هنگامی که اهلبیت امام حسین (ع)، در کوفه، وارد مجلس ابنزیاد شدند، ابنزیاد از مشاهده امام سجاد (ع) در میان اسیران تعجب کرد؛ چرا که او فرمان قتل همه فرزندان امام حسین (ع) را صادر کرده بود. از این رو از اطرافیان خود پرسید: «این کیست؟» و وقتی که دانست او علی فرزند امام حسین (ع) است، گفت: «مگر خداوند علی بن الحسین را نکشت؟!» در طول تاریخ همواره جباران و ستمگران میکوشیدهاند، تا با استخدام عالمان مزدور و تبلیغات گسترده اعتقادات مذهبی مردم را تحریف کنند و بدینوسیله آنان را به سکوت، سازش و تسلیم در برابر اعمال خلاف خود وادار کنند. در همین راستا بنیامیه به شدت از مکتب جبر و انتساب همه کارها به خدا حمایت میکردند. آنان از ترویج مکتب جبر دو هدف را دنبال میکردند؛ نخست سلب مسئولیت از خود در مقابل اعمال خلاف و بیگناه جلوه دادن خود در برابر جنایات و ظلم و ستمهایی که به مردم روا میداشتند. دوم ایجاد این باور و اعتقاد ناصحیح در مردم که حکومت آنان بر اساس خواست و اراده خداوند است و انسان نمیتواند چیزی را که خداوند خواسته تغییر دهد؛ بنابراین هرگونه قیام، انقلاب و مخالفتی برای تغییر وضع موجود و پایان دادن به حکومت آنان، نه تنها محکوم به شکست است بلکه از نظر دینی حرام و نارواست. ابنزیاد نیز به پیروی از این منطق میگوید: «مگر خدا علی بن الحسین را نکشت؟!»
ولی امام سجاد (ع) که پدرش برای احیای دین و مبارزه با روحیه سکوت و سازش و تسلیم در مقابل ظلم قیام کرده بود و در این راه خود و یارانش به شهادت رسیده بودند، و خود برای رساندن پیام نهضت کربلا اسارت را به جان خریده بود، نمیتوانست در برابر یاوهگوییهای ابنزیاد سکوت اختیار کند، از این رو فرمود: «من برادری داشتم که علی بن الحسین نامیده میشد و مردم او را کشتند!»
ابنزیاد گفت: «بلکه خدا او را کشت!».
امام سجاد (ع) وقتی عناد و لجاجت ابنزیاد را مشاهده کرد، این آیه را تلاوت فرمود: «الله یتوفی الانفس حین موتها و التی لم تمت فی منامها؛(1)
خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض میکند و ارواحی را که نمردهاند نیز به هنگام خواب میگیرد.»
ابنزیاد که در برابر منطق محکم و استدلال امام (ع) درماند، همانند همه جباران و زورمداران تاریخ به تهدید متوسل شد، گفت:
«تو چگونه جرأت میکنی سخن مرا پاسخ گویی؟ ببرید او را، گردنش را بزنید!»
در اینجا نوبت زینب کبری (س) بود، تا از جان امام سجاد (ع) در برابر ابنزیاد - آن موجود درنده لجام گسیختهای که غرور، نخوت و خونریزی سراسر وجودش را فرا گرفته بود - حمایت کند. پس از صدور فرمان کشتن امام (ع) زینب کبری (س) فرزند برادر را در آغوش گرفت، گفت:
«ای زاده زیاد! آیا آنچه از ما کشتی برای تو کافی نیست؟ به خدا سوگند! من از او جدا نمیشوم!
اگر او را میکشی، من نیز با او کشته خواهم شد!».
ابنزیاد بر سر دو راهی قرار گرفت؛ از یک سو کشتن یک زن و جوانی بیمار و در بند و اسیر از غیرت عربی و مردانگی بسیار به دور بود، و از سوی دیگر برگشتن از سخن نیز در آن شرایط برای ابنزیاد مشکل بود؛ از این رو مدتی به امام سجاد و زینب کبری نگریست، آنگاه زیرکانه موضوع سخن را تغییر داد، گفت: «خویشاوندی عجیب است! به خدا سوگند! من گمان میکنم که زینب دوست دارد او را همراه برادرزادهاش بکشم. رهایش کنید!؛ زیرا من بیماریش را برای کشتن او کافی میدانم!»
امام سجاد (ع) به عمهاش فرمود: «ای عمه! سکوت کن! تا من با ابنزیاد سخن گویم.»
آنگاه روبه ابنزیاد کرد، فرمود:
«ای زاده زیاد! آیا مرا به مرگ تهدید میکنی؟ آیا نمیدانی کشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا کرامت ماست».(2)
---------------------------------
1-سوره زمر (75): 42
2-علامه مجلسی، همان، ج45، ص117 - 118
----------------------------
محمد حسين مهوري
جانفشانی در راه امام
(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)
- بازدید: 7815