فصل پنجم: در ذكر حكايات و قصص آنان كه در غيبت كبرى خدمت امام زمان (ع) مشرف شده اند

(زمان خواندن: 56 - 112 دقیقه)

چـه آنـكه در حال شرفيابى شناختند آن جناب را يا پس از مفارقت معلوم شد از روى قرائن قطعيه كه آن جناب بود و آنانكه واقف شدند بر معجزه اى از آن جناب در بيدارى يا خواب يا بر اثرى از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت.
بدان كه شيخ ما در (نجم ثاقب) در اين باب صد حكايت ذكر كرده و ما در اين كتاب مـبـارك بـه ذكـر بيست و سه حكايت از اين حكايات اكتفا مى كنيم و دو حكايت كه يكى حكايت حـاج عـلى بغدادى و ديگرى حكايت حاج سيد احمد رشتى باشد در (مفاتيح الجنان) نقل كرديم.
شفا يافتن اسماعيل هرقلى
حـكـايـت اول ـ قـصـه اسـمـاعـيـل هـرقـلى اسـت: عـالم فاضل على بن عيسى اربلى در (كشف الغمه) مى فرمايد كه خبر داد مرا جماعتى از ثـقـات بـرادران مـن كـه در بـلاد حـله شـخـصـى بـود كـه او را اسـمـاعـيـل بـن حـسـن هـرقـلى مـى گـفـتـنـد، از اهـل قـريـه اى بـود كـه آن را (هـرقـل) مـى گـويـنـد وفات كرد در زمان من، و من او را نديدم حكايت كرد از براى من پـسـراو شـمـس الدّين، گفت: حكايت كرد از براى من پدرم كه بيرون آمد در وقت جوانى در ران چـپ او چـيـزى كـه آن را (تـوثـه) مى گويند به مقدار قبضه آدمى و در هر فـصـل بـهـار مى تركيد و از آن خون و چرك مى رفت و اين الم او را از همه شغلى باز مى داشـت، بـه حله آمد و به خدمت رضى الدّين على بن طاوس رفت و از اين كوفت شكوه نمود. سـيـد، جـراحـان حـله را حـاضـر نـموده آن را ديدند و همه گفتند: اين توثه بر بالاى رگ اكـحـل بـر آمـده اسـت، و عـلاج آن نـيـسـت الا بـه بـريـدن و اگـر ايـن را ببريم شايد رگ اكـحـل بـريـده شـود و آن رگ هـرگـاه بـريـده شـد اسـمـاعـيل زنده نمى ماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است مرتكب آن نمى شويم. سيد بـه اسـمـاعـيـل گـفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بـغـداد بـنـمـايـم شـايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد، به بغداد آمد و اطـبـاء را طـلبـيـد آنـهـا نـيـز جـمـيـعـا هـمـان تـشـخـيـص ‍ كـردنـد و هـمـان عـذر گـفـتـنـد. اسـمـاعـيل دلگير شد، سيد مذكور به او گفت: حق تعالى نماز تو را با وجود اين نجاست كـه بـه آن آلوده اى قـبـول مـى كـنـد و صـبـر كـردن در ايـن الم بـى اجـرى نـيـسـت، اسماعيل گفت: پس چون چنين است به سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدى عليهم السلام مى برم؛ و متوجه سامره شد.
صـاحـب (كشف الغمه) مى گويد: از پسرش شنيدم كه مى گفت از پدرم شنيدم كه گـفـت: چـون بـه آن مـشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين امام على نقى و امام حسن عسكرى عليهما السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم و به صـاحـب الا مر عليه السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته و غـسل زيارت كردم و ابريقى كه داشتم آب كردم و متوجه مشهد شدم كه يكبار ديگر زيارت كـنـم، بـه قـلعـه نـرسـيـده چـهـار سـوار ديدم كه مى آيند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء خانه داشتند گمان كردم كه مگر از ايشان باشند چون به من رسيدند ديدم كه دو جـوان شـمـشير بسته اند يكى از ايشان خطش رسيده بود و يكى پيرى بود پاكيزه وضع كه نيزه اى در دست داشت و ديگرى شمشيرى حمايل كرده و فرجى بر بالاى آن پوشيده و تـحـت الحـنك بسته و نيزه اى به دست گرفته، پس آن پير در دست راست قرار گرفت و بـن نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجى در ميان راه نـمـانـده بر من سلام كردند جواب سلام دادم، فرجى پوش گفت: فردا روانه مى شوى؟ گـفتم: بلى، گفت: پيش آى تا ببنيم چه چيز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسيد كه اهـل بـاديـه احـتـزارى از نـجـاسـت نـمـى كـنـنـد و تـو غـسـل كـرده و رخـت را بـه آب كـشيده اى و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بـهـتـر باشد، در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحت نـهـاده فـشـرد چـنـانـچـه بـه درد آمـد و راسـت شـد بـر زمـيـن قـرار گـرفـت، مـقـارن آن حـال شـيخ گفت: (اَفْلَحْتَ يااِسْماعيل)! من گفتم: (اَفْلَحْتُمْ). و در تعجب افـتـادم كـه نـام مـرا چـه مـى داند، باز همان شيخ كه به من گفت خلاص شدى و رستگارى يافتى گفت: امام است امام! من دويده ران و ركابش را بوسيدم، امام عليه السلام روان شد و من در ركابش مى رفتم و جزع مى كردم، به من فرمود: برگرد! من گفتم: هرگز از تو جـدا نـمـى شـوم، باز فرمود: بازگرد كه مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعـاده كـردم. پـس آن شـيـخ گـفت: اى اسماعيل! شرم ندارى كه امام دوبار فرمود برگرد خـلاف قـول او مـى نـمـايـى؟! ايـن حـرف در مـن اثر كرد پى ايستادم و چون قدمى چند دور شـدنـد بـاز بـه مـن ملفت شده فرمود: چون به بغداد رسى مستنصر تو را خواهد طلبيد و به تو عطايى خواهد كرد از او قبول مكن و به فرزندم رضى بگو كه چيزى در باب تو بـه عـلى بـن عـوض بـنـويـسد كه من به او سفارش مى كنم كه هرچه تو خواهى بدهد، من هـمـانـجـا ايـسـتـاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تاءسف بسيار خورده ساعتى همانجا نـشـسـتـم و بعد از آن به مشهد برگشتم. اهل مشهد چون مرا ديدند گفتن حالتت متغير است، آزارى دارى؟ گـفـتـم: نـه، گـفـتـنـد: بـا كـسى جنگى و نزاعى كرده اى؟ گفتم: نه، اما بگوييد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند ديديد؟ گفتند: ايشان از شرفاء باشند. گـفـتـم: شـرفـاء نـبـودند بلكه يكى از ايشان امام بود! پرسيدند كه آن شيخ يا صاحب فرجى؟ گفتم: صاحب فرجى، گفتند: زحمت را به او نمودى؟ گفتم: بلى، آن را فشرد و درد كـرد پـس ران مـرا بـاز كـردنـد اثـرى از آن جـراحت نبود و من خود هم از دهشت به شك افـتـادم و ران ديـگـر را گـشـودم اثـرى نـديـدم. در ايـن حـال خـلق بـر مـن هـجـوم كـردنـد و پـيـراهـن مـرا پـاره پـاره نـمـودنـد و اگـر اهـل مشهد مرا خلاص  نمى كردند در زير دست و پا رفته بودم و فرياد و فغان به مردى كه ناظر بين النهرين بود رسيد و آمد ماجرا را شنيد و رفت كه واقعه را بنويسد و من شب در آنـجـا مـاندم، صبح جمعى مرا مشايعت نمودند و دو نفر همراه كردند و برگشتند و صبح ديـگـر بـر در شـهـر بـغـداد رسـيـدم ديـدم كـه خـلق بـسـيـار بـر سـر پـل جـمع شده اند و هر كس مى رسد از او اسم و نسبش را مى پرسيدند چون من رسيدم و نام مـرا شـنـيدند بر سر من هجوم كردند رختى را كه ثانيا پوشيده بودم پاره پاره كردند و نزديك بود كه روح از بدن من مفارقت نمايد كه سيد رضى الدّين با جمعى رسيد و مردم را از مـن دور كـرد و نـاظـر بـيـن النـهـريـن نـوشـتـه بـود صـورت حـال را و بـه بغداد فرستاده و ايشان را خبر كرده بود سيد فرمود اين مردي كه مي گويند شفا يافته تويي كه اين غوغا را در اين شهر انداخته اي؟ گفتم: بلي، از اسب به زير آمده ران مرا باز كرد و چون زخم مرا ديده بود و از آن اثري نديد ساعتي غش كرد و بي هوش شد و چون به خود آمد گفت: وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد اين طور نوشته آمده و مي گويند آن شخص به تو مربوط است زود خبر او را به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزير كه قمي بود برده گفت كه اين مرد برادر من و دوست ترين اصحاب من است، وزير گفت: قصه را به جهت من نقل كن. از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل كردم. وزير في الحال كسان به طلب اطبا و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت: شما زخم اين مرد را ديده ايد؟ گفتند: بلي، پرسيد كه دواي آن چيست؟ همه گفتند: علاج آن منحصر بريدن است و اگر ببرند مشكل است كه زنده بماند؟ پرسيد: بر تقديري كه نميرد تا چندگاه آن زخم به هم آيد؟ گفتند: اقلا" دو ماه آن جراحت باقي خواهد بود و بعد از آن شايد مندمل شود وليكن در جاي آن گودي سفيد خواهد ماند كه از آن جا موي نرويد. باز پرسيد كه شما چند روز شد كه زخم او را ديده ايد؟ گفتند: امروز روز دهم است. پس وزير ايشان را پيش طلبيد و ران مرا برهنه كرد ايشان ديدند كه با ران ديگر اصلا تفاوتي ندارد و اثري به هيچ وجه از آن كوفت نيست، در اين وقت يكي از اطبا كه از نصاري بود صيحه زد و گفت: والله هذا من عمل المسيح، يعني به خدا قسم! اين شفا يافتن نيست مگر از معجزه عيسي بن مريم. وزير گفت: چون عمل هيچ يك از شما نيست من مي دانم عمل كيست. و اين خبر به خليفه رسيد وزير را طلبيد وزير اطبا را با خود به نزد خليفه برد و مستنصر مرا گفت كه آن قصه را بيان كنم و چون نقل كردم و به اتمام رسانبدم خادمي را گفت كه كيسه را كه در آن هزار دينار بود حاضر كرد. مستنصر به من گفت: مبلغ را نفقه خود كن. من گفتم: حبه از آن را نتوانم كرد. گفت از كي مي ترسي؟ گفت: از كي ميترسي؟ گفت از آن كه عـمـل او اسـت زيـرا كـه او امـر فـرمـود كـه از ابـوجـعـفـر چـيـزى قبول مكن، پس خليفه مكدر شده بگريست.
و صاحب (كشف الغمه) مى گويد كه از اتفاقات حسنه اينكه روزى من اين حكايت را از براى جمعى نقل مى كردم چون تمام شد دانستم كه يكى از آن جمع شمس الدّين محمّد پسر اسـمـاعـيل است و من او را نمى شناختم از اين اتفاق تعجب نموده گفتم: تو ران پدرت را در وقـت زخـم ديـده بـودى؟ گـفـت: در آن وقـت كـوچـك بـودم ولى در حـال صـحـت ديـده بـودم و مـو از آنـجـا بـرآمـده بـود و اثـرى از آن زخـم نـبـود، پـدرم هـر سـال يـكـبار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدتها در آنجا به سر مى برد و مى گريست و تاءسف مى خورد و به آرزوى آنكه مرتبه ديگر آن حضرت را ببيند در آنجا مى گـشـت و يـكـبـار ديـگـر آن دولت نـصـيـبـش نـشـد و آنـچـه مـن مـى دانـم چـهـل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و در حسرت ديدن صاحب الا مر عليه السلام از دنيا رفت.(1)
نوشتن كاغذ براى ديدار امام زمان عليه السلام
حكايت دوم ـ كه در آن ذكرى است از تاءثير رقعه استغاثه: عالم صالح تقى مرحوم سيد مـحـمـّد پـسـر جـناب سيد عباس كه حال زنده و در قريه جب شيث (2) از قراى جـبـل عـامـل سـاكـن اسـت و او از بـنـى اعـمـام جـنـاب سـيـد نبيل و عالم متبحر جليل سيد صدرالدّين عاملى اصفهانى صهر شيخ فقهاء عصره شيخ جعفر نـجـفـى رحـمـه اللّه اسـت. سـيد محمّد مذكور به واسطه تعدى حكام جور كه خواستند او را داخـل در نـظـام عـسـكـريـه كـنند از وطن متوارى شده با بى بضاعتى به نحوى كه در روز بـيـرون آمـدن از جـبـل عـامـل جـز يـك قـمـرى كـه عـشـر قران است چيزى نداشت و هرگز سؤ ال نـكـرد و مـدتـى سـياحت كرد و در ايام سياحت در بيدارى و خواب عجايب بسيار ديده بود بالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانيه سمت قبلى [قبله؟] مـنـزلى گرفت و در نهايت پريشانى مى گذرانيد و بر حالش جز دو سه نفر كسى مطلع نبود تا آنكه مرحوم شد.
و از وقـت بـيـرون آمـدن از وطـن تـا زمـان فـوت پـنـج سـال طول كشيد و با حقير مراوده داشت بسيار عفيف و با حيا و قانع و در ايام تعزيه دارى حـاضـر مـى شـد و گاهى از كتب ادعيه عاريه مى گرفت و چون بسيارى از اوقات زياده از چـنـد دانـه خـرمـا و آب چـاه صحن شريف بر چيزى متمكن نبود لذا به جهت وسعت رزق مواظبت تامى از ادعيه ماءثور داشته و گويا كمتر ذكرى و دعائى بود كه از او فوت شده باشد غـالب شـب و روز مـشـغـول بـود، وقـتى مشغول نوشتن عريضه شد خدمت حضرت حجت عليه السـلام و بـنـا گـذاشـت كـه چـهـل روز مـواظـبـت كـنـد بـه ايـن طـريـق كـه قـبـل از طـلوع آفـتـاب هـمـه روزه مقارن باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دريا است بيرون رود رو به طرف راست قريب به چندان ميدان دور از قلعه كه احدى او را نبيند آنگاه عـريـضـه را در گـل گذاشته به يكى از نواب حضرت بسپارد و به آب اندازد، چنين كرد تـا سـى و هـشـت يـا نـه روز، فـرمـود: روزى بـر مـى گـشـتـم از مـحـل انداختن رقاع و سر را به زير انداخته و خلقم بسيار تنگ بود كه ملتفت شدم گويا كـسـى از عـقـب بـه مـن مـلحـق شـد بـا لبـاس عـربـى و چـفـيـه و عقال، و سلام كرد من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و توجه به جانب او نكردم، چون ميل سخن گفتن با كسى را نداشتم، قدرى در راه با من مرافقت كرد و من با همان حالت اولى باقى بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل: سيد محمّد! چه مطلبى دارى كه امروز سى و هشت روز يـا نـه روز اسـت كـه قـبـل از طلوع آفتاب بيرون مى آيى و تا فلان مكان از دريا مى روى و عـريـضـه اى در آب مى اندازى گمان مى كنى كه امامت از حاجت تو مطلع نيست؟ سيد محمّد گفت من تعجب كردم كه احدى بر شغل من مطلع نبود خصوص اين مقدار از ايام را و كسى مرا در كنار دريا نمى ديد و كسى از اهل جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص بـا چـفـهـيـه و عـقـال كـه در جـبـل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص با چفيه و عـقـال كـه در جـبـل عـامـل مـرسـوم نـيـسـت پـس احـتـمـال نـعـمـت بـزرگ و نـيـل مـقـصـود و تـشـرف بـه حـضـور غـايـب مستور امام عصر عليه السلام را دادم و چون در جـبـل عـامـل شـنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى چنان نيست با خـود گـفتم مصافحه مى كنم اگر احساس اين مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضور مبارك عمل نمايم، به همان حالت دو دست خود را پيش بردم آن جناب نيز دو دست مبارك پيش آورد مـصـافـحـه كـردم نـرمـى و لطـافـت زيـادى يـافـتـم يـقـيـن كـردم بـه حـصـول نـعـمـت عـظـمـى و مـوهـبت كبرى پس روى خود را گردانيدم و خواستم دست مباركش را ببوسم كسى را نديدم.(3)
راهنماى گمشدگان
حـكـايـت سوم ـ قصه تشرف سيد محمّد جبل عاملى است به لقاء آن حضرت عليه السلام: و نيز عالم صفى مبروز سيد متقى مذكور نقل كرد كه چون به مشهد مقدس ‍ رضوى مشرف شدم بـا فـراوانـى نـعـمـت آنجا بر من تنگ مى گذشت، صبح آن روز كه بنا بود زوار از آنجا بـيـرون رونـد چـون يـك قرص نان كه بتوانم به آن خود را به ايشان برسانم نداشتم مـرافـقـت نـكـردم زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از اداى فريضه ديدم اگـر خـود را بـه زوار نـرسـانـم قـافـله ديـگـر نـيـسـت و اگـر بـه ايـن حال بمانم چون زمستان شود تلف مى شوم برخاستم نزديك ضريح رفتم و شكايت كردم و بـا خـاطـر افـسـرده بـيـرون رفـتـم و بـا خـود گـفـتـم بـه هـمـيـن حـال گـرسـنـه بـيرون مى روم اگر هلاك شدم مستريح مى شوم و الا خود را به قافله مى رسـانـم. از دروازه بـيـرون آمـدم از راه جـويـا شـدم طرفين را به من نشان دادند من نيز تا غـروب راه رفـتم به جايى نرسيدم فهميدم كه راه را گم كردم به بيابان بى پايانى رسـيـدم كه سواى حنظل (4) چيزى در آن نبود. از شدت گرسنگى و تشنگى قـريـب پـانـصـد حنظل شكستم شايد يكى از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطـراف آن صحرا مى گرديدم كه شايد آبى يا علفى پيدا كنم تا آنكه بالمره ماءيوس شـدم تن به مرگ دادم و گريه مى كردم ناگاه مكان مرتفعى به نظرم آمد به آنجا رفتم چـشـمـه آبـى ديـدم تـعـجب كردم كه در بلندى چشمه آب چگونه است، شكر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بياشامم و وضو گرفته نماز كنم چنانچه مردم نماز كرده باشم، بـعـد از نـمـاز عـشـاء هـوا تـاريـك شـد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهاى غريب از آنها مى شنيدم بسيارى از آنها را مى شناختم چون شير و گرگ و بعضى از دور چشمشان مانند چراغ مى نمود وحشت كردم و چون زياده بر مردن چيزى نمانده بـود و رنـج بـسـيـار كشيده بودم رضا به قضا داده خوابيد وقتى بيدار شدم كه هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهايت ضعف و بى حالى.
در ايـن حـال سـوارى نـمـايـان شد با خود گفتم اين سوار مرا خواهد كشت زيرا كه در صدد دسـتـبـردى خـواهـد بود و من چيزى ندارم پس خشم خواهد كرد لامحاله زخمى خواهد زد، پس از رسـيـدن سـلام كرد جواب گفتم و مطمئن شدم، فرمود: چه مى كنى؟ با حالت ضعف اشاره بـه حـالت خـود كـردم، فـرمـود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمى خورى؟ من چون فـحـص كـرده بـودم و مـاءيـوس بـودم از هـنـدوانـه بـه صـورت حـنـظـل چـه رسـد بـه خـربـزه، گـفـتـم: مـرا سـخـريـه مـكـن بـه حـال خـود واگـذار، فـرمود: به عقب نگاه كن نظر كردم بوته اى ديدم كه سه عدد خربزه بزرگ داشت، فرمود: به يكى از آنها سد جوع كن و نصف يكى صبح بخور و نصف ديگر را بـا خـربـزه صـحـيـح ديـگـر همراه خود ببر و از اين راه به خط مستقيم روانه شو فردا قـريـب بـه ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را البته صرف مكن كه به كارت خـواهـد آمـد، نـزديك به غروب به سياه خيمه اى خواهى رسيد آنها تو را به قافله خواهند رسـانـيـد. پـس، از نـظر من غايب شد من برخاستم و يكى از آن خربزه ها را شكستم بسيار لطـيـف و شـيـريـن بود كه شايد به آن خوبى نديده بودم، آن را خوردم و برخاستم و دو خـربـزه ديـگـر را شـكـسـته نصف آن را خوردم و نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا به شدت گـرم بـود خـوردم و بـا خربزه ديگر روانه شدم قريب به غروب آفتاب از دور خيمه اى ديـدم چـون اهـل خـيـمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند و مرا به سختى و عنف گرفته بـه سـوى خـيمه بردند گويا توهم كرده بودند كه من جاسوسم و چون غير عربى نمى دانـسـتـم و آنـهـا جـز پـارسى زبانى نمى دانستند هرچه فرياد مى كردم كسى گوش به حرف من نمى داد تا به نزديك بزرگ خيمه رفتيم او با خشم تمام گفت: از كجا مى آيى؟ راسـت بـگـو وگـرنـه تـو را مـى كـشـم، مـن بـه هـزار حـيـله فـى الجـمـله كـيـفـيـت حـال خـود را و بيرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم كردن راه را ذكر كردم. گفت: اى سـيد كاذب! اينجاها كه تو مى گويى متنفسى عبور نمى كند مگر آنكه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد دريد و علاوه آن قدر مسافت كه تو مى گويى مقدور كسى نيست كه در ايـن زمـان طـى كـنـد زيـرا كـه بـه ايـن طـريـق مـتـعـارف از ايـنـجـا تـا مـشـهـد سـه مـنـزل است و از اين راه كه تو مى گويى منزلها خواهد بود راست بگو وگرنه تو را با ايـن شـمـشـيـر مـى كـشـم و شـمـشـيـر خـود را كـشـيـد بـر روى مـن، در ايـن حـال خـربـزه از زيـر عـبـاى مـن نـمـايـان شـد، گـفـت: ايـن چـيـسـت؟ تـفـصـل را گفتم، تمام حاضرين گفتند در اين صحرا ابدا خربزه نيست خصوص اين قسم كـه تـاكـنـون نـديـده ام، پـس بـعـضـى بـه بعضى ديگر رجوع كردند و به زبان خود گـفـتـگـوى زيادى كردند و گويا مطمئن شدند كه اين خرق عادت است پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در صدر مجلس جاى دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه هاى مرا براى تبرك بـردنـد، جـامـه هـاى پـاكـيـزه بـرايـم آوردند، دو شب و دو روز مهماندارى كردند در نهايت خـوبـى، روز سـوم ده تـومـان بـه مـن دادنـد و سـه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند.(5)
شفا يافتن عطوه زيدى
حكايت چهارم ـ قصه تشرف سيد عطوه حسنى است به لقاء شريف آن جناب عليه السلام:
عالم فاضل المـعى على بن عيسى اربلى صاحب (كشف الغمه) مى گويد حكايت كرد از براى من سـيـد بـاقـى ابـن عـطـوه علوى حسنى كه پدرم عطوه، زيدى بود و او را مرضى بود كه اطـبـاء از عـلاجـش عـاجـز بـودنـد و او از مـا پـسـران آزرده بـود و مـنـكـر بـود مـيـل مـا را بـه مـذهـب امـامـيـه و مـكـرر مـى گـفـت مـن تـصديق شما را نمى كنم و به مذهب شما قـائل نـمـى شـوم تـا صـاحـب شما مهدى عليه السلام نيايد و مرا از اين مرض نجات ندهد. اتـفـاقا شبى در وقت نماز خفتن ما همه يك جا جمع بوديم كه فرياد پدر را شنيديم كه مى گـويد بشتابيد! چون به تندى به نزدش رفتيم گفت: بدويد و صاحب خود را دريابيد كـه هـمـيـن لحـظـه از پـيش من بيرون رفت و ما هر چند دويديم كسى را نديديم و برگشته پـرسـيـديـم كـه چـه بـود؟ گـفـت: شخصى به نزد من آمده گفت: يا عطوه! من گفتم: تو كيستى؟ گفت: من صاحب پسران توام آمده ام كه تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز كرد و بر موضع الم من دست ماليد و چون به خود نگاه كردم اثرى از آن كوفت نديدم و مدتهاى مـديـد زنـده بـود بـا قـوت و دانايى زندگانى كرد و من از غير پسران از جمعى كثير اين قـصـه را پـرسـيـدم و هـمـه بـه هـمـيـن طـريـق بـى زيـاده و كـم نـقـل كـردنـد. صـاحـب كـتـاب بـعـد از نـقـل ايـن حـكـايـت و حـكـايـت اسماعيل هرقلى كه گذشت مى گويد: امام عليه السلام را مردمان در راه حجاز و غيره بسيار ديـده انـد كـه يـا راه را گـم كـرده بـودنـد و يـا درمـاندگى داشتند و آن حضرت ايشان را خـلاصـى داده و ايـشـان را بـه مـطـلب خـود رسـانـيـده و اگـر خـوف تطويل نمى بود ذكر مى كردم.(6)
حكايت دعاى عبرات
حـكايت پنجم ـ در ذكر دعاى عبرات است: آية اللّه علامه حلى رحمه اللّه در كتاب (منهاج الصلاح) در شرح دعاى عبرات فرموده كه آن مروى است از جناب صادق جعفر بن محمّد عـليـهـما السلام و از براى اين دعا از طرف سيد سعيد رضى الدّين محمّد بن محمّد بن محمّد آوى رحـمـه اللّه حكايتى است معروفه و به خط بعضى از فضلا در حاشيه اين موضع از (مـنـهـاج) آن حكايت را چنين نقل كرده از مولى السعيد فخرالدّين محمّد پسر شيخ اجـل جـمـال الدّيـن يـعنى علامه كه او از والدش روايت نموده از جدش شيخ فقيه سديدالدّين يوسف از سيد رضى مذكور كه او محبوس بود در نزد اميرى از امراى سلطان جرماغون مدت طـويـلى در نـهـايـت سـخـتـى و تـنـگى، پس در خواب خود ديد خلف صالح منتظر را عليه السلام پس گريست و گفت: اى مولاى من! شفاعت كن در خلاص شدن من از اين گروه ظلمه. پـس حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سيد گفت: كدام است دعاى عبرات؟ فرمود: آن دعـا در (مصباح) تست، سيد گفت: اى مولاى من! دعا در (مصباح) من نيست، فـرمـود: نـظـر كـن در (مصباح) خواهى يافت دعا را در آن. پس از خواب خود بيدار شده نماز صب را كرد و (مصباح) را باز نمود پس ورقه اى يافت در ميان اوراق آن كه آن دعا نوشته بود در آن. پس چهل مرتبه آن دعا را خواند و آن امير را دو زن بود يكى از آن دو عـاقـله و مـديـره و آن امـير بر او اعتماد داشت پس امير نزد او آمد در نوبه اش ‍ پس گـفـت بـه امـيـر گـرفـتـى يـكى از اولاد اميرالمؤ منين عليه السلام را، امير گفت: چرا سؤ ال كردى از اين مطلب؟ گفت: در خواب ديدم شخصى را و گويا نور آفتاب مى درخشيد از رخسار او پس حلق مرا در ميان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود مى بينم شوهر تو را كه گرفت يكى از فرزندان مرا و در طعام و شراب بر او تنگ گرفته، پس من به او گفتم اى سـيـد من! تو كيستى؟ فرمود: من على بن ابى طالب ام عليه السلام به او بگو اگر او را رهـا نكند هر آينه خراب خواهم كرد خانه او را، پس ‍ اين خواب منتشر شد و به سلطان رسـيـد، پـس گـفـت: مـرا عـلمـى به اين مطلب نيست و از نواب خود جستجو كرد و گفت: كى مـحـبوس است در نزد شما؟ گفتند: شيخ علوى كه امر كردى به گرفتن او، گفت: او را رها كـنيد و اسبى به او بدهيد كه بر آن سوار شود و راه را به او دلالت كنيد پس برود به خانه خود.
و سـيـد اجـل على بن طاوس در آخر (مهج الدعوات) فرموده و از اين جمله است دعايى كـه مـرا خـبـر داد صـديق من و برادر و دوست من محمّد بن محمّد قاضى آوى (ضاعَفَ اللّهُ جـَلالَتـَه وَ سـَعـادَتـَهُ وَ شـَرَّفَ خـاتـِمـَتـَهُ) و از براى او حديث عجيبى و سبب غريبى نـقـل كرده و آن اين بود كه براى او حادثه اى روى داد پس يافت اين دعا را در اوراقى كه نگذاشته بود آن دعا را در آن در ميان كتب خود پس نسخه اى برداشت از آن نسخه، پس چون آن نسخه را برداشت آن اصل كه در ميان كتب خود يافته بود مفقود شد.(7)
حكايت ملاقات استرآبادى با امام زمان عليه السلام
حـكـايـت شـشـم ـ قـصـه امـير اسحاق استرآبادى است: و اين قصه را علامه مجلسى در (بـحـار) نـقـل كرده از والد خود، و حقير به خط والد ايشان جناب آخوند ملا محمّد تقى رحمه اللّه ديدم در پشت دعاى معروف به (حرز يمانى) قصه را مبسوطتر از آنچه در آنـجـا اسـت بـا اجـازه بـراى بـعـضـى و مـا تـرجـمـه صـورت آن را نقل مى كنيم.
(بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ الصَّلوةُ عَلى اَشْرَفِ الْمُرْسَلينَ مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الطّاهِرينَ وَ بَعْدُ).
پـس بـه تـحقيق كه التماس كرد از من سيد نجيب اديب حسيب زيده سادات عظام و نقباى كرام امـيـر محمّد هاشم ـ ادام اللّه تعالى تاءييده بجاه محمّد و آله الا قدسين ـ كه اجازه دهم براى او (حـرز يمانى) كه منسوب است به اميرالمؤ منين و امام المتقين و خيرالخلائق بعد النـبـيـيـن ـ صـلوات اللّه و سـلامـه عـليـهما ما دامت الجنة الماءوى الصالحين ـ پس اجازه دادم بـراى او ـ دام تـاءيـيـده ـ و ايـنكه روايت كند اين دعا را از من به اسناد من از سيد عابد زاهد امـيـر اسـحـاق اسـتـرآبـادى كـه مـدفـون اسـت بـه قـرب سـيـد شـبـاب اهـل الجـنة اجمعين ـ كربلا ـ از مولاى ما و مولى الثقلين خليفة اللّه تعالى صاحب العصر و الزمـان (صـَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُه عَلَيه وَ عَلى آبائِهِ الاَقْدَسين) و سيد گفت كه من مـانـده شـدم در راه مكه پس عقب افتادم از قافله و ماءيوس شدم از حيات و بر پشت خوابيدم مـانـنـد مـحتضر و شروع كردم در خواندن شهادت كه ناگاه ديدم بالاى سر خود مولاى ما و مـولى العـالمـيـن خـليـفـة اللّه عـلى النـاس اجـمعين را، پس فرمود: برخيز اى اسحاق! پس بـرخـاسـتم و من تشنه بودم پس ‍ مرا سيراب نمود و به رديف خود سوار نمود پس شروع نـمـودم به خواندن اين حرز و آن جناب اصلاح مى كرد آن را تا آنكه تمام شد ناگاه ديدم خـود را در ابطح پس از مركب فرود آمدم و آن جناب غائب شد و قافله بعد از نه روز رسيد و شـهـرت كـرد بـين اهل مكه كه من به طى الارض آمدم پس خود را پنهان نمودم بعد از اداى مناسك حج.
و ايـن سـيـد حـج كرده پياده چهل مرتبه و چون مشرف شدم در اصفهان به خدمت او در زمانى كـه از كربلا آمده بود به قصد زيارت مولى الكونين الامام على بن موسى الرضا عليه السـلام و در ذمـه او مهر زوجه اش بود هفت تومان و اين مقدار داشت كه در نزد كسى بود از سـكنه مشهدى رضوى. پس در خواب ديد كه اجلش نزديك شده پس گفت كه من مجاور بودم در كربلا پنجاه سال براى اينكه در آنجا بميرم و مى ترسم كه مرا مرگ در رسد در غير آن مكان، پس چون مطلع شد بر حال او بعضى از اخوان ما آن مبلغ را ادا نمود و فرستاد با او بعضى از اخوان فى اللّه ما را، پس او گفت كه چون سيد رسيد به كربلا و دين خود را ادا نـمـود مـريـض شـد و در روز نـهـم فـوت شـد و در منزل خود دفن گرديد. و ديدم امثال اين كرامات را از او در مدت اقامت او در اصفهان و براى مـن از بـراى ايـن دعـا اجـازات بـسـيـار اسـت و اقـتـصار كرد بر همان و مرجو از او است ـ دام تـاءئيـده ـ كـه مـرا فـرامـوش نـكـنـد در مـظـان استجابت دعوات و التماس مى كنم از او كه نـخواهند اين دعا را مگر از براى خداوند تبارك و تعالى و نخواهند براى هلاك كردن دشمن خـود اگـر ايـمـان دارد هـر چند فاسق باشد يا ظالم و اينكه نخواند براى جمع دنياى دنيّه بـلكـه سزاوار است كه بوده باشد خواندن آن از براى تقرب به سوى خداوند تبارك و تعالى و براى دفع ضرر شياطين انس و جن از او و از جميع مؤ منين اگر ممكن است او را نيت قـربـت در اين مطلب وگرنه پس اولى ترك جميع مطلب است غير از قرب جناب حق تعالى شاءنه.
(نـَمـَقـَهُ بـِيـُمـنـاهُ الدّاثـرة اَحـْوَجُ الْمـَرْبـُوبـيـنَ إِلى رَحـْمَةِ رَبِّهِ الْغِنِىِّ مُحَمَّد تقى بْنِ الْمـَجـْلِسـى الاِصـْبـَهـانـى حـامـِدا للّهِ تـَعـالى وَ مُصلِّيا عَلى سَيّد الاَنْبياءِ وَ اَوْصِيائِهِ الْنُّجَباء الاَصْفِياءِ انتهى).(8)
و خـاتـم العـلمـاء المـحـدثـيـن شـيـخ ابـوالحـسـن تـلمـيـذ عـلامـه مـجلسى در اواخر مجلد (صـيـاءالعـالمـيـن) ايـن حـكـايـت را از اسـتـادش از والدش نقل كرده تا ورود سيد به مكه آنگاه گفته كه والد شيخ من گفت كه پسر من اين نسخه دعا را از او گرفتم بر تصحيح و اجازه داد به من روايت كردن از آن امام عليه السلام و او نيز به فرزند خود اجازه داد كه شيخ مذكور من بود ـ طاب ثراه ـ و آن دعا از جمله اجازات شيخ مـن بـود براى من و من حال چهل سال است كه مى خوانم آن را و از آن خير بسيار ديدم. آنگاه قـصـه خـواب سـيـد را نـقـل كـرده كـه بـه او در خـواب گـفـتـنـد كـه تعجيل كن رفتن به كربلا را كه مرگ تو نزديك شده و اين دعا به نحو مذكور موجود است در جلد نوزدهم (بحارالانوار).(9)

