مقتل حبیب بن مظاهر اسدی

(زمان خواندن: 5 - 9 دقیقه)

چه کسی باور دارد که پیر دلاور سپاه حسین، چنین بی باک، همچون جوانی چابک، اسب از جا بجهاند و شمشیر بگرداند؟ امام امّا حبیب را باور دارد. هم دلاوری و شجاعتش را؛ هم صدق و معرفتش را، هم علم و حلمش را. حبیب را سالهاست که امام می شناسد: ــ …از اصحاب رسول خداست و از جملع خوّاص اصحاب پدرم امیرالمؤمنین که در رکابش با ناکثین و قاسطین و مارقین جنگیده و زخمها برداشته است. …بزرگ کوفه است. از حاملان علوم پدرم است. از شاگردان خاص او در علوم قرآنی است. یک شیعه به تمام معنی است. در کوفه،در اوج مظلومیت پسر عموی شهیدم مسلم بن عقیل، او بود که به اتفاق مسلم بن عوسجه، امور بیعت گرفتن از مردم را به دست داشت و مثل پروانه، دور مسلم می گشت. نایب من بود و امین نماینده ام. وقتی خبر کشته شدن هانی و مسلم را شنیدم، دل نگران بقیۀ یاران باوفایم در کوفه شدم، از جمله نگران حبیب، که می دانستم جاسوسان عبیدا…، به دنبالش هستند و سایه اش را به تیر می زنند. قبلاً در نامه ای خطاب به خودش برایش نوشته بودم که به کربلا نزد ما بیا. و مدام منتظرش بودم تا اینکه در اوائل محرم، همراه مسلم بن عوسجه، خودش را در اینجا به من رساند… امام، رزم حبیب را می نگرد و در دل دعایش می کند پیر دلاور سپاه حسین، به یورش برق آسا، تیغۀ شمشیر حوالۀ صورت حَصین بن تمیم می کند و او، خود را پس می گشد. بر سر اسبِ حصین فرود می اید و اسب و سوار به خاک می غلتند. جمعی از کوفیان به یاری حصین بر سر اسبِ حصین فرود می آید و اسب و سوار به خاک می غلتند. جمعی از کوفیان به یاری حصین می شتابند. حبیب فرصت را از دست نمی دهد و بر آنان حمله ور می شود: ــ منم حبیب و پدرم مظهر است. یکه سوار صحنۀ نبردم در آن هنگام که ؛آتش جنگ شعله افروزد. اگر چه شما از ما بیشترید و سلاحتان بهتر، ولی ما باوفادارتریم و شکیباتر. محبّت ما برتر است و حق ما روشنتر، ما پرهیزکارتریم و دستاویزمان محکمتر. سنّش از هفتاد گذشته، اما گویی جوانی از سر گرفته است و چنان می غرّد و می تازد که کوفیان از تهوّر و همت و غیرتش در عجب مانده اند. به زخم برّان حبیب، کوفیان، یک یک و چندچند، بر خاک می غلتند و فریادشان به آسمان می رود. «قـَرة بن قیس حنظلی» در کنار عمرسعد، محو و مات جنگاوری حبیب، گاه به خود نهیب می زند که پیش رود و کار او را بسازد و گاه به یادآوری آنچه بینِ حبیب و خودش گذشته، شک و تردید بر عزمش سایه می اندازد: ــ … یاران حسین، همه همین گونه اند. نمی دانم چه سِحری در کلام دارند که آدمی را به فکر وا می دارند. نفرین بر من! چه می شد اگر آن روز، عمرسعد را فرمان نمی بردم و سِحر کلام حبیب بر جانم اثر می کرد و امروز تیغ سرزنش او، وجدانم را نمی خلید! … روز دوم محرم بود که رسیدیم اینجا، و من در میان چهارهزار نفرــ به فرماندهی ابن سعد ــ آمده بودم به کربلا. برای چه؟ هنوز هم به درستی نمی دانم! عمرسعد هم نخست به نیّت قتال نیامده بود. دودل بود. حسین را خوب می شناخت؛ از عبیدا… می ترسید؛ حکومت ری را هم دوست می داشت! مانده بود که چه کند. وقت می گذراند، نامه می نوشت، گزارش می داد، با حسین و یارانش حرف می زد، گاهی نرم می شد و گاهی تندی می کرد می کرد! دلش می خواست کار به نحوی فیصله پیدا کند و راهی برای گریز از قتال با حسین بن علی بیابد. عمرسعد، همان روز اول، وقتی نتیجه ای از فرستادن یکی دو نفر به سوی حسین نگرفت که برای چه به کربلا آمده است، مرا احضار کرد و گفت: «السّاعه به سوی حسین می روی و از علّت آمدنش به کربلا جویا می شوی و فی الفور برمی گردی!» دلم به این کار راضی نبود. دلم به حسین بن علی تمایل داشت. اما چه می توانستم کرد؟ مأمور بودم و معذور! رفتم و سلام کردم و گفتم عمرسعد این گونه پرسیده است. ابوثمامه و حبیب هم حاضر بودند. حسین بن علی هم بود. دیگر یارانش هم بودند. حسین بن علی تأملی کرد و شمرده گفت: «مردم شهر شما به من نامه نوشتند و مرا دعوت کردند؛ اینک اگر از آمدنم ناخشنودید، بازم می گردم!» کمی رو ترش کردم و قصد مراجعت داشتم که همین حبیب، متعجبانه پیش آمد و گفت: «دمی تأمل کن ای قرة بن قیس! می خواهی برگردی؟ من، تو را به حُسنِ رأی می شناختم و گمان نداشتم این گونه ات بیابم.» گفتم: «باید برگردم…» گفت: «کجا؟ به سوی دشمنان خدا؟ به سوی دشمنانِ آل رسول؟ به سوی آنان که برای فرزند رسول خدا نامه نوشتند و اینک به رویش شمشیر کشیده اند؟!» گفتم: «چه کنم اگر نروم؟» ناصحانه گفت: «بمان! قرة بن قیس! بمان و حسین بن علی را یاری کن! بی حوصله گفتم: «نمی توانم!» دست بر شانه ام گذاشت و رنجیده خاطر گفت: «نمی توانی یاریش کنی؟! تو به وسیلۀ پدر و جدّ این مرد، هدایت شدی!» دیدم راست می گوید! سر به زیر انداختم و گفتم: «پاسخ ولایت را به عمرسعد رسانم و آنگاه در این امر اندیشه خواهم کرد…» این را گفتم و برگشتم و عمرسعد را از پاسخ حسین مطلع کردم. عمرسعد زیر لب گفت: «امیدوارم خدا ما را از جنگ با حسین برهاند.» اما نرهیدیم! نه عمرسعد… و نه من! حبیب همچنان می غرّد و شمشیر می گرداند که «بدیل بن صُرَیم» به او حمله ور می شود و به ضربه ای کاری، توان پیکار از او می گیرد. دیگر غنیمت می شمرد و با نیزه بر پهلویش می زند. حبیب از اسب به زیر می افتد و حصین بن تمیم به ضربتی، سرش را می شکافد و زمانی بیش نمی گذرد که همان مرد نیزه دار سر می رسد و به خنجر، سر از بدن حبیب جدا می کند. امام، اشک در چشم نشسته و محزون و غمین، سر سوی آسمان می کند و می گوید: «خودم و اصحاب باوفایم را به حساب خدا می گذارم.» و آنگاه به سوی پیکر بی سر و غرقه بخون حبیب می رود و خاطره ای را در ذهنم مجسّم می کند: ــ …ششمین روز آمدنمان به کربلا بود. غیر از عمرسعد که با چهارهزار نفر آمده بود، و غیر از حرّ که پیش از او با هزار نفر، راه بر ما بسته بود، عبیدا… خود به سوی نـُخـَیله حرکت کرده بود و از آنجا فرماندهان دیگرش، حصین بن نـُمَیر، حجّار بن ابجر، شبت بن ربعی و شمربن ذی الجوشن را به کربلا گسیل داشته بود، هر یک با چند هزار؛ و قافله های دیگر که همچنان سر می رسیدند و به لشکر ابن سعد ملحق می شدند. طرف های عصر بود که حبیب را دیدم کسل و مغموم. آمد و ایستاد و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و منتظر شدم حرفش را بزند. گفت: «یابن رسول ا…! کثرت دشمنان و قلـّت یاران شما را برنمی تابم. ذر این نزدیکی، طایفه ای از بنی اسد سکونت دارند که اگر اجازه دهی نزدشان بروم و به یاری تو بخوانمشان. شاید خداوند شرّ دشمنانت را با حضور بنی اسد، از تو دفع کند.» تأملی کردم و گفتم: «توکـّل بر خدا!» غروب هنگام بود که حبیب رفت و نیمه های شب بود که ناکام و زخم خورده برگشت، با بغضی در گلو و اشک در چشم. در آغوشش گرفتم و این آیت را برایش خواندم: «وَ ماتـَشائون الّا اَن یَشاء و لا حول و لاقوّۀ الّا بالله…» و او شرح ماجرا داد که بنی اسد را تهییج می کند تا به یاری من برخیزند. بیش از نود نفر به پا می خیزند و در تکاپوی حرکتند که مردی از آنان، خبر به عمرسعد می رساند و او چهارصد سوار به فرماندهی «ازرق» به مقابلۀ حبیب و یاران بنی اسد روانه می کند. سواران ابن سعد، در کنارۀ رود فرات، راه بر یاران حبیب می بندند و بنی اسد، زخمی و ناچار پا پس می کشند… امام بر بالین حبیب می نشیند و می گوید: «خدایت رحمت کند ای حبیب. مرد با فضیلتی بودی که یک شبه، ختم قرآن می کردی.» و چشمش به سربریدۀ حبیب می افتد که خون چکان، گاه به دست این و گاه به دست آن، از او دور می شوند… خبر شهادت حبیب، خیلی زود به خیمه گاه می رسد و دل زینب را به غم و اندوه می نشاند: ــ … نیمه شب دیشب، در خیمه نشسته بودم و به فردا می اندیشیدم و بر مظلومیت برادرم آرام می نگریستم که وارد خیمه شد و سلام کرد. به سویش دویدم و بر دستان و سر و رویش بوسه زدم و سر به زیر انداختم. گفت: «چشمانت تر است خواهرم!» گفتم: «دلشوره دارم بر غربت و تنهائیت.» حسین چیزی نگفت. من گفتم: «به وفای یارانت چه قدر اطمینان داری برادرم؟ یقین داری مه فردا، تنهایت نخواهند گذاشت؟» لبخندی بر لب آورد و گفت: اینان همان گونه که کودکان به سینۀ مادرانشان علاقه مندند، به شهادت علاقه دارند…» مدتی گذشت و ما با هم مشغول حرف و گفتگو بودیم که صدای حبیب از بیرون خیمه به گوش من و برادرم رسید. امام به شتاب بیرون رفت و من به حرف های حبیب گوش سپردم که می گفت: «یا حسین بن علی! نافع بن هلال از بیرون این خیمه، دفعتاً شنیده است که گویی خواهرتان زینب، دل نگران بی وفایی ماست! اینک من و این یاران آمده ایم تا نگرانی از دل و جان خواهرتان بشوئیم و بگوییم ای دختر امیرالمؤمنان! ای دختر فاطمه! ای خواهر حسین! این ما و این شمشیرهای آختۀ ما و این سینه های ما. بخدا قسم که شمشیرهایمان در دفاع از آل پیامبر در غلاف نخواهند رفت و تا آخرین لحظۀ حیات به شما وفادار خواهیم ماند… زینب، نگاهی به میدان کارزار می افکند و به دیدن حرّ که اینک حبیب وار، راه هجوم کوفیان را سد کرده است، لب به حمد و سپاس می گشاید و در دل دعایش می کند.
----------------------------------------
منبع: کتاب تشنه لبان، ص۸۱

