديگران روايت كرده اند كه اَبو بَراء ـ كه او را (ملاعِبُ الا سـِنـّة) مـى گـفـتـنـد و از بـزرگـان عـرب بود ـ به مرض استسقا مبتلا شد. لبيد بن ربـيـعه را به خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم فرستاد با دو اسب و چند شـتـر، حـضـرت اسـبـان و شـتـران را ردّ كـرد و فـرمـود كـه مـن هـديـه مـشـرك را قـبـول نـمـى كنم لبيد گفت كه من گمان نمى كردم كه كسى از عرب هديّه ابوبراء را ردّ كـنـد. حـضـرت فـرمـود كـه اگـر مـن هـديـّه مـشـركـى را قـبـول مـى كردم البتّه از او را رد نمى كردم؛ پس لبيد گفت كه علّتى در شكم ابوبراء بـه هـم رسـيـده و از تـو طـلب شـفا مى كند. حضرت اندك خاكى از زمين برداشت و آب دهان مـبـارك خـود را بـر آن انـداخـت و بـه او داد و گـفـت: ايـن را در آب بـريز و بده به او كه بـخورد. لبيد آن را گرفت و گمان كرد كه حضرت به او استهزاء كرده چون آورد و به خوردِ ابوبراء داد در همان ساعت شفا يافت چنانچه گويا از بند رها شد.(39)
بركت در گوسفند اُمّ معبد
هـشـتـم: از مـعـجـزات مـتـواتـره كـه خـاصـّه و عـامـّه نـقـل كـرده انـد آن اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم چون از مكّه به مدينه هجرت فرمود در اثناى راه به خـيـمه امّ مَعْبَد رسيد و ابوبكر و عامر بن فُهَيْرَه و عبداللّه بن اءُرْيقَط (اءَرَْقَطّ به روايت طـبرى) در خدمت آن حضرت بودند و ام معبد در بيرون خيمه نشسته بود چون به نزديك او رسـيدند از او خرما و گوشت طلبيدند كه بخرند. گفت: ندارم. و توشه ايشان آخر شده بـود؛ پـس ام مـَعـْبـَد گـفت: اگر چيزى نزد من بود در مهماندارى شما تقصير نمى كردم. حـضـرت نـظـر كـرد ديـد در كـنـار خـيـمـه او گـوسـفندى بسته است فرمود: اى ام معبد، اين گـوسـفـنـد چيست؟ گفت: از بسيارى ضعف و لاغرى نتوانست كه با گوسفندان به چريدن بـرود بـراى ايـن، در خـيـمـه مـانـده اسـت. حـضـرت فرمود كه آيا شير دارد؟ گفت: از آن نـاتـوانـتـر اسـت كـه تـوقـّع شير از آن توان داشت مدّتها است كه شير نمى دهد. حضرت فـرمـود: رخـصـت مـى دهى من او را بدوشم؟ گفت: بلى، پدر و مادرم فداى تو باد! اگر شـيـرى در پـسـتـانـش مـى يـابـى بـدوش. حـضـرت گوسفند را طلبيد و دست مباركش بر پستانش كشيد و نام خدا بر آن برد و گفت: خداوندا! بركت ده در گوسفند او؛ پس شير در پستانش ريخت و حضرت ظرفى طلبيد كه چند كس را سيراب مى كرد و دوشيد آنقدر كه آن ظرف پر شد، به ام معبد داد كه خورد تا سير شد، پس به اصحاب خود داد كه خوردند و سـيـر شـدنـد و خـود بعد از همه تناول نمود و فرمود كه ساقى قوم مى بايد كه بعد از ايشان بخورد و بار ديگر دوشيد تا آن ظرف مملو شد و باز آشاميدند و زيادتى كه ماند نـزد او گذاشتند و روانه شدند؛ چون ابومعبد ـ كه شوهر آن زن بود ـ از صحرا برگشت پـرسـيـد كـه ايـن شـيـر از كـجـا آورده اى؟ ام مـعـبـد قـصـه را نـقـل كـرد. ابـومـعـبد گفت مى بايد آن كسى باشد كه در مكّه به پيغمبرى مبعوث شده است.(40)
نهم: جماعتى از محدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه جابر انصارى گفت: در جنگ خندق روزى حـضـرت پـيـغـمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدم كه خوابيده و از گرسنگى سنگى بر شكم مبارك بسته، پس به خانه رفتم و در خانه گوسفندى داشتم و يك صاع جـو، پـس زن خـود را گـفـتـم كـه مـن حـضـرت را بـر آن حـال مـشـاهـده كـردم ايـن گوسفند و جو را به عمل آور تا آن حضرت را خبر كنم. زن گفت: بـرو و از آن حـضـرت رخـصـت بـگـيـر اگـر بـفـرمـايـد بـه عـمـل آوريم؛ پس رفتم و گفتم: يا رسول اللّه! التماس دارم كه امروز چاشت خود را به نزد ما تناول فرمائى. فرمود كه چه چيز در خانه دارى؟ گفتم: يك گوسفند و يك صاع جـو. فـرمـود كـه با هر كه خواهم بيايم يا تنها؟ نخواستم بگويم تنها گفتم: هركه مى خـواهـى و گـمـان كـردم كه على عليه السّلام را همراه خود خواهد آورد؛ پس برگشتم و زن خـود را گـفـتـم كـه تـو جـو را بـه عـمـل آور و مـن گـوسـفـنـد را بـه عمل مى آورم و گوشت را پاره پاره كردم و در ديگ افكندم و آب و نمك در آن ريختم و پختم. و بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـم و گـفـتـم: يـا رسول اللّه، طعام مهيّا شده است. حضرت بـرخـاسـت و بـر كـنار خندق ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه اى گروه مسلمانان!اجابت نـمـائيـد دعـوت جـابـر را؛ پـس جـميع مهاجران و انصار از خندق بيرون آمدند و متوجّه خانه جابر شدند و به هر گروهى از اهل مدينه كه مى رسيد مى فرمود اجابت كنيد دعوت جابر را؛ پـس بـه روايتى هفتصد نفر و به روايتى هشتصد و به روايتى هزار نفر جمع شدند. جـابـر گـفـت: مـن مـضـطـرب شـدم و بـه خـانه دويدم و گفتم گروه بى حدّ و احصا با آن حضرت رو به خانه ما آوردند. زن گفت كه آيا به حضرت گفتى كه چه چيز نزد ما هست؟ گـفـتـم: بلى. گفت: بر تو چيزى نيست حضرت بهتر مى داند. آن زن از من داناتر بود، پـس حـضـرت مـردم را امـر فـرمـود كـه در بـيرون خانه نشستند و خود و اميرالمؤ منين عليه السـّلام داخـل خـانـه شـدنـد. و بـه روايـت ديـگـر هـمـه را داخـل خـانـه كـرد و خـانـه گـنـجـايـش نـداشـت هـر طـايـفـه كـه داخل مى شدند حضرت اشاره به ديوار مى كرد و ديوار پس مى رفت و خانه گشاده مى شد تـا آنـكـه آن خـانـه گـنجايش همه به هم رسانيد پس حضرت بر سر تنور آمد و آب دهان مـبـارك خود را در تنور انداخت و ديگ را گشود و در ديگ نظر كرد و به زن گفت كه نان را از تـنـور بـكن و يك يك به من بده. آن زن نان را از تنور مى كند و به آن حضرت مى داد حضرت با اميرالمؤ منين عليه السّلام در ميان كاسه تريد مى كردند و چون كاسه پر شد فـرمود: اى جابر،يك ذراع گوسفند را با مرق بياور. آوردم و بر روى تريد ريختند و ده نـفـر از صـحـابـه را طـلبـيـد كه خوردند تا سير شدند، پس بار ديگر كاسه را پر از تـريـد كـرد و ذراع ديگر طلبيده و ده نفر خوردند؛ پس بار ديگر كاسه را پر از تريد كـرد و ذراع ديـگر طلبيد و جابر آورد. و در مرتبه چهارم كه حضرت ذراع از جابر طلبيد جـابـر گـفـت: يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلّم! گوسفندى بيشتر از دو ذراع نـدارد و مـن تـا حـال سه ذراع آوردم؟! حضرت فرمود كه اگر ساكت مى شدى همه از ذراع ايـن گـوسـفند مى خوردند؛ پس به اين نحو ده نفر ده نفر مى طلبيد تا همه صحابه سير شدند، پس حضرت فرمود. اى جابر! بيا تا ما و تو بخوريم؛ پس من و محمّد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و عـلى عـليـه السـّلام خـورديـم و بـيـرون آمـديـم و تـنـور و ديـگ بـه حـال خـود بـود و هـيـچ كـم نـشـده بـود و چـنـديـن روز بـعـد از آن نـيـز از آن طـعـام خورديم.(41)
شفاى چشم جانباز
دهـم: روايـت شـده كه قتادة بن النّعمان ـ كه برادر مادرى ابوسعيد خُدْرى است و از حاضر شـدگـان بـدر و احـد است ـ در جنگ اُحد زخمى به چشمش رسيد كه از حدقه بيرون آمد، به نـزديـك حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم آمد عرض كرد: زنى نيكوروى دارم در خـانه كه او را دوست دارم و او نيز مرا دوست مى دارد و روزى چند نيست كه با او بساط عيش و عـرس گـسـتـرده ام سـخـت مـكـروه مـى دارم كـه مـرا بـا ايـن چـشـم آويـخـتـه ديـدار كـنـد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم چشم او را به جاى خود گذاشت و گفت:
(اَلل هـُمَّ اكـْسـِهِ الْجَمالَ) او از اوّل نيكوتر گشت (42) و آن ديده ديگر گاهى بـه درد مى آمد لكن اين چشم هرگز به درد نيامد و از اينجا است كه يكى از پسران او بر عمربن عبدالعزيز وارد شد عمر گفت كيست اين مرد؟ او در جواب گفت:
شعر:
اَنَا ابْنُ الَّذي سالَتْ عَلَى الخَدِّعَيْنُهُ

فَرُدَّت بِكَفِّ المُصطَفى اَحْسَنَ الرَّدِّ

فَعادَتْ كَما كانَتْ لاَِوّلِ مَرَّةٍ

فَيا حُسْنَ ما عَيْنٍ وَ يا حُسْنَ ما رَدٍّ

و نـظـيـر ايـن اسـت حـكايت زيادبن عبدالله پسر خواهر ميمونه بنت الحارث ـ زوجه حضرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ـ وقـتـى بـه خـانه ميمونه آمد چون حضرت پيغمبر صـلى اللّه عليه و آله و سلّم به خانه تشريف آورد ميمونه عرض كرد: اين پسر خواهر من اسـت. آنـگـاه حـضـرت بـه جـانب مسجد شد و (زياد) ملازم خدمت بود و با آن حضرت نماز گـذاشـت، حـضرت در نماز او را نزديك خود جاى داد و دست مبارك بر سر او نهاد و بر دو طرف عارض و بينى او فرود آورد و او را به دعاى خير ياد فرمود و از آن پس همواره آثار نـور و بركت از ديدار او آشكار بود و از اينجاست كه شاعر پسر او را بدين شعر ستوده است:
شعر:
يابْنَ الّذي مَسَحَ النّبىّ بِرأ سِهِ

و دَعالَهُ بِالْخيرِ عِندَ الْمَسْجِدِ

مازالَ ذاكَ النُّور في عرينِهِ

حتّى تبوّ برينه في الملحدِ

معجزات نوع پنجم
نوع پنجم: در معجزاتى است كه ظاهر شده از آن حضرت در كفايت شرّ دشمنان، مانند هلاك شـدن مـُسـتـهـزئيـن و دريـدن شـيـر (عـُتـْبـَة بـن ابـى لهـب را و كـفـايـت شـرّ ابـوجـهـل و ابـولهـب و امّ جـمـيـل و عـامر بن طفيل و زيد بن قيس و معمر بن يزيد و نضر بن الحـارث و زُهَير شاعر از آن حضرت الى غير ذلك (43) و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:
توطئه ابوجهل
اوّل: عـلى بـن ابـراهـيـم و ديـگـران روايـت كـرده انـد كـه روزى حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم نـزد كـعـبـه نـمـاز مـى كـرد و ابوجهل سوگند خورده بود كه هرگاه آن حضرت را در نماز ببيند آن حضرت را هلاك كند، چون نظرش بر آن حضرت افتاد سنگ گرانى برداشت و متوجه آن حضرت شد و چون سنگ را بـلنـد كـرد دسـتـش در گـردنـش غـُل شـد و سـنگ بر دستش چسبيد و چون برگشت و به نزديك اصحاب خود رسيد سنگ از دستش افتاد و به روايت ديگر به حضرت استغاثه كرد تا دعا فرمود و سنگ از دستش رها شد؛ پس مرد ديگر برخاست و گفت: من مى روم كه او را بـكـشـم؛ چـون بـه نزديك آن حضرت رسيد ترسيد و برگشت و گفت ميان من و آن حضرت اژدهـائى مـانـنـد شـتـر فـاصـله شـد و دُم را بـر زمـيـن مـى زد و مـن تـرسـيـدم و بـرگشتم.(44)
