حمزه کریمخانی
ببخش عمّه! راه طولانی و فرساینده بود. دو نیزه، زیر چشمهای کوچکم هراس میریخت. با نوک نیزهها اشک هایم را پاک میکردند؛ گریه و تازیانه همصدا بودند.
بازوهایم را ببین، نه، نه!... بگذار پوشیده بماند، آخر تو هم جای من، جای ما، تازیانه میخوردی! ببخش عمّه! راه، پر از همهمه تازیانه بود؛ پر از طعنه و تمسخر.
زهر خنده دشمن و تبسم هفتاد و دو تن آشنا بر سر نیزه.
تشنه بودم و در خواهش مکرّر آب؛ چقدر عذابت دادم! گرسنه بودم و تو از نگاه بی رمقم میخواندی و من همیشه منتظر بودم تا بگویی «فرزند برادر! صبر کن» آرامش این سخن، تمام تشنگیم را مینوشید و تمام گرسنگی ام را میبلعید و سفرِ بیهمراهی پدر را ساده میکرد.
ببخش عمّه! چندبار از شتر لغزیدم؛ میلغزیدم و میافتادم؛ خسته و تشنه، گرسنه؛ تنها و دلشکسته و ناگهان، دستی، موهایم را چنگ میزد، گیسوانم را میکشید و باز تو میآمدی و مرا بلند میکردی و در حالی که خطی کبود از تازیانه بر شانهها و دستهای صبور و مهربانت مینشست، نجاتم میدادی.
ببخش عمّه! این همه راه آزارت دادم! انگشتهای مهربانت، چقدر خارها از پایم جدا کرد و آغوش گرم و صمیمیت، چه آرامم میکرد!
------------------------------------
شماره صفحه در مجله: 122
متن ادبی «ببخش عمّه!»
- بازدید: 1826