بدشت لاله زير چتر خورشيد
زگلبرگ رخش الماس ميريخت
عطش در چشم مستش موج ميزد
روان نازنينش در تعب بود
ردائي داشت از خون بر سر دوش
سراپاي وجودش نور دل بود
به پيش پاي آن قامت قيامت
فرات آيينه دار روي او بود
شعاع روي آن مهر جهانتاب
شميم داغ خون بيداد ميكرد
زرعد و برق تيغ و طبل طوفان
ميان گير و دار خنجر و خون
چو از شط ساقي عطشان برآمد
برون گرديد چونان گوهر از آب
فرات آندم كه جانرا داد از دست
خروشان العطش گويان به سر زد
چو يعقوب از فراق يوسف دل
سر از حسرت به سنگ و خاك ميزد
كف آورده به لب آتشفشان بود
زخود چون عاشق بدنام ميرفت
بدشت لاله زير چتر خورشيد
ستاره ميچكيد از روي ماهش
به خاك از سايه آن سر و قامت
چو شير خشمگين تا مست و بيتاب
زبرقابرق تيغ و بارش خون
فضا خوشبو زخون تازه گرديد
فتاده بيرق بيتاب يكسو
دو دستش همچو دست پر برتاك
عطش از چشم خشك مشك ميريخت
علم بر پاي آن شير غضبناك
بپاي خويش آن سردار سرمست
چون نخل سرخ آتش بر لب رود
شده چون كوره آتش دل گل
ز فرط تشنگياي دست خوش نام
زجا برخيز تيغ و مشك بردار
اميدم بود همكاري نمائي
كنون وقت جدائي نيست اي دست
تواي دست بلند مهر پيوند
بكف گل بيرق عزت گرتي
بخون دامن كشيدي پيش از من
تو اي دست بحق پيوسته من
در اين دشت عطش خيز بلانام
از آن تيغ تغافل بركشيدند
كه دست از مكتب قرآن بدارم
من و از حق جدا گشتن شگفتا
به دست خويش گفت اي دست پر بار
چرا اي دست پر بار خدائي
تو كه بيعت به شاه عشق كردي
تو كه چون صاعقه ظلمت شكاري
ز تو دستي رساتر نيست اي دست
به پيش تو يد و بيضاي موسي
تو كه در هر دو عالم سرفرازي
تو كه صبح از دل در بزم دلبند
بگو اي با وفاي نور آئين
هلا، ايدست پيمان بسته با عشق
زمين محراب داغ آفتاب است
دهن واكرده خاك از سوز گرما
شكسته جام صهباي شقايق
من و راه خطا هيهات هيهات
صفا رسم صفا آموخت از من
زمن آموخت غيرت غيرت خويش
منم در بيشه دين شير ايمان
جهان را سلسله جنبان عشقم
مرا مهر و وفا آئين و دين است
جدائي كردن از فطرت نشايد
نشايد بگسلم عهدي كه بستم
برو دست خدا اي دست اي دست
حسين است احمد و من حيدر او
حسين است عشق و من اين عشق را دل
جدائي بين عشق و دل روا نيست
جدا گردد مرا گر بند از بند
خوشا چون جعفر طيار گشتن
به ذكر يا احد پر باز كردن
دگر دست از سرم بردار اي دست
خوشا بار غمش بي دست بردن
------------------------------
شعری از احد ده بزرگی