متن ادبی «گهواره ـ علی اصغر علیه‏ السلام»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

خدیجه پنجی
نه! از جدایی حرف نزن! تو با این حرف‏ها، آتش به جانم می‏زنی. نرو! ...
مرا در بی‏کسی‏هایم تنها مگذار! مرا طاقت وداع نیست، که شانه‏هایم زیر آوار این اندوهِ بزرگ، خواهد شکست. بمان! گرچه می‏دانم تشنه‏ای و عطش، بر تار و پودِ جسم نحیفت پیچیده است. چه کنم که تهیدستم و مرا جرعه‏ی آبی نیست تا گوارای وجودت کنم.
آرامش قلبم! نرو. که آن بیرون، جز تیر و خون، چیز دیگری انتظارت را نمی‏کشد. تو، هنوز برای جنگیدن کوچکی! خیلی کوچک.
دوست ندارم لحظه‏ی پرواز سرخت را به تماشا نشینم.
آرام بگیر، عزیزم! نمی‏دانم چرا دیگر تکان‏هایم آرامت نمی‏کند؟!
گریه نکن، غنچه‏ی شش ماهه‏ی من! مبادا صدای گریه‏ات را بشنوند و تو را از من جدا کنند! نمی‏دانم این همه شتاب برای چیست؟ چه می‏بینی که این طور عاشقانه سر از پا نمی‏شناسی و به شوق وصال بی‏تاب شده‏ای؟
آیا از من خسته شده‏ای؟ من گهواره‏ی خوبی برایت نبوده‏ام؟
با من بگو! پس از تو، دیگر حضور چه کسی آغوشم را معطّر خواهد ساخت. راستی! دیشب، کابوس بدی دیدم، خوابِ یک قنداقه‏ی خونین را، خوابِ یک تیر را دیدم که از آن، خون می‏چکید؛ خونِ گلوی نازک تو!
خواب فرشته‏هایی را دیدم که برای گرفتن یک قطره از خون حلقت، از هم سبقت می‏گرفتند؛ خواب سرگردانیِ خودم را دیدم که به غارت می‏بردنم.
حالا به من حق می‏دهی که دلواپس و مضطرب باشم؟ حق می‏دهی علی جان؟!
تو، تنها دلیل بودنِ منی! آخر بی‏تو من به چه کار آیم؟ گهواره بی‏کودک، می‏شود؟! ...
برگرد، آرام جانم! این قدر از «رفتن» حرف نزن! به خدا که من تحمّل این جدایی را ندارم!
برگرد!
کاش می‏دانستم، این همه بی‏تابی‏ات را چگونه پاسخ دهم! من نیز در رویایی شیرین، دیده‏ام
خوابِ خونین شهادت را.
گهواره‏ی من! این قدر برایم لالایی «ماندن» مخوان! دیگر جنبیدن تو مایه‏ی آرامش قلبم نیست؛ که مرا عشق بزرگی، بی‏تاب کرده است.
مگر بابا را نمی‏بینی؟
گل‏های محمدی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، یکی یکی پژمردند؛ دیگر در بوستان اهل بیت، جز من، گلی نمانده!
توفان در راه است، باید خود را به «کشتی نجات» برسانم! من آخرین بازمانده از قافله‏ی عاشورا هستم!
رفیق لحظه‏های خوب من! بارها در گرمای آغوشی آرمیدم و بارها به نغمه‏ی دلنواز لالایی‏ات دل سپردم
امّا ... این لحظه، نه آغوش تو، و نه آغوش مادر، هیچ کدام آرامم نمی‏کند.
که من صدای لالایی خدا را می‏شنوم! که من آغوش باز خدا را می‏بینم!
وقت تنگ است؛ باید بروم؛ این قدر بر «ماندم» اصرار مکن! در خیمه ماندن و از عطش مردن؟ ... نه! ... نه! تا درهای شهادت را نبسته‏اند باید بروم! من تشنه‏ی پروازم. می‏خواهم از بابا دفاع کنم. معراج سرخ من، روی دست‏های بابا دیدنی است!
گهواره‏ی من! به خدا که آرزوی بهشت، لحظه‏ای رهایم نمی‏کند. من آخرین سرباز حسینم!
و مظلوم‏ترین شهید کربلا؛ باید بروم، دنیا منتظر پرواز من است ... .