دوم: مـشـايـخ حـديـث در تـفسير آيه شريفه (اِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزئينَ)(45) روايـت كرده اند كه چون حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم خلعت با كرامت نبوت را پـوشـيـد اوّل كـسـى كـه به او ايمان آورد علىّ بن ابى طالب عليه السّلام بود، پس ‍ خـديـجـه ـ رضـى اللّه عنها ـ ايمان آورد، پس ابوطالب با جعفر طيّار ـ رضى اللّه عنهما ـ روزى بـه نـزد حـضـرت آمد ديد كه نماز مى كند و على عليه السّلام در پهلويش نماز مى كـنـد، پـس ابوطالب با جعفر گفت كه تو هم نماز كن در پهلوى پسر عم خود؛ پس ‍ جعفر از جـانـب چـپ آن حـضـرت ايستاد و حضرت پيشتر رفت پس زيد بن حارثه ايمان آورد و اين پـنـج نـفـر نـمـاز مـى كردند و بس. تا سه سال از بعثت آن حضرت گذشت، پس خداوند عـالميان فرستاد كه ظاهر گردان دين خود را و پروا مكن از مشركان پس به درستى كه ما كفايت كرديم شرّ استهزاء كنندگان را. و استهزاء كنندگان پنج نفر بودند:
وليـد بـن مـغـيـره و عـاص بـن وائل و اَسـوَد بـْن مـطّلب و اَسْوَد بن عبد يغوث و حارث بن طـلاطـِله؛ و بـعـضـى شـش نـفـر گـفـتـه انـد و حـارث بـن قـيـس را اضافه كرده اند. پس جـبـرئيـل آمـد و بـا آن حـضـرت ايـسـتـاد و چـون وليـد گـذشـت جـبرئيل گفت: اين وليد پسر مُغَيْره است و از استهزا كنندگان است؟ حضرت فرمود: بلى، پـس جبرئيل اشاره به سوى او كرد او به مردى از خُزاعه گذشت كه تير مى تراشيد و پـا بر روى تراشه تير گذاشت ريزه اى از آنها در پاشنه پاى او نشست و خونين شد و تـكـبـّرش نـگـذاشـت كـه خـم شـود و آن را بـيـرون آورد و جـبـرئيـل بـه هـمـيـن مـوضـع اشـاره كرده بود، چون وليد به خانه رفت بر روى كرسى خـوابـيـد (دخـترش در پايين كرسى خوابيد) پس خون از پاشنه اش روان شد و آن قدر آمد كه به فراش دخترش رسيد و دخترش بيدار شد، پس دختر با كنيز خود گفت كه چرا دهان مَشك را نبسته اى؟ وليد گفت: اين خون پدر تو است، آب مَشك نيست؛ پس طلبيد فرزند خـود را و وصـيـّت كـرد و بـه جـهـنـّم پـيـوسـت؛ و چـون عـامـر بـن وائل گـذشت جبرئيل اشاره به سوى پاى او كرد پس چوبى به كف پايش فرو رفت و از پـشـت پايش بيرون آمد و از آن بمرد و به روايتى ديگر خارى به كف پايش فرو رفت و بـه خارش آمد و آن قدر خاريد كه هلاك شد؛ و چون اسود بن مطّلب گذشت اشاره به ديده اش كـرد او كـور شد و سر بر ديوار زد تا هلاك شد. و به روايت ديگر اشاره به شكمش كرد آن قدر آب خورد كه شكمش پاره شد و اسود بن عبديغوث را حضرت نفرين كرده بود كـه خـدا ديـده اش را كـور گـردانـد و بـه مـرگ فرزند خود مبتلا شود و چون اين روز شد جبرئيل برگ سبزى بر روى او زد كه كور شد و براى استجابت دعاى آن حضرت ماند تا روز بدر كه فرزندش كشته شد و خبر كشته شدن فرزند خود را شنيد و مُرد؛ و حارث بن طلاطله را اشاره كرد جبرئيل به سر او، چرك از سرش آمد تا بمرد؛ گويند كه مار او را گـزيـد و مُرد؛ و نيز گويند كه سموم به او رسيد و رنگش سياه و هياءتش متغير شد چون بـه خـانـه آمد او را نشناختند و آن قدر زدند او را كه كشتندش و حارث بن قيس ماهى شورى خورد و آن قدر آب خورد كه مرد.(46)
سـوم: راوندى و غير او از ابن مسعود روايت كرده اند كه روزى حضرت پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در پـيـش كـعـبـه در سـجـده بـود و شـتـرى از ابـوجـهـل كـشـتـه بـودند آن ملعون فرستاد بچه دان شتر را آوردند و بر پشت آن حضرت افـكـنـدنـد و حـضـرت فـاطـمـه عـليهاالسّلام آمد و آن را از پشت آن حضرت دور كرد و چون حـضرت از نماز فارغ شد فرمود كه خداوندا! بر تو باد به كافران قريش و نام برد ابـوجـهل و عُتْبه و شيبه و وليد و اُميّه و ابن ابى مُعَيْط و جماعتى كه همه را ديدم كه در چاه بدر كشته افتاده بودند.(47)
چـهـارم: ايـضـا راونـدى روايـت كـرده اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در بعضى از شبها در نماز سوره (تَبَّتْ يَد ا اَبى لَهـَب) تـلاوت نـمـود، پس گفتند به امّ جميل ـ خواهر ابوسفيان كه زن ابولهب بود ـ كه ديـشـب محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم در نماز بر تو و شوهر تو لعنت مى كرد و شما را مذمّت مى كرد. آن ملعونه در خشم شد و به طلب آن حضرت بيرون آمد و مى گفت اگر او را ببينم سخنان بد به او خواهم شنوانيد و مى گفت كيست كه محمّد را به من نشان دهد؟ چون از دَرِ مـسـجـد داخـل شـد ابـوبـكـر بـه نـزد آن حـضـرت نـشـسـتـه بـود گـفـت: يـا رسـول اللّه، خـود را پـنـهـان كـن كـه امّ جـميل مى آيد مى ترسم كه حرفهاى بد به شما بـگـويـد. حـضـرت فـرمـود كـه مرا نخواهد ديد؛ چون به نزديك آمد حضرت را نديد و از ابـوبكر پرسيد كه آيا محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم را ديدى؟ گفت: نه. پس به خـانـه خـود بـرگشت. پس حضرت باقر عليه السّلام فرمود كه خدا حجاب زردى در ميان حـضرت و او زد كه آن حضرت را نديد و آن ملعونه و ساير كفّار قريش آن حضرت را مُذمَّم مى گفتند يعنى بسيار مذمّت كرده شده و حضرت مى فرمود كه خدا نام مرا از زبان ايشان مـحـو كـرده اسـت كـه نـام مـرا نـمـى بـرنـد و مـذمـّم را مـذمـّت مـى گـفـتـند و مذمّم نام من نيست.(48)
پـنـجـم: ابـن شـهر آشوب و اكثر مورّخان روايت كرده اند كه چون كفّار قريش از جنگ بدر برگشتند ابولهب از ابوسفيان پرسيد كه سبب انهزام شما چه بود؟ ابوسفيان گفت: همين كـه مـلاقـات كـرديـم يكديگر را گريختيم و ايشان ما را كشتند و اسير كردند هر نحو كه خـواسـتـنـد و مردم سفيد ديدم كه بر اسبان اَبْلَق سوار بودند در ميان آسمان و زمين و هيچ كس در برابر آنها نمى توانست ايستاد.