چـه آنـكه در حال شرفيابى شناختند آن جناب را يا پس از مفارقت معلوم شد از روى قرائن قطعيه كه آن جناب بود و آنانكه واقف شدند بر معجزه اى از آن جناب در بيدارى يا خواب يا بر اثرى از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت.
بدان كه شيخ ما در (نجم ثاقب) در اين باب صد حكايت ذكر كرده و ما در اين كتاب مـبـارك بـه ذكـر بيست و سه حكايت از اين حكايات اكتفا مى كنيم و دو حكايت كه يكى حكايت حـاج عـلى بغدادى و ديگرى حكايت حاج سيد احمد رشتى باشد در (مفاتيح الجنان) نقل كرديم.
شفا يافتن اسماعيل هرقلى
حـكـايـت اول ـ قـصـه اسـمـاعـيـل هـرقـلى اسـت: عـالم فاضل على بن عيسى اربلى در (كشف الغمه) مى فرمايد كه خبر داد مرا جماعتى از ثـقـات بـرادران مـن كـه در بـلاد حـله شـخـصـى بـود كـه او را اسـمـاعـيـل بـن حـسـن هـرقـلى مـى گـفـتـنـد، از اهـل قـريـه اى بـود كـه آن را (هـرقـل) مـى گـويـنـد وفات كرد در زمان من، و من او را نديدم حكايت كرد از براى من پـسـراو شـمـس الدّين، گفت: حكايت كرد از براى من پدرم كه بيرون آمد در وقت جوانى در ران چـپ او چـيـزى كـه آن را (تـوثـه) مى گويند به مقدار قبضه آدمى و در هر فـصـل بـهـار مى تركيد و از آن خون و چرك مى رفت و اين الم او را از همه شغلى باز مى داشـت، بـه حله آمد و به خدمت رضى الدّين على بن طاوس رفت و از اين كوفت شكوه نمود. سـيـد، جـراحـان حـله را حـاضـر نـموده آن را ديدند و همه گفتند: اين توثه بر بالاى رگ اكـحـل بـر آمـده اسـت، و عـلاج آن نـيـسـت الا بـه بـريـدن و اگـر ايـن را ببريم شايد رگ اكـحـل بـريـده شـود و آن رگ هـرگـاه بـريـده شـد اسـمـاعـيل زنده نمى ماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است مرتكب آن نمى شويم. سيد بـه اسـمـاعـيـل گـفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بـغـداد بـنـمـايـم شـايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد، به بغداد آمد و اطـبـاء را طـلبـيـد آنـهـا نـيـز جـمـيـعـا هـمـان تـشـخـيـص ‍ كـردنـد و هـمـان عـذر گـفـتـنـد. اسـمـاعـيل دلگير شد، سيد مذكور به او گفت: حق تعالى نماز تو را با وجود اين نجاست كـه بـه آن آلوده اى قـبـول مـى كـنـد و صـبـر كـردن در ايـن الم بـى اجـرى نـيـسـت، اسماعيل گفت: پس چون چنين است به سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدى عليهم السلام مى برم؛ و متوجه سامره شد.
صـاحـب (كشف الغمه) مى گويد: از پسرش شنيدم كه مى گفت از پدرم شنيدم كه گـفـت: چـون بـه آن مـشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين امام على نقى و امام حسن عسكرى عليهما السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم و به صـاحـب الا مر عليه السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته و غـسل زيارت كردم و ابريقى كه داشتم آب كردم و متوجه مشهد شدم كه يكبار ديگر زيارت كـنـم، بـه قـلعـه نـرسـيـده چـهـار سـوار ديدم كه مى آيند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء خانه داشتند گمان كردم كه مگر از ايشان باشند چون به من رسيدند ديدم كه دو جـوان شـمـشير بسته اند يكى از ايشان خطش رسيده بود و يكى پيرى بود پاكيزه وضع كه نيزه اى در دست داشت و ديگرى شمشيرى حمايل كرده و فرجى بر بالاى آن پوشيده و تـحـت الحـنك بسته و نيزه اى به دست گرفته، پس آن پير در دست راست قرار گرفت و بـن نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجى در ميان راه نـمـانـده بر من سلام كردند جواب سلام دادم، فرجى پوش گفت: فردا روانه مى شوى؟ گـفتم: بلى، گفت: پيش آى تا ببنيم چه چيز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسيد كه اهـل بـاديـه احـتـزارى از نـجـاسـت نـمـى كـنـنـد و تـو غـسـل كـرده و رخـت را بـه آب كـشيده اى و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بـهـتـر باشد، در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحت نـهـاده فـشـرد چـنـانـچـه بـه درد آمـد و راسـت شـد بـر زمـيـن قـرار گـرفـت، مـقـارن آن حـال شـيخ گفت: (اَفْلَحْتَ يااِسْماعيل)! من گفتم: (اَفْلَحْتُمْ). و در تعجب افـتـادم كـه نـام مـرا چـه مـى داند، باز همان شيخ كه به من گفت خلاص شدى و رستگارى يافتى گفت: امام است امام! من دويده ران و ركابش را بوسيدم، امام عليه السلام روان شد و من در ركابش مى رفتم و جزع مى كردم، به من فرمود: برگرد! من گفتم: هرگز از تو جـدا نـمـى شـوم، باز فرمود: بازگرد كه مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعـاده كـردم. پـس آن شـيـخ گـفت: اى اسماعيل! شرم ندارى كه امام دوبار فرمود برگرد خـلاف قـول او مـى نـمـايـى؟! ايـن حـرف در مـن اثر كرد پى ايستادم و چون قدمى چند دور شـدنـد بـاز بـه مـن ملفت شده فرمود: چون به بغداد رسى مستنصر تو را خواهد طلبيد و به تو عطايى خواهد كرد از او قبول مكن و به فرزندم رضى بگو كه چيزى در باب تو بـه عـلى بـن عـوض بـنـويـسد كه من به او سفارش مى كنم كه هرچه تو خواهى بدهد، من هـمـانـجـا ايـسـتـاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تاءسف بسيار خورده ساعتى همانجا نـشـسـتـم و بعد از آن به مشهد برگشتم. اهل مشهد چون مرا ديدند گفتن حالتت متغير است، آزارى دارى؟ گـفـتـم: نـه، گـفـتـنـد: بـا كـسى جنگى و نزاعى كرده اى؟ گفتم: نه، اما بگوييد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند ديديد؟ گفتند: ايشان از شرفاء باشند. گـفـتـم: شـرفـاء نـبـودند بلكه يكى از ايشان امام بود! پرسيدند كه آن شيخ يا صاحب فرجى؟ گفتم: صاحب فرجى، گفتند: زحمت را به او نمودى؟ گفتم: بلى، آن را فشرد و درد كـرد پـس ران مـرا بـاز كـردنـد اثـرى از آن جـراحت نبود و من خود هم از دهشت به شك افـتـادم و ران ديـگـر را گـشـودم اثـرى نـديـدم. در ايـن حـال خـلق بـر مـن هـجـوم كـردنـد و پـيـراهـن مـرا پـاره پـاره نـمـودنـد و اگـر اهـل مشهد مرا خلاص  نمى كردند در زير دست و پا رفته بودم و فرياد و فغان به مردى كه ناظر بين النهرين بود رسيد و آمد ماجرا را شنيد و رفت كه واقعه را بنويسد و من شب در آنـجـا مـاندم، صبح جمعى مرا مشايعت نمودند و دو نفر همراه كردند و برگشتند و صبح ديـگـر بـر در شـهـر بـغـداد رسـيـدم ديـدم كـه خـلق بـسـيـار بـر سـر پـل جـمع شده اند و هر كس مى رسد از او اسم و نسبش را مى پرسيدند چون من رسيدم و نام مـرا شـنـيدند بر سر من هجوم كردند رختى را كه ثانيا پوشيده بودم پاره پاره كردند و نزديك بود كه روح از بدن من مفارقت نمايد كه سيد رضى الدّين با جمعى رسيد و مردم را از مـن دور كـرد و نـاظـر بـيـن النـهـريـن نـوشـتـه بـود صـورت حـال را و بـه بغداد فرستاده و ايشان را خبر كرده بود سيد فرمود اين مردي كه مي گويند شفا يافته تويي كه اين غوغا را در اين شهر انداخته اي؟ گفتم: بلي، از اسب به زير آمده ران مرا باز كرد و چون زخم مرا ديده بود و از آن اثري نديد ساعتي غش كرد و بي هوش شد و چون به خود آمد گفت: وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد اين طور نوشته آمده و مي گويند آن شخص به تو مربوط است زود خبر او را به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزير كه قمي بود برده گفت كه اين مرد برادر من و دوست ترين اصحاب من است، وزير گفت: قصه را به جهت من نقل كن. از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل كردم. وزير في الحال كسان به طلب اطبا و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت: شما زخم اين مرد را ديده ايد؟ گفتند: بلي، پرسيد كه دواي آن چيست؟ همه گفتند: علاج آن منحصر بريدن است و اگر ببرند مشكل است كه زنده بماند؟ پرسيد: بر تقديري كه نميرد تا چندگاه آن زخم به هم آيد؟ گفتند: اقلا" دو ماه آن جراحت باقي خواهد بود و بعد از آن شايد مندمل شود وليكن در جاي آن گودي سفيد خواهد ماند كه از آن جا موي نرويد. باز پرسيد كه شما چند روز شد كه زخم او را ديده ايد؟ گفتند: امروز روز دهم است. پس وزير ايشان را پيش طلبيد و ران مرا برهنه كرد ايشان ديدند كه با ران ديگر اصلا تفاوتي ندارد و اثري به هيچ وجه از آن كوفت نيست، در اين وقت يكي از اطبا كه از نصاري بود صيحه زد و گفت: والله هذا من عمل المسيح، يعني به خدا قسم! اين شفا يافتن نيست مگر از معجزه عيسي بن مريم. وزير گفت: چون عمل هيچ يك از شما نيست من مي دانم عمل كيست. و اين خبر به خليفه رسيد وزير را طلبيد وزير اطبا را با خود به نزد خليفه برد و مستنصر مرا گفت كه آن قصه را بيان كنم و چون نقل كردم و به اتمام رسانبدم خادمي را گفت كه كيسه را كه در آن هزار دينار بود حاضر كرد. مستنصر به من گفت: مبلغ را نفقه خود كن. من گفتم: حبه از آن را نتوانم كرد. گفت از كي مي ترسي؟ گفت: از كي ميترسي؟ گفت از آن كه عـمـل او اسـت زيـرا كـه او امـر فـرمـود كـه از ابـوجـعـفـر چـيـزى قبول مكن، پس خليفه مكدر شده بگريست.
و صاحب (كشف الغمه) مى گويد كه از اتفاقات حسنه اينكه روزى من اين حكايت را از براى جمعى نقل مى كردم چون تمام شد دانستم كه يكى از آن جمع شمس الدّين محمّد پسر اسـمـاعـيل است و من او را نمى شناختم از اين اتفاق تعجب نموده گفتم: تو ران پدرت را در وقـت زخـم ديـده بـودى؟ گـفـت: در آن وقـت كـوچـك بـودم ولى در حـال صـحـت ديـده بـودم و مـو از آنـجـا بـرآمـده بـود و اثـرى از آن زخـم نـبـود، پـدرم هـر سـال يـكـبار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدتها در آنجا به سر مى برد و مى گريست و تاءسف مى خورد و به آرزوى آنكه مرتبه ديگر آن حضرت را ببيند در آنجا مى گـشـت و يـكـبـار ديـگـر آن دولت نـصـيـبـش نـشـد و آنـچـه مـن مـى دانـم چـهـل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و در حسرت ديدن صاحب الا مر عليه السلام از دنيا رفت.(1)
نوشتن كاغذ براى ديدار امام زمان عليه السلام
حكايت دوم ـ كه در آن ذكرى است از تاءثير رقعه استغاثه: عالم صالح تقى مرحوم سيد مـحـمـّد پـسـر جـناب سيد عباس كه حال زنده و در قريه جب شيث (2) از قراى جـبـل عـامـل سـاكـن اسـت و او از بـنـى اعـمـام جـنـاب سـيـد نبيل و عالم متبحر جليل سيد صدرالدّين عاملى اصفهانى صهر شيخ فقهاء عصره شيخ جعفر نـجـفـى رحـمـه اللّه اسـت. سـيد محمّد مذكور به واسطه تعدى حكام جور كه خواستند او را داخـل در نـظـام عـسـكـريـه كـنند از وطن متوارى شده با بى بضاعتى به نحوى كه در روز بـيـرون آمـدن از جـبـل عـامـل جـز يـك قـمـرى كـه عـشـر قران است چيزى نداشت و هرگز سؤ ال نـكـرد و مـدتـى سـياحت كرد و در ايام سياحت در بيدارى و خواب عجايب بسيار ديده بود بالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانيه سمت قبلى [قبله؟] مـنـزلى گرفت و در نهايت پريشانى مى گذرانيد و بر حالش جز دو سه نفر كسى مطلع نبود تا آنكه مرحوم شد.
و از وقـت بـيـرون آمـدن از وطـن تـا زمـان فـوت پـنـج سـال طول كشيد و با حقير مراوده داشت بسيار عفيف و با حيا و قانع و در ايام تعزيه دارى حـاضـر مـى شـد و گاهى از كتب ادعيه عاريه مى گرفت و چون بسيارى از اوقات زياده از چـنـد دانـه خـرمـا و آب چـاه صحن شريف بر چيزى متمكن نبود لذا به جهت وسعت رزق مواظبت تامى از ادعيه ماءثور داشته و گويا كمتر ذكرى و دعائى بود كه از او فوت شده باشد غـالب شـب و روز مـشـغـول بـود، وقـتى مشغول نوشتن عريضه شد خدمت حضرت حجت عليه السـلام و بـنـا گـذاشـت كـه چـهـل روز مـواظـبـت كـنـد بـه ايـن طـريـق كـه قـبـل از طـلوع آفـتـاب هـمـه روزه مقارن باز شدن دروازه كوچك شهر كه به سمت دريا است بيرون رود رو به طرف راست قريب به چندان ميدان دور از قلعه كه احدى او را نبيند آنگاه عـريـضـه را در گـل گذاشته به يكى از نواب حضرت بسپارد و به آب اندازد، چنين كرد تـا سـى و هـشـت يـا نـه روز، فـرمـود: روزى بـر مـى گـشـتـم از مـحـل انداختن رقاع و سر را به زير انداخته و خلقم بسيار تنگ بود كه ملتفت شدم گويا كـسـى از عـقـب بـه مـن مـلحـق شـد بـا لبـاس عـربـى و چـفـيـه و عقال، و سلام كرد من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و توجه به جانب او نكردم، چون ميل سخن گفتن با كسى را نداشتم، قدرى در راه با من مرافقت كرد و من با همان حالت اولى باقى بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل: سيد محمّد! چه مطلبى دارى كه امروز سى و هشت روز يـا نـه روز اسـت كـه قـبـل از طلوع آفتاب بيرون مى آيى و تا فلان مكان از دريا مى روى و عـريـضـه اى در آب مى اندازى گمان مى كنى كه امامت از حاجت تو مطلع نيست؟ سيد محمّد گفت من تعجب كردم كه احدى بر شغل من مطلع نبود خصوص اين مقدار از ايام را و كسى مرا در كنار دريا نمى ديد و كسى از اهل جبل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص بـا چـفـهـيـه و عـقـال كـه در جـبـل عامل در اينجا نيست كه من او را نشناسم خصوص با چفيه و عـقـال كـه در جـبـل عـامـل مـرسـوم نـيـسـت پـس احـتـمـال نـعـمـت بـزرگ و نـيـل مـقـصـود و تـشـرف بـه حـضـور غـايـب مستور امام عصر عليه السلام را دادم و چون در جـبـل عـامـل شـنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است كه هيچ دستى چنان نيست با خـود گـفتم مصافحه مى كنم اگر احساس اين مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضور مبارك عمل نمايم، به همان حالت دو دست خود را پيش بردم آن جناب نيز دو دست مبارك پيش آورد مـصـافـحـه كـردم نـرمـى و لطـافـت زيـادى يـافـتـم يـقـيـن كـردم بـه حـصـول نـعـمـت عـظـمـى و مـوهـبت كبرى پس روى خود را گردانيدم و خواستم دست مباركش را ببوسم كسى را نديدم.(3)
راهنماى گمشدگان
