آقايمان كه برسد...
مولاى من! براى آمدنت تنها دو پلكْ، پنجره داريم كه هر روز آن را به يادت مى گشاييم؛ پنجره هايى رو به حجم كبود اخبار هولناك تجاوز و اسارت؛ اخبار نشخوار كردن هنده اى جگرخوار كه دست هاى يكديگر را براى جنايت مى فشارند و براى بى پناهى زنان و كودكان مسلمان، دوره هاى شكنجه مى بينند.
آقاى من! آنها كه گنبد سامرا را قطعه قطعه كردند، خواستند بى كسى ما را در دورى از تو به رخمان بكشند؛ امشب، كودكانه و بغض آلودتر از هميشه، تنها زمزمه مىكنيم: بگذار آقايمان برسد، خواهيم گفت!
وعده صادق خداوند
جمعه هاى سوت و كور، در عبورند و زمزمه هاى دعا، گلابدان دهانت را مىطلبد تا بزم ما را به حضور خويش معطر كنى.
جان ما، جام لبالب از نياز توست؛ آنجا كه سياستهاى تفرقه، ميل جدايى عاشقانت را در سر دارد.
ظالمان، آنجا كه از تنيدن پيله بر گردمان مأيوس مىشوند، به فكر حيله مىافتند تا رخنه در درد مشترك ما كنند؛ اما معجزه عشق تو، تسبيح وجودمان را دانه دانه به هم متصل كرده است تا از اين جمعه به جمعه اى ديگر، آنقدر بچرخيم تا به اجابت ديدارت نايل شويم. تو وعده صادق خدا در زمينى، يا اباصالح!
تو هستى؛ من نيستم!
محمدعلى كعبى
نگرانم و اين نگرانى، تا مغزِ استخوانِ وجدانم پيشرفته است.
از شعار خسته ام و از دلگويه هاىِ مكررى كه گفته ام؛ از دلگويه هاىِ مكررى كه شنيده ام.
من حس مىكنم غفلت، جهل و فراموشى، چون ميله هاىِ قفس، مرا در محاصره دوران غيبت، اسير كرده اند.
تو آسمان منى؛ اما من به جرم خود از تو محرومم. آرى، تو نيستى كه مرا فراموش كرده اى؛ منم كه سر در برف دارم و مى پندارم غفلتم را نمى بينى. منم كه سالهاست به دستِ خود، به فراموشى سپرده شده ام و در باتلاقِ جنگ و نفرت و فقر و محنت دست و پا مىزنم!
آرى؛ انسانِ بى تو، انسانِ شكست هاىِ تلخ است؛ انسانِ اعتراف هاىِ دير و توبه هاىِ ناگزير؛ انسانِ يتيم...
پس كى مى خواهم آماده آمدنش شوم؟
سالهاست گمشده اى دارم. بايد فريادهايم را عوض كنم! بايد فانوس بردارم و به عمقِ جنگلِ درونم قدم بگذارم! بايد به دنبالِ خودم بگردم؛ به دنبالِ اقرار به تنهايى ام، به دنبالِ انسانى كه لياقتِ با تو زيستن داشته باشد.
در راهِ رسيدن به تو گيرم كه بميرم***اصلاً به تو افتاد مسيرم كه بميرم
يك قطره آبم كه در انديشه دريا***افتادم و بايد بپذيرم كه بميرم
اينبار به انتظار جمعه نيستم
اينبار بلند مىشوم براىِ رسيدن به جمعه هاىِ اميد، جمعه هاىِ انتظارهاىِ شايسته.
بىتابِ شنبهام كه شروعِ مصممى را در پيش بگيرم.
مىروم، به بيرون از شهرِ هياهوىِ شعارى و تكرارى.
سمتِ آينه مى ايستم و از لباسهاىِ مندرسِ روحم، از دست هاىِ غل و زنجير شده به گناهم و از چشمهاىِ كم سويم و از هيئت شكسته و ابر گرفته ام مىپرسم:
پس كى مى خواهى آماده آمدنش بشوى؟
نامه هاىِ سرگردان
بيهوده نامه مى نويسيم و به دستِ آب و باد مى سپاريم.
بىآنكه جواب بخواهيم... بى آنكه نامه اى از آنكه برايش مى نويسيم، خوانده باشيم و در دفتر باورمان گنجانده باشيم.
