پيامبر اسلام 4440 معجزه داشت
بـدان كـه از بـراى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم معجزاتى بوده كه از بـراى غـيـر آن حـضـرت از پـيـغـمـبـران ديـگـر نبوده و نظير معجزات جميع پيغمبران از آن حـضـرت بـه ظـهـور آمـده اسـت و (ابـن شـهـر آشـوب) نـقـل كـرده كـه چـهار هزار و چهارصد و چهل بوده معجزات آن حضرت، كه سه هزار از آنها ذكر شده است.(1)
فـقـيـر گـويـد: كـه جـمـيـع اقوال و اطوار و اخلاق آن حضرت معجزه بود خصوص اِخبار آن حـضرت به غائبات چنانكه مى آيد انشاء اللّه تعالى اشاره به آن، بعلاوه آن معجزاتى كـه قـبـل از ولادت آن حـضـرت و در حـيـن ولادت شـريـفـش ظـاهـر شـده چـنـانـچـه بـر اهل اطّلاع ظاهر و هويداست و اقوى و ابقى از همه معجزات آن حضرت، قرآن مجيد است كه از اتيان به مثل آن تمامى فُصحا و بلغا عاجز گشتند و بر عجز خود گردن نهادند و هركس در مـقـابـل قـرآن كـلمـه اى چـنـد به هم پيوست مفتضح و رسوا گشت مانند مُسَيْلمه كذّاب و اَسود عَنْسى و غيره. از كلمات مُسَيْلمه است كه در برابر سوره (والذّاريات)، گفته:
(وَالزّارِعـاتِ زَرْعـا، فـَالْحـاصـِداتِ حـَصـدا، فـَالطّاحِناتِ طَحْنا، فَالْخابِزاتِ خُبْزا فَالا كِلاتِ اَكْلاً)
و در برابر سوره (كوثر)، گفته:
(اِنّا اَعْطَيْناك الْجاهِر فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَهاجِر اِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْكافِرُ)
و از كلمات اَسود است كه مقابل سوره (بروج) آورده:
(والسَّمآءِ ذاتِ الْبُرُوج والاَْرضِ ذات الْمُروُج وَالنِّسآءِ ذاتِ الْفروُج وَالخَيْلِ ذاتِ السُّرُوج وَ نَحْنُ عَلَيها نَمُوجُ بَيْنَ اللِّوى وَالْفَلُّوج)
و اين كلمات نيز از او است:
(يـا ضـَفْدَعُ بَيْنَ ضفْدَعَيْن نَقىّ نَقىّ كَم تَنقيّنَ لاَ الشّارِبُ تمنعَين وَلاَ الْمآء تَكْدُرينَ اَعْلاكِ في الْمآءِ وَ اَسْفَلُكِ فى الطّينِ)
ايـن مـعـجـزه قـرآن مجيد است كه اين كلمات ناهموار را مُسيلمه و اَسود به هم ببندند و آن را وحـى مـُنـزل گـويـنـد و در مـقـابل جماعت كثير قرائت كنند؛ زيرا كه مُسيلمه و اَسود، عرب بودند و هيچ عرب چنين كلام ناستوده نمى گويد و اگر گويد قبح آن را بداند و بر كس نـخـوانـد و كـسـى كـه خـواهـد بـر مختصرى از اعجاز قرآن مطّلع شود رجوع كند به باب چـهاردهم جلد دوم (حياة القلوب) علامه مجلسى (رضوان اللّه عليه)؛ زيرا كه اين كتاب گنجايش ذكر آن ندارد.
بالجمله، ما در اين كتاب مبارك اشاره مى كنيم به چند نوع از معجزات آن حضرت.