حـكـايـت سوم ـ قصه تشرف سيد محمّد جبل عاملى است به لقاء آن حضرت عليه السلام: و نيز عالم صفى مبروز سيد متقى مذكور نقل كرد كه چون به مشهد مقدس ‍ رضوى مشرف شدم بـا فـراوانـى نـعـمـت آنجا بر من تنگ مى گذشت، صبح آن روز كه بنا بود زوار از آنجا بـيـرون رونـد چـون يـك قرص نان كه بتوانم به آن خود را به ايشان برسانم نداشتم مـرافـقـت نـكـردم زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از اداى فريضه ديدم اگـر خـود را بـه زوار نـرسـانـم قـافـله ديـگـر نـيـسـت و اگـر بـه ايـن حال بمانم چون زمستان شود تلف مى شوم برخاستم نزديك ضريح رفتم و شكايت كردم و بـا خـاطـر افـسـرده بـيـرون رفـتـم و بـا خـود گـفـتـم بـه هـمـيـن حـال گـرسـنـه بـيرون مى روم اگر هلاك شدم مستريح مى شوم و الا خود را به قافله مى رسـانـم. از دروازه بـيـرون آمـدم از راه جـويـا شـدم طرفين را به من نشان دادند من نيز تا غـروب راه رفـتم به جايى نرسيدم فهميدم كه راه را گم كردم به بيابان بى پايانى رسـيـدم كه سواى حنظل (4) چيزى در آن نبود. از شدت گرسنگى و تشنگى قـريـب پـانـصـد حنظل شكستم شايد يكى از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطـراف آن صحرا مى گرديدم كه شايد آبى يا علفى پيدا كنم تا آنكه بالمره ماءيوس شـدم تن به مرگ دادم و گريه مى كردم ناگاه مكان مرتفعى به نظرم آمد به آنجا رفتم چـشـمـه آبـى ديـدم تـعـجب كردم كه در بلندى چشمه آب چگونه است، شكر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بياشامم و وضو گرفته نماز كنم چنانچه مردم نماز كرده باشم، بـعـد از نـمـاز عـشـاء هـوا تـاريـك شـد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهاى غريب از آنها مى شنيدم بسيارى از آنها را مى شناختم چون شير و گرگ و بعضى از دور چشمشان مانند چراغ مى نمود وحشت كردم و چون زياده بر مردن چيزى نمانده بـود و رنـج بـسـيـار كشيده بودم رضا به قضا داده خوابيد وقتى بيدار شدم كه هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهايت ضعف و بى حالى.
در ايـن حـال سـوارى نـمـايـان شد با خود گفتم اين سوار مرا خواهد كشت زيرا كه در صدد دسـتـبـردى خـواهـد بود و من چيزى ندارم پس خشم خواهد كرد لامحاله زخمى خواهد زد، پس از رسـيـدن سـلام كرد جواب گفتم و مطمئن شدم، فرمود: چه مى كنى؟ با حالت ضعف اشاره بـه حـالت خـود كـردم، فـرمـود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمى خورى؟ من چون فـحـص كـرده بـودم و مـاءيـوس بـودم از هـنـدوانـه بـه صـورت حـنـظـل چـه رسـد بـه خـربـزه، گـفـتـم: مـرا سـخـريـه مـكـن بـه حـال خـود واگـذار، فـرمود: به عقب نگاه كن نظر كردم بوته اى ديدم كه سه عدد خربزه بزرگ داشت، فرمود: به يكى از آنها سد جوع كن و نصف يكى صبح بخور و نصف ديگر را بـا خـربـزه صـحـيـح ديـگـر همراه خود ببر و از اين راه به خط مستقيم روانه شو فردا قـريـب بـه ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را البته صرف مكن كه به كارت خـواهـد آمـد، نـزديك به غروب به سياه خيمه اى خواهى رسيد آنها تو را به قافله خواهند رسـانـيـد. پـس، از نـظر من غايب شد من برخاستم و يكى از آن خربزه ها را شكستم بسيار لطـيـف و شـيـريـن بود كه شايد به آن خوبى نديده بودم، آن را خوردم و برخاستم و دو خـربـزه ديـگـر را شـكـسـته نصف آن را خوردم و نصف ديگر را هنگام ظهر كه هوا به شدت گـرم بـود خـوردم و بـا خربزه ديگر روانه شدم قريب به غروب آفتاب از دور خيمه اى ديـدم چـون اهـل خـيـمه مرا از دور ديدند به سوى من دويدند و مرا به سختى و عنف گرفته بـه سـوى خـيمه بردند گويا توهم كرده بودند كه من جاسوسم و چون غير عربى نمى دانـسـتـم و آنـهـا جـز پـارسى زبانى نمى دانستند هرچه فرياد مى كردم كسى گوش به حرف من نمى داد تا به نزديك بزرگ خيمه رفتيم او با خشم تمام گفت: از كجا مى آيى؟ راسـت بـگـو وگـرنـه تـو را مـى كـشـم، مـن بـه هـزار حـيـله فـى الجـمـله كـيـفـيـت حـال خـود را و بيرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم كردن راه را ذكر كردم. گفت: اى سـيد كاذب! اينجاها كه تو مى گويى متنفسى عبور نمى كند مگر آنكه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد دريد و علاوه آن قدر مسافت كه تو مى گويى مقدور كسى نيست كه در ايـن زمـان طـى كـنـد زيـرا كـه بـه ايـن طـريـق مـتـعـارف از ايـنـجـا تـا مـشـهـد سـه مـنـزل است و از اين راه كه تو مى گويى منزلها خواهد بود راست بگو وگرنه تو را با ايـن شـمـشـيـر مـى كـشـم و شـمـشـيـر خـود را كـشـيـد بـر روى مـن، در ايـن حـال خـربـزه از زيـر عـبـاى مـن نـمـايـان شـد، گـفـت: ايـن چـيـسـت؟ تـفـصـل را گفتم، تمام حاضرين گفتند در اين صحرا ابدا خربزه نيست خصوص اين قسم كـه تـاكـنـون نـديـده ام، پـس بـعـضـى بـه بعضى ديگر رجوع كردند و به زبان خود گـفـتـگـوى زيادى كردند و گويا مطمئن شدند كه اين خرق عادت است پس آمدند و دست مرا بوسيدند و در صدر مجلس جاى دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه هاى مرا براى تبرك بـردنـد، جـامـه هـاى پـاكـيـزه بـرايـم آوردند، دو شب و دو روز مهماندارى كردند در نهايت خـوبـى، روز سـوم ده تـومـان بـه مـن دادنـد و سـه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند.(5)
شفا يافتن عطوه زيدى
حكايت چهارم ـ قصه تشرف سيد عطوه حسنى است به لقاء شريف آن جناب عليه السلام:
عالم فاضل المـعى على بن عيسى اربلى صاحب (كشف الغمه) مى گويد حكايت كرد از براى من سـيـد بـاقـى ابـن عـطـوه علوى حسنى كه پدرم عطوه، زيدى بود و او را مرضى بود كه اطـبـاء از عـلاجـش عـاجـز بـودنـد و او از مـا پـسـران آزرده بـود و مـنـكـر بـود مـيـل مـا را بـه مـذهـب امـامـيـه و مـكـرر مـى گـفـت مـن تـصديق شما را نمى كنم و به مذهب شما قـائل نـمـى شـوم تـا صـاحـب شما مهدى عليه السلام نيايد و مرا از اين مرض نجات ندهد. اتـفـاقا شبى در وقت نماز خفتن ما همه يك جا جمع بوديم كه فرياد پدر را شنيديم كه مى گـويد بشتابيد! چون به تندى به نزدش رفتيم گفت: بدويد و صاحب خود را دريابيد كـه هـمـيـن لحـظـه از پـيش من بيرون رفت و ما هر چند دويديم كسى را نديديم و برگشته پـرسـيـديـم كـه چـه بـود؟ گـفـت: شخصى به نزد من آمده گفت: يا عطوه! من گفتم: تو كيستى؟ گفت: من صاحب پسران توام آمده ام كه تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز كرد و بر موضع الم من دست ماليد و چون به خود نگاه كردم اثرى از آن كوفت نديدم و مدتهاى مـديـد زنـده بـود بـا قـوت و دانايى زندگانى كرد و من از غير پسران از جمعى كثير اين قـصـه را پـرسـيـدم و هـمـه بـه هـمـيـن طـريـق بـى زيـاده و كـم نـقـل كـردنـد. صـاحـب كـتـاب بـعـد از نـقـل ايـن حـكـايـت و حـكـايـت اسماعيل هرقلى كه گذشت مى گويد: امام عليه السلام را مردمان در راه حجاز و غيره بسيار ديـده انـد كـه يـا راه را گـم كـرده بـودنـد و يـا درمـاندگى داشتند و آن حضرت ايشان را خـلاصـى داده و ايـشـان را بـه مـطـلب خـود رسـانـيـده و اگـر خـوف تطويل نمى بود ذكر مى كردم.(6)
حكايت دعاى عبرات
حـكايت پنجم ـ در ذكر دعاى عبرات است: آية اللّه علامه حلى رحمه اللّه در كتاب (منهاج الصلاح) در شرح دعاى عبرات فرموده كه آن مروى است از جناب صادق جعفر بن محمّد عـليـهـما السلام و از براى اين دعا از طرف سيد سعيد رضى الدّين محمّد بن محمّد بن محمّد آوى رحـمـه اللّه حكايتى است معروفه و به خط بعضى از فضلا در حاشيه اين موضع از (مـنـهـاج) آن حكايت را چنين نقل كرده از مولى السعيد فخرالدّين محمّد پسر شيخ اجـل جـمـال الدّيـن يـعنى علامه كه او از والدش روايت نموده از جدش شيخ فقيه سديدالدّين يوسف از سيد رضى مذكور كه او محبوس بود در نزد اميرى از امراى سلطان جرماغون مدت طـويـلى در نـهـايـت سـخـتـى و تـنـگى، پس در خواب خود ديد خلف صالح منتظر را عليه السلام پس گريست و گفت: اى مولاى من! شفاعت كن در خلاص شدن من از اين گروه ظلمه. پـس حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سيد گفت: كدام است دعاى عبرات؟ فرمود: آن دعـا در (مصباح) تست، سيد گفت: اى مولاى من! دعا در (مصباح) من نيست، فـرمـود: نـظـر كـن در (مصباح) خواهى يافت دعا را در آن. پس از خواب خود بيدار شده نماز صب را كرد و (مصباح) را باز نمود پس ورقه اى يافت در ميان اوراق آن كه آن دعا نوشته بود در آن. پس چهل مرتبه آن دعا را خواند و آن امير را دو زن بود يكى از آن دو عـاقـله و مـديـره و آن امـير بر او اعتماد داشت پس امير نزد او آمد در نوبه اش ‍ پس گـفـت بـه امـيـر گـرفـتـى يـكى از اولاد اميرالمؤ منين عليه السلام را، امير گفت: چرا سؤ ال كردى از اين مطلب؟ گفت: در خواب ديدم شخصى را و گويا نور آفتاب مى درخشيد از رخسار او پس حلق مرا در ميان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود مى بينم شوهر تو را كه گرفت يكى از فرزندان مرا و در طعام و شراب بر او تنگ گرفته، پس من به او گفتم اى سـيـد من! تو كيستى؟ فرمود: من على بن ابى طالب ام عليه السلام به او بگو اگر او را رهـا نكند هر آينه خراب خواهم كرد خانه او را، پس ‍ اين خواب منتشر شد و به سلطان رسـيـد، پـس گـفـت: مـرا عـلمـى به اين مطلب نيست و از نواب خود جستجو كرد و گفت: كى مـحـبوس است در نزد شما؟ گفتند: شيخ علوى كه امر كردى به گرفتن او، گفت: او را رها كـنيد و اسبى به او بدهيد كه بر آن سوار شود و راه را به او دلالت كنيد پس برود به خانه خود.
و سـيـد اجـل على بن طاوس در آخر (مهج الدعوات) فرموده و از اين جمله است دعايى كـه مـرا خـبـر داد صـديق من و برادر و دوست من محمّد بن محمّد قاضى آوى (ضاعَفَ اللّهُ جـَلالَتـَه وَ سـَعـادَتـَهُ وَ شـَرَّفَ خـاتـِمـَتـَهُ) و از براى او حديث عجيبى و سبب غريبى نـقـل كرده و آن اين بود كه براى او حادثه اى روى داد پس يافت اين دعا را در اوراقى كه نگذاشته بود آن دعا را در آن در ميان كتب خود پس نسخه اى برداشت از آن نسخه، پس چون آن نسخه را برداشت آن اصل كه در ميان كتب خود يافته بود مفقود شد.(7)
حكايت ملاقات استرآبادى با امام زمان عليه السلام
حـكـايـت شـشـم ـ قـصـه امـير اسحاق استرآبادى است: و اين قصه را علامه مجلسى در (بـحـار) نـقـل كرده از والد خود، و حقير به خط والد ايشان جناب آخوند ملا محمّد تقى رحمه اللّه ديدم در پشت دعاى معروف به (حرز يمانى) قصه را مبسوطتر از آنچه در آنـجـا اسـت بـا اجـازه بـراى بـعـضـى و مـا تـرجـمـه صـورت آن را نقل مى كنيم.
(بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ الصَّلوةُ عَلى اَشْرَفِ الْمُرْسَلينَ مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الطّاهِرينَ وَ بَعْدُ).
پـس بـه تـحقيق كه التماس كرد از من سيد نجيب اديب حسيب زيده سادات عظام و نقباى كرام امـيـر محمّد هاشم ـ ادام اللّه تعالى تاءييده بجاه محمّد و آله الا قدسين ـ كه اجازه دهم براى او (حـرز يمانى) كه منسوب است به اميرالمؤ منين و امام المتقين و خيرالخلائق بعد النـبـيـيـن ـ صـلوات اللّه و سـلامـه عـليـهما ما دامت الجنة الماءوى الصالحين ـ پس اجازه دادم بـراى او ـ دام تـاءيـيـده ـ و ايـنكه روايت كند اين دعا را از من به اسناد من از سيد عابد زاهد امـيـر اسـحـاق اسـتـرآبـادى كـه مـدفـون اسـت بـه قـرب سـيـد شـبـاب اهـل الجـنة اجمعين ـ كربلا ـ از مولاى ما و مولى الثقلين خليفة اللّه تعالى صاحب العصر و الزمـان (صـَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُه عَلَيه وَ عَلى آبائِهِ الاَقْدَسين) و سيد گفت كه من مـانـده شـدم در راه مكه پس عقب افتادم از قافله و ماءيوس شدم از حيات و بر پشت خوابيدم مـانـنـد مـحتضر و شروع كردم در خواندن شهادت كه ناگاه ديدم بالاى سر خود مولاى ما و مـولى العـالمـيـن خـليـفـة اللّه عـلى النـاس اجـمعين را، پس فرمود: برخيز اى اسحاق! پس بـرخـاسـتم و من تشنه بودم پس ‍ مرا سيراب نمود و به رديف خود سوار نمود پس شروع نـمـودم به خواندن اين حرز و آن جناب اصلاح مى كرد آن را تا آنكه تمام شد ناگاه ديدم خـود را در ابطح پس از مركب فرود آمدم و آن جناب غائب شد و قافله بعد از نه روز رسيد و شـهـرت كـرد بـين اهل مكه كه من به طى الارض آمدم پس خود را پنهان نمودم بعد از اداى مناسك حج.
و ايـن سـيـد حـج كرده پياده چهل مرتبه و چون مشرف شدم در اصفهان به خدمت او در زمانى كـه از كربلا آمده بود به قصد زيارت مولى الكونين الامام على بن موسى الرضا عليه السـلام و در ذمـه او مهر زوجه اش بود هفت تومان و اين مقدار داشت كه در نزد كسى بود از سـكنه مشهدى رضوى. پس در خواب ديد كه اجلش نزديك شده پس گفت كه من مجاور بودم در كربلا پنجاه سال براى اينكه در آنجا بميرم و مى ترسم كه مرا مرگ در رسد در غير آن مكان، پس چون مطلع شد بر حال او بعضى از اخوان ما آن مبلغ را ادا نمود و فرستاد با او بعضى از اخوان فى اللّه ما را، پس او گفت كه چون سيد رسيد به كربلا و دين خود را ادا نـمـود مـريـض شـد و در روز نـهـم فـوت شـد و در منزل خود دفن گرديد. و ديدم امثال اين كرامات را از او در مدت اقامت او در اصفهان و براى مـن از بـراى ايـن دعـا اجـازات بـسـيـار اسـت و اقـتـصار كرد بر همان و مرجو از او است ـ دام تـاءئيـده ـ كـه مـرا فـرامـوش نـكـنـد در مـظـان استجابت دعوات و التماس مى كنم از او كه نـخواهند اين دعا را مگر از براى خداوند تبارك و تعالى و نخواهند براى هلاك كردن دشمن خـود اگـر ايـمـان دارد هـر چند فاسق باشد يا ظالم و اينكه نخواند براى جمع دنياى دنيّه بـلكـه سزاوار است كه بوده باشد خواندن آن از براى تقرب به سوى خداوند تبارك و تعالى و براى دفع ضرر شياطين انس و جن از او و از جميع مؤ منين اگر ممكن است او را نيت قـربـت در اين مطلب وگرنه پس اولى ترك جميع مطلب است غير از قرب جناب حق تعالى شاءنه.
(نـَمـَقـَهُ بـِيـُمـنـاهُ الدّاثـرة اَحـْوَجُ الْمـَرْبـُوبـيـنَ إِلى رَحـْمَةِ رَبِّهِ الْغِنِىِّ مُحَمَّد تقى بْنِ الْمـَجـْلِسـى الاِصـْبـَهـانـى حـامـِدا للّهِ تـَعـالى وَ مُصلِّيا عَلى سَيّد الاَنْبياءِ وَ اَوْصِيائِهِ الْنُّجَباء الاَصْفِياءِ انتهى).(8)
و خـاتـم العـلمـاء المـحـدثـيـن شـيـخ ابـوالحـسـن تـلمـيـذ عـلامـه مـجلسى در اواخر مجلد (صـيـاءالعـالمـيـن) ايـن حـكـايـت را از اسـتـادش از والدش نقل كرده تا ورود سيد به مكه آنگاه گفته كه والد شيخ من گفت كه پسر من اين نسخه دعا را از او گرفتم بر تصحيح و اجازه داد به من روايت كردن از آن امام عليه السلام و او نيز به فرزند خود اجازه داد كه شيخ مذكور من بود ـ طاب ثراه ـ و آن دعا از جمله اجازات شيخ مـن بـود براى من و من حال چهل سال است كه مى خوانم آن را و از آن خير بسيار ديدم. آنگاه قـصـه خـواب سـيـد را نـقـل كـرده كـه بـه او در خـواب گـفـتـنـد كـه تعجيل كن رفتن به كربلا را كه مرگ تو نزديك شده و اين دعا به نحو مذكور موجود است در جلد نوزدهم (بحارالانوار).(9)