بايد نامه هايم را هم پاره كنم و مدادِ خودسرم را بشكنم! بايد شروع كنم كه نامه اى از او بخوانم و عاشقانه مرور كنم تا شايد روزى نامه اى در جواب بنويسم. اما چه بنويسم در پاسخ امام زمانم كه مىفرمايد: «وَ لَوْ أَنَّ أشْياعَنا وَفِّقهُمُ اللّه لِطاعَتِهِ، عَلى اِجْتماعٍ مِنَ القُلُوبِ فى الوَفاءِ بالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ لَمّا تَأَخَّرَ عَنْهُمُ اليُمْنُ بِلِقائِنا...».
نگرانم...
نگرانِ اينكه دوباره فراموش كنم. اما آيا هيچ عاشقى را ديدهايد كه نامه معشوق را فراموش كند؟ و حتى نامه اى بنويسد كه هيچ ارتباطى به نامه او نداشته باشد.
پس چگونه است كه نامه هاىِ ما نامه هاىِ خودسرند، نامه هاى خنثى، نامه هاىِ فراموش شده، نامه هايى كه جز حرفهاىِ تكرارى، چيزى براى گفتن ندارند،
نامه هاىِ سرگردان...
روز آمدن تو
محبوبه زارع
باز هم نگاه بالغ جمعه بر پنجره هاى انتظار شكوفا شده و باز هم عطر روحانى اميد، جان زمين را به تداوم واداشته است. جمعه، جمع تمامى شور و التهاب هاست و روز تلفيق عشق و تعقّل؛ روز يگانگى خوف و رجا، و اينها همه يعنى روز آمدن تو.
بر پرگار انتظار
در دايره زمان، بر پرگار انتظار تو، حول درون خويش در گردشيم و بر مدار استغاثه تو در دَوَران!
اى مفهوم ازلى نجات! دلهاى بى شكيب سرگردان در بسيطِ اشتياقت را درياب! درياب اين خستگان فراموشكار را! درياب اين ره گم كردگان بى سايبان را!
اين فاصله ها، از ماست
مىدانيم كه دليل اين فاصله هاى تودرتو، چيزى جز غفلت ما نيست. ماييم پديدآورندگان جدايى و رقم زنندگان غيبت تو در تقدير تاريخ. ماييم همانها كه خود را از شكوه بالغ تو محروم داشتهايم و در اين محروميت، تو را صدا مىزنيم؛ زيرا غير از كرامت تو، راهى براى رهايى از اين آسيمگى ها وجود نخواهد داشت.
يا صاحب الزمان!
مپسند ما را چنين درمانده در مانداب تغافل! روا مدار نام تو بر زبانمان باشد و راهى به بلنداى مفاهيم مشرقىات نبرده باشيم! اى صاحب زمانها! اى صاحب دقايق انسان! اى منجىِ ثانيه هاى عالم! ما را از شر خودمان نجاتبخش و دست هدايتت را بر سر ما يتيمان نسيانزده سايبان كن!
پايان سياه بختى هاى زمان
جمعه آمدن تو، پايان سياه بختى هاى زمان است و آغاز تلألوى عدالت. تو، رساترين تفسير عدالتى و شيواترين ترجمه حقانيت. ما را براى درك عدالت خود مهيا كن و با گوشه چشمى از مصدر عنايت خويش، روشناى بالغ هدايت را بر ما نازل فرما!
از تو كه مى گويم...
معصومه داوود آبادى
نيستى؛ بادها حنجره نيزار را به بازى گرفته اند.
زمين، حوالى هيچ را مىگردد و سكوت است كه بر درها مىكوبد. من از رودخانههاى گلآلود اين روزها مى آيم و نفسهاى بهارى تو را به يارى مى طلبم. با من بگو، كجاى جهان را به جستوجويت بگردم؟ كدام كوچه را به استقبالت بدوم؟ بر صندلى هاى كدام ايستگاه به انتظارت بنشينم؟ از تو مىگويم و واژه هايم از خاك برمى خيزند. از تو مىگويم و آفتاب، قامت سپيدارها را به بلندا مىخواند.
تو مى آيى
مىآيى و آسمان، دمادم خورشيد مىزايد. اى اتفاق بى ترديد! بر دروازه هاى زمين ايستاده ايم؛ در انتظار روز بزرگ آمدنت. ما كه زندانى حصارهاى بىشماريم، به دريچه هاى ظهورت فكر مىكنيم. من به چشمه اى فقيرى مى انديشم كه چشمانداز آبى آسمانت را مى جويند.
بوى ندبه هاى اشك
محمدكاظم بدرالدين
بىتو، داغ خنده بر دلِ جمعه ها مانده است و دشت پهناور انتظار، بى جرعه هاى زيبايى ظهورت، بوى خزانزدگى مىدهد. بى تو، دنيا درد كمى نيست.