معجزات نوع اول
نـوع اوّل: مـعـجـزاتـى اسـت كـه مـتـعلّق است به اجرام سماويّه مانند شقّ قمر و ردّ شمس و تظليل غمام و نزول باران و نازل شدن مائده و طعامها و ميوه ها براى آن حضرت از آسمان و غير ذلك و ما در اينجا به ذكر چهار امر از آنها اكتفا مى كنيم:
شق القمر
اوّل: در شقّ قمر است:
قـال اللّه تـعـالى (اِقـْتـَربـَتِ السّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ وَ اِنْ يَرَوا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرُّ)؛(2)
يـعنى نزديك شد قيامت و به دو نيم شد ماه و اگر ببينند آيتى و معجزه اى رو مى گردانند و مى گويند سِحْرى است پيوسته.(3)
اكـثـر مـفـسـّران خـاصـّه و عـامـّه روايـت كـرده انـد كـه ايـن آيـات وقـتـى نـازل شـد كـه قريش در مكّه از آن حضرت معجزه طلب كردند حضرت اشاره به ماه فرمود، به قدرت حق تعالى به دو نيم شد و در بعضى روايات است كه آن در شب چهاردهم ذيحجة بود.(4)
ردّ الشمس
دوم: عـلمـاء خـاصـّه و عامّه به سندهاى بسيار از اسماء بنت عُمَيْس و غير او روايت كرده اند كـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم حضرت اميرالمؤ منين عليه السّلام را پى كارى فرستاد و چون وقت نماز عصر شد و نماز عصر گزاردند حضرت امير عليه السّلام آمد و نماز عصر نكرده بود، حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم سر مبارك خـود را در دامـن آن حـضـرت گـزارد و خـوابـيـد و وحـى بـر آن حـضـرت نـازل شـد و سـر خـود را به جامه پيچيده و مشغول شنيدن وحى گرديد تا نزديك شد كه آفتاب فرو رود و چون وحى منقطع شد حضرت فرمود: يا على! نماز كرده اى؟ گفت: نه يـا رسـول اللّه نـتـوانـسـتـم سـر مبارك ترا از دامن خود دور كنم. پس حضرت فرمود كه خـداوندا! على مشغول طاعت تو و طاعت رسول تو بود پس آفتاب را براى او برگردان! اسماء گفت: واللّه! ديدم كه آفتاب برگشت و بلند شد و به جائى رسيد كه بر زمينها تـابـيـد و وقـت فـضـيـلت عـصـر بـرگـشـت و حـضـرت نـماز كرد و باز آفتاب فرو رفت.(5)
ريزش باران
سـوّم:ايـضـا خـاصـّه و عـامـّه روايـت كـرده انـد كـه چـون قـبـايـل عرب با يكديگر اتّفاق كردند در اذيّت آن حضرت، حضرت فرمود كه خداوندا، عذاب خود را سخت كن بر قبايل مُضَر و بر ايشان قحطى بفرست مانند قحطى زمان يوسف؛ پـس بـاران هفت سال بر ايشان نباريد و در مدينه نيز قحطى به هم رسيد، اعرابى به خـدمـت آن حـضـرت آمد و از جانب عرب استغاثه كرد كه درختان ما خشكيد و گياههاى ما منقطع گـرديـد و شـيـر در پـسـتـان حـيوانات و زنان ما نمانده و چهار پايان ما هلاك شدند؛ پس حضرت برمنبر آمد وحمد ثناى حق تعالى ادا نمود و دعاى باران خواند و در اثناى دعاى آن حـضـرت بـاران جـارى شـد و يـك هـفـتـه بـاريـد و چـنـدان بـاران آمـد كـه اهل مدينه به شكايت آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! مى ترسيم غرق شويم و خانه هاى ما منهدم شود؛ پس حضرت اشاره فرمود به سوى آسمان و گفت:
(اَللّ هـُمّ حـَوالَيـْنـا وَلا عـَلَيْنا)، خداوندا، بر حوالى ما بباران و بر ما مباران. و به هر طـرف كـه اشاره مى فرمود ابر گشوده مى شد پس ابر از مدينه برطرف شد و بر دور مـديـنـه مـانـنـد اكليل حلقه شد و بر اطراف مانند سيلاب مى باريد و بر مدينه يك قطره نـمـى بـاريـد و يـك مـاه سيلاب در رودخانه ها جارى بود؛ پس حضرت فرمود: واللّه اگر ابوطالب زنده مى بود ديده اش روشن مى شد.
