شعر: همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى

چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى؟!

به كسى جمال خود را ننموده يىّ و بينم

همه جا به هر زبانى، بود از تو گفتگويى!

غم و درد و رنج و محنت، همه مستعدّ قتلم

تو ببُر سر از تن من ببَر از ميانه، گويى!

به ره تو بس كه نالم، ز غم تو بس كه مويَم

شده ام ز ناله، نالى شده ام ز مويه، مويى

همه خوشدل اين كه مطرب بزند به تار، چنگى

من از آن خوشم كه چنگى بزنم به تار مويى!

چه شود كه راه يابد سوى آب، تشنه كامى؟

چه شود كه كام جويد ز لب تو، كامجويى؟

شود اين كه از ترحّم، دمى اى سحاب رحمت!

منِ خشكْ لب هم آخر ز تو تر كنم گلويى؟!

بشكست اگر دل من، به فداى چشم مستت!

سر خمِّ مى سلامت، شكند اگر سبويى

همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشين كنار جويى!

نه به باغ ره دهندم، كه گلى به كام بويَم

نه دِماغ اين كه از گل شنوم به كام، بويى

ز چه شيخ پاكدامن، سوى مسجدم بخواند؟!

رخ شيخ و سجده گاهى، سرِ ما و خاك كويى

بنموده تيره روزم، ستم سياه چشمى!

بنموده موسپيدم، صنم سپيدرويى!

نظرى به سوى «رضوانى» دردمند مسكين

كه به جز درت، اميدش نبود به هيچ سويى

----------------------------
فصیح الزمان شیرازی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page