محمد کاظم بدرالدین
سالیان بسیاری، نفسهای پاییز گرفته بود و دنبال روزنهای برای رسیدن به بهار میگشت.
زمان نیز همچنان میگشت تا صبحدمی فرا رسد که همه غرق تماشا و سرور شوند و پرندگان، سبد سبد صداهای آسمانی را به زمین ارزانی کنند و کوچههای شهر، از عابر خوش خبر نشاط، پذیرایی کنند.
...چشمها را به پنجره امروز میدوزم؛ به آرزویی که برآورده شده است.
بهار، با قنداقهای که بوی ملکوت گرفته است، میآید و روی لبها، زمزمههای شیرینی از شُکر مینشیند.
از این شادی، هیچ درختی بینصیب نیست.
از این موسم روشنایی، تمامی دلها بهره میگیرند. هیچکس قصد ندارد این جشن را بر هم بزند.
همه میخواهند این زمان مقدس، سرشار از سرور بماند؛ اما «فُرات» نمیگذارد.
معلوم نیست به کدام اجازه وارد میشود و نمیگذارد این سطرهای شادمان ادامه یابد.
هیچ عیدی فکر اینجا را نکرده بود که شش ماه بعد، باید نقش شیون را بر تابلوی زندگی ببیند.
تازه این فصل، پرستاره شده بود. تازه رنگهای سبز روییده بود.
تازه این زمین، با جوانههای نورسیده خو گرفته بود.
-------------------------------------------------
منبع: اشارات، مرداد 1385، شماره 87 .
متن ادبی «قنداقه ای از فصل پر ستاره»
(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)