بعضى از اصحاب عرض كردند: مگر اين شعر را از او به خاطر آورديد؟
شعر:
وَاَبْيَضُ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ بِوَجْهِهِ
آن حضرت فرمود: چنين باشد.(6)
تسبيح گفتن انگور
چـهـارم: بـه سـنـد مـعـتبر از امّ سلمه منقول است كه روزى فاطمه عليهاالسّلام آمد به نزد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم و امـام حسن و امام حسين را برداشته بود و حـريـره سـاخـتـه بـود و بـا خود آورده بود چون داخل شد حضرت فرمود كه پسر عمّت را بـراى مـن بطلب. چون اميرالمؤ منين عليه السّلام حاضر شد امام حسن را در دامن راست و امام حـسـين را در دامن چپ و على و فاطمه را در پيش رو و پسِ سر خود نشانيد و عباى خيبرى بر ايـشـان پـوشـانـيـد و سـه مـرتـبـه گـفـت: خـداونـدا! ايـنـهـا اهل بيت من اند؛ پس از ايشان دور گردان شكّ و گناه را و پاك گردان ايشان را پاك كردنى. و مـن در مـيـان عـَتـَبـه در ايـسـتـاده بـودم، گـفـتـم: يـا رسـول اللّه! مـن از ايـشـانم؟ فرمود: كه بازگشت تو به خير است امّا از ايشان نيستى. پـس جـبـرئيـل آمـد و طـبـقـى از انـار و انـگـور بـهـشـت آورد چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم انـار و انـگـور را در دست گرفت هر دو تسبيح خدا گـفتند و آن حضرت تناول نمود؛ پس به دست حسن و حسين داد و در دست ايشان سبحان اللّه گـفـتـنـد و ايـشـان تـنـاول نـمـودنـد؛ پس به دست على عليه السّلام داد تسبيح گفتند و آن حـضـرت تـنـاول نـمـود؛ پـس شـخـصـى از صحابه داخل شد و خواست كه از انار و انگور بـخـورد. جـبـرئيـل گفت: نمى خورد از اين ميوه ها مگر پيغمبر يا وصىّ پيغمبر يا فرزند پيغمبر.(7)
معجزات نوع دوم
نوع دوم: معجزاتى است كه از آن حضرت در جمادات و نباتات ظاهر شده مانند سلام كردن سـنـگ و درخـت بـر آن حـضـرت (8) و حـركـت كـردن درخـت بـه امـر آن حـضـرت (9) و تـسـبـيـح سـنـگـريـزه در دسـت آن حـضـرت (10) و حـنـيـن جذع (11) و شـمـشـيـر شـدن چـوب بـراى عـُكـّاشـه در بـَدْر (12) و براى عـبـداللّه بـن جـَحـْش در اُحـُد (13) و شـمـشـيـر شـدن بـرگ نـخـل بـراى ابـودُجـانـه بـه مـعـجزه آن حضرت (14) و فرو رفتن دستهاى اسب سـُراقـه بـر زمـيـن در وقـتـى كـه بـه دنـبـال آن حـضـرت رفـت در اوّل هجرت (15) و غير ذلك و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:
درخت حَنّانه
اوّل: خـاصـّه و عـامـّه بـه سـنـدهـاى بـسـيـار روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم بـه مـدينه هجرت نمود و مسجد را بنا كرد در جانب مـسجد درخت خرمائى خشك كهنه بود و هرگاه كه حضرت خطبه مى خواند بر آن درخت تكيه مى فرمود پس مردى آمد و گفت: يا رسول اللّه، رخصت ده كه براى تو منبرى بسازم كه در وقـت خـطـبـه بـر آن قـرارگـيـرى و چون مرخص شد براى حضرت منبرى ساخت كه سه پـايـه داشـت و حـضـرت بـر پـايـه سـوّم مـى نـشـسـت، اوّل مـرتـبـه كه آن حضرت بر منبر برآمد آن درخت به ناله آمد، مانند ناله اى كه ناقه در مـفارقت فرزند خود كند؛ پس حضرت از منبر به زير آمد و درخت را در برگرفت تا ساكن شد؛ پس حضرت فرمود: اگر من آن را در بر نمى گرفتم تا قيامت ناله مى كرد و آن را (حـَنـّانه) مى گفتند و بود تا آنكه بنى اميّه مسجد را خراب كردند و از نو بنا كردند و آن درخـت را بـريـدنـد(16) و در روايـت ديـگـر مـنـقـول اسـت كـه حـضـرت فـرمـود كـه آن درخـت را كـنـدنـد و در زيـر مـنـبـر دفـن كردند.(17)