ابـورافـع بـا امّ الفـضـل ـ زوجـه عـبّاس ـ گفت: اينها ملائكه اند. ابولهب كه اين را شنيد بـرخـاست و ابورافع را بر زمين زد ام الفضل عمود خيمه را گرفت و بر سر ابولهب زد كـه سـرش شـكـسـت و بـعـد از آن هـفـت روز زنده ماند و خدا او را به (عدسه) مبتلا كرد و (عدسه) مرضى بود كه عرب از سرايت آن حذر مى كردند، پس به اين سبب سه روز در خـانـه مـانـد كـه پـسرهايش نيز به نزديك او نمى رفتند كه او را دفن كنند تا آنكه او را كـشيدند و در بيرون مكّه انداختند تا پنهان شد(49) علامه مجلسى فرموده كه اكنون بر سر راه عُمْرَه واقع است و هركه از آن موضع مى گذرد سنگى چند بر آن موضع مـى انـدازد و تـل عـظـيـمـى شـده اسـت؛ پـس تـاءمـّل كـن كـه مـخـالفـت خـدا و رسـول چـگـونـه صاحبان نسبهاى شريف را از شرف خود بى بهره گردانيده است و اطاعت خـدا و رسـول چـگـونـه مـردم بـى حـسب و نسب را به دَرَجات رفيع بلند ساخته است و به اهل بيت عزّت و شرف ملحق گردانيده است.(50)
معجزات نوع ششم
نوع ششم: در معجزات آن حضرت است در مستولى شدن بر شياطين و جنّيان و ايمان آوردن بعض از ايشان و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:
اوّل: عـلى بـن ابـراهـيـم روايـت كـرده اسـت كـه حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از مكّه بيرون رفت با زيد بن حارثه به جانب بازار عـُكـاظ كـه مـردم را بـه اسـلام دعـوت نـمايد، پس هيچ كس اجابت آن حضرت نكرد، پس به سـوى مكه برگشت و چون به موضعى رسيد كه آن را (وادى مجنّه) مى گويند به نماز شـب ايستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، پس گروهى از جن گذشتند و چون قرائت آن حـضـرت را شـنـيـدنـد بـعـضى با بعضى گفتند: ساكت شويد. چون حضرت از تلاوت فـارغ شـد بـه جـانـب قـوم خـود رفتند، انذاركنندگان گفتند اى قوم ما! به درستى كه ما شنيديم كتابى را كه نازل شده است بعد از موسى در حالتى كه تصديق كننده است آنچه را كه پيش ‍ از او گذشته است، هدايت مى كند به سوى حقّ و به سوى راه راست؛ اى قوم! اجـابـت كـنـيـد داعى خدا را و ايمان آوريد تا بيامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب اليم؛ پس برگشتند به خدمت آن حضرت و ايمان آوردند و آن جناب ايشان را تعليم كـرد شـرايـع اسـلام، و حـق تـعـالى سـوره جـن را نـازل گـردانـيـد و حـضـرت والى و حـاكـمى برايشان نصب كرد و در همه وقت به خدمت آن حـضـرت مـى آمـدنـد و امـر كـرد حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام را مـسـائل ديـن را تـعـليـم ايـشـان نـمـايـد و در ميان ايشان مؤ من و كافر وناصبى و يهودى و نصرانى ومجوسى مى باشد و ايشان از فرزندان (جانّ)اند.(51)
دوم: شـيـخ مـفـيـد و طـبـرسـى وسـايـر مـحـدّثـيـن روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه جـنگ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى ناهموارى فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئيل نـازل شـد و خـبـر داد كـه طـايـفه اى از كافران جنّ در اين وادى جاكرده اند ومى خواهند به اصـحاب تو ضرر برسانند، پس ‍ اميرالمؤ منين عليه السّلام را طلبيد و فرمود كه برو به سوى اين وادى و چون دشمنان خدا از جنّيان متعرض تو شوند دفع كن ايشان را به آن قـوتـى كـه خـدا تـرا عـطا كرده است و متحصن شو از ايشان به نامهاى بزرگوار خدا كه تـرا بـه عـلم آنـهـا مخصوص گردانيده است و صد نفر از صحابه را با آن حضرت همراه كـرد و فـرمـود كـه بـا آن حـضرت باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت نمائيد؛ پس اميرالمؤ منين عليه السّلام متوجه آن وادى شد و چون نزديك كنار وادى رسيد فرمود به اصحاب خود كه در كـنـار وادى بـايـسـتيد و تا شما را رخصت ندهم حركت نكنيد و خود پيش رفت و پناه برد بـه خـدا از شـر دشمنان خدا و بهترين نامهاى خدا را ياد كرد و اشاره نمود اصحاب خود را كـه نـزديـك بـيـائيـد، چـون نـزديـك آمـدنـد ايـشـان را آنـجـا بـازداشـت و خـود داخـل وادى شـد، پـس بـاد تـنـدى وزيـد نـزديـك شـد كه لشكر بر رو درافتند و از ترس قـدمـهـاى ايـشان لرزيد، پس حضرت فرياد زد كه منم علىّ بن ابى طالب عليه السّلام و وصـى رسـول خـدا و پـسـر عـمّ او، اگـر خـواهـيـد و تـوانـيـد در بـرابر من بايستيد، پس صـورتـهـا پـيـدا شد مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پيش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشير خود را به جانب راست و چـپ حـركـت مـى داد چون به نزديك آنها رسيد مانند دود سياهى شدند و بالا رفتند و ناپيدا شدند.
پس حضرت، اللّه اكْبَر گفت و از وادى بالا آمد و به نزديك لشكر ايستاد، چون آثار آنها بـرطـرف شـد صـحـابـه گـفتند: چه ديدى يا اميرالمؤ منين؟ ما نزديك بود از ترس  هلاك شويم و بر تو ترسيديم. حضرت فرمود كه چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند كـردم تـا ضـعـيف شدند و رو به ايشان تاختم و پروا از ايشان نكردم و اگر بر هيبت خود مـى مـانـدنـد هـمه را هلاك مى كردم، پس خدا كفايت شرّ ايشان از مسلمانان نمود و باقيمانده ايـشـان بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلّم رفتند كه به آن حضرت ايـمان بياورند و از او امان بگيرند و چون جناب اميرالمومنين عليه السّلام با اصحاب خود بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـرگـشـت و خـبـر را نـقـل كرد حضرت شاد شد و دعاى خير كرد براى او و فرمود كه پيش از تو آمدند آنها كه خـدا ايـشـان را بـه تـو تـرسـانـيـده بـود و مـسـلمـان شـدنـد و مـن اسـلام ايـشـان را قبول كردم.(52)
سـوم: ابـن شـهر آشوب روايت كرده است كه (تميم دارى) در منزلى از منزلهاى راه شام فـرود آمـد و چـون خـواسـت بـخـوابـد گـفـت: امـشـب مـن در امـان اهـل ايـن واديـم و ايـن قـاعـده اهـل جـاهـليـّت بـود كـه امـان از جـنـيـان اهل وادى مى طلبيدند ناگاه ندائى از آن صحرا شنيد كه پناه به خدا ببر كه جنّيان كسى را امـان نـمـى دهـند از آنچه خدا خواهد و به تحقيق كه پيغمبر امّيان مبعوث شده است و ما در (حجون) در پى او نماز كرديم و مكر شياطين برطرف شد و جنّيان را به تير شهاب از آسـمـان رانـدنـد بـرو بـه نـزد مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم رسول پروردگار عالميان.(53)
چهارم: شيخ طبرسى و غير اواز زُهْرى روايت كرده اند كه چون حضرت ابوطالب t دار فنا را وداع كـرد بـلا بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم شـديـد شـد و اهـل مـكـّه اتـفـاق بـر ايـذاء و اضرار آن حضرت نمودند، پس آن حضرت متوجّه طايف شد كه شـايـد بـعـضـى از ايـشـان ايمان بياورند؛ چون به طايف رسيد سه نفر ايشان را ملاقات نـمـود كـه ايـشـان رؤ سـاى طـايـف بـودنـد و بـرادران بـودنـد. (عـبـيـديـا ليل) و (مسعود) و (حبيب) پسران عمرو بن عمير و اسلام را بر ايشان اظهار فرمود.