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
منتخب
آخرین
ادعیه ماه رمضان
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 رمضان

مرگ مروان بن حکم در اول رمضان سال ۶۵ هـ .ق. مروان در ۸۱ سالگی در شام به...


ادامه ...

4 رمضان

مرگ زیاد بن ابیه عامل معاویه در بصره در چهارم رمضان سال ۵۳ هـ .ق. زیاد در کوفه...


ادامه ...

6 رمضان

تحمیل ولایت عهدی به حضرت امام رضا علیه السلام توسط مأمون عباسی بعد از آنکه مأمون عباسی با...


ادامه ...

10 رمضان

١ ـ وفات حضرت خدیجه کبری (سلام الله علیها) همسر گرامی پیامبر(صلی الله علیه و آله و...


ادامه ...

12 رمضان

برقراری عقد اخوت بین مسلمانان توسط رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) هنگامی که...


ادامه ...

13 رمضان

مرگ حجاج بن یوسف ثقفی،‌ حاکم خونخوار بنی امیه در سیزدهم رمضان سال ۹۵ هـ .ق حاکم خونخوار...


ادامه ...

14 رمضان

شهادت مختار بن ابی عبیده ثقفی در چهاردهم رمضان سال ۶۷ هـ .ق مختار بن ابی عبیده ثقفی...


ادامه ...

15 رمضان

١ ـ ولادت با سعادت سبط اکبر، حضرت امام مجتبی(علیه السلام)٢ ـ حرکت حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

16 رمضان

ورود محمد بن ابی بکر به مصر در شانزدهم رمضان سال ۳۷ هـ .ق محمد بن ابی بکر...


ادامه ...

17 رمضان

١ ـ معراج پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم)٢...


ادامه ...

19 رمضان

ضربت خوردن امیرمؤمنان حضرت امام علی (علیه السلام) در محراب مسجد کوفه در نوزدهم ماه مبارک رمضان سال...


ادامه ...

20 رمضان

فتح مکه توسط سپاهیان اسلام در روز بیستم رمضان سال هشتم هـ .ق سپاهیان اسلام به فرماندهی رسول...


ادامه ...

21 رمضان

١ ـ شهادت مظلومانه امیرمؤمنان حضرت علی علیه السلام٢ ـ بیعت مردم با امام حسن مجتبی علیه...


ادامه ...

23 رمضان

نزول قرآن کریم در شب بیست و سوم رمضان کتاب آسمانی مسلمانان، قرآن مجید نازل گردید. برخی چنین...


ادامه ...

29 رمضان

وقوع غزوه حنین در بیست و نهم رمضان سال هشتم هـ .ق غزوه حنین به فرماندهی رسول گرامی...


ادامه ...

30 رمضان

درگذشت ناصر بالله عباسی در سی ام رمضان سال ۶۲۲ هـ .ق احمد بن مستضیء ناصر بالله درگذشت....


ادامه ...
0123456789101112131415

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page