حمیده رضایی
تو را از آسمانها، ملائک دست به دست تا زمین آوردهاند تا از گلوی گداخته کربلا، صدای زاریات، کائنات را درهم بریزد و بیاشوبد خواب شیاطین را پای فراتی که تشنگیات را دستافشانند و پای کوبان.
پرندگیات را بال گشودهای در آسمان چشمهای پدر.
آمدنت بوی عروج میدهد و بال گشودنت شمیم آمدن.
قنداقهات را عرشیان دست به دست میکنند تا صدای اذانِ پدر در جانت ریشه بدواند، تا برایت از پروازی تا همیشه بگوید، تا برایت اشک بریزد کودکی و تشنگی و مظلومیّتت را.
تو را در سپیدهدمان نور، شستوشو دادهاند با خورشید که میدرخشی در دستهای پدر و گلویِ نازکت، رازناکترین ماجرای عاشوراست که بوسه میزند حسین بر آن از امروز تا ششماهگی عروج، از امروز تا تلخی عاشورایی که از گودی دستهایش بال گشودی در آسمان سرخِ شهادت.
از خنکای بال کرّوبیان، نسیم، آنچنان موج میزند در تو که سرخوش پلک میزنی روبروی چشمهای پدر تا آمدنت را هم از شوق و هم از اندوه اشک بریزد.
آمدهای تا آب در زلالی امواجِ دیدگانت معنایی تازه بگیرد.
دستی از جنس بهار، تو را اینچنین سبز، تو را اینچنین پرشکوفه خواسته است.
آخرین مُهر مظلومیت را خون تو بر صحیفه عاشورا زده است که اگر خونِ پاکت تا آسمان، فوّارهوار نمیرسید، آسمان بیتاب بر زمین فرو میافتاد؛ آنچنان مهیب که درهم میپیچیدند آسمان و زمین از اندوه و خشم.
تو را گویی از نور آفریدند تا فانوسِ کوچک چشمهایت در آسمانِ خرابههای شام، بیتابی رقیه را تاریک نگذارند.
آمدنت را شوقی است سرشار و اندوهیست سرشارتر؛ چرا که کودکیات را تاب نخواهیم آورد اینگونه در خون تپیده.
روز، به آرامی مرثیهای غمناک میگذرد.
لبخند میزنی تشنگی در راه را.
آمدهای تا کوچکترین سرباز حسین باشی.
آمدهای تا بنوشی جرعهجرعه عطشِ تند شهادت را.
--------------------------------------------------
منبع: اشارات، مرداد 1384، شماره 75.
متن ادبی «جرعه جرعه عطش»
- بازدید: 2931