يـكـى از ايـشـان گفت: من جامه هاى كعبه را دزديده باشم اگر خدا ترا فرستاده باشد. و ديگرى گفت: خدا نمى توانست از تو بهتر كسى براى پيغمبرى بفرستد؟
سـومـى گفت: واللّه، بعد از اين با تو سخن نمى گويم؛ زيرا كه اگر پيغمبر خدائى شاءن تو از آن عظيم تر است كه با تو سخن توان گفت و اگر بر خدا دروغ مى گوئى سـزاوار نـيـسـت بـا تـو سـخـن گـفتن. و استهزاء نمودند به آن حضرت و چون قوم ايشان ديدند كه سركرده هاى ايشان با آن حضرت چنين سلوك كردند در دو طرف راه صف كشيدند و سـنـگ بـر آن حـضـرت مـى انـداخـتند تا پاهاى مباركش را مجروح گردانيدند و خون از آن قدمهاى عرش پيما جارى شد، پس به جانب باغى از باغهاى ايشان آمد كه در سايه درختى قـرار گـيرد، عُتْبه و شيبه را در آن باغ ديد و از ديدن ايشان محزون گرديد؛ زيرا كه شـدَت عـداوت ايـشـان را با خدا و رسول مى دانست، چون آن دو تن حضرت را ديدند غلامى داشـتـنـد كـه او را (عـداس) مـى گـفـتـنـد و نـصـرانـى بـود از اهـل نـيـنـوا انـگـورى بـه او دادنـد و از براى آن حضرت فرستادند، چون غلام به خدمت آن حـضـرت رسـيـد حـضـرت از او پـرسـيـد كـه از اهـل كـدام زمـيـنـى؟ گـفـت: از اهل نينوا. حضرت فرمود كه از اهل شهر بنده شايسته يونس بن مَتّى. عداس گفت: تو چه مى دانى كه يونس كيست؟ حضرت فرمود كه من پيغمبر خدايم و خدا مرا از قصّه يونس خبر داده اسـت و قـصـّه يـونس را براى او نقل كرد. عداس به سجده افتاد و پاهاى آن حضرت را مى بوسيد و خون از آن پاهاى مبارك مى چكيد.
چـون عُتْبه و شيبه حال آن غلام را مشاهده كردند ساكت شدند و چون غلام به سوى ايشان برگشت گفتند: چرا براى محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلّم سجده كردى؟ و پاهاى او را بوسيدى؟ و هرگز نسبت به ما كه آقاى توئيم چنين نكردى؟ گفت: اين مرد شايسته است و خـبر داد مرا از احوال يونس بن متى پيغمبر خدا، ايشان خنديدند و گفتند: تو فريب آن را مـخـور كـه مـرد فـريبنده اى است و دست از دين (ترسائى) خود بر مدار؛ پس حضرت از ايـشـان نـاامـيـد گـرديـده بـاز بـه سـوى مـكـّه مراجعت نمود و چون به (نَخْلِه) (كه اسم موضعى است) رسيد در ميان شب مشغول نماز شد، پس در آن موضع گروهى از جنّ (نصيبين) (كه موضعى است از يمن) بر آن حضرت گذشتند و آن حضرت نماز بامداد مى كرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود چون گوش دادند و قرآن شنيدند ايمان آوردند و به سوى قوم خود برگشتند و ايشان را به اسلام دعوت نمودند.
و بـه روايـت ديـگـر حـضرت ماءمور شد كه تبليغ رسالت خود نمايد به سوى جنّيان و ايـشان را به سوى اسلام دعوت نمايد و قرآن برايشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل (نصيبين) به سوى آن حضرت فرستاد و حضرت با اصحاب خود گفت كه مـن مـاءمـور شـده ام كـه امـشـب بـر جـنيان قرآن بخوانم كى از شماها از پى من مى آيد؟ پس عبداللّه بن مسعود با آن حضرت رفت؛ عبداللّه گفت: چون به اعلاى مكّه رسيديم و حضرت داخـل دره (حـجـون) شـد خـطّى براى من كشيد و فرمود كه در ميان اين خط بنشين و بيرون مـَرو تـا مـن بـه سـوى تـو بـيـايـم، پـس آن حـضـرت رفـت و بـه نـمـاز مـشـغـول شـد و شروع كرد در تلاوت قرآن ناگاه ديدم كه سياهان بسيار هجوم آوردند كه مـيـان مـن و آن حـضرت حايل شدند كه صداى آن جناب را نشنيدم، پس ‍ پراكنده شدند مانند پـاره هاى ابر و رفتند و گروهى از ايشان ماندند و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بـيـرون آمـد و فـرمـود: آيا چيزى ديدى؟ گفتم: بلى! مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بـر خـود بـسته بودند. فرمود كه اينها جنّ نصيبين بودند. و به روايت ابن عباس هفت نفر بـودنـد و حـضرت ايشان را رسول گردانيد به سوى قوم ايشان و بعضى گفته اند نه نفر بودند.

معجزات نوع هفتم

معجزات نوع هفتم
نوع هفتم: در معجزات حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم است در اخبار از مَغْيبات. فـقـيـر گـويـد: كه ما را كافى است در اين مقام آنچه بعد از اين ذكر خواهيم كرد از اخبار امـيـرالمؤ منين عليه السّلام از غيب؛ زيرا كه آنچه اميرالمؤ منين عليه السّلام از غيب خبر دهد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم اخذ كرده و از مشكات نبوّت اقتباس كرده:
قـالَ شـيـخـنـَا الْبـهـائى رحـمه اللّه: (جَميع اَحاديثنا اِلاّ مانَدَر تنتهى إ لى اءئمتنا الاثنى عـشـروَهـُمْ يـَنـْتـهُونَ اِلَى النَّبى صلى اللّه عليه و آله و سلّم لانّ عُلومهُمْ مُقتبسَة مِنْ تلكَ المشكاة.)