پنج دعاى فرج

پنج دعاى فرج
حكايت هفتم ـ مشتمل بر دعاى فرج است: سيد رضى الدّين على بن طاوس در كتاب (فرج المـهـمـوم) و عـلامـه مـجـلسـى در (بـحـار) نـقـل كـرده انـد از (كتاب دلائل) شيخ ابى جعفر محمّد بن جرير طبرى كه او گفت: خـبـر داد ابـوجعفر محمّد بن هارون بن موسى التلعكبرى كه او گفت: خبر داد مرا ابوالحسن بـن ابـى البـغل كاتب كه او گفت: در عهده گرفتن كارى را از جانب ابى منصور بن ابى صـالحـان و واقـع شـد مـيـان مـا و او مـطـلبـى كـه بـاعث شد بر پنهان كردن خود. پس در جـسـتـجـوى مـن بـرآمـد پـس مـدتى پنهان و هراسان بودم آنگاه قصد كردم رفتن به مقابر قريش را يعين مرقد منور حضرت كاظم عليه السلام در شب جمعه و عزم كردم كه شب را در آنـجـا بـه سـر آورم بـراى دعـا و مسئلت و در آن شب باران و باد بود پس خواهش نمودم از ابـى جـعـفـر قـيـم كـه درهـاى روضه منوره را ببندد و سعى كند در اينكه آن موضع شريف خـالى بـاشـد كـه خـلوت كـنـم بـراى آنـچـه مـى خـواهـم از دعـا و مـسـئلت و ايـمن باشم از دخـول انسانى كه ايمن نبودم از او و خائف بودم از ملاقات او. پس كرد و درها را بست و شب نـصـف شد و باد و باران آن قدر آمد كه قطع نمود تردد خلق را از آن موضع و ماندم و دعا مـى كـردم و زيـارت مـى نـمـودم و نـمـاز بـه جـا مـى آوردم. در ايـن حـال بـودم كه ناگاه شنيدم صداى پايى از سمت مولايم موسى عليه السلام و ديدم مردى را كـه زيـارت مى كند پس سلام كردم بر آدم و [پيامبران] اولوالعزم عليهم السلام آنگاه بـر ائمـه عـليهم السلام يك يك از ايشان تا رسيد به صاحب الزمان عليه السلام و او را ذكـر نـكـرد پـس تعجب كردم از اين عمل و گفتم شايد او را فراموش كرده يا مى شناسد يا ايـن مـذهـبى است براى اين مرد، پس ‍ چون فارغ شد از زيارت خود دو ركعت نماز كرد و رو كـرد بـه سـوى مـرقـد مـولاى مـا ابـى جـعـفـر عـليـه السـلام، پـس زيـارت كـرد مـثـل آن زيـارت و آن سـلام و دو ركـعـت نـمـاز كـرد و من از او خائف بودم زيرا كه او را نمى شـنـاختم و ديدم كه او جوانى است كامل و در بدنش جامه سفيد است، و عمامه اى دارد كه حنك گـذاشـتـه بـود بـراى او بـه طـرفـى از آن و ردايى بر كتف انداخته بود. پس گفت: اى ابـوالحـسـن بـن ابى البغل! كجايى تو دعاى فرج، گفتم: كدام است آن دعا اى سيد من! فرمود: دو ركعت نماز مى گزارى و مى گويى:
(يا مَنْ اَظْهَرَ الْجَميلَ وَ سَتَرَ الْقَبيحَ يا مَنْ لَمْ يُؤ اخِذْ بِالْجَريرَةِ وَ لَمْ يُهْتِك السِّتْرَ يـاعـَظيمَ المَنَّ يا كَريمَ الصَّفْحَ يا حَسَنَ التَّجاوَزَ يا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ يا باسِطَ الْيَدَيْنِ بـِالرَّحـْمـَةِ يـا مـُنـْتـَهـى كـُلِّ نـَجْوى وَ يا غايَةَ (مُنْتَهى) كُلّ شَكْوى يا عَوْنَ كُلِّ مُسْتَعينٍ يـامُبْتَدِئا بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقا قِها يا رَبّاهُ (ده مرتبه) يا غايَةَ رَغْبَتاهُ (ده مرتبه) اَسْئَلُكَ بِحَقِّ هذِهِ الاَسْمآءِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرينَ عَلَيْهِمُ السَّلامُ اِلاّ ما كَشَفْتَ كَرْبى وَ نَفَّسْتَ هَمّى و فَرَّجْتَ غَمّى وَ اَصْلَحْتَ حالى).
و دعا كن بعد از هرچه را كه خواستى و بطلب حاجت خود را آنگاه مى گذارى روى راست خود را بر زمين و مى گويى صد مرتبه در سجود خود:
(يـا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفيانى فَاِنَّكُما كافِياىَ وَ انْصُرانِى فَاِنّكُمانا صِراىَ).
و مـى گـذارى روى چـپ خـود را بـر زمـين و مى گويى صد مرتبه ادركنى، و آن را بسيار مكرر مى كنى و مى گويى (اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ) تا اينكه منقطع شود و بر مى دارى سر خود را پس به درستى كه خداى تعالى به كرم خود برمى آورد حاجت تو را ان شاء اللّه تعالى.
پـس چـون مـشـغـول شدم به نماز و دعا بيرون رفت پس چون فارغ شدم بيرون رفتم به نـزد ابـى جـعـفـر كـه سـؤ ال كـنـم از او از حـال ايـن مـرد كـه چـگـونـه داخـل شـد، پـس ديـدم درهـا را كـه بـه حـالت خـود بـسـتـه و مقفل است پس تعجب كردم از اين و گفتم شايد درى در اينجا باشد كه من نمى دانم پس خود را بـه ابـى جـعـفـر رسـانـيـدم و او نـيـز بـه نزد من آمد از اطاق زيت يعنى حجره اى كه در مـحـل روغـن چـراغ روضـه بـود پـس پـرسـيـدم از او از حال آن مرد و كيفيت دخول او، پس گفت: درها مقفل است چنانكه مى بينى من باز نكردم آنها را، پـس خـبـر دادم او را بـه آن قـصـه پـس گفت اين مولاى ما صاحب الزمان عليه السلام و به تـحـقـيـق كـه مـن مكرر مشاهده كردم آن جناب را در مثل چنين شبى در وقت خالى شدن روضه از مـردم. پس تاءسف خوردم بر آنچه فوت شد از من و بيرون رفتم در نزديك طلوع فجر و رفـتـم به كرخ در موضعى كه پنهان بودم در آن پس روز به جاشت نرسيد كه اصحاب ابـن ابـى صـالحـان جـويـاى مـلاقـات مـن شـدنـد و از اصـدقـاء سـؤ ال مى كردند از حال من و با ايشان بود امانى از وزير و رقعه اى به خط او كه در آن بود هـر خـوبى پس حاضر شدم نزد او با امينى از اصدقاء خود پس برخاست و مرا چسبيد و در آغـوش گـرفـت بـه نحوى كه معهود نبودم از او پس گفت حالت تو را به آنجا كشاند كه شـكـايـت كنى از من به سوى صاحب الزمان عليه السلام. به او گفتم از من دعايى بود و سـؤ ال از آن جـنـاب كـردم گفت: واى بر تو! ديشب در خواب ديدم مولاى خود صاحب الزمان عـليـه السـلام را يـعـنـى شـب جـمعه كه مرا امر كرد به هر نيكى و درشتى كرد به من به نـحوى كه ترسيدم از آن پس گفتم لا اِلهَ اِلا اللّهُ شهادت مى دهم كه ايشان حق اند و منتهاى حـق، ديـدم شـب گـذشته مولاى خود را در بيدارى و فرمود به من چنين و چنان و شرح كردم آنچه را كه ديه بودم در آن مشهد شريفه پس تعجب كرد از اين و صادر شد از او بالنسبة بـه مـن امـورى بـزرگ و نـيكو در اين باب و رسيدم از جانب او به مقصدى كه گمان آن را نداشتم به بركت مولاى خود عليه السلام.
مؤ لف گويد: چند دعا است كه مسمى است به دعاى فرج:
اول ـ دعاى مذكور در اين حكايت؛
دوم ـ دعايى است مروى در كتاب شريف (جعفريات) از اميرالمؤ منين عليه السلام كه در آن جـنـاب آمـد نـزد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليه و آله و سلم و شكايت نمود براى حـاجـتـى پـس حـضـرت فـرمـود: آيـا نـيـامـوزم تـو را كـلمـاتـى كـه هـديـه آورد آنـهـا را جـبـرئيـل بـراى مـن و آن نـوزده حـرف اسـت كـه نـوشـتـه شـده بـر پـيـشـانـى جـبـرئيـل از آنـهـا چـهـار؛ و چـهـار نـوشـتـه شـده بـر دور كـرسـى و سـه حـول عرش، دعا نكرده به آن كلمات مكروبى و نه درمانده اى و نه مهمومى و نه مغمومى و نـه كـسـى كـه مـى تـرسـد از سـلطـانـى يا شيطانى مگر آنكه كفايت كند او را خداى عز و جل، و آن كلمات اين است:
(يـا عـِمـادَ مـَنْ لا عِمادَ لَهُ وَ يا سَنَدَ مَنْ لا سَنََد لَهُ وَ يا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ وَ يا حِرْزَ مَنْ لا حـِرْزَ لَهُ وَ يـاَ فـَخـْرَ مـَنْ لا فـَخـْرَ لَهُ وَ يـا رُكـْنَ مـَنْ لا رُكـْنَ لَهُ يـا عـَظـِيـمَ الرَّجـاَّءِ يـا عِزَّ الضُّعـَفـاَّءِ يـامُنْقِذَ الغَرقى يا مُنْجِىَ الْهَلْكى يا مُحْسِنُ يا مُنْعِمُ يا مُفْضِلُ اَسْئَلُ اللّهَ الَّذى لا اِله الاّ اَنـْتَ الَّذى سـَجـَدَلَكَ سـَوادُ اللَّيـْلِ وَ ضـَوْءُ النَّهـارِ وَ شُعاعُ الشَّمْسِ وَ نُورُ الْقَمَرِ وَ دِوِىُّ الْمآءِ وَ حَفيفُ الشَّجَرِ يا اَللّهُ يا رَحْمنُ يا ذَالْجَلالِ وَ الاِكْرامِ)، (و اميرالمؤ منين عليه السلام مى ناميد اين دعا را دعاى فرج).
سـوم ـ شـيـخ ابـراهـيـم كـفـعـمـى در (جـنـة الواقيه) روايت كرده كه مردى آمد خدمت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و گـفـت: يـا رسول اللّه! به درستى كه من غنى بودم پس فقير شدم و صحيح بودم، پس مريض شدم و در نزد مردم مقبول بودم پس مبغوض شدم و خفيف بودم بر دلهاى ايشان پس سنگين شدم و مـن فـرحـنـاك بـودم پـس جـمـع شـد بر من هموم و زمين بر من تنگ شده به آن فراخيش و در درازى روزى مى گردم در طلب رزق پس نمى يابم چيزى كه به آن قوت كنم گويا اسم مـن مـحـو شده از ديوان رزق. پس نبى صلى اللّه عليه و آله و سلم فر مود به او اى مرد! شايد تو استعمال مى كنى ميراث هموم را. عرض كرد: چيست ميراث هموم؟ فرمود: شايد تو عـمـامـه بـر سـر مـى بـنـدى در حـال نـشـسـتـن و زيـر جـامـه مـى پـوشـى در حال ايستادن يا ناخن خود را مى گيرى با دندان يا رخسار خود را مى مالى با دامنت مى مالى يا بول مى كنى در آب ايستاده يا مى خوابى بر روى خود در افتاده، عرض ‍ كرد: مى كنم از ايـنـهـا چـيـزى را، حـضرت فرمود: از خداى تعالى بپرهيز و ضمير خود را خالص كن و بخوان اين دعا را و او است دعاى فرج:
(بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمنِ الرَّحيمِ اِلهى طُموحُ اْلا مالِ قَدْ خابَتْ اِلاّ لَدَيْكَ وَ مَعاكِفُ الْهِمَمِ قَدْ تـَقـَطَّعَتْ اِلاّ عَلَيْكَ وَ مَذاهِبُ الْعُقُولِ قَدْ سَمَتْ اِلاّ اِلَيْكَ فَاِلَيْكَ الرَّجآءُ وَ اِلَيْكَ الْمُلْتَجى يـا اَكـْرَمَ مـَقـْصـِودٍ وَ يـا اَجْوَدَ مَسْئُولٍ هَرَبْتُ اِلَيْكَ بِنَفْسى يا مَلْجَاءَ الْهارِبينَ بِاثقالِ الذُّنوُبِ اَحْمِلُها عَلى ظَهْرى وَ ما اَجِدُلى اِلَيْكَ شافِعا سِوى مَعْرِفَتى بِاَنَّكَ اَقْرَبُ مَنْ رَجاهُ الطـّالِبـُونَ وَ لَجـَاءَ اِلَيـْهِ الْمـُضـْطـَرُّونَ وَ اَمَّلَ مـا لَدَيـْهِ الرّاغـِبـُونَ يـا مـَنْ فَتَقَ الْعُقُولَ بـِمـَعـْرِفـَتـِه وَ اَطـْلَقَ الاَلْسـُنَ بِحَمْدِهِ وَ جَعَلَ مَا امْتَنَّ بِهِ عَلى عِبادِهِ كِفاءٌ لَتَاءْدِيَةِ حَقِّهِ صـَلِّ عـَلى مـُحـَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لا تـَجـْعـَلْ لِلهُمُوم عَلى عَقْلى سَبيلا وَ لا لِلْباطِلِ عَلى عَمَلَى دَليلا وَافْتَحْ لى بِخَيْرِ الدُّنيا يا وَلِىّ الْخَيْرِ).
چـهـارم ـ فـاضـل مـتـبـحـر سـيـد عـليـخـان مـدنـى در (كـَلِمُ الطِّيـّب) از جـد خـود نقل كرده كه اين دعاى فرج است:
(اَللّهـُمَّ يا وَدُودُ يا وَدُودُ يا وَدُودُ يا ذَالْعَرْشِ الْمَجيدِ يا فَعّالا لِما يُريدُ اَسْئَلُكَ بِنُورِ وَجـْهِكَ الَّذى مَلاَ اَرْكانَ عَرْشِكَ وَ بِقُدْرَتِكَ الَّتى قَدَّرْتَ بِها عَلى جَميعِ خَلْقِكَ وَ بِرَحْمَتِكَ الَّتـى وَسِعَتْ كُلَّ شَى ء لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ يا مُبْدِى ءُ يا مُعيدُ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ يا اِلهَ الْبَشَرِ يا عـَظـيـمَ الْخـَطـَرِ مـِنـْكَ الطَّلَبُ وَ اِلَيـْكَ الْهـَرَبُ وَقـَعَ بِالْفَرَجِ يا مُغيثُ اَغْثِنْى). (سه مرتبه بگو).
پـنـجم ـ دعاى فرج، كه مروى است كه در كتاب (مفاتيج النجاة) محقق سبزوارى و اول آن اين است:
(اَللّهُمّ اِنِّى اَسْئَلُكَ يا اَللّهُ يا اَللّهُ يا اَللّهُ يا مَنْ عَلا فَقَهَرَ). الخ و آن طولانى است.(10)
حضور امام زمان عليه السلام در مسجد جعفى
و حكايت هشتم ـ قصه تشرف شريف عمر بن حمزه است به لقاى آن حضرت عليه السلام:
شيخ جليل و امـيـر زاهـد ورام بـن ابـى فراس در آخر مجلد دوم كتاب (تنبيه الخاطر) فرموده: خبر داد مرا سيد جليل شريف ابى الحسن على بن ابراهيم العريضى العلوى الحسينى گفت: خـبـر داد مـرا عـلى بـن نـمـا، على بن نما گفت: خبر داد مرا ابومحمّد الحسن بن على بن حمزة اقـسـاسى (11) در خانه شريف على بن جعفر بن على المدائنى العلوى كه او گفت: در كوفه شيخى بود قصار كه به زهد ناميده مى شد و منخرط بود در سلك عزلت گيرندگان و منقطع شده بود براى عبادت و پيروى مى كرد آثار صالحين را، پس اتفاق افـتـاد كـه روزى در مـجـلس پـدرم بـودم و ايـن شـيـخ بـراى او نـقـل حـديـث مـى كـرد و او مـتـوجه شده بود به سوى شيخ، پس شيخ گفت: شبى در مسجد جـعـفى بودم و آن مسجد قديمى است در پشت كوفه و پشت نصف شده بود و من تنها در مكان خـلوتـى بـودم بـراى عـبـادت كـه نـاگـاه ديـدم سـه نـفـر مـى آيـنـد پـس داخـل مـسجد شدند چون به وسط فضاى مسجد رسيدند يكى از ايشان نشست پس دست ماليد به طرف راست و چپ زمين پس آب به جنبش آمد و جوشيد پس وضوى كاملى گرفت از آن آب آنـگـاه اشـاره فـرمـود بـه آنها نماز جماعت كرد پس من با ايشان به جماعت نماز كردم چون سـلام داد و از نـمـاز فـارغ شـد حـال او مـرا بـه شـگـفت آورد و كار او را بزرگ شمردم از بـيـرون آوردن آب پـس ‍ سـؤ ال كردم از شخصى از آن دو نفر كه در طرف راست من بود از حـال آن مـرد و گـفـتـم بـه او كـه ايـن كـيـسـت؟ گفت: صاحب الا مر است فرزند حسن عليهما السـلام. پـس ‍ نـزديـك آن جـنـاب رفـتم و دستهاى مباركش را بوسيدم و گفتم به آن جناب يـابن رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم چه مى گويى در شريف عمر بن حمزه آيا او بـر حـق اسـت؟ فرمود: نه، و بسا هست كه هدايت بيابد جز آنكه او نخواهد مرد تا آنكه مرا ببيند پس اين خبر را از آن شيخ تازه و طرفه شمرديم. پس زمانى طولانى گذشت و شريف عمر وفات كرد و منتشر نشد كه او آن جناب را ملاقات كرده. پس چون با شيخ زاهد مـجـتـمـع شـديـم مـن بـه خـاطـر آوردم او را حـكايتى كه ذكر كرده بود آن را و گفتم به او مثل كسى كه بر او رد كند آيا تو نبودى كه ذكر كردى اين شريف عمر نمى ميرد تا اينكه بـبـيـند صاحب الا مر عليه السلام را كه اشاره نموده بودى به او، پس ‍ گفت به من كه از كـجـا عـالم شـدى كـه او آن جـنـاب را نـديده، آنگاه بعد از آن مجتمع شديم با شريف ابى المـنـاقب فرزند شريف عمر بن حمزه و در ميان آورديم صحبت والد او را. پس گفت: ما شبى در نزد والد خود بوديم و او در مرضى بود كه در آن مرض مرد و قوتش ساقط و صدايش پـسـت شـده بـود و درهـا بـسـتـه بـود بـر روى مـا كـه نـاگـاه شـخـصـى را ديـدم كـه داخـل شـد بـر مـا، تـرسـيـديـم از او و عـجـب دانـسـتـيـم دخـول او را و غـفـلت كرديم كه از او سؤ ال كنيم پس نشست در جنب والد من و براى او آهسته سـخـن مى گفت و پدرم مى گريست آنگاه برخاست، چون از انظار ما غايب شد پدرم خود را بـه مـشـقـت انداخت و گفت مرا بنشانيد، پس او را نشانديم چشمهاى خود را باز كرد و گفت: كجا است آن شخص كه در نزد من بود؟ پس گفتيم: بيرون رفت از همانجا كه آمد. پس گفت او را طـلب كـنـيـد، در اثـر او رفـتـيـم، درها را ديديم بسته و اثرى از او نيافتم و ما سؤ ال كـرديـم از پـدر از حـال آن شـخـص، گـفـت: ايـن صـاحب الا مر عليه السلام بود! آنگاه برگشت به حالت سنگينى كه از مرض داشت و بى هوش ‍ شد.
مـؤ لف (مـحـدث نـورى) گـويـد: كه ابومحمّد حسن بن حمزه اقساسى معروف به عزالدّين اقـسـاسـى از اجـله سـادات و شـرفـا و عـلمـاء كـوفـه و شاعر ماهرى بود و ناصر باللّه عـبـاسـى او را نـقـيـب سـادات كـرده بـود و او بود كه وقتى با مستنصر باللّه عباسى به زيـارت جـنـاب سـلمـان رفتند پس مستنصر به او گفت كه دروغ مى گويند غلات شيعه در سخنان خود كه على بن ابى طالب عليه السلام در يك شب سير نمود از مدينه تا مدائن و غسل داد سلمان را و در همان شب مراجعت نمود. پس در جواب اين ابيات را انشاد فرمود:
اَنْكَرْتَ لَيْلَةَ اِذْسارَ الْوَصِىُّ اِلى

