متن ادبی «کافی نیست؟»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

محمد کامرانی اقدام
برای آن که بگوید گناه کافی نیست؟  ***  نگفت عده کم است و سپاه کافی نیست
سر بریده بابای من سر نی رفت  ***  و زندگانیتان شد تباه، کافی نیست؟
برای آن که ببینید روشنایی را  ***  سر بریده خورشید و ماه کافی نیست؟
برای آن که به آتش کشی مرا ظالم!  ***  پُر است دامن من از گیاه، کافی نیست؟
ز عمق سینه من درد و داغ می‏جوشد  ***  پر است سینه‏ام از هرم آه، کافی نیست؟
دلم گرفته و خیره مشو به من بابا  ***  کمی تکان بده لب را نگاه کافی نیست
نشسته‏ام سر راه تمام باران ها  ***  دو چشم خویش نهادم به راه کافی نیست؟
برای شرح نگاهم تو خوب می‏دانی  ***  که روشنایی زخم پگاه کافی نیست
وجود من به تو وا بسته است و ممکن نیست  ***  که بی تو زنده بمانم، مخواه، کافی نیست؟
غروب و غربت و غم‏ها، کنار ویرانه  ***  برای چون من بی سر پناه کافی نیست؟
ببوس، کشته لبانت مرا، اگر مُردم  ***  هزار بار در این قتله‏گاه کافی نیست
------------------------------------
شماره صفحه در مجله: 122