لكن ما به جهت تبرك و تيمّن به ذكر چند خبر اكتفا مى كنيم:
اوّل: حـِمـْيـَرى از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت كـرده كـه حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در روز بدر اشرفى هائى كه عباس همراه داشت از او گـرفـت و از او طـلب (فـدا) نـمـود. او گـفـت: يـا رسـول اللّه مـن غـيـر ايـن نـدارم. فـرمـود: پـس چـه پـنـهـان كـردى نـزد امـّ الفـضـل زوجـه خود! عباس گفت: من گواهى مى دهم به وحدانيّت خدا و پيغمبرى تو؛ زيرا كـه هـيـچ كـس حاضر نبود به غير از خدا در وقتى كه آن را به او سپردم، پس حقّ تعالى فـرسـتـاد كـه (بـگـو بـه آنـهـا كـه در دسـت شما هستند از اسيران كه اگر خدا بداند در دل شـمـا نـيـكـى، بـه شـمـا خـواهـد داد بـهـتـر از آنـچـه از شـمـا گـرفـتـه شـده اسـت)(54) و آخـر عـبـّاس ‍ چـنان صاحب مال شد كه بيست غلام او تجارت مى كردند كه كمتر آنچه نزد هر يك بود بيست هزار درهم بود.(55)
دوم: ابـن بـابـويـه و راونـدى روايت كرده اند از ابن عباس كه ابوسفيان روزى به خدمت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم آمـد و گـفـت: يـا رسـول اللّه! مـى خـواهـم از تـو سـؤ الى بـكـنـم؟ حـضـرت فرمود كه اگر مى خواهى من بگويم كه چه مى خواهى بپرسى؟ گفت: بگو! فرمود: آمده اى كه از عمر من بپرسى كه چـنـد سـال خـواهـد شـد. گـفـت: بـلى، يـارسـول اللّه. حضرت فرمود كه من شصت و سه سـال زنـدگـانـى خـواهـم كرد. ابوسفيان گفت: گواهى مى دهم كه تو راست مى گوئى. حـضـرت فـرمـود كـه بـه زبـان گـواهـى مـى دهـى و در دل ايـمـان نـدارى! ابـن عـباس گفت: به خدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود، ابـوسـفـيـان منافق بود يكى از شواهد نفاقش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بود روزى در مـجـلسـى نـشسته بوديم و حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام در آن مجلس بـود پـس مـؤ ذن اذان گـفت چون اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّدَا رَسُولُ اللّهِ گفت، ابوسفيان گفت: كسى در اين مجلس هست كه از او بايد ملاحظه كرد؟
شخصى از حاضران گفت: نه.
ابوسفيان گفت ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داده است.
پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام گفت: خدا ديده ترا گريان گرداند اى ابوسفيان، خدا چنين كرده است او نكرده است؛ زيرا كه حق تعالى فرموده است:
(وَ رَفـَعـْنالَكَ ذِكْرَكَ)(56)؛ و بلند كرديم از براى تو نام ترا. ابوسفيان گـفت: خدا بگرياند ديده كسى را كه گفت در اينجا كسى نيست كه از او ملاحظه بايد كرد و مرا بازى داد.(57)
سـوّم: راوندى از ابوسعيد خُدْرى روايت كرده است كه در بعضى از جنگها بيرون رفتيم و نـُه نـفـر و ده نـفـر بـا يـكـديـگـر رفـيـق مـى شـديـم و عمل را ميان خود قسمت مى كرديم و يكى از رفيقان ما كار سه نفر را مى كرد و از او بسيار راضـى بـوديـم، چـون احـوالش را بـه حـضـرت عـرض كـرديـم فـرمـود: او مردى است از اهل جهنم، چون به دشمن رسيديم و شروع به جنگ كرديم آن مرد تيرى بيرون آورد و خود را كـشـت، چـون بـه حـضـرت عـرض كـردنـد فـرمـود كـه گـواهـى مـى دهـم كه منم بنده و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم و خبر من دروغ نمى شود.(58)
چـهـارم: راونـدى روايـت كـرده اسـت كـه مـردى بـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم آمد و گفت: دو روز است كه طعام نخورده ام. حضرت فـرمـود كـه بـرو بـه بـازار، چـون روز ديـگـر شـد گـفـت: يـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم ديروز رفتم به بازار و چيزى نيافتم و بى شـام خـوابـيـدم. فـرمـود كه برو به بازار، چون به بازار آمد ديد كه قافله آمده است و مـتـاعى آورده اند، پس، از آن متاع خريد و به يك اشرفى نفع از او خريدند و اشرفى را گـرفـت و بـه خـانـه بـرگشت روز ديگر به خدمت آن حضرت آمد و گفت: در بازار چيزى نيافتم. حضرت فرمود كه از فلان قافله متاعى خريدى و يك دينار ربح يافتى! گفت: بلى. فرمود: پس چرا دروغ گفتى؟ گفت: گواهى مى دهم كه تو صادقى و از براى اين انـكـار كـردم كـه بـدانم آنچه مردم مى كنند تو مى دانى يا نه و يقين من به پيغمبرى تو زيـاده گـردد؛ پـس حـضـرت فـرمـود كـه هـر كـه از مـردم بـى نـيـازى كـنـد و سـؤ ال نـكـند خدا او را غنى مى گرداند و هركه بر خود دَرِ سؤ الى بگشايد خدا بر او هفتاد دَرِ فـقر را مى گشايد كه هيچ چيز آنها را سدّ نمى كند؛ پس ‍ بعد از آن ديگر آن مرد از كسى سؤ ال نكرد و حالش نيكو شد.(59)
پـنـجـم: روايـت شـده كـه چـون جـعـفـر بـن ابـى طـالب از حـبـشـه آمـد حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم او را در سال هشتم به جنگ (مُؤْتَه) فرستاد ـ و (مؤ ته) (با همزه) نام قريه اى است از قراى بلقا كه در اراضى شام افتاده است و از آنجا تـا بـيـت المـقـدّس دو مـنزل مسافت دارد ـ پس حضرت او را با زيد بن حارثه و عبداللّه بن رَواحـه بـه تـرتـيـب امـيـر لشكر كرد، پس چون به موته رسيدند، قيصر لشكرى عظيم براى جنگ آنها آماده كرد پس هر دو لشكر زمين جنگ تنگ گرفتند و صف راست كردند؛ جعفر بن ابى طالب چون شير شميده شمشير كشيده از پيشروى صف بيرون شد و مردم را ندا در داد كـه اى مـردم! از اسـبـهـا فـرو شـويد و پياده رزم دهيد و اين سخن از براى آن گفت كه لشكر كفّار فراوان بودند خواست تا مسلمانان پياده شوند و بدانند كه فرار نتوان كرد نـاچـار نيكو كارزار كنند. مسلمانان در پذيرفتن اين فرمان گرانى كردند امّا جعفر خود از اسـب بـه زيـر آمـد و اسـب را پـى زد، پـس عَلَم را بگرفت و از هر جانب حمله در انداخت جنگ انـبـوه شـد و كـافـران حـمـله ور گـشـتـنـد و در پـيـرامـون جعفر پرّه زدند و شمشير و نيزه بـرآوردنـد و نـخـسـتين، دست راست آن حضرت را قطع كردند عَلَم را به دست چپ گرفت و هـمچنان رزم مى داد تا پنجاه زخم از پيش روى بدو رسيد و به روايتى نود و دو زخم نيزه و تـيـر داشـت، پـس دسـت چـپـش را قـطـع كـردنـد ايـن هنگام عَلَم را با هر دو بازوى خويش افـراشـتـه مـى داشـت كـافـرى چـون ايـن بديد خشمگين بر وى عبور داد و شمشير بر كمر گاهش بزد و آن حضرت را شهيد كرد و عَلَم سرنگون شد.
