شعر: مدح اباالفضل معظم

(زمان خواندن: 4 - 7 دقیقه)

ز سرم گيرم اگر مدح اباالفضل معظم را

زبانى بايدم كز سر بپيچد چرخ اعظم را

مرا روح القدس بادى كه خوانم بر همه عالم

به هفتاد دو اسم اعظم آن نام معظم را

صبا ز آن طره بگشايد اگر يك موى، بنمايد

معطر عرش اعظم را واركان دو عالم را

چو مى جويند ديگر قدسيان با روى دلجويش

كه در اثبات صانع كرد ثابت صنع محكم را

اباالفضل، آن شهنشه زاده، روز چارم شعبان

به سال بيست و شش فر داد شعبان المعظم را

زهى روز چهارم از مه شعبان و خورشيدش

سوم هم، سال سه، بعد از حسين آن شاه افخم را

زهى بابى كه هفت اقليم و نه طارم در انگشتش

زهى بابى كه حق گفت آفرين آن عنبرين دم را

زهى مردانه كو فرزانه خو مرد آفرين نيرو

كه داد شير زن ضرغام دين آنكه سه ضعيم را

قدش شمشاد و كف فولاد و رخ گل، گيسويش سنبل

به تن پوشد ز تقوى جامه، نى ديبا و قاقم را

به رشگ اندر فكند ام البنين حوا و هم مريم

جهان كى چون ابوالفضلش گرفت اين كيف و آن كم را؟

ز دامان آفتابى از دل حيدر برون دادى

كه عبدالمطلب افراشت ز او تا عرش پرچم را

براهيما جين، طالوتيا تن موسيا بازو

سنكدر تاج و الياس باءس و خضر مطعم را

به سد تكبير و صد تهليل و صد تسبيح و صد تقديس

برم از جان و دل پيويسته آن نام مكرم را

منظم مى نمايد خاطرم جمع پريشان را

پريشان مى كند از شوق خود جمع منظم را

شها كز فضل و علم وجود و قوت داده صد رونق

يد و بيضاى موسى را و هم ديهيم آدم را

سيلمان را اگر آصف خبر مى داد از نامش

زدى بر خاتمش نقش و همى بوسيد خاتم را

هزار آصف، غلام آسا، به درگاهش كمر بندند

هزار اسكندر و الياس و خضرش تشنه آن يم را

ز وصف تربت پاكش كه فضلش حق به موسى گفت

ز پا افكند نعلين و ز دست انداخت ارقم را

ز رويش گل ز مو سنبل گر افشاند بپوشاند

دمن روى صنمبر را، چمن بوى سپر غم را

اگر لعل لبش روحى دمد در انفس و آفاق

ز چرخ چارمين حاضر كند عيسى بن مريم را

رخش جنت، قدش طوبى، لبش كوثر، دمش عنبر

به روى شيعيان بندد به يك فرمان جهنم را

گلى از جامه اش جبريل زد بر آتش نمرود

كز آن پوشيد ابراهيم ديبا مقلم را

ولايش كشتى نوح و لوايش لنگر جودى

هوايش از تنور افكندن مهر مختم را

اگر يونس به تسبيح ثنايش ذكر حق مى گفت

نمودى جنت الماءواى نور آن بحر مظلم را

اگر يك بار مى خواندش به جاى جامه يقطين

به بر از عبفرى مى كرد صد ديباج معلم را

و گر يوشع به رد الشمس يك شق القمر بنمود

كفش شمس و قمر بخشد چو شه دينار و درهم را

زحكمتهاى ذاتش حكمتى تقدير لقمان شد

كه گر مى ديدش از نعلش گرفتى خاك مقدم را

بصيرت اينچنين بايد كه رسطاليس افلاطون

گرش بينند، بندند از ادب عين و يد و فم را

حجاز و نجد و صنعا و يمن، مصر و عراق و شام

همه دل مى دهند ار واكند لعل ملشم را

مقامش جعفر طيار اگر مى ديد مى باليد

كه صد فخر است او را مام و اخ و جد و اءب و عم را

مسلم عبد صالح وقت تسليمش لقب آمد

صلاح او را مسلم بايد ار جويى مسلم را

علوم انبيا و مرسلين در ذات وى مدغم

مضاعف ظل ممدودش كند هر علم مدغم را

چنان انبيا را اقتدا كرده به هر سنت

كه گر خواهى تو آدم ار، در او بين يا كه خاتم را

حكم در اين بود محكم امام واجب التعظيم

بخوان بر مدعى آن شاهد عدل محكم را

زمردوش، خط وحدت زده بر حقه ياقوت

گرفته خال موروثى ز هاشم بر خطش چم را