درخت متحرّك
دوم: در نـهـج البـلاغـه و غـيـر آن، از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام مـنـقـول اسـت كه فرمود من با حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم بودم روزى كه اشـراف قـريـش بـه خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: يا محمّد، تو دعوى بزرگى مى كنى كـه پـدران و خـويـشـان تـو نـكـرده انـد و مـا از تـو امـرى سـؤ ال مـى كـنـيـم اگـر اجـابـت مـا مـى نـمـائى مـى دانـيـم كـه تـو پـيـغـمـبـرى و رسـول و اگـر نـكـنـى مـى دانـيـم كـه سـاحـر و دروغـگـوئى. حـضـرت فـرمـود كـه سـؤ ال شـمـا چـيـسـت؟ گفتند: بخوانى از براى ما اين درخت را كه تا كنده شود از ريشه خود و بيايد در پيش تو بايستد، حضرت فرمود كه خدا بر همه چيز قادر است، اگر بكند شما ايمان خواهيد آورد؟ گفتند: بلى، فرمود كه من مى نمايم به شما آنچه طلبيديد و مى دانم كه ايمان نخواهيد آورد و در ميان شما جمعى هستند كه كشته خواهند شد در جنگ بدر و در چاه بدر خواهند افتاد و جمعى هستند كه لشكرها برخواهند انگيخت و به جنگ من خواهند آورد؛ پس فـرمـود: اى درخـت! اگـر ايـمـان بـه خـدا و روز قـيـامـت دارى و مـى دانـى كـه مـن رسـول خدايم پس كنده شو با ريشه هاى خود تا بايستى در پيش من به اذن خدا. پس به حـقّ آن خـداونـدى كـه او را بـه حـقّ فرستاد كه آن درخت با ريشه ها كنده شد از زمين و به جـانـب آن حضرت روانه شد با صوتى شديد و صدائى مانند صداى بالهاى مرغان، تا نـزد آن حـضـرت ايـسـتاد و سايه بر سر مبارك آن حضرت انداخت و شاخ بلند خود را بر سـر آن حـضـرت گشودوشاخ ديگر بر سرمن گشود و من در جانب راست آن حضرت ايستاده بودم چون اين معجزه نمايان را ديدند از روى علوّ و تكبّر گفتند: امر كن او را كه برگردد و بـه دو نـيـم شـود و نـصـفـش بيايد و نصفش در جاى خود بماند. حضرت آن را امر كرد و بـرگـشـت و نـصـفـش جـدا شـد و بـا صـداى عـظيم به نهايت سرعت دويد تا به نزديك آن حـضـرت رسـيـد. گـفـتـنـد: بـفـرمـا كـه ايـن نـصـف بـرگـردد و بـا نـصـف ديـگـر مـتـّصل گردد. حضرت فرمود و چنان شد كه خواسته بودند؛ پس من گفتم: لا اِلهَ اِلا اللّهُ! اوّل كـسـى كه به تو ايمان مى آورد منم و اوّل كس كه اقرار مى كند كه آنچه درخت كرد از بـراى تـصـديـق پـيغمبرى و تعظيم تو كرد منم؛ پس همه آن كافران گفتند: بلكه ما مى گـوئيـم كـه تـو سـاحـر و كـذّابـى و جـادوهـاى عـجـيـب دارى و تـرا تصديق نمى كند مگر مثل اين كه در پهلوى تو ايستاده است.(18)
شباهت درخت متحرك با جريان ابرهه
فـقـيـر گـويد: كه (صاحب ناسخ) نگاشته كه اين معجزه كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السـّلام از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم در تـحـريـك درخـت نقل فرموده با قصّه (ابرهه) و ظهور ابابيل مشابهتى دارد؛ زيرا كه على عليه السّلام خود را وصىّ پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلّم و امام مفترض الطّاعة مى شمرد و خود را صـادق و مـصـدّق مى دانست در مسجد كوفه بر فراز منبر وقتى كه بيست هزار كس در پاى مـنـبـر او گـوش بـر فـرمـان او داشـتـنـد نـتـوانـد بـود كـه بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم دروغ بـندد و بگويد پيغمبر درخت را پيش خود خـوانـد و درخـت فـرمـانـبـردار شـد؛ چـه ايـن هنگام كه على عليه السّلام اين روايت مى كرد جـماعتى حاضر بودند كه با على عليه السّلام هنگام تحريك درخت حاضر بودند و خطبه امـيـرالمـؤ منين عليه السّلام را كس نتواند تحريف كرد؛ چه هيچ كس را اين فصاحت و بلاغت نـبوده و بر زيادت از صدر اسلام تا كنون خُطَب آن حضرت در نزد عُلما مضبوط و محفوظ است. انتهى.(19)