از جـابـر روايـت شـده كـه هـمـان روزى كـه جـعـفـر در مـُوتـَه شـهـيـد شـد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عليه و آله و سلّم در مدينه بعد از نماز صبح بر منبر برآمد و فرمود كـه الحـال بـرادران شـمـا از مـسـلمـانـان بـا مـشـركـان مـشـغـول كـارزار شـدنـد و حـمـله هـر يـك را و جـنـگ هـر يـك را نـقـل مـى كـرد تا گفت كه زيد بن حارثه شهيد شد و عَلَم افتاد، پس فرمود: عَلَم را جعفر بـرداشـت و پـيـش رفـت و متوجّه جنگ شد، پس فرمود كه يك دستش را انداختند و عَلَم را به دسـت ديـگـر گـرفـت، پـس فـرمـود كـه دسـت ديـگرش را انداختند و عَلَم را به سينه خود چـسـبـانيد، پس فرمود كه جعفر شهيد شد و عَلَم افتاد، پس ‍ فرمود كه عَلَم را عبداللّه بن رَواحـه بـرداشت و از مسلمانان فلان و فلان كشته شدند و از كافران فلان و فلان كشته شـدنـد، پـس گـفـت كـه عـبـداللّه شـهـيـد شـد و عـَلَم را خالد بن وليد گرفت و گريخت و مسلمانان گريختند.
پـس از مـنـبـر به زير آمد و به خانه جعفر رفت و عبداللّه بن جعفر را طلبيد و در دامن خود نـشانيد و دست برسرش ماليد والده او اَسْماء بِنَت عُمَيْس گفت: چنان دست بر سرش مى كشى كه گويا يتيم است! حضرت فرمود كه امروز جعفر شهيد شد و چون اين را گفت، آب از ديـده هـاى مـبـاركش روان شد. فرمود كه پيش از شهيد شدن، دستهايش بريده شد و خدا به عوض آن دستها، او را دو بال داد از زُمرّد سبز كه اكنون با ملائكه در بهشت پرواز مى كند به هرجا كه خواهد.(60)
و از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم فاطمه عليهاالسّلام را گفت برو و گريه كن بر پـسر عمّت و واثَكلاه مگو ديگر هرچه در حقّ او بگوئى راست گفته اى.(61) و بـه روايـت ديـگـر فـرمـود بر مثل جعفر بايد گريه كنند گريه كنندگان و به روايت ديـگـر حـضـرت فـاطـمـه عـليـهـاالسّلام را امر فرمود كه طعامى براى اَسْماء بِنْت عُمَيسْ بسازد و به خانه او برَوَد و او را تسلى دهد تا سه روز.(62)
فقير گويد: كه ما در اينجا اگرچه فى الجمله از رشته كلام خارج شديم لكن شايسته و مناسب بود آنچه ذكر شد.
بـالجـمـله؛ خـبـر داد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم از نامه اى كه حاطب ابنِ اَبى بـَلْتَعَة به اهل مكّه نوشته بود در فتح مكّه. و خبر داد ابوذر را به بلاها و اذيتهائى كه بـه او وارد خـواهـد شـد و آنـكـه تـنها زندگانى خواهد كرد و تنها خواهد مرد و گروهى از اهل عراق موفّق به غسل و كفن و دفن او خواهند شد. و خبر داد كه يكى از زنان من بر شترى سـوار خـواهـد شـد كه پشم روى آن شتر بسيار باشد و به جنگ وصىّ من خواهد رفت چون به منزل (حَوْاءَب) برسد سگان بر سر راه او فرياد كنند.
و خـبـر داد كـه عـمـّار را (فـئه بـاغـيه) خواهند كشت و آخر زاد او از دنيا شربتى از لَبَن بـاشـد. و خـبـر داد كـه حـضـرت زهـرا عـليـهـاالسـّلام اوّل كـسـى است از اهل بيتش كه به او ملحق خواهد شد و در مجالس بسيار، اميرالمؤ منين عليه السـّلام را خـبـر داد كـه ريشش از خون سرش خضاب خواهد شد و اميرالمؤ منين عليه السّلام پيوسته منتظر آن خضاب بود.
و هـم در مـجـالس بـسـيار، خبر داد از شهادت امام حسين عليه السّلام و اصحاب آن حضرت و مـكـان شـهـادت ايـشـان و كـشندگان ايشان و خاك كربلا را به امّ سلمه داد و خبر داد كه در هنگام شهادت حسين عليه السّلام اين خاك خون خواهد شد. و خبر داد از شهادت امام رضا عليه السـّلام و مـدفـون شـدن آن حـضـرت در خـراسـان و فـرمـود بـه زبـيـر، اوّل كـسـى كـه از عـرب بيعت اميرالمؤ منين عليه السّلام را بشكند تو خواهى بود و فرمود بـه عـبـّاس عـمـوى خـود كه واى بر فرزندان من از فرزندان تو و خبر داد كه (ارضه) صـحـيفه قاطعه را كه قريش نوشته بودند ليسيده به غير نام خدا كه در آن است. و خبر داد از بـنـاء شـهـر بـغـداد و مـردن رفـاعـة بن زيد منافق و هزار ماه سلطنت بنى اميّه و كشتن معاويه حُجْر بن عدى و اصحاب او را به ظلم. و از واقعه حرّه و كور شدن ابن عباس و زيد بن ارقم و مردن نجاشى پادشاه حبشه و كشته شدن اسود عَنْسى در يمن در همان شبى كه كشته شد.
و خـبـر داد از ولادت مـحمّد بن الحنفيه براى اميرالمؤ منين عليه السّلام و نام و كُنْيت خود را بـه او بـخـشـيـد. و خـبر داد از دفن شدن ابو ايّوب انصارى نزد قلعه قسطنطنيه الى غير ذلك.