اَرْضِ الْمَدائِن لَمّا نالَها طَلَبا

وَ غَسَّلَ الطُّهْرَ سَلْمانا وَ عادَ اِلى

عَرايِض يَثْرِبَ وَ الاِصْباحُ ماوَجَبا

وَ قُلْتَ ذلِكَ مِنْ قَوْلِ الْغَلاوةِ وَ ما

ذَنْبُ الْغُلاةِ اِذا لَمْ يُورِدُوا كَذِبا

فَآصَفُ قَبْلَ رَدِّ الطَّرْفِ مِنْ سَبَاء

بِعَرْشِ بِلْقيسَ وَافى يَخْرِقُ الحُجُبا

فَاَنْتَ فِى آصَفَ لَمْ تَغْلُ فيهِ بَلى

فى حَيْدَرٍ اَنَا غالٍ اِنَّ ذاعَجَبا

اِنْ كانَ اَحْمَدُ خَيْرَ الْمُرْسَلينَ فَذا

خَيْرُ الْوَصِييّنَ اَوْ كُلُّ الْحَديثِ هَبا

و در مـسـجد جعفى از مساجد مباركه معروفه كوفه است و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در آنـجـا چـهار ركعت نماز گزارده و تسبيح حضرت زهرا عليها السلام فرستاد و مناجاتى طـولانـى پـس از آن كـرد كـه در كتب مزار موجود و در (صحيفه ثانيه علويه) ذكر نمودم و حال از آن مسجد اثرى نيست.(12)
بهبود فورى به دست امام زمان عليه السلام
حـكـايـت نـهـم ـ قـصـه ابـوراجـح حمامى است: علامه مجلسى رحمه اللّه در (بحار) نـقـل كـرده از كـتـاب (السـلطـان المـفـرج عـن اهـل الايـمـان) تـاءليـف عـالم كـامـل سـيـد عـلى بن عبدالحميد نيلى نجفى كه او گفته مشهور شده است در ولايات و شايع گرديده است در ميان اهل زمان قصه ابوراجح حمامى كه در حله بود. به درستى كه جماعتى از اعيان اماثل و اهل صدق افاضل ذكر كرده اند آن را كه از جمله ايشان است شيخ زاهد عابد مـحـقق شمس الدّين محمّد بن قارون ـ سلمه اللّه تعالى ـ كه گفت: در حله حاكمى بود كه او را مرجان صغير مى گفتند و او را از ناصبيان بود پس به او گفتند كه ابوراجح پيوسته صحابه را سب مى كند، پس آن خبيث امر كرد كه او را حاضر گردانند چون حاضر شد امر كـرد كـه او را بـزنـنـد و چندان او را زدند كه به هلاكت رسيد و جميع بدن او را زدند حتى آنـكـه صـورت او را آن قـدر زدنـد كـه از شدت آن دندانهاى او ريخت و زبان او را بيرون آوردنـد و بـه زنـجـير آهنى آن را بستند و بينى او را سوراخ كردند و ريسمانى از مور را داخـل سـوراخ بـيـنـى او كـردنـد و سر آن ريسمان مو را به ريسمان ديگر بستند و سر آن ريسمان را به دست جماعتى از اعوان خود داد و ايشان را امر كرد كه او را با آن جراحت و آن هـيئت در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند، پس آن اشقيا او را بردند و چندان زدند تا آنكه بـه زمـيـن افـتاد و نزديك به هلاكت رسيد پس آن حالت او را به حاكم لعين خبر دادند و آن خـبـيـث امـر بـه قـتـل او نـمـود، حاضران گفتند كه او مردى پير است و آن قدر جراحت به او رسـيـده كـه او را خـواهـد كـشـت و احـتـيـاج بـه كـشـتـن نـدارد و خـود را داخل خون او مكن و چندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا آنكه امر كرد او را رها كردند و رو و زبان او از هم رفته ورم كرده بود و اهل او، او را بردند به خانه و شك نداشتند كه او در همان شب خواهد مرد.
پـس چـون صـبـح شـد مـردم بـه نـزد او رفـتـنـد ديـدنـد كـه او ايـسـتـاده اسـت و مـشـغـول نـمـاز اسـت و صـحيح شده است و دندانهاى ريخته او برگشته است و جراحتهاى او مـنـدمـل گـشـتـه اسـت و اثـرى از جـراحـتـهـاى او نـمـانـده و شـكـسـتـهـاى روى او زايـل شـده بـود، پـس مـردم از حـال او تـعـجـب كـردنـد و از او سـؤ ال نمودند، گفت: من به حالى رسيدم كه مرگ را معاينه ديدم و زبانى نمانده بود كه از خـدا سـؤ ال كـنـم پـس بـه دل خـود را حـق تـعـالى سـؤ ال و اسـتـغـاثـه و طـلب دادرسى نمودم از مولاى خود حضرت صاحب الزمان عليه السلام و چـون شـب تـاريـك شـد ديـدم كـه خـانـه پـر از نـور شد ناگاه حضرت صاحب الا مر عليه السـلام را ديـدم كه دست شريف خود را بر روى من كشيده است و فرمود كه بيرون رو و از براى عيال خود كار كن به تحقيق كه حق تعالى تو را عافيت عطا كرد، پس صبح كردم در ايـن حـالت كـه مـى بـيـنى. و شيخ شمس الدّين محمّد بن قارون مذكور راوى حديث گفت كه قـسـم مى خورم به خداى تبارك و تعالى كه اين ابوراجح مرد ضعيف اندام و زردرنگ و بد صـورت و كـوسـه وضـع بـود و مـن دايـم بـه آن حمام مى رفتم كه او بود و او را به آن حـالت و شـكـل مـى ديـدم كـه وصـف كـردم پـس صـبح زود ديگر من بودم با آنها كه بر او داخل شدند پس ديدم او را كه مرد صاحب قوت و درست قامت شده است و ريش او بلند و روى او سـرخ شده است و مانند جوانى گرديده است كه در سن بيست سالگى باشد و به همين هيئت و جوانى بود و تغيير نيافت تا آنكه از دنيا رفت و چون خبر او شايع شد حاكم او را طـلب نـمـود حـاضـر شـد، ديـروز او را بـر آن حـال ديـده بـود و امـروز او را بـر ايـن حـال كـه ذكـر شد و اثر جراحات را در او نديد و دندانهاى ريخته او را ديد كه برگشته پـس حـاكـم لعـين را از اين حال رعبى عظيم حاصل شد و او پيشتر از اين وقتى كه در مجلس خود مى نشست پشت خود را به جانب مقام حضرت عليه السلام كه در حله بود مى كرد و پشت پليد خود را به جانب قبله و مقام آن جناب مى نمود بعد از اين قضيه روى خود را به مقام آن جناب مى كرد و به اهل حله نيكى و مدارا مى نمود و بعد از آن چند وقتى درنگ نكرد كه مرد و آن معجزه باهره به آن خبيث فائده نبخشيد.(13)
شفا يافتن كاشانى به دست امام زمان عليه السلام
حـكـايـت دهـم ـ قـصـه آن مـرد كاشى مريض است كه شفا يافته به بركت آن حضرت عليه السلام:
و نـيـز در (بـحـار) ذكـر فـرمـوده كـه جـمـاعـتـى از اهـل نـجـف مرا خبر دادند كه مردى از اهل كاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بيت اللّه الحرام بود پس در نجف عليل شد به مرض شديدى تا آنكه پاهاى او خشك شده بود و قدرت بر رفـتـار نـداشـت. رفـقـاى او، او را در نـجـف در نـزد يـكى از صلحا گذاشته بودند كه آن صـالح حـجره اى در صحن مقدس داشت و آن مرد صالح هر روز در را به روى او مى بست و بيرون مى رفت به صحرا براى تماشا و از براى برچيدن درّها پس در يكى از روزها آن مريض به آن مرد صالح گفت كه دلم تنگ شده و از اين مكان متوحش شدم مرا امروز با خود بـبـر بـيـرون و در جـايـى بـيـنداز آنگاه به هر جانب كه خواهى برو. پس گفت كه آن مرد راضـى شـد و مـرا بـا خود بيرون برد و در بيرون ولايت مقامى بود كه آن را مقام حضرت قائم عليه السلام مى گفتند در خارج نجف پس مرا در آنجا نشانيد و جامه خود را در آنجا در حـوضى كه بود شست و بالاى درختى كه در آنجا بود انداخت و به صحرا رفت و من تنها در آن مـكـان مـانـدم و فـكـر مـى كـردم كـه آخـر امـر مـن بـه كـجا منتهى مى شد، ناگاه جوان خوشروى گندم گونى را ديدم كه داخل آن صحن شد و بر من سلام كرد و به حجره اى كه در آن مقام بود رفت و در نزد محراب آن چند ركعت نماز با خضوع و خضوع به جاى آورد كه مـن هـرگـز بـه آن خـوبـى نـديـده بـودم و چـون از نـمـاز فـارغ شـد بـه نـزد مـن آمد و از احوال من سؤ ال نمود من گفتم كه من به بلايى مبتلا شدم كه سينه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافيت نمى دهد تا آنكه سالم گردم و مرا از دنيا نمى برد تا آنكه خلاص گردم. پـس آن مـرد بـه مـن فرمود كه محزون مباش ‍ زود است كه حق تعالى هر دو را به تو عطا كـنـد، پس از آن مكان گذشت و چون بيرون رفت من ديدم كه آن جامه از بالاى درخت بر زمين افـتـاد و مـن از جـاى خـود برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم، پس بـعـد از آن فكر كردم و گفتم كه من نمى توانستم از جاى خود برخيزم اكنون چگونه چنين شدم كه برخاستم و راه رفتم، و چون در خود نظر كردم هيچگونه درد و مرضى در خويش ‍ نـديـدم پس دانستم كه آن مرد حضرت قائم عليه السلام بود كه حق تعالى به بركت آن بـزرگـوار و اعـجـاز او مـرا عـافيت بخشيده است. پس، از صحن آن مقام بيرون رفتم و در صـحرا نظر كردم كسى را نديدم پس بسيار نادم و پشيمان گرديدم كه چرا من آن حضرت را نـشـنـاخـتـم، پـس صـاحـب حـجـره رفـيـق مـن آمـد و از حـال مـن سـؤ ال كـرد و مـتـحـير گرديد و من او را خبر دادم به آنچه گذشت و او نيز بسيار مـتـحير شد كه ملاقات آن بزرگوار او را ميسر نشد پس با او در حجره رفتم و سالم بود تـا آنـكـه صاحبان و رفيقان او آمدند و چند روز با ايشان بود آنگاه مريض شد و مرد و در صـحـن مقدس دفن شد و صحت آن دو چيز كه حضرت قائم عليه السلام به او خبر داد ظاهر شد كه يكى عافيت بود و يكى مردن.(14)
مكانهاى مقدس
مـؤ لف گـويـد: مـخـفـى نـمـانـد كـه در جـمـله اى از امـاكـن، محل مخصوصى است معروف به مقام آن جناب مثل وادى السلام و مسجد سهله و حله و خارج قم و غـيـر آن و ظـاهـر آن اسـت كـه كـسى در آن مواضع به شرف حضور مشرف يا از آن جناب مـعـجـزه اى در آنـجـا ظـاهـر شـده و از ايـن جـهـت داخـل شـده در امـاكـن شـريـفـه مـتـبـركـه و محل انس و تردد ملائكه و قلت شياطين در آنجا و اين خود يكى از اسباب قريبه اجابت دعا و قبول عبادت است و در بعضى از اخبار رسيده كه خداوند را مكانهايى است كه دوست مى دارد عـبـادت كـرده شـود در آنـجـا و وجود امثال اين اماكن چون مساجد و مشاهد ائمه عليهم السلام و مـقـابـر امـام زادگـان و صـلحـا و ابـرار در اطـراف بـلاد از الطاف غيبيه الهيه است براى بـنـدگـان درمـانده و مضطر و مريض و مقرون و مظلوم و هراسان و محتاج و نظاير ايشان از صـاحـبـان هـمـوم مـفـرق قـلوب و مـشـتت خاطر و مخل حواس كه به آنجا پناه برند و تضرع نمايند و به وسيله صاحب آن مقام از خداوند مسئلت نمايند و دواى درد خود را بخواهند و شفا طـلبـنـد و دفـع شـر اشـرار كـنـند و بسيارى شده كه به سرعت مقرون به اجابت شده با مـرض رفـتـنـد و بـا عـافـيـت بـرگـشـتـنـد و مـظـلوم رفـتـنـد و مـغـبـوط بـرگـشـتـنـد و با حـال پـريـشـان رفـتـنـد و آسـوده خاطر مراجعت نمودند و البته هرچه در آداب و احترام آنجا بـكـوشـنـد خـيـر در آنـجـا بـيـشـتـر بـيـنـنـد و مـحـتـمـل اسـت هـمـه آن مـواضـع داخـل بـاشـد در جـمله آن خانه ها كه خداى تعالى امر فرموده است كه بايست مقام آنها بلند باشد و نام خداى تعالى در آنجا مذكور شود و مدح فرمود از كسانى كه در بامداد و پسين در آنجا تسبيح حق تعالى گويند و اين مقام را گنجايش شرح بيش از اين نيست.
حكايت انار ساختگى و توطئه عليه شيعيان
حـكـايت يازدهم ـ قصه انار و وزير ناصبى در بحرين: و نيز در كتاب شريف فرموده كه جـمـاعـتـى از ثـقـات ذكـر كردند كه مدتى ولايت بحرين تحت حكم فرنگ بود و فرنگيان مـردى از مـسلمانان را والى بحرين كردند كه شايد به سبب حكومت مسلم آن ولايت معمورتر شـود و اصـلح بـاشـد بـه حال آن بلاد و آن حاكم از ناصبيان بود و وزيرى داشت كه در نـصـب و عـداوت از آن حـاكـم شـديـدتـر بـود و پـيـوسـته اظهار عداوت و دشمنى نسبت به اهـل بـحـريـن مـى نـمـود بـه سـبـب دوسـتـى كـه اهـل آن ولايـت نـسـبـت بـه اهـل بـيـت رسـالت عـليـهم السلام داشتند پس آن وزير لعين پيوسته حيله ه و مكرها مى كرد بـراى كـشـتـن و ضـرر رسـانـدن بـه اهـل آن بـلاد، پـس در يـكـى از روزهـا وزيـر خـبـث داخـل شـد بـر حـاكم و انارى در دست داشت و به حاكم داد، حاكم چون نظر كرد بر آن انار ديـد بـر آن نوشته لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه و ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفاء رسـول اللّه و چـون حـاكـم نـظـر كـرد ديـد كـه آن نـوشـتـه از اصـل انـار اسـت و صـنـاعـت خـلق نمى ماند پس از آن امر متعجب شد و به وزير گفت كه اين عـلامـتـى اسـت ظاهر و دليلى است قوى بر ابطال مذهب رافضيه، چه چيز است راءى تو در بـاب اهـل بـحـريـن، وزيـر گـفـت كـه ايـنـهـا جـمـاعـتـى انـد مـتـعـصـب انـكـار دليـل و بـراهـيـن مـى نـمايند و سزاوار است از براى تو كه ايشان را حاضر نمايى و اين انـار را بـه ايـشـان بـنمايى پس هرگاه قبول كنند و از مذهب خود برگردند از براى تو است ثواب جزيل و اگر از برگشتن ابا نمايند و در گمراهى خود باقى بمانند ايشان را مـخـيـر نـمـا مـيـان يـكـى از سـه چـيـز، يـا جـزيـه بـدهـنـد بـا ذلت، يـا جـوابـى از ايـن دليـل بـيـاورنـد، و حـال آنـكـه مفرى ندارند، يا آنكه مردان ايشان را بكشى و زنان و اولاد ايشان را اسير نمايى و اموال ايشان را به غنيمت بردارى.
حـاكـم راءى آن خـبـيـث را تـحـسـيـن نـمـود و بـه پـى عـلمـا و افـاضـل و اخـيار ايشان فرستاد و ايشان را حاضر كرد و آن انار را به ايشان نمود و به ايـشان خبر داد كه اگر جواب شافى در اين باب نياوريد مردان شما را مى كشم و زنان و فـرزنـدان شـما را اسير مى كنم و مال شما را به غارت بر مى دارم يا اينكه بايد جزيه بـدهـيـد بـا ذلت مـانـنـد كفار، و چون ايشان اين امور را شنيدند متحير گريدند و قادر بر جـواب نـبـودنـد و روهـاى ايشان متغير گرديد و بدن ايشان بلرزيد، پس بزرگان ايشان گـفـتـنـد كـه اى امـيـر سـه روز مـا را مـهلت ده شايد جوابى بياوريم كه تو از آن راضى باشى و اگر نياورديم بكن با ما آنچه كه مى خواهى. پس تا سه روز ايشان را مهلت داد و ايـشان با خوف و تحير از نزد او بيرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و راءيهاى خود را جـولان دادند تا آنكه ايشان بر آن متفق شدند كه از صلحاى بحرين و زهاد ايشان ده كس را اخـتـيـار نمايند پس چنين كردند، آنگاه از ميان ده كس سه كس را اختيار كردند پس يكى از آن سه نفر را گفتند كه تو امشب بيرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت كن و استغاثه نـمـا بـه امـام زمـان حـضرت صاحب الا مر عليه السلام كه او امام زمان ما است و حجت خداوند عالم است بر ما شايد كه به تو خبر دهد راه چاره بيرون رفتن از اين بليه عظيمه را.
پس آن مرد بيرون رفت و در تمام شب خدا را از روى خضوع عبادت نمود و گريه و تضرع كـرد و خـدا را خـوانـد و اسـتغاثه به حضرت صاحب الا مر عليه السلام تا صبح و چيزى نـديـد و بـه نـزد ايـشان آمد و ايشان را خبر داد و در شب دوم يكى ديگر را فرستادند و او مـثل رفيق اول دعا و تضرع نمود و چيزى نديد پس قلق و جزع ايشان زياده شد پس سومى را حـاضـر كـردند و او مرد پرهيزكارى بود و اسم او محمّد بن عيسى بود و او در شب سوم بـا سـر و پـاى بـرهنه به صحرا رفت و آن شبى بود كه آن بله را از مؤ منان بردارد و بـه حـضـرت صـاحـب الا مر عليه السلام استغاثه نمود و چون آخر شب شد شنيد كه مردى بـه او خـطـاب مـى نـمـايـد كـه اى مـحـمـّد بـن عـيـسـى چـرا تـو را بـه ايـن حـال مى بينم و چرا بيرون آمدى به سوى اين بيابان؟ او گفت كه اى مرد مرا واگذار كه مـن از بـراى امـر عـظيمى بيرون آمده ام و آن را ذكر نمى كنم مگر از براى امام خود و شكوه نمى كنم آن را مگر به سوى كسى كه قادر باشد بر كشف آن.
گفت: اى محمّد بن عيسى! منم صاحب الا مر عليه السلام ذكر كن حاجت خود را.
مـحـمـّد بـن عـيسى گفت: اگر تويى صاحب الا مر عليه السلام قصه مرا مى دانى و احتياج به گفتن من ندارى، فرمود: بلى راست مى گويى، بيرون آمده اى از براى بليه اى كه در خـصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعيد و تخويفى كه حاكم بر شما كرده اسـت. مـحمّد بن عيسى گفت كه چون اين كلام معجز نظام را شنيدم متوجه آن جانب شدم كه آن صدا مى آمد و عرض كردم: بلى، اى مولاى من! تو مى داينى كه چه چيز به ما رسيده است و تويى امام ما و ملاذ و پناه ما و قادرى بر كشف آن بلا از ما، پس آن جناب فرمود: اى محمّد بن عيسى به درستى كه وزير ـ لعنة اللّه عليه ـ در خانه او درختى است از انار وقتى كه آن درخت بار گرفت او از گل به شكل انارى ساخت و دو نصف كرد و در ميان نصف هر يك از آنها بعضى از آن كتابت را نوشت و انار هنوز كوچك بود بر روى درخت، انار را در ميان آن قـالب گل گذاشت و آن را بست چون در ميان آن قالب بزرگ شد اثر نوشته در آن ماند و چنين شد، پس صباح چون به نزد حاكم رويد به او بگو كه من جواب اين بينه را با خود آوردم و لكـن ظـاهـر نـمـى كـنـم مـگـر در خـانـه وزيـر، پـس وقـتـى كـه داخـل خـانـه وزيـر شـويـد بـه جـانـب راسـت خـود در هـنـگـام دخـول غـرفـه اى خـواهى ديد پس به حاكم بگو كه جواب نمى گويم مگر در آن غرفه، زود اسـت كـه وزيـر ممانعت مى كند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بكن به آنكه به آن غـرفـه بـالا روى و نـگـذار كـه وزيـر تـنـهـا داخـل غـرفـه گـردد زودتـر از تـو، و تـو اول داخـل شـو پس در آن غرفه طاقچه اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى در آن هست و آن كيسه را بـگـيـر كـه در آن قالب گلى است كه آن ملعون آن حيله را در آن كرده است پس در حضور حـاكـم آن انـار را در آن قالب بگذار تا آنكه حيله او را معلوم گردد. و اى محمّد بن عيسى! عـلامـت ديـگـر آن اسـت كـه به حاكم بگو معجزه ديگر ما آن است كه آن انار را چون بشكنند بـغـيـر از دود و خاكستر چيز ديگر در آن نخواهيد يافت، و بگو اگر راست اين سخن را مى خواهيد بدانيد به وزير امر كنيد كه در حضور مردم آن انار بشكند و چون بشكند آن خاكستر و دود بر صورت و ريش وزير خواهد رسيد.
و چون محمّد بن عيسى اين سخنان معجز نشان را از آن امام عالى شاءن و حجت خداوند عالميان شنيد بسيار شاد گرديد و در مقابل آن جناب زمين را بوسيد و با شادى و سرور به سوى اهـل خـود بـرگـشـت و چون صبح شد به نزد حاكم رفتند و محمّد بن عيسى آنچه را كه امام عليه السلام به او امر فرموده بود و ظاهر گرديد آن معجزاتى كه آن جناب به آنها خبر داده بـود. پـس حاكم متوجه محمّد بن عيسى گرديد و گفت: اين امور را كى به تو خبر داده بـود؟ گـفت: امام زمان و حجت خداى بر ما، والى گفت: كيست امام شما؟ پس او از ائمه عليهم السـلام هـر يـك را بـعـد از ديگرى خبر داد تا آنكه به حضرت صاحب الا مر عليه السلام رسـيـد، حـاكم گفت: دست دراز كن كه من بيعت كنم بر اين مذهب و من گواهى مى دهم كه نيست خـدايـى مگر خداوند يگانه و گواهى مى دهم كه محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم بنده و رسـول او اسـت و گـواهى مى دهم كه خليفه بلافصل بعد از آن حضرت، حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است، پس به هر يك از امامان بعد از ديگرى تا آخر ايشان عليهم السلام اقـرار نـمـود و ايـمـان او نـيـكـو شـد و امـر بـه قـتـل وزيـر نـمـود و از اهل بحرين عذرخواهى كرد و اين قصه نزد اهل بحرين معروف است و قبر محمّد بن عيسى نزد ايشان معروف است و مردم او را زيارت مى كنند.(15)

قضاوت امام زمان (عج) بين شيعه و سنى

قضاوت امام زمان (عج) بين شيعه و سنى
حـكـايـت دوازدهـم ـ قـصـه مـنـاظـره مـردى از شـيـعـه بـا شـخـصـى از اهـل سـنـت: عـالم فـاضـل خـبـيـر ميرزا عبداللّه اصفهانى تلميذ علامه مجلسى رحمه اللّه در فـصـل ثـانـى از خـاتـمـه قـسـم اول كـتـاب (ريـاض العـلمـاء عـ(فرموده كه شيخ ابـوالقـاسـم بـن مـحـمـّد بـن ابـى القـاسـم حـاسـمـى فـاضـل عـالم كامل معروف است به حاسمى و از بزرگان مشايخ اصحاب ما است و ظاهر آن است كه او از قدماى اصحاب است و امير سيد حسين عاملى معروف به (مجتهد) معاصر سـلطـان شـاه عـبـاس مـاضـى صـفـوى، فـرمـوده در اواخر رساله خود كه تاءليف كرده در احـوال اهـل خـلاف در دنـيـا و آخـرت در مـقـام ذكـر بـعـضـى از مـنـاظـرات واقعه ميان شيعه و اهـل سـنـت بـه ايـن عبارت كه: دوم از آنها حكايت غريبه اى است كه واقع شده در بلده طيبه هـمـدان مـيـان شـيـعـه اثـنـى عـشـرى و مـيان شخص سنى كه ديدم آن را در كتاب قديمى كه مـحـتـمـل اسـت حـسـب عـادت تـاريـخ كـتـابـت آن سـيـصـد سال قبل از اين باشد و مسطور در آن كتاب به اين نحو بود كه: واقع شد ميان بعضى از علماى شيعه اثنى عشريه كه اسم او ابوالقاسم محمّد بن ابوالقاسم حاسمى است و ميان بـعـضـى از عـلمـاى اهـل سـنـت كـه اسم او رفيع الدّين حسين است مصادقت و مصاحبت قديمه و مـشـاركـت در امـوال و مـخالطت در اكثر احوال و در سفرها و هر يك از اين دو مخفى نمى كردند مذهب و عقيده خود را بر ديگرى و بر سبيل هزل نسبت مى داد ابوالقاسم رفيع الدّين را به نصب يعنى مى گفت به او ناصبى، و نسبت مى داد رفيع الدّين ابوالقاسم را به رفض و مـيـان ايشان در اين مصاحبت مباحثه در مذاهب واقع نمى شد تا آنكه اتفاق افتاد در مسجد بلده هـمـدان كـه آن مـسـجـد را مـسـجـد عـتـيـق مـى گـفـتـنـد صـحـبت ميان ايشان، و در اثناى مكالمه تـفـضيل داد رفيع الدّين حسين فلان و فلان بر اميرالمؤ منين عليه السلام، و ابوالقاسم رد كرد رفيع الدّين را و تفضيل داد اميرالمؤ منين على عليه السلام را بر فلان و فلان. و ابـوالقـاسـم استدلال كرد براى مذهب خود به آيات و احاديث بسيارى و ذكر نمود مقامات و كـرامـات و معجزات بسيارى كه صادر شد از آن جناب و رفيع الدّين عكس نمود قضيه را و استدلال كرد براى تفضيل ابى بكر بر على عليه السلام به مخالطت و مصاحبت او در غار و مـخـاطـب شـدن او بـه خـطـاب صـديـق اكبر در ميان مهاجرين و انصار و نيز گفت ابوبكر مـخـصوص بود ميان مهاجران و انصار به مصاهرت و خلافت و امامت و نيز رفيع الدّين گفت دو حـديـث اسـت از پـيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم كه صادر شده در شاءن ابى بكر يكى آنكه تو به منزله پيراهن منى الخ، و دومى كه پيروى كنيد به دو نفر كه بعد از من انـد ابـى بـكـر و عـمـر. ابـوالقـاسـم شـيـعـى بـعـد از شـنـيـدن ايـن مقال از رفيع الدّين، گفت: به چه سبب تفضيل مى دهى ابوبكر را بر سيد اوصيا و سند اوليـا و حـامـل لواء و بـر امـام جـن و انـس، قـسـيـم دوزخ و جـنـت و حـال آنـكـه تـو مـى دانـى كـه آن جـنـاب صـديـق اكـبـر و فـارق ازهـر اسـت بـرادر رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و زوج بـتـول و نيز مى دانى كه آن جناب وقت فرار رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به سـوى غـار از دسـت ظلمه و فجره كفار، خوابيد بر فراش آن حضرت و مشاركت نمود با آن حضرت در حالت عسر و فقر. و سد فرمود رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم درهاى صـحـابـه را از مسجد مگر باب آن جناب را و برداشت على عليه السلام را بر كتف شريف خـود بـه جـهـت شـكـسـتـن اصـنـام در اول اسلام و تزويج فرمود حق جلا و علا فاطمه عليها السـلام را بـه عـلى عليه السلام در ملا اعلى و مقاتله نمود با عمرو بن عبدود و فتح كرد خـيـبـر را و شرك نياورد به خداى تعالى به قدر به هم زدن چشمى به خلاف آن سه. و تـشـبـيـه فـرمـود رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلم على عليه السلام را به چهار پيغمبر در آنجا كه فرمود هركه خواهد نظر كند به سوى آدم در علمش و به سوى نوح در فـهـمـش و به سوى موسى در شدتش و به سوى عيسى در زهدش پس نظر كند به سوى عـلى بـن ابـى طـالب عـليـه السـلام. و بـا وجـود ايـن فـضـائل و كـمـالات ظـاهـره و بـاهـره و بـا قـرابـتـى كـه با رسول خدا (ص) دارد و با برگردانيدن آفتاب براي او چگونه معقول و جايز است تفضيل ابي بكر بر علي عليه السلام؟ چون رفيع الدين استماع نمود اين مقاله را از ابي القاسم كه تفضيل مي دهد علي عليه السلام را بر ابي بكر پايه خصوصيتش با ابوالقاسم منهدم شد و بعد از گفتگويي چند رفيع الدين به ابوالقاسم، گفت: هر مردي كه به مسجد بيايد پس هر چه حكم كند از مذهب من يا مذهب تو اطاعت مي كنيم و چون عقيده اهل همدان بر ابوالقاسم مكشوف بود يعني مي دانست كه از اهل سنت اند خائف بود از اين شرطي كه واقع شد ميان او و رفيع الدين لكن به جهت كثرت مجادله و مباحثه، قبول نمود. ابوالقاسم شرط مذكور را با كراهت راضي شد و بعد از قرار شرط مذكور بدون فاصله وارد شد جواني كه ظاهر بود از رخسارش آثار جلالت و نجابت و هويدا بود از احوالش كه از سفر مي آيد و داخل شد در مسجد و طوافي كرد در مسجد و بعد از طواف آمد به نزد ايشان، رفيع الدين از جا برخاست در كمال اضطراب و سرعت و بعد از سلام به آن جوان سئوال كرد و عرض نمود امري را كه مقرر شد ميان او و ابوالقاسم و مبالغه بسيار نمود در اظهار عقيده خود براي آن جوان و قسم موكد خورد و او را قسم داد كه عقيده خود را ظاهر نمايد بر همان نحوي كه در واقع دارد آن جوان مذكور بدون توقف اين دو بيت را فرمود:
مَتى اَقُلْ مَوْلاى اَفْضَلُ مِنْهُما

