همچو باران که شبی شعله به دریا زده است
همچو شیری است که از بیشه به دور افتاده
شان قرآن زده از روی غرض میخواند
از در و پنجره آوازه ی غم میریزد
پشت در پشت زمین از هیجان می لرزد
پسر از بهت تماشای پدر آمده است
آسمان را به تحیر زده از رد خودش
نیزه برداشته دنبال سپر می گردد
نیزه برداشت که درسی به سیاهی بدهد
فکر شولا و ردا و سر عمامه نبود
شاه در خیمه دو بازوی سپر را بوسید
---------------------
مجید صالحی