علامه مجلسى در (حياة القلوب) بعد از تعداد جمله از معجزات آن حضرت فرموده:
(مـُؤ لف گـويـد: آنـچه از معجزات آن حضرت مذكور شد از هزار يكى و از بسيار، اندكى اسـت و جـمـيـع اقـوال و اطـوار و اخـلاق آن حـضرت معجزه بود، خصوصا اين نوع معجزه كه اخـبـار بـه امـور مـغـيـبـه اسـت كـه پـيـوسـتـه كـلام مـعـجـز نـظـام سـيـد اَنـام بـر ايـن نوع مـشـتـمـل بـوده و منافقان مى گفته اند كه سخن آن حضرت را مگوئيد كه در و ديوار و سنگ ريـزه هـا هـمـه، آن حـضـرت را خـبـر مـى دهـند از گفته هاى ما. و اگر عاقلى تفكّر نمايد و عـقـل خـود را حـَكـَم سـازد هـر حـديـثـى از احـاديـث آن حـضـرت و اهـل بـيت آن حضرت و هر كلمه از كلمات ظريفه ايشان و هر حكمى از احكام شريعت مقدّسه آن حضرت معجزه اى است شافى و خرق عادتى است.
آيا عاقلى تجويز مى كند كه يك شخص از اشخاص انسانى بدون وحى و الهام جناب مقدس سـبـحـانـى شـريـعـتـى تـوانـد احـداث نـمـود كـه اگـر بـه آن عمل نمايند امور معاش و معاد جميع خلق منتظم گردد و رخنه هاى فِتَن و نزاع و فساد به آن مـسـدود گـردد و هـر فـتـنـه و فـسادى كه ناشى شود از مخالفت قوانين حقّه او باشد و در خـصـوص هـر واقعه از بيوع و تجارات و مُضاربات و معاملات و منازعات و مواريث و كيفيت مـعـاشـرت پـدر و فـرزنـد و زن و شـوهـر و آقـا و بـنـده و خـويـشـان و اهل خانه و اهل بلد و امراء و رعايا و ساير امور قانونى مقرّر فرموده باشد كه از آن بهتر تـخـيـّل نـتوان كرد و در آداب حسنه و اخلاق كريمه در هر حديثى و خطبه اى اضعاف آنچه حكما در چندين هزار سال فكر كرده اند بيان نمايد و در معارف ربّانى و غوامض ‍ معانى در مـدت قـليـل رسـالت آن قدر بيان فرموده كه با وجود تضييع و افساد طالبان حُطام دنيا آنـچـه بـه مـردم رسـيـده تـا روز قـيامت فحول عُلما در آنها تفكر نمايند به صد هزار يك اسرار آنها نمى توانند رسيد (63) انتهى.
---------------------------------
1ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/189، تحقيق: دكتر بقاعى، بيروت.
2ـ سوره قمر (54)، آيه 1 ـ 2.
3ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/163. تحقيق: بقاعى، بيروت.
4ـ (تفسير قمى) 2/341، چاپ دارالكتاب، قم.
5ـ (مـنـاقب) خوارزمى ص 306، حديث 301، چاپ انتشارات اسلامى. (كشف اليقين). علاّمه حلّى،ص 112، چاپ انتشارات وزارت ارشاد.
6ـ (خرائج) راوندى 1/58؛ (بحار الانوار) 17/230.
7ـ (خرائج) راوندى 1/48؛ (بحار الانوار) 17/359.
8ـ (امالى) شيخ طوسى ص 341، حديث 692، مجلس 12.
9ـ (خرائج) 1/155
10ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/126.
11ـ همان ماءخذ.
12ـ همان ماءخذ 1/160.
13ـ همان ماءخذ 1/161
14ـ همان ماءخذ 1/161
15ـ (خرائج) راوندى 1/23.
16ـ (خرائج) 1/165 ـ 166؛ (بحار الانوار) 17/365.
17ـ (قصص الانبياء) راوندى ص 311، حديث 417، چاپ الهادى، قم.
18ـ (نهج البلاغه) ترجمه شهيدى ص 223، خطبه 192.
19ـ (نـاسـخ التـواريـخ) جـزء پنجم، جلد دوم، ص 115، چاپ مطبوعات دينى، قم.
20ـ (خرائج) راوندى 1/98.
21ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/159 ـ 160.
22ـ (بحار الانوار) 17/398.
23ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/138.
24ـ ر.ك: (بحار الانوار) 17/390 ـ 421، باب پنجم.
25ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/132.
26ـ (بحار الانوار) 17/397.
27ـ (قصص الانبياء) راوندى ص 286، حديث 383.
28ـ (خرائج) راوندى 1/136.
29ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/179 ـ 180؛ (قصص الانبياء) راوندى ص 312، حديث 421.
30ـ (الا غانى) ابوالفرج اصفهانى،7/7-27، (اخبارالسيّد)،مرزبانى، ص 171
31ـ ر.ك: (بحار الانوار) 18/1 ـ 45، باب 6 ـ 7.
32ـ (خرائج) راوندى 1/29، (اعلام الورى) طبرسى 1/82.
33ـ در متن (باژگونه) آمده بود.
34ـ (امـالى) سـيـد مـرتضى 1/192، (مناقب) ابن شهر آشوب 1/117؛ اشعار جعدى در ص 214 (مناقب آمده است.
35ـ (مناقب) ابن شهرآشوب، 1/118.
36ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/161 ـ 162. با مقدارى تفاوت.
37ـ (خرائج) راوندى 2/926.
38ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/174
39ـ (إ علام الورى) طبرسى 1/84 ـ 85؛ (خرائج) راوندى 1/33.
40ـ (إ علام الورى) طبرسى 1/76 ـ 77.
41ـ (بحارالانوار) 18/32 ـ 34.
42ـ (خرائج) راوندى 1/42.
43ـ ر.ك: (بحار الانوار) 18/45 ـ 75.
44ـ (تفسير قمى) على بن ابراهيم 2/212.
45ـ سوره حجر (15)، آيه 95.
46ـ (بحار الانوار) 18/53 ـ 55.
47ـ (خرائج) راوندى 1/51
48ـ (خرائج) راوندى 2/775.
49ـ (بحار الانوار) 18/64.
50ـ (حياة القلوب) علامه مجلسى 3/621.
51ـ (بحارلانوار) 18/ 89 ـ 90.
52ـ (ارشـاد) شـيـخ مـفـيـد 1/339 ـ 341، چـاپ آل البيت عليهماالسّلام، قم.
53ـ (مناقب) ابن شهر آشوب 1/121.
54ـ سوره انفال (8)، آيه 70.
55ـ (قـرب الاسـنـاد) حـمـيـرى ص 19، حـديـث 66، چـاپ آل البيت عليهماالسّلام قم.
56ـ سوره شرح (94)، آيه 4.
57ـ (قصص الانبياء) راوندى ص 293، حديث 394.
58ـ (خرائج) راوندى 1/61.
59ـ (خرائج) راوندى 1/89.
60ـ (بحار الانوار) 21/53 ـ 54.
61ـ (إ علام الورى) طبرسى 1/214.
62ـ (بحار الانوار) 21/57.
63ـ (حياة القلوب) 3/666، انتشارات سرور، قم.
-----------------------------
مرحوم شیخ عباس قمی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page