اَكُنْ لِلَّذى فَضَّلْتُه مُتَنَقِّصا

اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّيْفَ يُرزْرى بِحَدِّهِ

مَقالُكَ هذا الْسَّيْفُ اَحْذى مِن العَصا

و چون جوان از خواندن اين دو بيت فارغ شد و ابوالقاسم و رفيع الدّين در تحير بودند از فـصـاحـت و بـلاغـت او، خـواسـتـنـد كـه تـفـتـيـش نـمـايـنـد از حال آن جوان كه از نظر ايشان غايب شد و اثرى از او ظاهر نشد، و رفيع الدّين چون مشاهده نـمـود اين امر غريب و عجيب را ترك نمود مذهب باطل خود را و اعتقاد كرد مذهب حق اثنى عشرى را.
صـاحـب (رياض) پس از نقل اين قصه از كتاب مذكور مى فرمود كه ظاهرا آن جوان حـضرت قائم عليه السلام بود، و مؤ يد اين كلام است آنچه خواهيم گفت در باب نهم و اما دو بيت مذكور پس با تغيير و زيادتى در كتب علما موجود است به اين نحو:
يَقُولُونَ لى فَضِّلْ عَلِيا عَلَيْهِمُ

فَلَسْتُ اَقُولُ التِّبْرُ اَعْلى مِنَ الَحصا

اِذا اَنَا فَضَّلْتُ الاِمامَ عَلَيْهِمُ

اَكُنْ بِالَّذى فَضَّلْتُهُ مُتَنَقِّصا

اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّيْفَ يُزْرى بِحَدِّهِ

مَقالَةُ هذا السَّيْفُ اَعْلى مِنَ الْعَصا

و در (رياض) فرموده كه آن دو بيت ماده اين ابيات است يعنى منشى آن از آن حكايت اخذ نموده.(16)
شفا يافتن صاحب وسائل به دست صاحب الزمان عليه السلام
حـكـايـت سـيـزدهم ـ قصه عافيت يافتن جناب شيخ حر عاملى است از مرض خود به بركت آن حضرت عليه السلام: محدث جليل شيخ حر عاملى در (اثبات الهداة) فرموده كه من در زمـان كـودكـه كـه ده سـال داشـتـم بـه مـرض سـخـتـى مـبـتـلا شـدم بـه نـحـوى كـه اهـل و اقـارب [خـويـشـان] من جمع شدند و گريه مى كردند و مهيا شدند براى عزادارى و يقين كردند كه من خواهم مرد در آن شب پس ديدم پيغمبر و دوازده امام عليهم السلام را و من در مـيـان خواب و بيدارى بودنم پس سلام كردم بر ايشان و با يك يك مصافحه نمودم و ميان مـن و حـضـرت صادق عليه السلام سخنى گذشت كه در خاطرم نمانده جز آنكه آن جناب در حق من دعا كرد پس سلام كردم بر حضرت صاحب عليه السلام و با آن جناب مصافحه كردم و گريستم و گفتم: اى مولاى من! مى ترسم كه بميرم در اين مرض و مقصد خود را از علم و عـمـل بـه دسـت نـياورم، پس فرمود: نترس زيرا كه تو نخواهى مرد در اين مرض بلكه خداوند تبارك و تعالى تو را شفا مى دهد و عمر خواهى كرد عمر طولانى. آنگاه قدحى به دسـت مـن داد كـه در دسـد مـبـاركـش بـود پـس آشـامـيـدم از آن و در حـال عـافـيـت يـافـتـم و مـرض  بـالكـليـه از مـن زايـل شـد و نـشـسـتـم و اهـل و اقـاربـم تـعـجـب كـردنـد و ايـشان را خبر نكردم به آنچه ديده بودم مگر بعد از چند روز.(17)
گفت و گوى مقدس اردبيلى با امام زمان عليه السلام
حـكـايـت چـهاردهم ـ قصه ملاقات مقدس اردبيلى است آن حضرت را: سيد محدث جزايرى سيد نـعـمـة اللّه در (انـوار النـعمانيه) فرموده كه خبر داد مرا اوثق مشايخ من در علم و عـمـل كـه از بـراى مـولاى اردبـيـلى رحـمـه اللّه تـلمـيـذى بـود از اهـل تـفـرش كـه نـام او مـيـر عـلام بـود و در نـهـايـت فـضـل و ورع بـود و او نـقل كرد كه مرا حجره اى بود در مدرسه اى كه محيط است به قبه شريفه پس اتفاق افتاد كه من از مطالعه خود فارغ شسدم و بسيارى از شب گذشته بود پـس بـيـرون آمدم از حجره و نظر مى كردم در اطراف حضرت شريفه و آن شب سخت تاريك بـود پـيـش مـردى را ديدم كه رو به حضرت شريفه كرده مى آيد پس گفتم شايد اين دزد اسـت آمـده كـه بـدزدد چـيـزى از قـنـديـلهـا را پـس از مـنزل خود به زير آمدم و رفتم به نزديكى او و او مرا نمى ديد پس رفت به نزديكى در حـرم مـطـهر و ايستاد پس ديدم قفل را كه افتاد و باز شد براى او و در دوم و سوم به همين ترتيب و مشرف شد به قبر شريف پس سلام كرد و از جانب قبر مطهر رد شد سلام بر او پـس شناختم آواز او را كه سخن مى گفت با امام عليه السلام در مساءله علميه آنگاه بيرون رفت از بلد و متوجه شد به سوى مسجد كوفه پس من از عقب او رفتم و او مرا نمى ديد پس چون رسيد به محراب مسجدى كه اميرالمؤ منين در آن محراب شهيد شده بود، شنيدم او را كه سخن مى گويد با شخصى ديگر در همان مساءله پس برگشت و من از عقب او برگشتم و او مـرا نـمـى ديد. پس چون رسيد به دروازه ولايت صبح روشن شده بود پس خويش را بر او ظـاهـر كـردم و گـفـتـم يـا مـولانـا مـن بـودم بـا تـو از اول تـا آخـر پـس مـرا آگـاه كـن كـه شخص اول كى بود كه در قبه شريفه با او سخن مى گـفـتـى و شخص دوم كى بود كه با او سخن مى گفتى در كوفه؟ پس عهدها گرفت از من كـه خـبـر ندهم به سرّ او تا آنكه وفات كند، پس به من فرمود: اى فرزند من! مشتبه مى شود بر من بعضى از مسايل پس بسا هست بيرون مى روم در شب نزد قبر اميرالمؤ منين على عـليـه السـلام و در آن مـسـاءله بـا آن جـناب تكلم مى نمايم و جواب مى شنوم و در اين شب حواله فرمود مرا به سوى حضرت صاحب الزمان عليه السلام و فرمود كه فرزندم مهدى عـليـه السـلام امـشـب در مـسـجـد كـوفـه است پس برو به نزد او و اين مساءله را از او سؤ ال كن و اين شخص مهدى عليه السلان بود.(18)
صحيفه سجاديه هديه امام زمان عليه السلام
حـكايت پانزدهم ـ قصه مرحوم آخوند ملا محمّد تقى مجلسى است: و آن چنان است كه در (شرح من لايحضر الفقيه) در ضمن احوال مـتـوكـل بـن عـمـيـر راوى (صـحـيـفـه كـامـله سـجـاديـه) ذكـر نـمـوده كـه مـن در اوائل بلوغ طالب بودم مرضات خداوندى را و ساعى بودم در طلب رضاى او و مرا از ذكر جـنـابـش قرارى نبود تا آنكه ديدم در ميان بيدارى و خواب كه صاحب الزمان عليه السلام ايـسـتاده در مسجد جامع قديم كه در اصفهان است قريب به در طنابى كه الان مدرس من است پس سلام كردم بر آن جناب و قصد كردم كه پاى مباركش را ببوسم پس نگذاشت و گرفت مـرا پـس بـوسـيـدم دسـت مـبـاركـش را و پـرسـيـدم از آن جـنـاب مـسـايـلى را كـه مـشكل شده بود بر من، يكى از آنها اين بود كه من وسوسه داشتم در نماز خود و مى گفتم كـه آنـهـا نـيـسـت بـه نـحـوى كـه از مـن خـواسـتـه انـد و مـن مـشـغـول بـودم بـه قـضـاء و مـيـسـر نـبـود بـراى مـن نـمـاز شـب و سـؤ ال كـردم از شـيـخ خـود شـيـخ بهائى رحمه اللّه از حكم آن پس  گفت به جاى آور يك نماز ظـهـر و عـصـر و مـغـرب بـه قـصـد نـمـاز شـب و مـن چـنـيـن مـى كـردم پـس سـؤ ال كـردم از حـضـرت حـجت عليه السلام كه من نماز شب بكنم؟ فرمود: بكن و به جا نياور مانند آن نماز مصنوعى كه مى كردى و غير اينها از مسايلى كه در خاطرم نماند، آنگاه گفتم: اى مـولاى مـن! مـيـسر نمى شود براى من كه برسم به خدمت جناب تو در هر وقتى، پس عـطـا كـن به من كتابى كه هميشه عمل كنم بر آن، پس فرمود كه من عطا كردم به جهت تو كتابى به مولا محمّد تاج و من در خواب او را مى شناختم، پس فرمود برو بگير آن كتاب را از او.
پس بيرون رفتم از در مسجدى كه مقابل روى آن جناب بود به سمت دار بطيخ كه محله اى اسـت از اصـفـهـان پـس چون رسيدم به آن شخص و مرا ديد گفت: تو را صاحب الا مر عليه السـلام فـرسـتـاده نـزد مـن؟ گـفـتـم: آرى! پـس بـيـرون آورد از بـغـل خـود كتاب كهنه اى چون باز كردم آن را ظاهر شد براى من كه آن كتاب دعا است پس  بـوسـيـدم آن را و بـر چـشـم خـود گـذاشـتـم و برگشتم از نزد او و متوجه شدم به سوى حضرت صاحب الا مر عليه السلام كه بيدار شدم و آن كتاب با من نبود پس شروع كردم در تـضـرع و گـريـه و نـاله بـه جـهت فوت آن كتاب تا طلوع فجر پس چون فارغ شدم از نماز و تعقيب و در دلم چنين افتاده بود كه مولا محمّد همان شيخ بهائى است و ناميدن حضرت او را بـه تـاج به جهت اشتهار اوست در ميان علما، پس چون رفتم به مدرس او كه در جوار مسجد جامع بود ديدم او را كه مشغول است به مقابله (صحيفه كامله) و خواننده سيد صالح امير ذوالفقار گلپايگانى بود پس ساعتى نشستم تا فارغ شد از آن كار و ظاهر آن بـود كـه كـلام ايـشـان در سـنـد صـحيفه بود لكن به جهت غمى كه بر من ستولى بود نـفـهـميدم سخن او و سخن ايشان را و من گريه مى كردم پس رفتم نزد شيخ و خواب خود را بـه او گـفـتـم و گـريه مى كردم به جهت فوت كتاب پس شيخ گفت: بشارت باد تو را بـه علوم الهيه و معارف يقينيه و تمام آنچه هميشه مى خواستى و بيشتر صحبت من با شيخ در تـصـوف بـود و او مـايل بود به آن پس قلبم ساكن نشد و بيرون رفتم با گريه و تـفـكـر تا آنكه در دلم افتاد كه بروم به آن سمتى كه در خواب به آنجا رفتم پس چون رسيدم به محله دار بطيخ ديدم مرد صالحى را كه اسمش آقا حسن بود و ملقب بود به (تاج) پس چون رسيدم به او سلام كردم بر او. گفت: يا فلان، كتب وقفيه در نزد من اسـت، هـر طـلبـه اى كـه مـى گـيـرد از آن عـمـل نـمـى كـنـد بـه شـروط وقـف و تـو عـمـل مى كنى به آن بيا و نظر كن به اين كتب و هرچه را كه محتاجى به آن بگير پس با او رفـتـم در كـتـابـخـانه او پس اولى كتابى كه به من داد كتابى بود كه در خواب ديده بـودم، پـس شـروع كـردم در گريه و ناله و گفتم مرا كفايت مى كند و در خاطر ندارم كه خـواب را براى او گفتم يا نه و آمدم در نزد شيخ و شروع كردم در مقابله با نسخه او كه جـد پـدر او نـوشـتـه بـود از شهيد و شهيد رحمه اللّه نسخه خود را نوشته بود از نسخه عـمـيـدالرؤ ساء و ابن سكون و مقابله كرده بود با نسخه ابن ادريس بدون واسطه يا به يـك واسـطـه و نـسـخـه اى كـه حضرت صاحب الا مر عليه السلام به من عطا فرمود از خط شـهـيد نوشته بود و در نهايت موافقت داشت با آن نسخه حتى در نسخه ها كه در حاشيه آن نوشته شده بود و بعد از آنكه فارغ شدم از مقابله شروع كردند مردم در مقابله نزد من و بـه بـركت عطاى حضرت حجت عليه السلام گرديد (صحيفه كامله) در بلاد مانند آفـتـاب طـالع در هـر خانه و سيما در اصفهان زيرا كه براى اكثر مردم صحيفه هاى متعدده اسـت و اكـثـر ايـشـان صـلحـا و اهـل دعا شدند و بسيارى از ايشان مستجاب الدعوة و اين آثار مـعـجـزه اى است از حضرت صاحب الا مر عليه السلام و آنچه خداوند عطا فرمود به من به سبب صحيفه، احصاى آن را نمى توانيم بكنم.
مـؤ لف [مـحـدث نـورى] گـويد: كه علامه مجلسى رحمه اللّه در (بحار) صورت اجـازه مـختصرى از والد خود از براى (صحيفه كامله) ذكر فرموده و در آنجا گفته كـه مـن روايـت مـى كـنـم صـحـيـفـه كـامـله را كـه مـلقـب اسـت بـه (زبـور آل مـحـمـّد عـليـهـم السـلام) و (انـجـيـل اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام) و دعـاى كامل به اسانيد بسيار و طريقهاى مختلف يكى از آنها آن است كه من روايت مى كنم او را به نـحـو مناوله از مولاى ما صاحب الزمان و خليفة الرحمن عليه السلام در خوابى طولانى الخ.(19)
گل سرخى از خرابات
حـكـايـت شـانـزدهـم ـ قـصـه گـل و خرابات: علامه مجلسى در (بحار) فرموده كه جـمـاعـتى مرا خبر دادد از سيد سند فاضل ميرزا محمّد استرآبادى رضى اللّه عنه كه گفت: شـبـى در حـوالى بـيت اللّه الحرام مشغول طواف بودم ناگاه جوانى نيكو روى را ديدم كه مـشـغـول طـواف بـود چـون نـزديـك مـن رسـيـد يـك طـاقـه گـل سـرخ بـه مـن دنـاد و آن وقـت مـوسـم گـل نـبـود و مـن آن گـل را گـرفـتـم و بـويـيـدم و گـفتم: اين از كجا است اى سيد من! فرمود كه از خرابات براى من آورده اند آنگاه از نطر من غايب شد و من او را نديدم.
مؤ لف [محدث نورى] گويد: كه شيخ اجل اكـمـل شـيـخ على بن عالم نحرير شيخ محمّد بن محقق مدقق شيخ حسن صاحب (معالم) ابـن عـالم ربـانـى شـهـيـد ثـانـى رحـمـه اللّه در كـتـابـى (درّالمنثور) در ضمن احوال والد خود شيخ محمّد صاحب (شرح استبصار) و غيره كه مجاور مكه معظمه بود در حيات و ممات نقل كرده كه خبر داد مرا زوجه او دختر سيد محمّد بن ابى الحسن رحمه اللّه و مـادر اولاد او كـه چـون آن مـرحـوم وفـات كـرد مـى شـنـيدند در نزد او تلاوت قرآن را در طـول آن شب و از چيزهايى كه مشهور است اينكه او طواف مى كرد پس ‍ مردى آمد و عطا نمود به او گلى از گلهاى زمستان كه نه در آن بلاد بود و نه آن زمان موسم او بود پس به او گـفـت كـه ايـن را از كـجا آوردى؟ گفت كه از اين خرابات. آنگاه اراده كرد كه او را ببيند. پـس از ايـن سـؤ ال پـس او را نـديـد. و مـخـفـى نـمـانـد كـه سـيـد جـليـل ميرزا محمّد استرآبادى سابق الذكر صاحب كتب رجاليه معروفه و (آيات الا حكام) مجاور مكه معظمه بود و استاد شيخ محمّد مذكور و مكرر در (شرح استبصار) با توقير اسم او را مى برد و هر دو جليل القدرند و داراى مقامات عاليه مى شود كه اين قـضيه براى هر دو روى داده باشد و يا راوى اشتباه كرده به جهت اتحاد اسم و بلد، اگر چه حالت دوم اقرب به نظر مى آيد.(20)
دستگيرى از گشمدگان
حـكـايـت هـفـدهـم ـ قـصـه تـشرف شيخ قاسم است به لقاى آن حضرت عليه السلام: سيد فـاضـل مـتـبـحـر سـيـد عـليـخـان حـويـزى نـقـل كـرده كـه خـبـر داد مـرا مـردى از اهل ايمان از اهل بلاد ما كه او را شيخ قاسم مى گويند و او بسيار به حج مى رفت، گفت: روزى خـسـتـه شـدم از راه رفـتـن پـس خـوابـيـدم در زيـر درخـتـى و خـواب مـن طـول كـشـيـد و حاج از من گذشتند و بسيار از من دور شدند چون بيدار شدم دانستن از وقت، كـه خـوابـم طـول كـشـيـده و ايـنـكـه حاج از من دور شدند و نمى دانستم از وقت، كه خوابم طـول كـشـيده و اينكه حاج از من دور شدند و نمى دانستم كه به كدام طرف متوجه شوم پس بـه سـمـتـى متوجه شدم و به آواز بلند صدا مى كردم يا اباصالح و قصد مى كردم به ايـن، صاحب الا مر عليه السلام را چنانچه ابن طاوس ذكر كرده در (كتاب امان) در بـيـان آنـچـه گـفـتـه مـى شـود در وقـت گـمـشـدن راه پـس در ايـن حـال كـه فرياد مى كردم سوارى را ديدم كه بر ناقه اى است در زى عربهاى بدوى چون مـرا ديد فرمود به من كه تو منقطع شدى از حاج؟ گفتم: آرى، فرمود: سوار شو در عقب مـن كـه تـو را بـرسـانـم بـه آن جـمـاعـت. پـس در عقب او و سوار شدم و ساعتى نكشيد كه رسـيـديـم بـه قـافله، چون نزديك شديم مرا فرود آورد و فرمود: برو از پى كار خود. پس ‍ گفتم به او عطش مرا اذيت كرده است پس از زين شتر خود مشكى بيرون آورد كه در آن آب بـود و مرا از آن آب سيراب نمود، قسم به خداوند كه آن لذيذتر و گواراترين آبى بود كه آشاميده بودم آنگاه رفتم تا داخل شدم در حاج و ملتفت شدم به او پس ‍ او را نديدم و نديده بودم او را در حاج پيش از آن و نه بعد از آنكه مراجعت كرديم.(21)
دستگيرى از سنى و شيعه شدن او
حـكـايت هيجدهم ـ قصه استغاثه مرد سنى به آن حضرت عليه السلام و رسيدن آن حضرت بـه فـريـاد او: خـبـر داد مـرا عـالم جـليـل و حـبـر نـبـيـل، مـجـمـع فضايل و فواضل شيخ على رشتى و او عالم تقى زاهد بود كه حاوى بود انواعى از علوم را با بصيرت و خبرت و از تلامذه خاتم المحققين الشيخ المرتضى رحمه اللّه و سيد سند استاد اعظم رضى اللّه عنه بود و چون اهل بلاد (لار) و نواحى آنجا شكايت كردند از نـداشـتـن عـالم جـامـع نـافذ الحكمى، آن مرحوم را به آنجا فرستادند، در سفر و حضر سـالهـا مـصـاحـبـت كـردم بـا او در فـضـل و خـلق و تـقـوى مـانـنـد او كـمـتـر ديـدم. نـقل كرد كه وقتى از زيارت حضرت ابى عبداللّه عليه السلام مراجعت كرده بودم و از راه آب فـرات بـه سـمت نجف اشرف مى رفتم پس در كشتى كوچكى كه بين كربلا و طويرج بود نشستم و اهل آن كشتى همه از اهل حله بودند و از طويرج راه حله و نجف جدا مى شود، پس آن جـمـاعـت را ديـدم كـه مـشغول لهو و لعب و مزاح شدند جز يك نفر كه با ايشان بود و در عـمـل ايشان داخل نبود آثار سكينه و وقار از او ظاهر، نه خنده مى كرد و نه مزاح و آن جماعت بـر مـذهـب او قـدح مـى كـردنـد و عـيـب مـى گـرفـتـنـد و بـا ايـن حـال در مـاءكـل و مـشـرب شـريـك بـودنـد بـسـيـار مـتـعـجـب شـدم و مجال سؤ ال نبود تا رسيديم به جايى كه به جهت كمى آب ما را از كشتى بيرون كردند، در كـنـار نـهـر راه مـى رفـتـيـم پـس اتـفـاق افـتاد كه با آن شخص مجتمع شديم پس از او پرسيدم سبب مجانبت او را از طريقه رفقاى خود و قدح آنها در مذهب او، گفت ايشان خويشان مـن انـد از اهـل سـنـت و پـدرم نـيـز از ايـشـان بـود و مـادرم از اهـل ايـمـان و مـن نيز چون ايشان بودم و به بركت حضرت حجت صاحب الزمان عليه السلام شيعه شدم.
پـس از كـيـفـيت آن سؤ ال كردم، گفت: اسم من ياقوت و شغلم فروختن روغن در كنار جسر [پل] حله بود پس در سالى به جهت خريدن روغن بيرون رفتم از حله به اطراف و نواحى در نـزد بـاديـه نـشـيـنـان از اعـراب پس چند منزلى دور شدم تا آنچه خواستم خريدم و با جـمـاعتى از اهل حله برگشتم در بعضى از منازل چون فرود آمديم خوابيدم چون بيدار شدم كـسـى را نـديدم همه رفته بودند و راه ما در صحراى بى آب و علفى بود كه درندگان بـسـيـار داشـت و در نزديك آن معموره اى نبود مگر بعد از فراسخ بسيار، پس برخاستم و بـار كـردم و در عـقب آنها رفتم پس راه را گم كردم و متحير ماندم و از سباع [درندگان] و عـطش روز خائف بودم پس استغاثه كردم به خلفا و مشايخ و ايشان را شفيع كردم در نزد خـداونـد و تضرع نمودم فرجى ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم من از مادر مى شنيدم كه او مى گفت ما را امام زنده اى است كه كنيه اش ابوصالح است گمشدگان را به راه مى آورد و درمـانـدگـان را بـه فرياد مى رسد و ضعيفان را اعانت مى كند پس با خداوند معاهده كردم كه من به او اسغاثه مى نمايم اگر مرا نجات داد به دين مادرم درآيم پس او را ندا كردم و اسـتـغـاثـه نـمودم، پس ناگاه كسى را ديدم كه با مراه مى رود و بر سرش عمامه سبزى اسـت كه رنگش ‍ مانند اين بود و اشاره كرد به علفهاى سبز كه در كنار نهر روئيده بود آنـگـاه راه را بـه مـن نشان داد و امر فرمود كه به دين مادرم درآيم و كلماتى فرمود كه من يعنى مؤ لف كتاب [محدث نورى] فراموش كردم و فرمود: به زودى مى رسى به قريه اى كه اهل آنجا همه شيعه اند، گفتم: يا سيدى، يا سيدى! با من نمى آئيد تا اين قريه؟ فـرمـود: نـه، زيـرا كـه هـزار نفر در اطراف بلاد به من استغاثه نمودند بايد ايشان را نـجـات دهـم. ايـن حـاصـل كـلام آن جـنـاب بـود كه در خاطر ماند پس از نظرم غائب شد پس انـدكـى نـرفتم كه به آن قريه رسيدم و مسافت تا آنجا بسيار بود و آن جماعت روز بعد بـه آنـجـا رسـيـدنـد. پـس چون به حله رسيدم رفتم نزد فقهاء كاملين سيد مهدى قزوينى سـاكـن حـله رضـى اللّه عـنـه قـصـه را نـقـل كـردم و مـعـالم ديـن را از او آموختم و از او سؤ ال كردم عملى كه وسيله شود براى من كه بار ديگر آن جناب را ملاقات نمايم پس فرمود: چـهـل شـب جـمـعـه زيـارت كـن حـضـرت ابـى عـبـداللّه عـليـه السـلام را پـس مـشـغـول شدم، از حله براى زيارت شب جمعه به آنجا مى رفتم تا آنكه يكى باقى ماند. روز پـنـجـشـنـبـه بود كه از حله رفتم به كربلا چون به دروازه شهر رسيدم ديدم اعوان ديـوان در نـهـايـت سختى از واردين مطالبه (تذكره) مى كنند و من نه (تذكره) داشـتـم و نه قيمت آن و متحير ماندم و خلق مزاحم يكديگر بودند در دم دوازه پس چند دفـعـه خـواسـتـم كـه خـود را مـخـتـفـى كـرده از ايـشـان بـگـذرم مـيـسـر نـشـد، در ايـن حال صاحب خود حضرت صاحب عليه السلام را ديدم كه در هيئت طلاب عجم عمامه سفيدى بر سـر دارد و داخـل بـلد اسـت چـون آن جـنـاب را ديدم استغاثه كردم پس بيرون آمد و دست مرا گـرفـت و داخـل دروازه نـمـود و كـسـى مـرا نـديـد چـون داخل شدم ديگر آن جنا را نديدم و متحير باقى ماندم.(22)
حضور امام زمان عليه السلام در خانه سيد بحرالعلوم
حـكـايـت نـوزدهـم ـ قـصـه عـلامـه بـحرالعلوم رحمه اللّه در مكه و ملاقات او آن حضرت را: نـقـل كـرد جـناب عالم جليل آخوند ملا زين العابدين سلماسى از ناظر علامه بحرالعلوم در ايـام مـجـاورت مـكـه مـعـظـمـه، گـفـت كـه آن جـنـاب بـا آنـكه در بلد غربت بود و منقطع از اهل و خويشان، قوى القلب بود در بذل و عطا و اعتنايى نداشت به كثرت مصارف و زياد شـدن مـخـارج پـس اتـفـاق افـتـاد روزى كـه چـيـزى نـداشـتـم پـس ‍ چـگـونـگـى حـال را خـدمـت سـيـد عـرض كـردم كه مخارج زياد و چيزى در دست نيست پس چيزى نفرمود، و عـادت سيد بر اين بود كه صبح طوافى دور كعبه مى كرد و به خانه مى آمد و در اطاقى كـه مـخـتـص بـه خـودش بـود مى رفت. پس ما قليانى براى او مى برديم آن را مى كشيد آنـگـاه بـيـرون مـى آمـد و در اطـاق ديـگر مى نشست و تلامذه از هر مذهبى جمع مى شدند پس بـراى هـر صـنف به طريق مذهبش درس مى گفت پس  در آن روز كه شكايت از تنگدستى در روز گـذشـتـه كـرده بـودم چـون از طـواف بـرگـشت حسب العاده قليان را حاضر كردم كه نـاگاه كسى در را كوبيد پس سيد در شدت مضطرب شد و به من گفت: قليان را بگير و از ايـنـجـا بـيـرون بـبـر خـود بـه شـتاب برخاست و رفت نزديك در و در را باز كرد پس شخصى جليلى به هيئت اعراب داخل شد و نشست در اطاق سيد و سيد در نهايت ذلت و مسكنت و ادب در دم در نشست و به من اشاره كرد كه قليان را نزديك نبرم. پس ساعتى نشستند و با يـكـديـگـر سـخـن مى گفتند آنگاه برخاست پس سيد به شتاب برخاست و در خانه را باز كرد و دستش را بوسيد و او را بر ناقه اى كه در در خانه خوابانيده بود سوار كرد و او رفت و سيد با رنگ متغير شده بازگشت و براتى به دست من داد و گفت: اين حواله اى است بـر مرد صرافى كه در كوه صفا است برو نزد او و بگير از او آنچه بر او حواله شده. پس ‍ آن برات را گرفتم و بردم آن را نزد همان مرد چون برات را گرفت و نظر نمود در آن بـوسـيـد و گـفـت: بـرو و چـنـد حـمـال بـيـاور، پـس رفـتـم و چـهـار حـمـال آوردم پـس بـه قـدرى كـه آن چـهـار نـفـر قـوت داشـتـنـد ريـال فـرانـسـه آورد و ايـشـان بـرداشتند و ريال فرانسه پنج قران عجمى است و چيزى زيـاده، پـس آن حمالها، آن ريالها را به منزل آوردند پس ‍ روزى رفتم نزد آن صراف كه از حـال او مـسـتـفـسر شوم و اينكه اين حواله از كى بود، نه صرافى را ديدم و نه دكانى پـس از كـسـى كـه در آنـجـا حـاضـر بـود پـرسـيـدم از حـال صـراف، گـفـت ما در اينجا هرگز صرافى نديده بوديم و در اينجا فلان مى نشيند پـس  دانـسـتم كه اين از اسرار ملك عالم بود و خبر داد مرا به اين حكايت فقيه نبيه و عالم وجـيـه صـاحـب تـصـانـيف رائقه و مناقب فائقه شيخ محمّد حسين كاظمى ساكن نجف اشرف از بعضى ثقات از شخص مذكور.(23)
ملاقات بحرالعلوم با امام زمان عليه السلام در سرداب مطهر
حـكـايـت بـيستم ـ قصه بحرالعلوم در سرداب مطهر: خبر داد مرا سيد سند و عالم محقق معتمد بـصـير سيد على سبط جناب بحرالعلوم رضى اللّه عنه مصنف (برهان قاطع در شرح نافع) در چند جلد از صفى متقى و ثقه زكى سيد مرتضى كه خواهرزاده سيد را داشت و مـصـاحبش بود در سفر و حضر و مواظب خدمات داخلى و خارجى او، گفت: با آن جناب بودم در سـفـر سـامـره، وى را حـجـره اى بـود كـه تـنها در آنجا مى خوابيد و من حجره اى داشتم مـتـصـل بـه آن حـجـره و نهايت مواظبت داشتم در خدمات او در شب و روز، و شبها مردم جمع مى شـدنـد در نـزد آن مـرحوم تا آنكه پاسى از شب مى گذشت. پس در شبى اتفاق افتاد كه حسب عادت خود نشست و مردم در نزد او جمع شدند پس او را ديدم كه گويا كراهت دارد اجتماع را و دوسـت دارد خـلوت شـود بـا هـركـسـى سـخـنـى مـى گويد كه در آن اشاره اى است به تـعـجـيـل كردن او در رفتن از نزد او پس مردم متفرق شدند و جز من كسى باقى نماند و مرا نـيـز امـر فرمود كه بيرون روم، پس به حجره خود رفتم و تفكر مى كردم در حالت سيد در اين شب و خواب از چشمم كناره كرد پس زمانى صبر كردم آنگاه بيرون آمدم مختفى كه از حـالى سيد تفقدى كنم پس ديدم در حجره بسته پس از شكاف در نگاه كردم ديدم چراغ به حـال خـود روشـن و كـسـى در حـجـره نـيست پس داخل حجره شدم و از وضع آن دانستم كه امشب نـخـوابـيـده پـس بـا پـاى بـرهـنـه خـود را پـنـهـان داشـتـم و در طـلب سـيـد بـرآمـدم پـس داخـل شـدم در صـحـن شـريـف ديـدم درهـاى قبه عسكريين علهيما السلام بسته پس در اطراف خـارج حـرم تـفـحـص كـردم اثـرى از او نـيـافـتـم پـس داخـل شـدم در صـحن سرداب و ديدم درهاى او باز است پس از درجهاى آن پايين رفتم آهسته بـه نـحـوى كـه هـيـچ حـسـى و حـركـتـى ظاهر براى آن نبود پس ‍ همهمه اى شنيدم از صفه سـرداب كه گويا كسى با ديگران سخن مى گويد و من كلمات را تميز نمى دادم تا آنكه سـه يـا چـهـار پـله مـانـده و مـن در نهايت آهستگى مى رفتم كه ناگاه آواز سيد از همان مكان بـلنـد شـد كه اى سيد مرتضى چه مى كنى و چرا از خانه بيرون آمدى؟ پس باقى ماندم در جـاى خـود متحير و ساكن چون چوب خشك پس عزم كردم به رجوع پيش از جواب باز به خود گفتم چگونه حالت پوشيده خواهم ماند بر كسى كه تو را شناخت از غير طريق حواس پـس جـوابى با معذرت و پشيمانى دادم و در خلال عذرخواهى از پله ها پايين رفتم تا به آنـجـا كه صفه را مشاهده مى نمودم پس سيد را ديدم كه تنها مواجه قبله ايستاده و اثرى از كـس ديـگـر نـيـسـت پـس دانـسـتـم كـه او سـخـن مـى گـفـت با غائب از ابصار عليه السلام.(24)

