متن ادبی «آخرین ستاره‏ ی کویر»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

طیبه تقی زاده
وقتی که بغض، میان حنجره‏ات تیر می‏کشد و حرارت، بدنت را سوزانده است، هر چقدر شمع‏های دلت را آب کنی، حجم سوزش آن را نتوانی کم کرد. وقتی لرزش دست‏هایت، به اندازه‏ای زیاد باشد که حتی برای لحظه‏ای، قلم در دستت نماند؛ چگونه می‏توانی این غصّه‏ی دیرینه را که سالیان سال، در گلویِ زخم خورده‏ی تاریخ مانده است، قصّه کنی؟ امّا نه! باید نوشت، باید تمام دست‏ها را قلم کرد و هزاران بار بیشتر نوشت.
آن روز که کمر زمین خم شد و شانه‏هایش، زیر تاخت و تاز اسب‏ها شکست، این غروب نبود که قطره قطره، سرخیش را بر دامن خورشید، خون می‏چکید؛ آن روز، تیره‏تر از آن بود که خورشید را به خاطر بیاوری. نگو که خورشید در آسمان می‏درخشید؛ لب‏های ترک خورده‏ی کویر را گواه نگیر، که آن روز، آسمان به زمین آمده بود.
زمین، آسمان و آسمان، زمین شده بود، ستاره، پشت ستاره می‏درخشید؛ اگر چه تاریکی بود و ابلیس، صدای روشن «هل من ناصر» را در خباثت چکاچک شمشیرها گم کرده بود؛ امّا انگار، هنوز ستاره‏ی کوچکی در گهواره‏ی هستی نفس می‏کشید.
ستاره‏ی شش ماهه‏ای که بامِ روشناییِ شب‏های تارِ مادر بود و با تمام معصومیتش، به جرم تشنگی، در دامن خورشید، جان سپرد؛ او، بیش از سهم کوچک خویش، لبیک گوی «هل من ناصر» پدر شد.