طیبه تقی زاده
وقتی که بغض، میان حنجرهات تیر میکشد و حرارت، بدنت را سوزانده است، هر چقدر شمعهای دلت را آب کنی، حجم سوزش آن را نتوانی کم کرد. وقتی لرزش دستهایت، به اندازهای زیاد باشد که حتی برای لحظهای، قلم در دستت نماند؛ چگونه میتوانی این غصّهی دیرینه را که سالیان سال، در گلویِ زخم خوردهی تاریخ مانده است، قصّه کنی؟ امّا نه! باید نوشت، باید تمام دستها را قلم کرد و هزاران بار بیشتر نوشت.
آن روز که کمر زمین خم شد و شانههایش، زیر تاخت و تاز اسبها شکست، این غروب نبود که قطره قطره، سرخیش را بر دامن خورشید، خون میچکید؛ آن روز، تیرهتر از آن بود که خورشید را به خاطر بیاوری. نگو که خورشید در آسمان میدرخشید؛ لبهای ترک خوردهی کویر را گواه نگیر، که آن روز، آسمان به زمین آمده بود.
زمین، آسمان و آسمان، زمین شده بود، ستاره، پشت ستاره میدرخشید؛ اگر چه تاریکی بود و ابلیس، صدای روشن «هل من ناصر» را در خباثت چکاچک شمشیرها گم کرده بود؛ امّا انگار، هنوز ستارهی کوچکی در گهوارهی هستی نفس میکشید.
ستارهی شش ماههای که بامِ روشناییِ شبهای تارِ مادر بود و با تمام معصومیتش، به جرم تشنگی، در دامن خورشید، جان سپرد؛ او، بیش از سهم کوچک خویش، لبیک گوی «هل من ناصر» پدر شد.
متن ادبی «آخرین ستاره ی کویر»
- بازدید: 12660