سفارش امام زمان عليه السلام درباره پدر

سفارش امام زمان عليه السلام درباره پدر
حـكـايـت بـيـسـت و يـكـم ـ در تـاءكـيـد آن حـضـرت در خـدمـتـگـذارى پـدر پـيـر: جـنـاب عالم عـامـل و فـاضل كامل قدوة الصلحا آقا سيد محمّد موسوى رضوى نجفى معروف به هندى كه از اتـقـيـاء عـلمـاء و ائمـه جـمـاعـات حـرم امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام اسـت نـقل كرد از جناب عالم ثقه شيخ باقر بن شيخ هادى كاظمى مجاور نجف اشرف از شخصى صـادقى كه دلاك بود و او را پدر پيرى بود كه تقصير نمى كرد در خدمتگزارى او حتى آنكه خود براى او آب در مستراح حاضر مى كرد و مى ايستاد منتظر او كه بيرون آيد و به مـكـانـش بـرسـاند و مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه كه به مسجد سهله مى رفت، آنـگاه ترك نمود رفتن به مسجد را پس ‍ پرسيدم از او سبب ترك كردن او رفتن به مسجد را، پـس گـفـت: چـهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم چون شب چهارشنبه اخيرى شد ميسر نشد براى من رفتن مگر نزديك مغرب پس تنها رفتم و شب شد، و من مى رفتم تا آنكه ثلث راه باقى ماند و شب مهتابى بود پس شخصى اعرابى را ديدم كه بر اسبى سوار است و رو بـه مـن كرده پس ‍ در نفس خود گفتم زود است كه اين مرا برهنه كند، چون به من رسيد به زبـان عـرب بـدوى با من سخن گفت و از مقصد من پرسيد، گفتم: مسجد سهله. فرمود: با تـو چـيـزى هـسـت از خـوردنـى؟ گـفـتـم: نـه، فـرمـود: دسـت خـود را داخـل جـيـب خود كن، گفتم: در آن چيزى نيست. باز آن سخن را مكرر فرمود به تندى، پس دسـت در جـيـب خـود داخـل كـردم در آن مـقـدارى كـشـمـش يـافـتـم كـه بـراى طفل خود خريده بودم و فراموش كردم كه بدهم پس در جيبم ماند، آنگاه به من فرمود: (اُوصـيكَ بِالْعودِ اَوصيكَ بِالْعودِ) سه مرتبه (و (عود) به لسان عرب بدوى پـدر پير را مى گويند)، وصيت مى كنم تو را به پدر پير تو، آنگاه از نظرم غائب شد پـس دانـسـتـم كـه او مـهدى عليه السلام است و اينكه آن جناب راضى نيست به مفارقت من از پـدرم حـتـى در شـب چـهـارشـنـبـه پس ديگر نرفتم به مسجد، و اين حكايت را يكى از علماء معروفين نجف اشرف نيز براى من نقل كرد.(25)
مؤ لف [عباس قمى] گويد: كه آيات و اخبار در توصيه به والدّين و امر و احسان و نيكى به ايشان بسيار است و شايسته ديدم كه به ذكر چند حديث در اينجا تبرك جويم:
خدمت به پدر و مادر بهتر از جهاد است
شـيـخ كـليـنـى روايـت كـرده از مـنـصـور بن حازم كه گفت: گفتم به حضرت صادق عليه السـلام كه كدام عمل افضل اعمال است؟ فرمود: نماز در وقت آن و نيكى كردن به والدين و جـهـاد (26) در راه خـدا، هـمـانا اگر كشته شوى زنده باشى نزد خدا و روزى خورى و اگر بميرى اجرت با خدا باشد و اگر برگردى بيرون بيايى از گناهان خود مـانـنـد روزى كـه بـه دنيا آمده اى، عرض كرد: مرا پدر و مادرى است كه هر دو كبير يعنى پـيـرنـد و مـى گويند انس با من دارند و كراهت دارند از رفتن من به جهاد، حضرت فرمود: پـس قـرار بـگـيـر با پدر و مادرت قسم به آن خدايى كه جانم در دست قدرت او است كه انـس ايـشـان بـه تـو يـك روز و شـبـى بـهـتـر اسـت از جـهـاد يكسال.(27)
احترام تازه مسلمان به مادر نصرانى خود
و نـيـز روايت كرده شيخ كلينى خبرى كه حاصلش اين است كه زكريا بن ابراهيم شخصى بود نصرانى اسلام آورد و حج كرد و خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد و عرض كرد كـه پدر و مادرم و اهلبيتم نصرانى مى باشند و مادرم نابينا است و من با ايشان مى باشم و از كاسه ايشان غذا مى خورم، حضرت فرمود: گوشت خوك مى خورند؟ گفتم: نه، دست هـم بـه آن نـمـى گـذارنـد. فرمود: باكى نيست، آن وقت حضرت سفارش فرمود او را به نـيـكـى كردن به مادرش، زكريا گفت: چون به كوفه مراجعت كردم با مادرم بناى لطف و مـهـربـانـى گـذاشـتم طعام به او مى خورانيدم و شپش جامه و سرش را مى جستم و خدمت مى كردم او را، مادرم به من گفت: اى پسر جان من! وقتى كه در دين من بودى با من با اين نحو رفـتـار نمى كردى پس چه شده از وقتى كه داخل دين حنيف اسلام شدى اين نحو با من نيكى مـى كـنـى؟ گـفـتـم كـه مـردى از اولاد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم مرا امر به اين نمود، مادرم گفت: اين مرد پيغمبر است؟ گفتم: پيغمبر نيست لكن پسر پيغمبر است، گفت: اى پسرك من! اين پيغمبر است؛ زيرا اين وصيتى كه به تو كرده از وصيتهاى پيغمبران اسـت. گـفـتم: اى مادر! بعد از پيغمبر ما پيغمبرى نيست او پسر پيغمبر است، مادرم گفت: اى پـسر جان من! دين تو بهترين دين ها است عرضه كن آن را بر من، عرضه كردم بر او داخـل در اسـلام شـد و تـعليم كردم او را نماز پس نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء به جا آورد پـس دردى او را عارض شد در آن شب، ديگرباره گفت: اى پسر جان من! اعاده كن بر من آنچه را كه ياد من دادى، پس اقرار كرد به آن و وفات كرد، چون صبح شد مسلمانان او را غسل دادند و من نماز گزاردم بر او و او را در قبر گذاشتم.(28)
احترام پيامبر به نيكى كننده به پدر و مادر
و نـيـز روايـت كـرده از عمار بن حيان كه گفت خبر دادم به حضرت صادق عليه السلام كه اسـمـاعـيل پسرم به من نيكى مى كند حضرت فرمود من او را دوست مى داشتم محبتم زياد شد به او همانا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم خواهر رضاعى داشت وقتى وارد بر آن حضرت شد چون نظر بر او افتاد مسرور شد و ملحفه خود را (كه معنى چادر است) براى او پـهـن كـرد و او را روى آن نـشـانـيد پس رو كرد و با او سخن مى فرمود و در صورتش مى خنديد پس برخاست و رفت و برادرش آمد حضرت آن نحو رفتارى كه با خواهرش كرد با او نكرد، عرض كردند: يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم! با خواهرش سلوكى فـرمـوديـد كـه بـا خودش به جا نياورديد با آنكه او مرد است؟ مراد آنكه او اولى است از خـواهـرش بـه آن نحو محبت و التفات، فرمود: وجهش آن بود كه او به والدين خود بيشتر نيكى مى كرد.(29)
و از ابـراهـيـم بن شعيب روايت فرمود كه گفت: گفتم به حضرت صادق عليه السلام كه به راستى پدرم پير شده و ضعف پيدا كرده و ما او را بر مى داريم هرگاه اراده حاجت كند، فـرمـود: اگـر بـتوانى اين كار را تو بكن يعنى تو او را در بر گير و بردار در وقتى كـه حـاجـت دارد به دست خود لقمه بگير براى او زيرا كه آن سپرى است از براى تو در فردا يعنى از آتش جهنم.(30)
و شيخ صدوق روايت كرده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: هر كه دوست دارد حق تـعـالى آسان كند بر او سكرات مرگ را پس بايد خويشان خود را صله كند و به والدين خـود نيكى نمايد پس هرگاه چنين كرد حق تعالى آسان كند بر او سكرات مرگ را و نرسد او را پريشانى در دنيا هرگز.(31)
ملاقات با امام زمان عليه السلام بعد از چهل شب عبادت
حكايت بيست و دوم ـ قصه تشرف شيخ حسين آل رحيم است به لقاى آن حضرت:
شـيـخ عـالم فـاضـل شـيـخ بـاقـر نـجـفـى نـجـل عـالم عـابد شيخ هادى كاظمى معروف به آل طـالب نـقـل كـرد كـه مـرد مـؤ مـنـى بـود در نـجـف اشـرف از خـانـواده مـعـروف بـه آل رحـيـم كـه او را شـيـخ حـسـيـن رحـيـم مـى گـفـتـنـد و نـيـز خـبـر داد مـا را از عـالم فـاضـل و عـابـد كـامـل مـصـبـاح الا تـقـيـاء شـيـخ طـه از آل جـنـاب عـالم جـليـل و زاهـد عـابـد بـى بـديـل شـيـخ حـسـيـن نـجـف كـه حـال امـام جـمـاعـت اسـت در مـسـجـد هـنـديـه نـجـف اشـرف و در تـقـوى و صـلاح و فـضـل مـقـبـول خـواص و عـوام، كـه شـيـخ حسين مزبور مردى بود پاك طينت و فطرت و از مـقـدسـين مشتغلين مبتلا به مرض سينه و سرفه كه با آن خون بيرون مى آمد از سينه اش بـا اخـلاط و بـا ايـن حـال در نـهايت فقر و پريشانى بود و مالك قوت روز نبود و غالب اوقـات مـى رفـت نـزد اعـراب بـاديـه نـشـيـن كـه در حـوالى نـجـف اشـرف ساكنند به جهت تـحـصـيـل قـوت هـرچـنـد كـه جـو بـاشـد و بـا ايـن مـرض و فـقـر دلش مايل شد به زنى از اهل نجف و هرچند از او خواستگارى مى كرد به جهت فقرش كسان آن زن او را اجـابـت نـمـى كـردند و از اين جهت نيز در هم و غم شديدى بود، و چون مرض و فقر و ماءيوسى از تزويج آن زن كار را بر او سخت ساخت عزم كرد بر كردن آنچه معروف است در مـيـان اهـل نـجـف كـه هـركـه را امـر سـخـتـى روى دهـد چـهـل شـب چـهـارشـنـبـه مـواظـبـت كند رفتن به مسجد كوفه را كه لامحاله حضرت حجت عليه السلام را به نحوى كه نشناسد ملاقات خواهد نمود و مقصدش به او خواهد رسيد.
مـرحـوم شـيـخ بـاقـر نـقـل كـرد كـه شـيـخ حـسـيـن گـفـت كـه مـن چـهل شب چهارشنبه بر اين عمل مواظبت كردم چون شب چهارشنبه آخر شد و آن، شب تاريكى بود از شبهاى زمستان و باد تندى مى وزيد كه با آن بود اندكى باران و من نشسته بودم در دكـه اى كـه داخـل مـسـجـد اسـت و آن دكـه شـرقـيـه مـقـابـل در اول اسـت كـه واقـع اسـت در طـرف چـپ كـسـى كـه داخل مسجد مى شود و متمكن از دخول در مسجد نبودم به جهت خونى كه از سينه مى آمد و چيزى نـداشـتـم كـه اخـلاط سـيـنـه را در آن جـمـع كـنم و انداخت آن هم در مسجد روا نبود و چيزى هم نـداشتم كه سرما را از من دفع كند دلم تنگ و غم و اندوهم زياد شد و دنيا در چشمم تاريك شـد و فـكـر مـى كـردم كـه شـبها تمام شد و اين شب آخر است نه كسى را ديدم و نه چيزى بـرايـم ظاهر شد و اين همه مشقت و رنج عظيم بردم و بار زحمت و خوف بر دوش كشيدم كه در چـهـل شـب از نـجـف مـى آيـم بـه مـسـجـد كـوفـه و در ايـن حـال جـز يـاءس بـرايـم نـتيجه ندهد و من در اين كار خود متفكر بودم و در مسجد احدى نبود، آتـش روشـن كـرده بـودم بـه جـهـت گـرم كـردن قـهوه كه از نجف با خود آورده بودم و به خـوردن آن عـادت داشـتـم و بـسـيـار كـم بـود، كـه نـاگـاه شـخـصـى از سـمـت در اول مسجد متوجه من شد چون از دور او را ديدم مكدر شدم و با خود گفتم كه اين اعرابى است از اهـالى اطـراف مسجد آمده نزد من كه قهوه بخورد و من امشب بى قهوه مى مانم و در اين شب تاريك، هم و غمم زياد خواهد شد در اين فكر بودم كه او به من رسيد و سلام كرد بر من و نـام مـرا بـرد و در مـقـابـل مـن نـشست تعجب كردم از دانستن او نام مرا و گمان كردم كه او از آنهايى است كه در اطراف نجف اند و من گاهى بر ايشان وارد مى شدم. پس پرسيدم از او كـه از كـدام طايفه عرب است، گفتم كه از بعض ايشانم پس اسم هر يك را از طوايف عرب كـه در اطـراف نـجـف انـد بـردم، گـفـت: نـه از آنها نيستم. پس مرا به غضب آورد از روى سـخـريـه من تبسم كرد و گفت: بر تو حرجى نيست من از هر كجا باشم، تو را چه محرك شـده كـه بـه ايـنـجـا آمـدى؟ گـفـتـم: بـه تـو هـم نـفـعـى نـدارد سـؤ ال كـردن از ايـن امور، گفت: چه ضرر دارد كه مرا خبر دهى؟ پس از حسن اخلاق و شيرينى سـخـن او متعجب شدم و قلبم به او مايل شد و چنان شد كه هرچه سخن مى گفت محبتم به او زيـاد مـى شـد پـس براى او تتن سبيلى ساختم و به او دادم. گفت: تو آن را بكش من نمى كـشـم. پـس ‍ بـراى او در فـنـجـان قهوه ريختم و به او دادم، گرفت و اندكى از آن خورد آنگاه به من داد و گفت: تو آن را بخور. پس گرفتم و آن را خوردم و ملتفت نشدم كه تمام آن را نـخـورده و آنـا فـآنـا مـحـبـتـم بـه او زياده مى شد. پس گفتم: اى برادر امشت تو را خـداونـد بـراى مـن فرستاده كه مونس من باشى آيا نمى آيى با من كه برويم بنشينيم در مـقـبـره جـنـاب مـسـلم؟ گـفـت: مـى آيـم بـا تـو، حـال خـبـر خـود را نـقـل كـن. گـفـتـم: اى بـرادر واقـع را بـراى تـو نـقـل مـى نـمـايـم، مـن بـه غـايـت فـقـيـر و مـحـتـاجـم از آن روز كـه خود را شناختم و با اين حـال چـنـد سـال اسـت كـه از سـيـنـه ام خـون مـى آيـد عـلاجـش را نـمـى دانـم و عيال هم ندارم و دلم مايل شده به زنى از اهل محله خودم در نجف اشرف و چون در دستم چيزى نبود گرفتنش برايم ميسر نيست و مرا اين ملائيه [ملاهاى] ملاعين مغرور كردند و گفتند به جـهـت حـوائج خـود مـتـوجـه شـو بـه صـاحـب الزمـان عـليـه السـلام و چهل شب چهارشنبه متوجه شو در مسجد كوفه بيتوته كن كه آن جناب را خواهى ديد و حاجتت را خـواهـد بـرآورد و اين آخر شبهاى چهارشنبه است و چيزى نديدم و اين همه زحمت كشيدم در اين شبها اين است سبب زحمت آمدن به اينجا و اين است حوائج من.
پـس گـفت ـ در حالتى كه من غافل بودم و متلفت نبودم ـ اما سينه تو پس عافيت يافت و اما آن زن پـس بـه ايـن زودى خـواهـى گـرفـت و امـا فـقـرت پـس بـه حـال خـود بـاقـى اسـت تـا بـمـيـرى. و مـن مـلتـفـت نـشـدم بـه ايـن بـيـان و تـفـصيل، پس گفتم: نمى رويم به سوى جناب مسلم؟ گفت: برخيز! پس برخاستم و در پـيـش روى مـن افـتـاد چـون وارد زمـين مسجد شديم گفتم به من آيا دو ركعت نماز تحيت مسجد نـكـنـيـم؟ گـفـتم: مى كنيم، پس ايستاد نزديك شاخص سنگى كه در ميان مسجد است و من در پـشـت سـرش ايـسـتـادم بـه فـاصـله، پـس تـكـبـيـرة الاحـرام را گـفـتـم و مـشـغـول خـوانـدن فـاتحه شدم كه ناگاه شنيدم قرائت فاتحه او را كه هرگز نشنيدم از احـدى چـنـيـن قـرائتـى پـس از حـسـن قـرائتش در نفس خود گفتن شايد او صاحب الزمان عليه السـلام بـاشـد و شـنـيدم پاره اى از كلمات از او كه دلالت بر اين كرد و آنگاه نظر كردم بـه سـوى او پـس از خطور اين احتمال در دل در حالتى كه آن جناب در نماز بود ديدم كه نـور عـظـيمى احاطه نمود به آن حضرت به نحوى كه مانع شد مرا از تشخيص شريفش و در ايـن حـال مـشغول نماز بود و من مى شنيدم قرائت آن جناب را و بدنم مى لرزيد و از بيم حضرتش نتوانستم نماز را قطع كنم پس به هر نحو بود نماز را تمام كردم و نور از زمين بـالا مـى رفـت پس مشغول شدم به گريه و زارى و عذرخواهى از سوء ادبى كه در مسجد با جنابش نموده بودم و گفتم اى آقاى من وعده جناب شما راست است مرا وعده دادى كه با هم بـرويـم بـه قـبـر مـسـلم. در بين سخن گفتن بودم كه نور متوجه قبر مسلم شد پس من نيز مـتـابـعت كردم و آن نور داخل در قبه مسلم شد و در قضاى قبه قرار گرفت و پيوسته چنين بـود و مـن نـيـز مشغول گريه و ندبه بودم تا آنكه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد چون صبح شد ملتفت شدم به كلام آن حضرت كه اما سينه ات پس شفا يافت ديدم سينه ام صحيح و ابدا سرفه نمى كنم و هفته اى نكشيد كه اسباب تزويج آن دختر فراهم آمد (مـَنْ حـَيْثُ لا اَحْتَسِبُ) و فقر هم به حال خود باقى است چنانچه آن جناب فرمود (وَالْحَمْدُللّهِ).(32)