درخت هميشه سبز
سـوّم: راونـدى از حـضـرت صـادق عـليـه السـّلام روايـت كـرده اسـت كـه چـون حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم به سوى (جِعرانه) (نام موضعى است) برگشت در جـنـگ حـُنين و قسمت كرد غنايم را در ميان صحابه، صحابه از پى آن حضرت مى رفتند و سـؤ ال مـى كردند و حضرت به ايشان عطا مى فرمود تا اينكه ملجاء كردند آن حضرت را كه به سوى درختى رفت و به درخت پشت خود را چسبانيد و باز هجوم آوردند و آن حضرت را آزار مـى كـردند تا آنكه پشت مباركش مجروح شد و ردايش بر درخت بند شد پس از پيش درخت به سوى ديگر رفت و فرمود كه رداى مرا بدهيد واللّه كه اگر به عدد درختهاى مكّه و يـمـن گـوسـفـنـد داشـتـه بـاشـم هـمـه را در مـيـان شـما قسمت خواهم كرد و مرا ترسنده و بـخـيـل نـخـواهـيـد يـافـت. پـس در ماه ذيقعده از جعرانه بيرون رفت و از بركت پشت مبارك هـرگـز آن درخـت را خـشـك نـديـدنـد و پـيـوسـتـه تـر و تـازه بـود در هـمـه فصل كه گويا هميشه آب بر آن مى پاشيدند.(20)
تازيانه نورانى
چـهـارم: (ابـن شـهـر آشـوب) روايـت كـرده كـه قـريـش طـُفـَيـْل بـن عـَمـْرو را گـفـتـنـد كـه چـون در مـسـجـدالحـرام داخـل شـوى پـنبه در گوشهاى خود پر كن كه قرآن خواندن محمّد صلى اللّه عليه و آله و سـلّم را نـشـنوى مبادا ترا فريب دهد؛ چون داخل مسجد شد هر چند پنبه در گوش خود بيشتر فـرو مـى بـرد صداى آن حضرت را بيشتر مى شنيد پس به اين معجزه مسلمان شد و گفت: يـا رسـول اللّه! مـن در مـيـان قوم خود سركرده و مطاع ايشانم، اگر به من علامتى بدهى ايـشـان را بـه اسلام دعوت مى كنم. حضرت فرمود: خداوندا، او را علامتى كرامت كن؛ چون بـه قـوم خـود بـرگـشـت از سـر تـازيـانـه او نـورى مـانـنـد قنديل ساطع بود.(21)
معجزات نوع سوم
نـوع سـوّم: مـعـجـزاتـى اسـت كـه در حـيـوانـات ظـاهـر شـده، مـانـند تكلّم كردن گوساله آل ذريـح و دعـوت او مـردم را بـه نـبـوّت آن حـضـرت (22) و تـكـلّم اطفال شيرخواره با آن حضرت (23) و تكلّم گرگ و شتر و سوسمار و يعفور و گـوسـفند زهرآلوده و غير ذلك (24) از حكايات بسيار و ما در اينجا اكتفا مى كنيم به ذكر چند امر:
تقاضاى آهو از پيامبر
اوّل: راونـدى و ابـن بـابـويـه از امّ سـلمـه روايـت كـرده انـد كـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم در صحرائى راه مى رفت ناگاه شنيد كه منادى ندا مى كـند: يا رسول اللّه! حضرت نظر كرد كسى را نديد؛ پس بار ديگر ندا شنيد و كسى را نديد و در مرتبه سوّم كه نظر كرد آهوئى را ديد كه بسته اند، آهو گفت: اين اعرابى مرا شـكـار كـرده اسـت و مـن دو طـفـل در ايـن كـوه دارم مرا رها كن كه بروم و آنها را شير بدهم و برگردم. فرمود: خواهى كرد؟ گفت: اگر نكنم خدا مرا عذاب كند مانند عذاب عشّاران؛ پس حـضـرت آن را رها كرد تا رفت و فرزندان خود را شير داد و به زودى برگشت و حضرت آن را بـسـت. چـون اعـرابـى آن حـال را مـشـاهـده كـرد گـفـت: يـا رسـول اللّه! آن را رهـا كـن. چـون آن را رهـا كـرد دويـد و مـى گـفـت: اَشـْهـَدُ اَن لا اِل هَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّكَ رَسُولُ اللّهِ و (ابن شهر آشوب) روايت كرده است كه آن آهو را يهودى شـكـار كـرده بـود و چـون بـه نـزد فـرزنـدان خـود رفـت و قـصـّه خـود را بـراى ايـشـان نـقـل كـرد گـفـتند: حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم ضامن تو گرديده و منتظر اسـت، مـا شـيـر نـمـى خـوريـم تـا بـه خـدمت آن حضرت برويم؛ پس به خدمت آن حضرت شـتـافـتـنـد و بـر آن حـضـرت ثـنـا گفتند و آن دو (آهو بچه) روهاى خود را بر پاى آن حـضـرت مـى مـاليـدنـد؛ پـس يـهـودى گريست و مسلمان شد و گفت آهو را رها كردم و در آن مـوضـع مـسـجـدى بـنـا كـردنـد و حـضرت زنجيرى در گردن آن آهوها براى نشانه بست و فرمود كه حرام كردم گوشت شما را بر صيّادان.(25)
شكايت شتر
دوم: جـمـاعـتى از مشايخ به سندهاى بسيار از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كـه روزى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سلّم نشسته بود ناگاه شترى آمد و نـزديـك آن حـضـرت خـوابـيـد سـر را بـر زمـيـن گـذاشـت و فـرياد مى كرد؛ عمر گفت: يا رسـول اللّه، ايـن شـتـر تـرا سـجـده كـرد و مـا سـزاوارتريم به آنكه ترا سجده كنيم. حضرت فرمود: بلكه خدا را سجده كنيد اين شتر آمده است شكايت مى كند از صاحبانش و مى گـويـد كـه مـن از مـلك ايـشـان بـه هـم رسـيـده ام و تـا حـال مـرا كـار فـرمـوده انـد و اكـنون كه پير و كور و نحيف و ناتوان شده ام مى خواهند مرا بـكـشـنـد و اگـر امر مى كردم كه كسى براى كسى سجده كند هر آينه امر مى كردم كه زن بـراى شـوهر سجده كند (26) پس حضرت فرستاد و صاحب شتر را طلبيد و فـرمـود كـه اين شتر از تو چنين شكايت مى كند. گفت: راست مى گويد ما وليمه داشتيم و خـواسـتـيـم كـه آن را بـكـشـيـم حـضـرت فـرمـود كـه آن را نـكـشـيـد صـاحـبـش گـفـت چـنـيـن باشد.(27)
سـوّم: راونـدى و غـيـر او از مـحدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه (سفينه) آزاد كرده حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم گفت كه حضرت مرا به بعضى از جنگها فـرستاد و بر كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بـر تـخته اى بند شدم موج مرا به كوهى رسانيد و در ميان دريا چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرّر چنين شد تـا در آخـر مـرا بـه ساحل رسانيد و در ميان دريا مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم و گفتم: من بنده تو و آزاد كرده پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلّط مى گـردانـى؟! پـس در دلم افـتـاد كـه گـفـتـم: اى سـَبـُع! مـن سـفـيـنـه ام مـولاى رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار. واللّه كـه چـون ايـن را گـفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود را گـاهـى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد پس خـوابـيـد و اشـاره كرد به سوى من كه سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جـزيـره رسـانـيـد كه در آنجا درختان ميوه بسيار و آبهاى شيرين بود؛ پس اشاره كرد كه فرود آى و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند گـرفـتم و عورت خود را با آنها پوشانيدم و از آن برگها خُرجينى ساختم و از آن ميوه ها پـر كـردم و جـامـه اى كه با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم كه اگر مرا به آب احـتـيـاج شـود آن بـيـفشرم و بياشامم. چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد كه سوار شو چـون سـوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد ناگاه ديدم كشتى در ميان دريا مى رود پس جامه خود را حركت دادم كه ايشان مرا ديدند و چون به نزديك آمدند و مرا بر شير سـوار ديـدنـد بـسـيـار تـعـجـّب كـردنـد و تـسـبـيـح و تـهـليـل خـدا كـردنـد. مـى گفتند: تو كيستى؟ از جنّى يا از انسى؟ گفتم: من سفينه مولاى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشم و اين شير براى رعايت حق آن بشير نـذيـر اسير من گرديده و مرا رعايت مى كند؛ چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و كشتى را لنگر افكندند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيدند و جامه ها بـراى من فرستادند كه من بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كـرد كـه مـن چـه مى كنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت كـه بـيـا بـر دوش مـن سـوار شـو تـا تـو را بـه كـشـتـى بـرسانم نبايد شير رعايت حق رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را زياده از امت او بكند؛ پس من به نزد شير رفتم و گـفـتم: خدا ترا از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم جزاى خير بدهد؛ چون اين را گـفـتـم، واللّه ديـدم كـه آب از ديـده اش فـرو ريـخـت و از جـاى خـود حـركـت نـكـرد تـا مـن داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم.(28)
چـهـارم: مـشـايـخ حـديـث روايـت كـرده انـد كـه چـون حـضـرت رسـول صلى اللّه عليه و آله و سلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد. روزى در بيابانى براى قضاء حاجت دور شد و موزه خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو سـاخت و چون خواست كه موزه را بپوشد مرغ سبزى ـ كه آن را (سبز قبا) مى گويند ـ از هوا فرود آمد موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد؛ پس موزه را انداخت مار سياهى از مـيانش بيرون آمد و به روايت ديگر مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب حضرت نهى فرمود از كشتن آن.(29)
فـقـيـر گـويـد: كـه نـظـيـر ايـن از حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام نقل شده و آن چنان است كه (ابوالفرج) از (مدائنى) روايت كرده كه سيّد حميرى سوار بـر اسـب در كـنـاسـه كـوفـه ايـسـتـاد و گـفـت: هـر كـس يـك فضيلت از على عليه السّلام نقل كند كه من او را به نظم نياورده باشم اين اسب را با آنچه بر من است به او خواهم داد؛ پـس مـحـدّثين شروع كردند به ذكر احاديثى كه در فضيلت آن حضرت بود و سيّد اشعار خـود را كـه مـتـضـمـّن آن فـضـيـلت بـود انـشـاد مـى كـرد تـا آنكه مردى او را حديث كرد از ابـوالزَّغـْل المـرادى كـه گـفـت: خـدمـت امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـّلام بـودم كـه مـشـغـول تـطـهـيـر شـد از بـراى نـمـاز و مـوزه خـود را از پـاى بـيـرون كـرد مـارى داخل كفش آن جناب شد پس زمانى كه خواست كفش خود را بپوشد غُرابى پيدا شد و موزه را ربـود و بـالا بـرد و بيفكند، آن مار از موزه بيرون شد سيّد تا اين فضيلت را شنيد آنچه وعده كرده بود به وى عطا كرد آنگاه آن را در شعر خود درآورد و گفت:
شعر:
اَلا يا قَوْمُ لِلْعَجَبِ الْعُجابِ