نهد كوثر، به ذوق لعل او، صد جام ياقوتين

دهد طوبى به شوق خط وى، هر برگ خرم را

گر انگيزد به ميدان مصطفى آسا و حيدر وش

محجل پاى آهو پوى اشهب موى ادهم را

زمين يم، يم زمين گردد زتيغ آتش افشانش

ز بس ريزد چو برگ آدم روان سازد چو يم دم را

ز هم سوزد به يك برق حسامش درع و مغفر را

به هم دوزد ز يك خرق سهامش هام و معصم را

به خيبر، يا به خندق، همچو حيدر گر قدم مى زد

فكندى عمرو و مرحب را و كندى حصى اقوم را

و گر در جنگ بدرش يا حنينش يا احد مى شد

عيان بر مشركين، مى كرد اسلام مجسم را

ولى حق كنز مخفى كردش اندر لوح محفوظش

كه تا دستش كند حل از قضا تقدير مبرم را

قضاى مبرمى گر ياد آن پشت فلك خم شد

كه يك دم راست يا ساكن ندارد منكب خم را

بلايى كا نبيا جز لا نگفتندى به تسليمش

وگر گروبيان ارند هم خيل مسوم را؛

بلاى كربلا، كز آدم و موسى و ابراهيم

ربوده حله و تاج و عصا و لوح و ميسم را

سيلمان را بساط انجا سه نوبت سرنگون گرديد

خليل الله جبين بشكست و هم ظفر مقلم را

خدايى كز لو و ليت و لعل تنزيه او واجب

تمنا كرد كادم ببند آن روز پر از غم را

كه تا بيند شهنشاهى سرا تا پا صفات الله

ببيند از عطش بر استخوانش جلد درهم را

چنان حق، الظليمه! گفت اندر طور

كه گويى ديد موسى ذوالجناح آدمى دم را

علم بگرفت عباس و چو در غلطان به دريا گشت

كليم آسا ولى تنها سواران اسب و ادهم را

دلى دريا، رخى غرا، سرى شيدا، يدى بيضا

زره بترا سپر خضرا، سنان زرقا، علم حمرا

به كوثر چون على گيرد لواء الحمد اخضر را

لوايش بسته ز اينجا با لواء الحمد پرچم را

به دوشش مشك، اما جمع چون زلف پريشانش

به دستش جام نور، اما نديده چون لبش نم را

به دست خضر اگر مشكش رسيدى لعل احمر شد

و گر جامش به اسكندر رسيدى زد نه سر جم را

جبين حامى به عكس قدسيان بايد مرصع شد

به مشكش بسته با گيسو روا حوا و مريم را

براق انداخت چون طه، زمين را بيخت چون حيدر

چه يم، خون ريخت موسى كه او را ايت دم را

فرات اندر نگين بگرفت و كف بر آب زد يعنى

كه خاكم بر دهان گر من چشم آب محرم را

سكينه از عطش گريان، على چون ماهى يى بريان

شوم خود آب گر ببينم دو باره آن مجسم را

دما دم گر دهندم زير تيغ آتشين، كوثر

نخواهم - بى حسين - آن آب و آن جام دمادم را

فغان ز آن دم حكيم بن طفليش در كمين آمد

كه با دست دگر بگرفت صمصام مصمم را

يدالله را كمين، قطع يسار و هم يمين بنمود

عجب دارم كه روبه چون ز دست انداخت ضميم ار؟!

دو دست حضرت عباس آخر جدا كردند

خدا خاكم به سر، چون دارم اندر دل چنين هم را

زمين و آسمان و عرش و كرسى از قرار افتاد

چه تير كين نشان زد قلب و عين الله اكرم را

بر اورد تنش از تيرها، جبرئيل آسا

به جاى آب، نيش تير دادش شربت سم را

بلى پشت حسين از مرگ عباس على خم شد

شهنشه ديد آخر همچو شب آن روز ماتم را

ابا الفضل اى شه خوبان بود (صالح) غلام تو

شه خوبان كجا فاسد كند قلب متيم را

مرا در عالم افتاده بسى در كار مشكلها

بجز تو چون كنم حل مشكلى با شرح مبهم را؟

به مدحت گر كنم گر صرف معربها و معجمها

تو داده زيب معرب را، تو زيبا كرده معجم را

به نام او مرا حسن الختام از ابتدا آيد

زسر گيرم اگر مدح اباالفضل معظم را

---------------------------------------------------------------------
شعری از مرحوم آيت الله شيخ محمد صالح حايرى مازندرانى