حمايت امام زمان عليه السلام از زوار
حكايت بيست و سوم ـ در متفرق كردن آن حضرت است عربهاى عُنَيْزه را از راه زُوّار:
خـبـر داد مـرا مـشـافـهـةً سيد الفقهاء و سناد العلماء العالم الربانى جناب آقاى سيد مهدى قـزويـنـى سـاكـن در حله، فرمود: بيرون آمدم روز چهاردهم شعبان از حله به قصد زيارت جـنـاب ابـى عـبـداللّه الحـسين عليه السلام در شب نيمه آن پس چون رسيديم به (شط هـنـديه) (33) و عبور كرديم به جانب غربى آن ديدم زوارى كه از حله و اطـراف آن رفـتـه بـودنـد و زوارى كـه از نـجـف اشـرف و حوالى آن وارد شده بوند جميعا مـحـصـورنـد در خانه هاى طائفه بنى طرف از عشاير هنديه و راهى نيست براى ايشان به سوى كربلا زيرا كه عشيره عنيزه در راه فرود آمده بودند و راه مترددين را از عبور و مرور قـطـع كـرده بـودنـد و نـمـى گـذاشـتـنـد احـدى از كـربلا بيرون آيد و نه كسى به آنجا داخـل شـود مگر آنكه او را نهب و غارت مى كردند، فرمود: پس به نزد عربى فرود آمدم و نـمـاز ظـهـر و عـصـر را بـه جـاى آوردم و نشستم منتظر بودم كه چون خواهد شد امر زوار و آسـمـان هـم ابـر داشـت و بـاران كـم كـم مـى آمـد پـس در ايـن حـال كـه نـشسته بوديم ديديم تمام زوار از خانه ها بيرون آمدند و متوجه شدند به سمت كربلا.
پـس بـه شـخـصـى كـه بـا مـن بـود گـفـتـم بـرو سـؤ ال كـن كـه چـه خـبـر اسـت. پس بيرون رفت و برگشت و به من گفت كه عشيره بنى طرف بـيرون آمدند با اسلحه ناريه و متعهد شدند كه زوار را به كربلا برسانند هر چند كار بـكشد به محاربه با عنيزه. پس چون شنيدم اين كلام را گفتم به آنان كه با من بودند، ايـن كـلام اصـلى نـدارد زيـرا كـه بـنى طرف را قابليتى نيست كه مقابله كنند با عنيزه و گمان مى كنم كه اين كيدى است از ايشان به جهت بيرون كردن زوار از خانه خود زيرا كه بـر ايـشـان سـنـگـين شده ماندن زوار در نزد ايشان چون بايد مهماندارى بكنند پس در اين حـال بـوديـم كـه زوار بـرگـشـتـنـد بـه سـوى خـانـه هـاى آنـهـا پـس مـعلوم شد كه حقيقت حـال هـمـان اسـت كـه من گفتم پس زوار داخل نشدند در خانه ها و در سايه خانه ها نشستند و آسـمـان را هـم ابـر گـرفته پس مرا به حالت ايشان رقتى سخت گرفت و انكسار عظيمى بـرايـم حـاصـل شـد پـس مـتـوجـه شـدم بـه سـوى خـداونـد تـبـارك و تـعـالى بـه دعـا و توسل به پيغمبر و آل او صلى اللّه عليه و آله و سلم و طلب كردم از او اغاثه زوار را از آن بـلا كه به آن مبتلا شدند پس در اين حال بوديم ديديم سوارى را كه مى آيد بر اسب نـيـكـويى مانند آهو كه مثل آن نديده بودم و در دست او نيزه درازى است و او آستين ها را بالا زده و اسـب را مى دوانيد تا آنكه ايستاد در نزد خانه اى كه من در آنجا بودم. و آن خانه اى بـود از مـوى كـه اطـراف آن را بـالا زده بـودند پس سلام كرد و ما جواب سلام او را داديم آگـاه فرمود: يا مولانا (و اسم مرا برد) فرستاد مرا كسى كه سلام مى فرستد بر تو و او كـنـج مـحمّد آغا و صفر آغا است و آن دو از صاحب منصبان عساكر عثمانيه اند و مى گويند كه هر آينه زوار بيايند، ما طرد كرديم عنيزه را از راه و ما منتظر زواريم با عساكر خود در پـشـتـه سـليمانيه بر سر جاده. پس به او گفتم: تو با ما هستى تا پشته سليمانيه؟ گـفـت: آرى! پـس ساعت را از بغل بيرون آوردم ديدم دو ساعت و نيم تقريبا به روز مانده پس گفتم اسب مرا حاضر كردند پس آن عرب بدوى كه ما در منزلش بوديم به من چسبيد و گـفت: اى مولاى من! نفس خود و اين زوار را در خطر مينداز، امشب را نزد ما باشيد تا امر مبين شـود. پس به او گفتم: چاره اى نيست از سوار شدن به جهت ادراك زيارت مخصوصه پس چـون زوار ديـدنـد كـه مـا سـوار شـديـم پـيـاده و سواره در عقب ما حركت كردند پس به راه افتاديم و آن سوار مذكور در جلو ما بود مانند شير بيشه و ما در پشت سر او مى رفتيم تا رسـيـديـم بـه پشته سليمانيه پس سوار بر آنجا بالا رفت و ما نيز او را متابعت كرديم آنـگـاه پـايين رفت و ما رفتيم تا بالاى پشته پس نظر كرديم از آن سوار اثرى نديديم گـويا به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت و نه رئيس عسكرى ديديم و نه عسكرى پس گفتم به كسانى كه با من بودند آيا شك داريد كه او صاحب الا مر عليه السلام بوده؟ گفتند: نه واللّه!
و مـن در آن وقـتـى كـه آن جـنـاب در پـيـش روى مـا مـى رفـت تـاءمل زيادى كردم در او كه گويا وقتى پيش از اين او را ديده ام لكن به خاطرم نيامد كه كـى او را ديـدم پـس چـون از مـا جـدا شـد مـتذكر شدم كه او همان شخص بود كه در حله به منزل من آمده بود و مرا خبر داده به واقعه سليمانيه، و اما عشيره عنيزه پس اثرى نديدم از ايـشـان در مـنـزلهـاى ايـشـان و نـديـدم احـدى را كـه از ايـشـان سـؤ ال كـنـيـم جـز آنـكـه غـبـار شـديـدى ديـديم كه بلند شده بود در وسط بيابان. پس وارد كربلا شديم و به سرعت اسبان ما، ما را مى بردند پس رسيديم به دروازه شهر و عسكر را ديـديـم در بـالاى قـلعـه ايـسـتـاده انـد، پـس به ما گفتند كه از كجا مى آمديد و چگونه رسيديد؟ آنگاه نظر كردند به سوى زوار پس گفتند سبحان اللّه! اين صحرا پر شده از زوار، پـس عـنـيـزه بـه كـجـا رفـتـند؟! پس گفتم به ايشان بنشينيد در بلد و معاش خود را بـگـيريد (وَ لِمَكَّةَ رَبُّ يَرْعاها)؛ و از براى مكه پروردگارى هست كه آن را حفظ و حراست كند. و اين مضمون كلام عبدالمطلب است كه چون به نزديك ملك حبشه مى رفت براى پـس گـرفـتـن شـتـران خـود كـه عـسـكـر او بـردنـد مـلك گـفت: چرا خلاصى كعبه را از من نـخـواسـتـى كـه مـن بـرگـردانـم؟ فـرمـود: مـن رب شـتـران خـودم وَ لِمـَكَّةَ الخ. آنـگـاه داخـل بـلد شـديـم پـس ‍ ديـديـم كنج آنجا را كه بر تختى نشسته نزديك دروازه پس سلام كردم، پس در مقابل من برخاست. گفتم به او كه تو را همين فخر بس كه مذكور شدى در آن زبان، گفت: قصه چيست؟
پـس بـراى او نقل كردم، پس گفت: اى آقاى من! من از كجا دانستم كه تو به زيارت آمدى تـا قـاصدى نزد تو بفرستم و من و عسكرى پانزده روز است كه در اين بلد محصوريم از خوف عنيزه قدرت نداريم بيرون بياييم. آنگاه پرسيد كه عنيزه به كجا رفتند؟ گفتم: نـمـى دانـم جـز آنـكـه غـبـار شديدى در وسط بيابان ديدم كه گويا غبار كوچ كردن آنها باشد آنگاه ساعت را بيرون آوردم ديدم كه يك ساعت و نيم به روز مانده و تمام سير ما در يك ساعت واقع شده و بين منزلهاى عشيره بنى طرف تا كربلا سه فرسخ است. پس شب را در كـربـلا بـه سـر بـرديـم چـون صـبـح شـد سـؤ ال كرديم از خبر عنيزه پس خبر داد بعضى از فلاحين كه در بساتين كربلا بود كه عنيزه در حالتى كه در منزلها و خيمه هاى خود بودند كه ناگاه سوارى ظاهر شد بر ايشان كه بـر اسـب نـيكوى فربهى سوار بود و بر دستش نيزه درازى بود پس به آواز بلند بر ايـشـان صـيـحـه زد كـه: اى مـعاشر عنيزه! به تحقيق كه مرگ حاضرى در رسيد، عساكر دولت عـثـمانيه رو به شما كرده اند با سواره ها و پياده ها و اينك ايشان در عقب من مى آيند پـس كـوچ كـنـيد و گمان ندارم كه از ايشان نجات يابيد. پس خداوند خوف و مذلت را بر ايـشـان مـسـلط فـرمـود حـتـى آنـكـه شـخـصى بعضى از اسباب خود را مى گذاشت به جهت تـعـجـيـل در حركت پس ساعتى نكشيد كه تمام ايشان كوچ كردند و رو به بيابان آوردند. پـس بـه او گـفـتـم: اوصـاف آن سـوار را بـراى مـن نقل كن، پس نقل كرد ديدم كه همان سوارى است كه با ما بود بعينه.
(وَالْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ الصَّلوة عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرين).
مـؤ لف [محدث نورى] گويد كه اين كرامات و مقامات از سيد مرحوم، بعيد نبود چه او علم و عـمـل را مـيـراث داشـت از عـم اجـل خـود جـنـاب سـيـد بـاقـر سـابـق الذكـر صـاحـب اسـرار خال [دائى] خود جناب بحرالعلوم اعلى اللّه مقامهم و عم اكرامش او را تاءديب نمود و تربيت فـرمـود و بـر خـفـايـا و اسـرار مـطـلع سـاخـت تـا رسـيـد بـه آن مـقـام كـه نـرسـد بـه حول آن افكار و دارا شد از فضايل و مناقب مقدارى كه جمع نشد در غير او از علماى ابرار.
اول ـ آنكه آن مرحوم بعد از آنكه هجرت كردند از نجف اشرف به حله و مستقر شدند در آنجا و شـروع نـمـودنـد در هـدايـت مـردم و اظـهـار حـق و ازهـاق باطل به بركت دعوى آن جناب از داخل حله و خارج آن زياده از صد هزار نفر از اعراب شيعه مخلص اثنى عشرى شدند و شفاها به حقير فرمودند چون به حله رفتم ديدم شيعيان آنجا از علائم اماميه و شعار شيعه جز بردن اموات خود به نجف اشرف چيزى ندارند و از ساير احـكـام و آثـار عـارى و بـرى حـتـى از تـبراء از اعداء اللّه و به سبب هدايت همه از صلحا و ابرار شدند و اين فضيلت بزرگى است كه از خصايص ‍ او است.
دوم ـ كـلمـات نـفـسـانـيـه و صـفات انسانيه كه در آن جناب بود از صبر و تقوى و رضا و تحمل مشقت عبادت و سكون نفس و دوام اشتغال به ذكر خداى تعالى و هرگز در خانه خود از اهل و اولاد و خدمتگزاران چيزى از حوائج نمى طلبيد مانند غذا در ناهار و شام و قهوه و چاى و قـليـان در وقـت خـود با عادت به آنها و تمكن و ثروت و سلطنت ظاهره و عبيد و اماء و اگر آنها خود مواظب و مراقب نبودند و هر چيزى كه در محلش نمى رسانيدند، بسا بود كه شب و روز بـر او بـگـذرد بـدون آنـكـه از آنـهـا چـيزى تناول نمايد و اجابت دعوت مى كرد و در وليمه ها و مهمانى ها حاضر مى شد لكن به همراه كتبى بر مى داشتند و در گوشه مجلس مـشـغـول تـاءليـف خـود بـودنـد و از صحبتهاى مجلس ايشان را خبرى نبود مگر آنكه مساءله پـرسند جواب گويد. و ديدن آن مرحوم در ماه رمضان چنين بود كه نماز مغرب را با جماعت در مـسـجـد مـى كرد آنگاه نافله مغرب را كه در ماه رمضان كه از هزار ركعت در تمام ماه حسب قسمت به او مى رسد مى خواند و به خانه مى آمد و افطار مى كرد و برمى گشت به مسجد بـه هـمـان نـحـو نـمـاز عـشـا را مـى كـرد و بـه خـانـه مـى آمـد و مـردم جـمـع مـى شـدنـد اول قارى حسن الصوتى با لحن قرآنى آياتى از قرآن كه تعلق داشت به وعظ و زجر و تـهـديد و تخويف مى خواند به نحوى كه قلوب قاسيه را نرم و چشمهاى خشك شده را تر مـى كـرد، آنـگاه ديگرى به همين نسق خطبه اى از (نهج البلاغه) مى خواند، آنگاه سـومـى قـرائت مـى كـرد مـصـائب ابى عبداللّه الحسين عليه السلام را آنگاه يكى از صلحا مشغول خواندن ادعيه ماه مبارك مى شد و ديگران متابعت مى كردند تا وقت خوردن سحر، پس هر يك به منزل خود مى رفت.
و بـالجـلمـه: در مـراقـبـت و مـواظـبـت اوقـات و تـمـام نوافل و سنن و قرائت با آنكه در سن به غايت پيرى رسيده بود آيت و حجتى بود در عصر خـود. و در سـفـر حـج ذهـابـا و ايـابا با آن مرحوم بودم و در مسجد غدير و جحفه با ايشان نـمـاز كـرديـم و در مـراجعت دوازدهم ربيع الاول سنه هزار و سيصد، پنج فرسخ مانده به سماوه تقريبا داعى حق را لبيك گفت و در نجف اشرف در جنب مرقد عم اكرم خود مدفون شد و بـر قـبـرش  قبه عاليه بنا كردند و در حين وفاتش در حضور جمع كثيرى از مؤ الف و مـخـالف ظـاهـر شـد از قـوت ايمان و طماءنينه و اقبال و صدق يقين آن مرحوم مقامى كه همه متعجب شدند و كرامت باهره كه بر همه معلوم شد.
سوم ـ تصانيف رائقه بسيارى در فقه و اصول و توحيد و امامت و كلام و غير اينها كه يكى از آنها كتابى است در اثبات بودن شيعه، فرقه ناجيه كه از كتب نفيسه است، طُوبى لَهُ وَ حُسْنُ مَآبٍ.(34)
---------------------------------
1-(نـجم الثاقب) محدث نورى ص 411 ـ 417، ترجمه (كشف الغمه) 3/3398 ـ 404.
2-(جب شيث) مخفف (جب شيث نبى اللّه) است چاهى است در آنجا نسبت دهند به آن پيغمبر عليه السلام.
3-(نجم الثاقب) ص 420 ـ 423.
4-هندوانه ابوجهل.
5-(نجم الثاقب) ص 426 ـ 429.
6-(نجم الثاقب) ص 429، ترجمه (كشف الغمه) 3/404.
7-(نجم الثاقب) ص 461، (مهج الدعوات) ص 403.
8-(بحارالانوار) 52/175 ـ 176.
9-(نجم الثاقب) ص 477 ـ 479.
10-(نجم الثاقب) محدث نورى ص 480 ـ 484.
11-(اقساس) يكى از قريه هاى كوفه است. (مصحح).
12-(نـجـم الثـاقـب) ص 501 ـ 503، (تـنبيه الخاطر) 2/303.
13-(نجم الثاقب) ص 544 ـ 546، (بحارالانوار) 52/70.
14-(نـجـم الثـاقـب) ص 554 ـ 556، (بـحـارالانـوار) 52/176 ـ 177.
15-(نـجـم الثـاقـب) ص 556 ـ 560، (بـحـارالانـوار) 52/178 ـ 180.
16-(نـجـم الثـاقـب) ص 579 ـ 583، (رياض العلماء) 5/504 ـ 507.
17-(نجم الثاقب) ص 585، (اثبات الهداة) 7/378.
18-(نجم الثاقب) ص 588، (انوار نعمانيه) 2/303.
19-(نجم الثاقب) ص 590 ـ 593.
20-(نجم الثاقب) ص 596، (بحارالانوار) 52/176، (درّالمنثور) 2/212.
21-(نجم الثاقب) ص 600.
22-(نجم الثاقب) ص 607 ـ 609.
23-(نجم الثاقب) ص 615.
24-(نجم الثاقب) ص 616 ـ 618.
25-(نجم الثاقب) ص 626 ـ 627.
26-و نيز كلينى روايت كرده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود مردى خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم شـرفـيـاب شـد عـرض كـرد يـا رسول اللّه من رغبت دارم در جهاد نشاط دارم، حضرت فرمود پس برو به جهاد در راه خدا.
27-(الكافى) 2/158 ـ 160، حديث 4 ـ 10.
28-(الكافى) 2/160.
29-(الكافى) 2/161.
30-(الكافى) 2/162.
31-(امالى) شيخ صدوق ص 473، مجلس 61، حديث 635.
32-(نجم الثاقب) ص 632 ـ 636.
33-شـعـبـه اى اسـت از نهر فرات كه از زير مسيب جدا مى شود و به كوفه مى رود و قصبه معتبره كه بر كنار اين شط است (طويرج) مى گويند و در راه حله واقع شده است كه به كربلا مى رود. (شيخ عباس ‍ قمى رحمه اللّه).
34-(نجم الثاقب) محدث نورى، ص 646 ـ 652.
-----------------------------
مرحوم شيخ عباس قمي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مداحی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page