شعر «جهان دلبری»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

وقت میدان رفتن شه‌زاده شد    
چون پی جان باختن، آماده شد
هم‌چو خور، افكنْد بر خرگه، شعاع    
بی‌كسان را خوانْد از بهر وداع
زینب آمد گفت كای آرام جان!   
رخ متاب از ما زنان، لَختی بمان
زآن كه تو جانیّ و ما جمله بدن    
چون نباشد جان، چه كار آید ز تن؟
بی‌تو گلشن، گلخن، است، ای دلربا!    
با تو گلخن، گلشن است، ای جان‌فزا!
ای جهان دلبری خرّم ز تو!    
وی دل مجروح را مرهم ز تو!
صبح باشد، پرتوی از عكس روت    
شام باشد، شمّه‌ای از تار موت
گل حكایت می‌كند از روی تو    
باد آرد بوی مشك از موی تو
بس بنفشه سر به خاك پات سود    
چهره‌ی خویش عاقبت نیلی نمود
سرو از رفتار تو مانده خجل    
لاجَرَم، پا را فروبرده به گِل
حیفم آید با چنین حُسن و جمال    
گر رسد بر تو دمی، رنج و ملال
كاكلت گر آشنا با خون شود    
مادرت لیلا ز غم، مجنون شود
وای! اگر افسرده بیند روی تو    
می‌شود آشفته هم‌چون موی تو
گر سكینه پیكرت بیند به خاك   
هم‌‌چو گل سازد گریبان، چاك‌چاك
ور شه دین بیندت در موج خون    
«وا اسف» آرد همی از دل، برون
هان! مكن رو سوی این قوم عدو    
رحم كن بر حال ما، ای مشك‌مو!
دانش گیلانی"
--------------------------------
دیوان دانش گیلانی، ص 65 (16/ 16).