از تو دورم اي به من نزديك، دوري تا به چند
من در اين اندوه پوشيدم بيا لختي بخند
اي كه نا پيدا تريني از تو پيداتر كجاست
تا تو را روشن ببينم چشمهايم را ببند
با وجودم حس ادراك تو در آميخته است
كه اين چنين ذرات احساسم برايت مي تپند
گاهگاهي مي تواني همنشين من شوي
گاهگاهي مهربانان مهربانتر مي شوند
مي تواني محو درخورشيد چشمانت كني
اختراني را كه در آفاق روحم مي دمند
عشق! اي خورشيد آزادي تماشا كن مرا
دانه دانه حلقه هاي بردگي تا بگسلند
-------------------
قربان وليئي