شعر: راهي دگر ندارد

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

دلم شکسته است و زين جماعت کسي ز حالم خبر ندارد

به جز که سوزد، به جز که سازد به خويش راهي دگر ندارد

نشسته زخمي بر استخوانم که برده هم تاب و هم توانم

طبيب پير زمانه گويد که لطف مرهم، اثر ندارد

نه صحبت يارآشنايي، نه قاصدي نه صداي پايي

چه گويم از کوي خاطر خود که بويي از رهگذر ندارد

دگر هواي پريدن آري پريده از خاطر خيالم

پرنده من به بستر خون تپيده و بال و پر ندارد

بيا و محو کرانه ام شو، بيا و شور ترانه اي شو

بيا به محمل كه بي تو ديگر دلم هواي سفر ندارد

------------------------------
پرويز بيگي حبيب آبادي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page