شعر: گيسوان حسرت

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

يوسف مصري نمي آيد به كنعان دلم

باز سر را مي گذارد غم به دامان دلم

بي حضورچتر دستانت ببين يعقوب وار

مانده ام امشب دوباره زير باران دلم

خوب مي داني زليخاي جنون با من چه كرد

پاره شد در ماتم عصمت گريبان دلم

نوح من! خاصيت عشق است امواج بلند

كشتي ات را بشكن و بنشين به طوفان دلم

كي بهارت مي وزد بر گيسوان حسرتم

كي نگاهت مي شود اي خوب مهمان دلم؟

تا بگويي با من از عرياني اندوه خويش

تا بگويم با تو از اسرار پنهان دلم

بوي پيراهن مرا كافي است تا روشن شود

چشم تاريك و شب خاموش كنعان دلم

-------------------
فاطمه تفقدي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page