چه بايد كرد كه ندبه ها در بند غيبت مانده اند و جز اشك، تكليف ديگرى ندارند؟ بىتو، شعر فراق، دلهاى ما را پر كرده است و غيبتت، از جمعه هاى بىتاب، شاعرى دلسوخته ساخته است. باز هم بوى ندبه هاى اشك.
دستبوسىِ ساعات ظهور
تنها آرزوى جمعه ها، دست بوسىِ ساعات ظهور است. هيچ گلى به اندازه زيبايى وقت ظهور قشنگ نيست. اصلاً بهشت، بودن در بُستانى از عشق است، با جذبه هاى نگاهت.
آغوشى پر از ياد موعود
خوشا آن جمعهاى كه سر تا پايش از ياد عشق بهره برده باشد؛ چون چنين شد، روزهاى ديگر هفته هم به سوى خوشترين مستانگى ها كشيده مىشوند.
بياييم فاصله خويش را با آن جمعه اى كه بايد داشته باشيم، به صفر برسانيم! بياييم در هاله اى از اشك، ياد موعود را در آغوش بكشيم! «شايد اين جمعه بيايد شايد».
در انتظار طلوعت
سودابه مهيجى
از بس كه مرثيّه خوانديم در انتظار طلوعت***آوازها جان سپردند، در رهگذار طلوعت
لبخندها كوچ كردند از بس تو را گريه كرديم ***از بس كه يك عمر مانديم در گير و دار طلوعت
روشنترين واژهها را در انتظارت سروديم ***شايد سروشى بيايد از نوبهار طلوعت
اما بهارى نيامد، حتى غبارى نيامد***زرد و خزانوار مانديم بىبرگ و بار طلوعت
گفتيم: «امروز اگر نه، فردا كه حتما مىآيى!»***تا بيش از اينها نمانيم ما سوگوار طلوعت...
اما صد امروز و فردا رفتند و باز آمدند و ***ما همچنان سر به زانو... وَ اشكبار طلوعت...
بر رهگذار زمانه در بستر سرد تقدير ***ما سرنوشتى نداريم جز انتظار طلوعت...
بيا تا اومدنش پاييز و دس به سر كنيم
سودابه مهيجى
بذار از پاييزِ بىاصل و نسب هيچى نگم***از سكوت سر به مُهرِ روز و شب هيچى نگم
بذار تا نگم كه پاييز، يه طلسم قُلدُره***نگم از باداى كولىش، دل بىكسم پُره
پاييزاى خط خطى عمر منو به باد ميدن***به در و ديوارِ خونه غم و غصه ياد ميدن
برگاى بىزبونو تو كوچهها سر مىبُرن***از رگِ درختاى بىسرنوشت خون مىخورن
بيا اصلاً به خزون حتى نگاهم نكنيم ***خم نشيم، بُق نكنيم، هوس آهم نكنيم
بشينيم و پشت كنيم به كوچههاى پاييزى***نكنه از دورى بهار يه وقت اشك بريزى
اون بهارى كه منِ عاشق خسته مىدونم ***خودشم به انتظار ما نشسته، مىدونم
دلش از گريه روز و شبىِ ما مىگيره***ميادش گريه نكن كه دل دنيا مىگيره
بيا تا اومدنش پاييز و دس به سر كنيم***اسمشو داد بزنيم دنيا رو باخبر كنيم...
يا تو!
مهدى خليليان
خدا كند كه بميرم به پاى تو، با تو! ***خدا كند كه نمانى رها و تنها، تو!
تمامِ عمر شكستم شبيه مجنون، من***تمامِ عمر نشستى، شبيه ليلا، تو
هميشه پشت و پناهم تويىّ و پنجره اى، ***كه داد مىزند هر صبح، با دلم: «يا تو»!
نيامدى و دلم مثل يك شقايق سوخت***ولى كنارِ تو نيلوفرم، و دريا، تو
غزل سروده ام و مانده روىِ دستانم!***غزل سروده ام و خوانده ام، و حالا تو...
فقط نگاهِ خودت را، نكُن دريغ از من***تمامِ من، همه چشم و، همه تماشا تو
بيا كه طى بشود جادههاى تنهايى ***چهقدْر فاصله مانده است بينِ من تا تو؟!
دیدگاهها
مولای من همیشه نفس لبریز از گناهم اکنده از پشیمانی غفلت بوده که سالها نور وجود شمارا در کنار خود حس نمیکردم و هم اکنون با کوله باری از معصیت به امید مغفرت ازسوی حاکم مطلق عالم به سوی موعود میایم
شاید که پذیرفته شوم.
انشاا...
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا