شکیبایی امیرمؤمنان ( علیه السلام )

(زمان خواندن: 22 - 43 دقیقه)

مصیبت رحلت پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم
امام علیه السلام: پس گوش كن تا برايت بگويم: من در ميان مسلمانان با هيچ كس جز رسول ‌خدا صلي الله عليه و آله و سلم بطور خصوصي مأنوس نبودم. آن گرامی، ملجأ و پناه من و هم ‌راز من بودند، و من فوق العاده به ایشان مهر مي‌ورزيدم، چرا كه از كودكي مرا در دامن پر مهر خود پرورانيدند و به هنگام بزرگي منزل و مأوايم دادند و از يتيمي نجاتم بخشيدند. هزينه ‌هاي زندگي‌ام را عهده دار بودند و از من حمايت كردند. البتّه اينها بهره هاي دنيوي من از آن حضرت بود. علاوه بر آنكه در جوارشان استفاده هاي معنوي نيز مي بردم تا جايي كه به بركت وجود ايشان به درجات بلندي در درگاه الهي نايل آمدم. از اين رو علاقه و محبّت شديدي بين ما ريشه دوانيده بود. وقتي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم  شهید شدند، آن چنان غم و اندوه بر قلبم سنگيني كرد كه اگر بر كوهها وارد مي گرديد، بي گمان در زير بارش خُرد مي شدند. ار اين مصيبت بزرگ، برخي از افراد خانوادة من سخت بي تابي مي كردند و طاقت و توان از كف داده بودند. دامن صبر از دستشان رفته و هوش از سرشان پَر كشيده بود. در آن حال ديگر چيزي نمي فهميدند و سخن و پندي نمي شنيدند. . . ديگران كه از خانوادة عبدالمطلب نبودند، يا مصيبت زدگان را تسليت مي دادند و امر به صبر مي نمودند، و يا با اشك و نالة خود با آنها هم نوا مي شدند . . . آخر حبيب خدا از ميان ما رفته بود! . . .
سكوت غمباري بر مجلس حاکم می شود. كمي آن طرف تر، دو فرزند برومند امام سر در گريبان فرو برده اند و به آرامي مي گريند . . . آنها كه مسن ترند تاب نیاورده، صدا را به گريه بلند مي كنند، چرا كه خاطرۀ روزهاي جانسوز و مصيبت بار رابه ياد آورده اند. روزهايي كه ماتم و عزا از آسمان مي باريد و زمينيان را سياه پوش كرده بود. صداي آه و شيون از هر كوي و برزني بلند بود و جان ها را مي خراشيد، اما در محله بني هاشم، بيش تر و جگر سوزتر بود . . . حضرت سخنان خود را ادامه مي دهند.
امام علیه السلام: آن روزها، عظمت و بزرگي مصيبت، همه را مدهوش ساخته  بود. درآن ميان، تنها من بودم كه در برابر اين فاجعه - با وجود شدّت علاقه و نزديكي ام به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم  -  شكيبايي ورزيدم . عنان صبر از كف ندادم و به مأموريتي كه بر دوشم نهاده شده بود، پرداختم. با قلبي آكنده از اندوه و غم، پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم  را غسل دادم و پس از حنوط، كفن كردم. آنگاه بر حضرتش نماز گزاردم و به خاكشان سپردم. سپس به جمع آوري قرآن مشغول شدم. نه ريزش اشك، مرا از انجام اين وظايف باز داشت و نه بزرگي فاجعه و ناله هاي جانسوز. تا آنكه مأموريتم را به انجام رسانيدم، و حقّي را كه بر خود لازم مي ديدم با بردباري و دورانديشي كامل ادا کردم. ياران من، آيا چنين نبود كه گفتم؟
مردم: سخنی جز حقيقت نفرموديد اي سرور ما . . .
آزمون دوم
روی کار آمدن خلیفۀ اوّل
امام علیه السلام: اي برادر يهود، رسول خدا صلي اله عليه وآله و سلم آن هنگام كه هنوز در قيد حيات بودند، رياست امت خود را به من واگذاشتند. و از تمام حاضران پيمان گرفتند كه همواره به دستورهاي من گوش فرا دهند و فرمان هاي مرا گردن نهند. سپس امر كردند اين مطلب را حاضران به ساير افراد برسانند. من هم تا زماني كه در حضور رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بودم، اوامر ايشان را به ديگران مي رساندم و آنگاه كه به سفر مي رفتم، فرماندۀ افرادي بودم كه در ركاب من مي آمدند. در آن مدت هرگز به خاطرم نگذشت كه در دوران حيات پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم  و نيز پس از شهادت ايشان، كسي ياراي مخالفت در كوچكترين كاري را با من داشته باشد. با اين حال رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم  همان طور كه در بستر بيماري بودند، دستور دادند سپاهي در ركاب اُسامه بن زيد فراهم گردد. تمام عرب زادگان و نيز طايفه اوس و خزرج و ديگراني را كه بيم آن مي رفت بيعت خود را بشكنند و با من به ستيزه برخيزند، با اين لشكر همراه كردند. حتّي از مهاجران و انصار و ديگر مسلمانانِ سست عقيده و نيز منافقان نيرنگ باز، همه را به زير پرچم اسامه فرمان دادند تا شايد يك عده افراد پاكدل بر بالينش باقی بمانند و كسي نزد ايشان گفتار ناهنجار و ناپسندي بر زبان نراند و پس از شهادت هم در خلافت و زمامداري امّت، از من پيش نیفتد. اي برادر يهود آيا مي داني آخرين سفارش پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم درباره تجهيز اين سپاه چه بود؟
مرد يهودي: خير، مگر چه بود؟
امام علیه السلام: آخرين سفارش آن حضرت به امّتشان، اين بود كه سپاه اسامه هر چه زودتر بايد حركت كند و هيچ كس از افراد سپاه در هيچ شرايطي حق نافرماني و سرپيچي ندارد. تا آنجا كه ممكن بود، پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم نسبت به اجراي اين دستور تأكيد فرمودند. امّا . . . امّا اي برادر يهود، چه بگويم؟! همين كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شهید شدند، ناگهان ديدم عده اي از افراد سپاه، پايگاه نظامي خود را رها کردند، در محل خدمت حاضر نشدند و فرمان پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم را زير پا نهادند. فرمانده شان را در اردوگاه وا گذاشتند و سواره و شتابان بازگشتند، تا رشتة بيعتي كه خدا و رسولش به گردن آنها بسته بودند، هرچه زودتر بگسلند و پيمان خويش بشكنند. و سرانجام به نتیجۀ دلخواه خود رسیدند.
مرد يهودي: راستي چگونه با وجود فردي چون شما، موفق به اين كار شدند؟
امام علیه السلام: در ميان هياهو و جنجالي كه به راه انداختند، عهد و پيماني بين خود بستند، در حالي كه من سرگرم مقدّمات دفن پيكر پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم  بودم و نسبت به هر امر ديگري بي اعتنا، مهمتر از هر كاري در نظر من تجهيز جنازه بود كه مي بايست زودتر انجام پذيرد. اينان از اين فرصت استفاده كردند و نقشة خود را عملي ساختند، بدون آنكه با يك نفر از ما فرزندان عبدالمطلب مشورتي كنند، و يا يك نفر از ما نسبت به كارشان نظر موافق داشته باشد و يا حتي از من بخواهند تا بيعتي را كه به گردن آنان دارم، بردارم. اي برادر يهود، زير بار مصيبتي به آن سنگيني و فاجعه اي بدان عظمت قرارداشتم. كسي را از دست داده بودم كه جز ياد خدا هيچ چيز ديگري تسلي بخش دل غم ديدة من نبود، در چنان موقعیّتی اين گونه رفتار با من نمكي بود كه بر زخم دلم پاشيده شد . . . امّا با اين حال من عنان صبر از كف ندادم و بر اين مصيبتي كه به دنبال گرفتاري پيشين روي داد، شكيبايي ورزيدم. اكنون شما قضاوت كنيد، آيا چنين نبود كه گفتم؟
مردم: اي اميرمؤمنان، آنچه فرموديد عين حقيقت بود . . . مطالب شما دقيقاً همانی بود كه خود نيز شاهدش بوديم . . . نفرين خدا و رسولش بر آناني باد كه اين گرفتاري ها را براي شما فراهم آوردند . . . همه زبان به لعن و نفرين مي گشايند. همهمه اي مسجد را فرا مي گيرد. . . مرد يهودي با اشارة خويش مجلس را دعوت به سكوت مي نمايد. گويي سخني دارد.
مرد يهودي: اي اميركوفيان ! راستي آن ياران و هواداران پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم  كجا بودند  تا در اين گرفتاري به یاری شما بشتابند و مرهمي بر زخم دل شما نهند؟! چهره امام علیه السلام دگرگون مي شود. نگاه خويش از ما بر مي كنند و به گوشه اي خيره مي شوند و سپس . . .
امام علیه السلام: با كمال تأسف اي برادر يهود بايد بگويم كه پس از شهادت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، بسياري از مردم به شكّ و ترديد افتادند و لغزيدند . . .
از پرسشي كه مرد يهودي كرد، پيدا بود كه منظورش ما بوديم. يعني اي شماياني كه اكنون چنين لعن و نفرین راه انداختيد! آن روز كجا بوديد كه به فرياد امامتان برسيد؟! سؤال زيركانه اي كرده بود. در دل بر او آفرين گفتم، اما بر حال خود و سستي مسلمانان بسي تأسّف خوردم! . . .
آزمون سوم
روی کار آمدن خلیفۀ دوم
امام علیه السلام: پس از آن عده اي نا اهل كه به خلافت كمر بسته بودند، مردم را فريب دادند. هر قبيله اي مي گفت كه بايد فرماندار از ما انتخاب شود. هدف مشترك همه اين بود كه زمام امور به دست من نباشد. در آن ميان تنها تعداد كمي از ياران خاص پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم - كه خيرخواه واقعي اسلام بودند -  باقي ماندند. آنها پنهان و آشكار نزد من می آمدند و از من می خواستند كه حق خويش باز ستانيم و هر بار آمادگي خود را براي فداكاري و جانفشاني در اين راه اعلام می کردند با اين حال من مي گفتم آرام باشيد و اندكي صبر كنيد. شايد خداوند با مسالمت و بدون جنگ و خونريزي، حق از دست رفتۀ مرا به من بازگرداند.
مرد يهودي: چرا ياران خود را به صبر و سكوت سفارش كرديد و نسبت به نااهلان، مسالمت روا داشتید؟
امام علیه السلام: اي برادر يهود! من مايل نبودم در آن شرايط حساس براي مطالبه حق خود نزاعي به راه اندازم، تا يكي به نداي من جواب مثبت دهد و ديگري پاسخ منفي، و در نتيجه كار منازعه و كشمكش از گفتگو به اقدام برسد، و در اسلام نو پا حادثه جديدي آفريده شود. بنابراين من از حقّ خويش گذشتم. همان كسي كه پس از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم براي خلافت قیام کرد، هر روز كه مرا مي ديد، از من عذر می خواست و به خاطر ستم هايي كه به من روا مي داشت، حلاليت مي طلبيد. من نيز با خود گفتم: به زودي خلافتِ  چند روزه او مي گذرد و پس از آن، حقّي كه خداوند برايم قرار داده، به آساني به من باز مي گردد. امّا . . . امّا وقتي مهلت زمامداري او به سر آمد و مرگش فرارسيد، زمام كار را پس از خود به دست رفيقش سپرد و چون گذشته، گرفتاري ديگري برايم پيدا شد.
مرد يهودي: اين بار چه اقدامي کردید؟
امام علیه السلام: دوباره اصحاب خاصّ پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم - كه بعضي از آنها نيز اكنون زنده اند - گِرد من جمع شدند و بار دیگر مطالب قبلی خود را گفتند. من هم سخني فراتر از گذشته نگفتم. يعني بار ديگر آنان را به صبر و سکوت و حفظ آرامش دعوت كردم. چون از آن بيم داشتم که مبادا اجتماعي را كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم با سياستي عميق بنیان نهاده بودند، تباه شود و به كلّي از بين رود. اگر آن روز خود را كانديداي خلافت مي كردم و مردم را به ياري خويش فرا مي خواندم، مردم در باره من يكي از اين دو كار را مي كردند، يا از من پيروي مي كردند و با مخالفان مي جنگيدند و كشته مي شدند، و يا به خاطر سرپيچي از فرمان من و كوتاهي نسبت به من كافر مي شدند زيرا موقعيّت من نسبت به مردم مانند موقعيّت هارون است نسبت به قوم موسي. چنانچه با من مخالفت ورزند و از ياري ام سر باز زنند، با جان هاي خود مي بايست همان كاري را انجام دهند كه قوم موسي در اثر مخالفت با هارون و ترك اطاعت او بر خود كردند. بنابراين چاره اي جز سكوت ندیدم. دامن صبر و شكيب از دست ندادم تا زماني كه خداوند، خود گشايشي عطا فرمايد و يا هر طور صلاح بداند دادرسي کند، كه هم بهره و نصيب من در آن فزون تر است و هم براي جامعه اي كه وصف حالشان را گفتم، راحت تر. و البته خداوند آنچه را كه مقدّر فرمايد، همان خواهد شد. اي برادر يهود، اين را بدان كه اگر من اقدامي براي مطالبة حقّم نكردم، به خاطر برخی ملاحظات بود، وگرنه من نسبت به آنها شايسته تر بودم. زيرا همه مردم - چه آنان كه در گذشته جزء اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم  بودند، و چه كساني كه اكنون حاضرند - می دانند که در زمان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هواداران و پیروان بيشتري داشتم، از طايفة عزيزتر و شريفتري بودم، دستوراتم بهتر اجرا مي شد، دليلم براي خلافت روشن تر از ديگران بود و مناقب و فضايل و آثارم در دين خدا افزون تر از آنان بود. به خاطر آن همه سوابق درخشانم و قرابت و خويشاوندي نزديكم با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، شرافتي كه به حكم وراثت دارم، و نیز به موجب وصيتي كه هيچ كس قدرت مخالفت با آن را ندارد و بيعتي كه مدّعيان خلافت با من داشتند، تنها و تنها من شایستۀ جانشيني پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بودم. روزي كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم  از دنيا رحلت فرمودند، زمام ولايت امت به دست او و در دودمان او بود، نه به دست كساني كه آن را ستاندند و نه در خاندان و دودمانشان. به راستي كه پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم  و خاندانش،  به هر مقامي از ديگران شايسته تر و برترند، چرا كه خداوند، پليدي را از آنان دور ساخته و پاك و معصومشان گردانيده است. اكنون شما كه در اينجا حاضريد و سخنان مرا مي شنويد، آيا در اين مورد نيز گفته هايم را تصديق مي كنيد؟
مردم : البته اي مولاي ما . . . اي امير مؤمنان، همين طور است كه فرموديد . . .پيش خود انديشيدم كه عجب حكايتي است اين خلافت!، زماني كه خلیفۀ اول ساعات آخر حياتش را سپري مي كرد و در بستر مرگ بود، زمام امور را پس از خویش به دست رفيقش سپرد، بدون آنكه كسي او را به هذيان گويي متهم سازد و يا مسأله را به رأي عمومي و يا شورا واگذارد! . . .
مرد يهودي: اي سرور اهل ايمان، واقعاً حيرت آور است، در اين موقعیّت شما همچنان از حق خويش چشم پوشیدید، و ياران خود را هم به صبر و شكيبايي سفارش فرموديد!
آزمون چهارم
شورای فرمایشی و روی کارآمدن خلیفۀ سوم
امام علیه السلام: اي برادر يهود، نه تنها از حق خود چشم پوشي كردم بلكه در كارها وقتي طرف مشورت او قرار مي گرفتم، نظرم را می گفتم و خير و صلاح مسلمانان را به روشني بيان مي كردم. اما چون مرگ ناگهاني او فرا رسيد، پيش خود گفتم ديگر پس از اين حق خود را آن چنان كه مي خواهم در محيطي آرام و بدون خونريزي به دست خواهم آورد. ولي پروندة زندگاني دومي در حالي بسته شد كه عدّه اي را از پيش نامزد خلافت كرده بود. او مرا  با هيچ كدامشان برابر ندانست. تمام سوابق و بستگي هاي مرا- از وراثت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و خويشاوندي و نزديكي ام با او- به دست فراموشي سپرد و در ميان نامزدها مرا ششمين آن ها قرار داد. در صورتي كه هيچ يك از آن ها، حتي يكي از آن ویژگی ها و سوابقي را كه من داشتم، دارا نبودند و مزيتي نسبت به من نداشتند. با اين حال، خلافت را در ميان ما به شورا واگذار نمود. آن هم چه شورايي! شورايي كه در آن فرزندش عبدالله را بر همه حاكم گردانيد و پنجاه تن شمشيرزن را به سركردگي ابوطلحه انصاري بر ما گماشت و به آنها دستور داد که اگر پنج نفر يكي را به عنوان خليفه برگزيدند و ششمي مخالفت كرد، گردن او را بزنيد و اگر چهار نفر يكي را برگزيدند و دو تن مخالفت ورزيدند، آن دو را گردن بزنيد، و اگر رأي ها مساوي بود، فرزندم داوري كند. و اگر نظر او پذيرفته نشد، رأي آن سه نفر اجرا شود كه عبدالرحمن بن عوف با آنهاست، و بقيه اگر مخالفت كردند، گردنشان را بزنيد! اي برادر يهود، اگر بداني همين پيشامد ناگوار چه اندازه صبر و تحمل مي خواست؟!
مرد يهودي: قابل تصور نيست اي سرور مسلمانان!
امام علیه السلام: در آن وضعیت، من ناخواسته دست روي دست نهادم و چون گذشته ساكت بودم. وقتي از من نظر خواستند، من هم سابقة خودم و سابقة هر يك از آنان را يادآورشان شدم. پيماني را به آنان یادآور شدم كه رسول خدا   صلي الله عليه و آله در مورد من از آنان گرفته بود و بيعتي را تذکّر دادم که نسبت به من بر عهده داشتند. زماني كه با يكي از آنان تنها مي شدم، روز بازپرسي خداوند را به يادش مي آوردم و از سرنوشتي كه براي خود رقم مي زند بيمش مي دادم. او هم براي موافقت با من يك شرط پيشنهاد مي كرد، و آن اينكه خلافت را پس از خود به او واگذارم! زهي خيال باطل! . . . آن ها فهميدند كه من جز در شاهراه هدايت يعني عمل به كتاب خدا و تمسّك به سنّت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، قدمي از قدم برنخواهم داشت و خواسته هاي نابجاي آنان را برآورده نخواهم ساخت، از این رو دنياطلبي و حبّ رياست و مقام، آنها را واداشت تا حق وي را كه خدا برايشان قرار نداده بود، به چنگ آورند. عبدالرحمان- كه يكي ازافراد خود رأي و سرسخت شوراي فرمايشي بود- تردستي كرد و به طمع شركت در بهره برداري از خلافت، كار را به دست ابن عفّان سپرد. ابن عفّان كسي بود كه حتّي با هيچ يك از حاضران در شورا هم -  از نظر اخلاقي - برابري نمي كرد، چه رسد به كمتر از آنان! . . . با همة اين حرف ها گمان ندارم كه اصحاب شورا همان روز را به شب رسانده باشند، مگر اين كه از انتخاب خود پشيمان گرديدند . . . طولي نكشيد كه همان افراد سرسخت، ابن عفّان را كافر شمردند و از او بيزاري جستند. تا جايي كه عرصه را بر عثمان تنگ ساختند و وي را مجبور کردند تا به دوستان نزديك خود پناه برد و از آنان و ديگر اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم  درخواست استعفا كند و از آشوبي كه به پا كرده اظهار پشيماني نمايد و آمرزش بطلبد. اي برادر يهود، اين پيشامد از پيشامد قبلي براي من دردناك تر و سخت تر و برای بي تابي سزاوارتر بود. رنجي كه از اين رهگذر بهرة من شد و بار اندوهي كه از آن بر دلم نشست، قابل وصف نيست. اما تصميم من اين بود كه صبوري كنم و بر رویدادهای سخت تر و دردناك تر از آن نيز بسازم.
مرد يهودي: چرا اين بار هم براي باز پس گرفتن حق خود اقدامي نكرديد و همچون گذشته صبر كرديد و ساكت مانديد؟
امام علیه السلام: به خدا سوگند اي برادر يهود، همان عامل مرا از هر گونه اقدام در برابر عثمان بازداشت كه از قيام در برابر حكومت های قبلي بازداشته بود. اتفاقاً همان روز بيعت عثمان، برخي نزد من آمدند و از كوتاهي كه كرده بودند پوزش خواستند. و درخواست كردند كه عثمان را خلع كنيم و بر ضدّ او بشوریم تا حقّ خود را باز ستانيم. آن ها دست بيعت هم به من دادند كه تا پاي جان در زير پرچم من پايداري كنند. من نیز آنان را به گونه هاي مختلف آزمودم.گاهی می گفتم باید سرها را بتراشند، و زمانی هم در محل های مخصوص قرار ملاقات می گذاشتیم. عدّه اي بودند كه در تمام موارد به وعده هاي خويش وفادار بودند، با اينكه يقين داشتم اگر آنان را به سوي مرگ       فرا خوانم دعوتم را مي پذيرند، امّا ديدم که، بهتر است همين عدّه اي را كه باقي مانده اند، نگاه دارم، زیرا آرامش خاطرم را بيشتر فراهم خواهند ساخت، و چون پيش بيني مي كردم به زودي عثمان مردم را بر خود مي شوراند و به خاطر اخلاقي كه دارد، خود را به كشتن مي دهد، شايسته تر دانستم در اين كشمكش ها من دخالتي نداشته باشم، خود نيز از آنها به دور باشم و ياران خويش را هم به صبر و سكوت سفارش کنم . . . ديري نپاييد كه همان پيش بيني به وقوع پيوست، در حاليكه من حتّي يك كلمه در نفي يا اثبات او گفته باشم. چرا كه اگر او را تأييد مي كردم، ياري دهندة او به شمار مي آمدم، و اگر با او مخالفت مي ورزيدم، قاتل او محسوب مي شدم. من مسلماني از گروه مهاجر بودم كه در خانه خود نشسته بودم. مردم بر او شوريدند و سرانجام او را كشتند. به خدا سوگند، در خون او هيچ اتهامي دامنگير من نيست . . .
آري همين طور است. سوگند امام هم بي جهت نيست .چرا که عدّه اي، او را متّهم ساختند و به خونخواهي عثمان، فتنه ها بر پا كردند. بارها می فرمودند: من نه عثمان را کشتم و نه به کشتن او دستور دادم. و نیز می فرمودند: اگر می دانستم که بنی امیّه با سوگند، چیزی را باور می کنند، در میان رکن و مقام، سوگند می خوردم که عثمان را نکشتم! ما خود شاهد بوديم، همان وقت كه شورشيان خانة عثمان را محاصره كردند، دو سبط پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم  - که اكنون اينجايند- به فرمان امام بر درِ خانة عثمان ايستادند تا شورشيان را از ورود به خانه و كشتن عثمان بازدارند. در همان درگيري و شورش بود كه صورت فرزند برومند امام جراحت برداشت. جالب این است که عثمان در مدت محاصره، از تنها کسی که کمک خواست، امام بود. زمانی که طلحه دستور داده بود تا آب را به روی عثمان ببندند، امام از او خواستند تا اجازه دهد، آب برای وی ببرند. پس از آن ظرف آبی به دست فرزندشان سپردند تا به عثمان برسانند. با اين حال نمي دانم چرا اينان با امامشان چنين كردند؟! . . .
امام علیه السلام: پس از آنكه مردم از كشتن او فارغ گشتند، به من روي آوردند تا با من بيعت كنند. اي برادر يهود، خدا گواه است كه من مايل به خلافت نبودم، چون مي دانستم آنان به طمع مال و مقام دنيا بر من هجوم آورده اند. با اين كه باور داشتند هدفشان نزد من تأمين نخواهد شد، و با اين حال به خاطر آن كه عادت كرده بودند در هر كاري شتاب ورزند، مرا وادار كردند تا خلافت را بپذيرم و با من بيعت كنند. براي بيعت با من بر سرم ريختند، چونان شتران تشنه كه به آبشخور هجوم مي برند. ازدحام مردم چنان بود كه بيم آن مي رفت كشته شوم و عده اي هم زير فشار جمعيت تلف شوند. من هم به كتاب خدا و سنّت رسول گرامي با آنها بيعت كردم، هر كس كه به دلخواه خود بيعت كرد از او پذيرفتم و هر كه از بيعت خودداري نمود، او را رها ساختم. اي مسلمانان، آيا چنين نبود كه گفتم؟
مردم: البته يا اميرالمؤمنين، همينطور بود . . . اي سرور ما، بر آنچه فرموديد، گواهي مي دهيم . . .
آزمون پنجم
ماجرای جمل
امام علیه السلام: و اما اي برادر يهود، پنجمين موردي كه خداوند مرا بدان آزمود و پايۀ شكيبايي ام را آشكار ساخت، زمانی بودكه بهانه جويي ها و اشكال تراشي هاي پس از بيعت شروع شد. كساني كه با من بيعت كرده بودند، چون مطامع و خواسته هاي خود را نزد من نيافتند، به تحريك آن زن بر من شوريدند. با اينكه بنا به توصيه پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم، امور آن زن به من واگذار شده بود و من وصي ایشان بودم. با اين حال آتش افروزان، او را بر شتري سوار كردند، و بر جهازش بستند و در بيابان هاي خشك و سوزان گرداندند. سگ هاي حَوأب بر او پارس مي كردند . . .  حَوأب، منطقه ای است که وقتی عبور سپاه جمل بدانجا افتاد، صدای پارس سگان به گوش آن زن رسید. مشهور است که رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، زنان خویش را از این که روزی در دام فتنه ای گرفتارمی شوند، پرهیز دادند. و نشانۀ آن را هم این چنین بیان داشتند که هر گاه عبورشان به منطقه حوأب افتاد، سگ های آنجا برآنان پارس خواهند کرد! درآن هنگام او تصمیم گرفت که بازگردد. امّا عبدالله بن زبیر، پنجاه نفر را نزد وی آورد تا شهادت دهند که اینجا حوأب نیست! ولی دیگر چه فایده ای برای او داشت؟! چرا که سگان حوأب، پارسِ خود را کرده بودند و ننگ رسوایی فتنه گران را آشکار ساخته بودند . . . لحظه به لحظه آثار پشيماني بر آن ها نمايان مي گشت، امّا او همچنان بر مخالفت خود با من ادامه مي داد. تا آنكه بر مردم سرزميني وارد شد كه دست هايي كوتاه و پشت هايي بلند و عقل هايي كم و افكاري فاسد داشتند. حرفة آنها  بيابانگردي و دريانوردي بود. اين زن آنان را فريب داد و سپاهي از شهر بیرون كشيد. آنها هم ندانسته و ديوانه وار شمشير آختند و نفهميده تيرها رها كردند. من در برخورد با آنها ميان دو مشكل قرار داشتم كه به هيچ كدام از آنها مايل نبودم. اگر آنها را به حال خود رها مي كردم، از شورش دست بر    نمي داشتند، و به حكم عقل سر فرود نمي آوردند. و اگر در برابرشان ايستادگي مي كردم كار به جايي كشيده مي شد كه نمي خواستم. بنابراين بهتر دانستم پيش از هر كاري با آنان سخن گویم و حجّت را بر ايشان تمام کنم. با وعده و وعيد کوشیدم آنها را از اقدام شومشان باز دارم. آنچه ممكن بود گفتم و راه هرگونه عذرتراشي را بر آنها بستم. خودم به آن زن پيغام دادم كه به خانه اش بازگردد. از آنها كه او را با خود آورده بودند نيز خواستم تا بر پيماني كه با من بسته بودند، وفادار بمانند. هر چه در توان داشتم به نفع آنان به كار گرفتم. با برخي از آنها به گفتگو نشستم. زبير، از جملة آن افراد بود. حق را به يادش آوردم كه البته مؤثر واقع شد و از جمع سپاه كناره گرفت. سپس رو به مردم كردم و همان تذكّرها را دادم. خلاصه تا آنجا كه ممكن بود، كار جنگ را به تأخير انداختم تا شايد پيماني را كه از سوي خداوند بر عهده دارند، نشكنند. امّا با كمال تأسّف فقط بر ناداني و سركشي و گمراهي خويش افزودند و به غير از جنگ هواي ديگري در سر نداشتند. از اين رو، ديگر ادامه اين وضع برايم ممكن نبود، چرا كه خودداري و سكوت من مي توانست آنان را در اجراي برنامه هاي باطلشان ياري رساند، و با فرمانبرداري از زنان كوته فكر، زمينه را براي انواع فساد و تباهي فراهم آورد. ناگزير بر مركب جنگ سوار شدم. با شمشير آخته بر آنان يورش بردم. گردش جنگ به زيان آنها بود. به راحتي شكست خوردند و تلفات سنگيني بر ايشان وارد آمد. و خداوند آن چنان كه خود مي خواست كار من و آنان را پايان داد كه همو بر آن چه ميان ما رفت، شاهد و گواه است. اكنون شما چه مي گوييد؟ آيا چنين نبود كه گفتم؟
مردم: ما هم شاهد و گواه بر درستي سخنان شما هستيم، اي امير مؤمنان. جا دارد که مرد یهودی، شبيه همين فتنۀ جمل را که در ميان قومشان اتّفاق افتاده است، به یاد آورد! زماني كه موسي بن عمران در وادي تيه درگذشت، جانشين او يوشَع بن نون بود. او هم مانند امام ما، مورد امتحان خداوند قرارگرفت. امر جانشيني و خلافت او، پس از سپري شدن خلافت سه نفر از ياغيانِ بني اسرائيل، محكم و قوي شد. در اين مدّت، يوشع جز صبر و بردباري در برابر آزار و ستم آنها و تبليغ و ارشاد مردم، كار ديگري نكرد. پس از آنكه خلافت به او رسيد، صفورا، همسر موسي در حالي كه خود را بر اين امر سزاوارتر مي ديد، با دسيسه دو نفر از منافقان بني اسرائيل بر وصّي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم  شوريدند، آنها لشكري بزرگ فراهم آوردند و با او جنگيدند. امّا خداوند، يوشع را پيروز نمود و آن ها را شكست داد . . مرد یهودی: اي سرور مسلمانان، من نيز بر درستي گفتار شما گواهي مي دهم. اعتراف مي كنم آنچه تاكنون فرموديد، با مطالبي كه در كتابهاي ما موجود است، سازگاري دارد.
آزمون ششم
جنگ صفین
امام علیه السلام: و اما اي برادر يهود، ششمين امتحان پس از شهادت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم، ماجراي حكميّت و نبرد با پسر هند جگرخوار بود. اين نفرين شده از روزي كه خداوند، محمّد صلي الله عليه و آله و سلم را به پيامبري برانگيخت، به دشمني با خدا و رسول و ساير مؤمنان پرداخت تا روز فتح مكه كه دروازه هاي شهر مكه گشوده گشت، از او و پدرش براي من پيمان وفاداري و فرمانبرداري گرفته شد. حتّي اين كار تا سه نوبت در فرصت هاي ديگر تكرار و تأكيد گرديد. امّا او بر خلافت دل بسته بود و در سر انديشة آن را مي پروراند. همين كه ديد من به عنوان خليفة مسلمانان شناخته شده ام و فهميد كه خداوند، حقّ ازدست رفته ام را به من باز گردانيد و طمعش را از اينكه در دين خدا خليفه چهارم شود، بريد؛ به عمروبن عاص روي آورد. سرزمين پهناور مصر را تيول او قرار داد، در صورتي كه چنين حقّي نداشت. با دستياري او شهرهاي اسلامي را مورد ظلم و ستم خويش قرار داد. سپس در حالي كه پيمان خود را با من شكسته بود، در مقابل من لشکری آراست. در همه جاي قلمرو اسلامي آشوب به پا كرد، كه اخبار آن پي در پي به من مي رسيد. در اين ميان، همان مرد يك چشم ثقفي (مغيره بن شعبه) نزد من آمد و پيشنهاد كرد كه معاويه را در محدودة شهرهايي كه تحت نفوذ دارد، ابقاء كنم تا غايله فرو نشيند و امنيت برقرار گردد. البته اين پيشنهاد از نظر حكومتي و دنياداري نظريه موجهي بود كه اگر مي توانستم در پيشگاه الهي عذري بياورم و خود را از پيامدهاي ظلم و فساد حكومتش تبرئه كنم، اين كار را مي كردم. امّا با همة اين ها، پيشنهادش را رد نكردم و آن را به شور گذاردم. با ياران خيرخواه خود- آنها كه سوابقي درخشان داشتند- مشورت كردم و از ايشان خواستم تا در اين باره نظر دهند. خوشبختانه آنها نيز نظرشان دربارة پسر هند جگرخوار با من يكي بود. آنان مرا بر حذر داشتند كه مبادا دست معاويه را در سرنوشت مردم باز بگذارم و خداوند ببيند كه من گمراه كنندكان را براي خود يار و ياور گرفته ام و آنها را وسيلۀ پيشرفت كار خود قرار داده ام. از اين رو افرادي را نزد معاويه فرستادم تا شايد از آتش افروزي دست بردارد. يك بار بَجَلي (جَرير) و بار ديگر اَشعَري (ابوموسي) رافرستادم، امّا هر دو آن ها دل به دنيا دادند و پيرو هواي نفس شدند و او را از خود خشنود ساختند. هنگامي كه ديدم معاويه حرمت هاي الهي را بيش از پيش می شکند و از هتك آن ها پروايي ندارد، آمادة نبرد با او شديم. امّا پيشدستي نكردم، بلكه براي او نامه ها نوشتم و با فرستادن نماينده هايي از طرف خود، خواستم كه دست از آشوب بردارد و همچون دیگران با من بيعت كند. اما او در پاسخ، نامه هاي تحكم آميز نوشت و شروطي پيشنهاد داد كه نه خداوند به آنها راضی می شد، و نه پيامبرش صلي الله عليه و آله و سلم و نه هيچ يك از مسلمانان . . .
مرد يهودي: مگر آن شروط چه بودند؟
امام علیه السلام: مثلاً در يكي از نامه ها پيشنهاد كرده بود كه جمعي از نيكوترين اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم – از جمله عمّار ياسر را-  دست او بسپارم. به راستي كجا مانند او مي توان يافت؟ او از اصحاب خاصّ و ياران نزديك پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم  بود. معاويه مي خواست چنين افرادي را به او بسپارم تا آنان را به بهانۀ تلافی خون عثمان به دار آويزد و بكشد. در صورتي كه به حقّ سوگند، هیچ کس مردم را بر عثمان نشورانيد جز معاويه. او و همكارانش از خاندان بني اميّه - يعني همان شاخه هاي درختي كه خداوند در قرآن، آن را درخت نفرين شده ناميده است -  مردم را بر كشتن عثمان تحريك کردند. به هر حال چون معاويه ديد من به شروط او پاسخ مثبت نمي دهم، بر من يورش آورد. در حالي كه پيش وجدان خود بر اين سركشي و ستمگري مي باليد. او عدّه اي از مردم حيوان صفت را نزد خود گرد آورد و امور را بر آنان مشتبه ساخت تا از او پيروي كردند. آنان نه داراي فهم و درك بودند و نه ديدة حق بين داشتند. از مال دنيا چندان به آنها بخشيد تا به سوي او گراييدند. ما در برابر آنها ايستادگي كردیم و ناگزير با آنها به مبارزه پرداختيم. خداوند هم - مانند هميشه كه ما را به غلبه بر دشمنان عادت داده بود - پيروزي را نصيب ما كرد. پيكار، لحظه هاي پاياني خود را سپري مي كرد و معاويه با مرگ فاصلة چنداني نداشت. براي او چاره اي جز فرار باقي نمانده بود. از اين رو بر اسب خود جهيد و پرچمش را واژگون كرد. در كار خويش درمانده بود كه چه تدبيري انديشد؟! از عَمرو، فرزند عاص كمك خواست. او نظر داد كه قرآن ها را بيرون آورند و بر فراز پرچم ها بياويزند و مردم را به فرماني كه كتاب خدا گوياي آن است، فرا خوانند. او گفت: چون فرزند ابوطالب و پيروانش دين دار و پر مهرند و روز اول تو ر ا به حُكم قرآن فرخواندند، بنابراين امروز نيز كه آخر كار است، حكمیّتِ قرآن را از تو پذيرا خواهند بود. معاويه هم نظر فرزند عاص را به كار بست. ياران من پنداشتند که پسر هند جگرخوار، به این وعده ها وفا خواهدکرد. از اين رو دعوتش را پذيرفتند و همگي فريب خوردند و بر حَكَمیتِ ظاهری قرآن دل بستند. من به آنان اعلام کردم كه اين كار حيله اي بيش نيست. اما سخن را هيچ انگاشتند و در برابرم ايستادند و گستاخانه گفتند: تو را خوش آيد یا نيايد، ما به جنگ ادامه نخواهيم داد و پيشنهاد معاويه را مي پذيريم. رسوايي را تا جايي رساندند كه برخي از آنان در ميان خود مي گفتند: اگر علي با ما همكاري نكرد يا او را مانند عثمان مي كشيم و يا خود و خاندانش را به دست معاويه مي سپاريم . . . خدا مي داند كه نهايت كوشش خود را كردم و هر راهي كه به خاطرم مي رسيد، پيمودم تا شايد بگذارند به رأي خود عمل كنم، ولي نگذاشتند. از آنان به اندازۀ زمان کوتاه دوشيدن يك شتر مهلت خواستم تا ريشه فساد را نابود سازم، امّا نپذيرفتند، مگر اين پیرمرد، و تني چند از خاندانم . . . امام نگاه پر مهري به مالك اشتر افكند، خوشا بر احوالش . . . آرزو مي كردم اي كاش جاي او بودم، آخر يك نگاه او، يك گوشه چشم او، براي من از هر چيز ديگري با ارزش تر است . . . اما بايد در قبال آن بهاي سنگيني پرداخت، كه مالك پرداخته بود، جانش را و تمام وجودش را . . . همچنان كه مولايش نسبت به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پرداخته بود و جان خويش را همواره سپر جان او كرده بود . . .
امام علیه السلام: آري، مالك در چند قدمي معاويه قرار داشت و مي رفت كه به عمرش پایان دهد، امّا سپاهيان فريب خوردۀ من نگذاشتند. به خدا سوگند از اجراي برنامه روشن خود باكي نداشتم، جز اينكه نگران شدم مبادا اين دو نوادۀ پيامبر- حسن و حسین علیهما السلام - كشته شوند كه در اين صورت، نسلِ رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از بين مي رفت و پيروان آنها نيز نابود مي شدند. همچنین نگران شدم که این دو تن – عبدالله بن جعفر و محمّد بن حنفیّه – به قتل برسند. از این رو، نسبت به خواستۀ قوم، بردباری پیشه کردم. همين كه شمشيرهاي خود را از آنان باز گرفتيم و شعلۀ جنگ خاموش شد، آن ها خودسرانه در كارها داوري كردند و هر چه خودشان پسنديدند، انجام دادند. قرآن ها را پشت سر انداختند و از دعوتي كه به حُكم قرآن مي کردند، دست برداشتند. اگر زمام کار در دستِ من بود، من هرگز كسي را در دين خدا حَكَم قرار نمي دادم. چرا كه آن روز، پيروزي در چند قدمي ما بود و انتخاب حكم در آن شرايط اشتباه محض بود. ولي خواستۀ مردم غير از اين بود. آنها تنها به حكميت و پايان بخشيدن به جنگ راضي مي شدند. من كه در چنگال جهل و ناداني يارانم گرفتار شده بودم، خواستم تا دستِ كم يك نفر از خويشان خود را به عنوان حَکَم معرّفی کنم، يا كسي را كه عقل و هوش او را آزموده بودم و به خير خواهي و دينداري او اطمينان داشتم، برای این کار بفرستم. امّا هر كه را پيشنهاد كردم، زاده ی هند نپذيرفت و هر مطلب حقي را كه عنوان مي كردم، او روي مي گرداند و به پشتيباني و حمايت افراد من سود مي جست و ما را به بيراهه مي كشاند. براي من راهي جز تسليم و پذيرش باقي نمانده بود. به خداوند شكايت بردم و از آنها بيزاري جستم و انتخاب داور را به خودشان واگذار كردم. سرانجام فردي را برگزيدند. عمروعاص هم با ترفندي ماهرانه چنان او را به بازي گرفت و فريب داد كه بانگِ رسوايي اش در شرق و غرب عالم به صدا در آمد. جالب اين كه آن فردِ فريب خورده، پس از رسوايي از حكميت خود اظهار پشيماني مي کرد. آيا چنين نبود؟ شما بگوييد آيا چنين نبود؟
مردم: البته كه چنين بود، اي امير مؤمنان . . . صبر و بردباري شما قابل وصف نيست . . . زماني كه گزارش رسوايي ابوموسي و نيرنگ عمروعاص به اطّلاع شما رسيد، آثار اندوه و حزن فراواني بر رخسار شما ظاهر گشت، امّا جز شكيبايي چارۀ ديگري نداشتيد . . .
آزمون هفتم
فتنه نهروان
امام علیه السلام: اي برادر يهود! پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم از من پيمان گرفته بودند كه در روزهاي پاياني عمرم بايد با گروه خاصّی از يارانم به نبرد بپردازم كه روزها را روزه دارند و شبها را به پرستش خدا و تلاوت قرآن مي گذارنند ! فرموده بودند : آنان از زمرۀ کسانی هستند كه بر اثر مخالفت با من چونان تيري كه از كمان مي جهد، از حوزۀ دين بيرون خواهند رفت. و خداوند بزرگ، با شكست و نابودي آن ها فرجام كار مرا با سلامت و سعادت به پايان خواهد برد. اين پيشگوييِ رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آن روز تحقّق يافت و بدين ترتيب آخرين موردي كه بدان آزموده شدم و پايه صبر وشكيبايي ام بر همه روشن گرديد، به وقوع پيوست.
مرد يهودي: چگونه اين پيشگويي به وقوع پيوست؟
امام علیه السلام: ماجرا از آن جا آغاز شد كه نيرنگ حكميت و رسواييِ ناشي از آن دامنگير سپاهيان من گرديد. به دنبال آن، زبان مردم به سرزنش يكديگر باز شد و هر كس ديگري را به باد ملامت گرفت كه چرا كار را به آن دو حَكَم واگذاشتند ؟! اما ديگر دير شده بود و چاره اي نداشتند جز اينكه در ميان خود بگويند: پيشواي ما – علي – نمي بايست از كار خطاي ما پيروي مي كرد. بلكه بر او لازم بود كه طبق نظر واقعي خود عمل كند و بر حكميت تن در ندهد، هر چند به قيمت كشته شدن او و كساني از ما تمام مي شد. اما او چنين نكرد و تابع نظر ما گرديد. نظري كه خود از روز نخست آن را خطا مي دانست. بنابراين او اكنون كافر است و بايد توبه كند و چون چنين نكرده است، ريختن خون او هم بر ما رواست! با پيدايش اين فكر شوم، آنها با سرعت هر چه تمام تر، از ميان لشكر بيرون رفتند و با صداي بلند فرياد برآوردند كه: داوري و حكميت، تنها مخصوص خداست سپس دسته دسته به هر سو پراكنده شدند. گروهي به نُخَيله و عدّه اي به حَروراء (آبادی های اطراف کوفه) رفتند، شماري هم راه مشرق را پيش گرفتند و از دجله گذشتند. در بين راه با هر مسلماني كه برخورد مي كردند، از فكر و نظرش مي پرسيدند؛ چنانچه عقيده اش را مطابق سليقة خود مي يافتند، رهايش مي ساختند و گرنه او را مي كشتند و خونش را      مي ريختند. من ابتدا نزد دو دستة اوّل رفتم و همه را به پيروي از حقّ و اطاعت خدا و بازگشت به سوي او فرا خواندم. امّا آن ها نپذيرفتند، دل هاي بيمارشان به چیزی كم تر از جنگ راضي نشد و دريافتم كه جز به تيغ شمشير، آرام و قرار نمي گيرند. به ناچار با آنها جنگيدم و هر دو گروه را به حكم خداوند تسليم کردم و خداوند هم آنها را نابود ساخت. اي برادر يهود! اگر آنها دست از حماقت و لجاجت مي كشيدند و خود را به كشتن نمي دادند، پشتيباني نيرومند و سدّي محكم براي پيشرفت اسلام به شمار مي آمدند. ولی . . .سپس براي دستة سوم از شورشيان نامه نوشتم و نمايندگان خود را پي در پي نزد آنها فرستادم، نماينده هايي از بهترين ياران خود، كه آنها را به زهد و تقوا و شايستگي مي شناختم. اما گويا سرنوشت اين گروه نيز با سرنوشت همفكرانشان گره خورده بود. آنان نيز راهي جز راه دوستانشان نپيمودند. بر هر مسلماني كه دست می یافتند، به جرم اين كه با عقيدة آنان مخالف است، به سرعت او را مي كشتند. گزارش كشتار آنها و اخبار فجايع آن ياغيان، پي در پي به من مي رسيد. من نيز تا آنجا كه در توان داشتم براي هدايت آنها تلاش كردم. به آنها پيغام فرستادم، چنانچه دست از شرارت باز دارند، عذرشان را مي پذيرم و جان و مالشان را محترم مي شمارم. اين پيام را يك بار توسّط مالك اشتر و بار ديگر به وسيلة احنف بن قيس و نيز عدّه اي ديگر به آن ها رساندم. امّا نپذيرفتند و همچنان بر ادامة دشمني و شرارت هاي خود پافشاري كردند. اين شد كه با آنان نيز جنگيدم و در نتيجه تمامي آنان - كه بالغ بر چهار هزار نفر بودند - كشته شدند. و بدين ترتيب چشم اين فتنة شوم را درآوردم كه غير از من هيچ كس جرأت چنين كاري را نداشت. آيا همين طور نبود؟
مردم: چرا، اي امير ما مطلب همين گونه بود كه فرموديد . . . ما همگي خود در اين نبرد شركت داشتيم و شاهد بوديم. آنچه بيان داشتيد، دقيقاً همان بود كه اتفاق افتاد . . . هنوز خستگي اين نبرد را از تن بيرون نبرده ايم و فراموش كرده ايم كه اين جماعتِ سرسختِ آشوبگر چه به روز خود آوردند و با مولايِ ما چه رفتار تند و خشونت آميزي داشتند . . . خداي را سپاس كه از شرارت هاي آنها آسوده شديم . . .
کمال سعادت
امام علیه السلام: اي برادر يهود! اين هفت موردي بود كه من پس از وفات پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم بدان ها آزموده شدم و به لطف خدا در تمامي آنها به عهد خويش وفادار ماندم. اما يك مورد ديگر هنوز باقي مانده است، كه به زودي وقت آن نيز فرا مي رسد! خدا به خير كند. ديگر چه اتفاقي خواهد افتاد؟! نكند بار ديگر فتنه اي بر پا شود و گرفتاري تازه اي براي امام ايجاد گردد! گرچه امام، با سابقه اي كه از خود بر جاي گذارده، از همة آزمون ها سربلند و سرافراز بيرون آمده اند، اما هر بار رسوايي ما مردم بيش تر و بيش تر مي شود. ولي نه، امام شادان وگشاده رویند. گويي حادثة بعدي اسباب خرسندي امام را فراهم مي سازد و مرهمي بر زخمهاي كهنة دل او مي نهد ! . . . مرد يهودي پيشدستي مي كند و آنچه كه به ذهن همه آمده، مي پرسد:
مرد يهودي: موردي كه باقی مانده و به زودي زمانش فرا مي رسد، چيست؟
امام علیه السلام: ديدار پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم
مرد یهودی: منظورتان چيست؟
امام علیه السلام: پيش تر گفتم كه وقتي خداوند، جانشين پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم  را در آزمون ها سربلند دید، او را سرانجام با كمال سعادت و نيكبختي به ديدار آن پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم می رساند.
مرد يهودي: چگونه مي خواهيد به ديدار پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم  نايل شويد؟
امام با دست، اشاره به ريش مبارك خويش مي كنند و چنين مي فرمايند:
امام علیه السلام: زماني كه اين (محاسن) از خون آن (فرق سر) رنگين شود!
اي واي بر من، چه مي شنوم ! . . . باور كردني نيست . . . اين ديگر چه خبر ناگوار و پيشامد شومي است؟ . . . چه كسي چنين جسارتي پيدا مي كند؟ . . . كدام شروري جرأت دارد خون مولا را بريزد؟ . . . ديدار پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم  با فرق شكافته!! . . . نگراني و پريشاني در چهرة همه موج مي زند . . . صدای هق هق گریۀ برخي، سكوت تلخي را كه بر مجلس حاكم شده، مي شكند و هر لحظه بر آن افزوده مي شود. عجب صحنة تأثرانگيزي! . . . امام از مصیبت شهادت خود سخن می گویند و مردم می گریند . . . پیش از این، از بزرگ ترها شنیده بودم که رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خبر از وقوع چنین پیش آمد ناگواری داده بودند. مشهورترین آن ها به همان سال های نخستین هجرت برمی گردد: ماه رمضانی نزدیک می شد. رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در آخرین جمعۀ ماه شعبان در مسجد مدینه برای مسلمانان خطبه خواندند، و از عظمت و ارزش ماه رمضان سخن گفتند. پس از آن امیرمؤمنان برابر همه برخاستند و پرسیدند: ای رسول خدا، در این ماه بهترین کار چیست؟ پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم  فرمودند: بهترین کار، اجتناب و پرهیز از گناه است. آن گاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شروع به گریستن کردند، در حالی که قطرات اشک بر گونه های مبارکشان جاری گشت. امیرمؤمنان علیه السلام سبب گریستن ایشان را جویا شدند. حضرت فرمودند: گریه ام به خاطر حادثه ی ناگواری است که در این ماه برای تو رخ می دهد! گویا می بینم درحال نماز هستی و تیره بخت ترین افراد - که از پی کننده ی شتر صالح، نابکارتر است -  ضربه ای بر فرق سر تو فرود می آورد و محاسنت را با خون سرت رنگین می کند. امیرمؤمنان علیه السلام با شنیدن این خبر، نگران می شود. امّا نگرانی او از مرگ نیست. برای پیش گیری از وقوع قتل سخنی به میان نمی آورد. بلکه تنها چیزی که برای او مهم است دین و ایمان او است. بنابراین از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم می پرسد: آیا درآن هنگام دین من سالم و درست است؟ پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم به وی بشارت می دهند: آری البته که دین تو سالم است و نقصی بدان راه ندارد. هر چه نقص و انحراف است متوجه مخالفان توست . مخالف تو در حقیقت مخالف من است و آن که امامت تو را انکار کند، گویی نبوّت مرا منکر شده است، و منکر نبوّت من هم کافر است . . . در اين لحظه امام رو به مرد يهودي مي كنند، در حالي كه یهودی نيز متأثر شده بود و آرام آرام مي گريست.
امام علیه السلام: اي برادر يهود، آيا وقت آن فرا نرسيده كه تو هم به عهد خويش وفا کنی و مسلمان شوي؟
مرد يهودي: البته كه رسيده است. هم اكنون شهادت مي دهم: محمد فرستادة خداست و شما وصّي و جانشين بحق ايشانيد.
نداي تكبير امام، توجّه همه را به خود جلب مي كند، و به دنبال آن فرياد تكبير جماعت به آسمان بلند مي شود. در چهره ی امام، شادی و خرسندی موج می زند، زيرا يك نفر سرانجام هدايت گرديد و جانش به نور ايمان روشنايی يافت. و اين براي امیرمؤمنان عليه السلام بنا به آموزة رسول بزرگوار صلي الله عليه و آله و سلم، از تمام آنچه كه خورشيد بر آن مي تابد، ارزشمندتر است!
انتظار تلخ
یهودیِ تازه مسلمان، از آن روز به بعد حال و هواي ديگري پیدا کرده و دل شورة عجيبي دارد. هر دم که آن پيش گويي به یادش مي آید، لرزه بر اندامش مي افتد، به صبح رسانده عنان از كف مي دهد و اشكش سرازير مي گردد. اکنون صبحگاه روز نوزدهم رمضان سال چهلم هجری است. او شب گذشته را در حالی صبح کرده که  زمين و آسمان را آشفته و منقلب     مي بيند. پيش خود مي گويد: نكند آن حادثة شوم به وقوع پيوسته است! سراسيمه خود را به مسجد مي رساند. با ازدحام جمعيّت كه گرداگرد مسجد و خانة مولا را فرا گرفته اند، روبرو مي شود: چه كسي بر او ضربت زد؟ . . . كدام نفرين شده اي فرق مولايم را شكافت؟ چرا كسي پاسخم نمي دهد؟ . . . تو را به خدا بگوييد. مي گويند، ابن ملجم مرادي بود. آن ملعون اكنون كجاست؟ آن سوي مسجد، او را نزد حسن بن علي عليهما السلام نگاه داشته اند. به سرعت جمعيت را مي شكافد تا خود را به امام برساند. اجازه دهيد . . . مرا راه دهيد . . . با حسن بن علي عليهما السلام سخني دارم . . . كنار رويد. ناگاه در میان جمعیّت چشمش به  چهرة پريشان و ماتم زدة فرزند برومند علي علیه السلام می افتد و بی اختیار اشکش جاری می گردد. در برابر امام مجتبی علیه السلام  عدّه اي محافظ را می بیند که از  ابن ملجم نابكار مراقبت می کنند تا از خشم مردم در امان باشد، چرا که  هر كس مي خواهد آسيبي به وي برساند و انتقام مولاي خويش را از او بگيرد. اما همين طور كه از لابلاي جمعيت عبور مي کند، می شنود كه مي گویند: علي علیه السلام به فرزندش وصيّت كرده اگر از دنيا رفتم، تنها يك ضربت به او وارد سازيد، همانگونه كه او يك ضربت بر من زده است! و اگر زنده ماندم ، خودم می دانم با او چگونه رفتارکنم. سرانجام او خود را با تلاش بسیار به امام حسن عليه السلام نزديك مي كند و در حالي كه با انگشت به  ابن ملجم ملعون اشاره مي نماید، فرياد برمي آورد: اي ابا محمّد، او را بكش كه خدايش او را بكشد. من در الواحي كه بر حضرت موسي عليه السلام نازل شده بود، ديده ام كه گناه اين تیره بختِ روسیاه در پيشگاه خداوند، از گناه پسر آدم كه برادرش را كشت، و از گناه آن نابکاری که شتر صالح را در قوم ثمود پي كرد، بيش تر است.
____________________________________________________________
آنچه در نوشتار حاضرآمده، شرحی گزارش گونه و داستان واره است از روایت امام امیر مؤمنان علیه السلام. مأخذ اصلی این بیان، کتاب شریف بحار الانوار، جلد 38، باب 62 است با عنوان باب نادر فی ما امتحن الله به امیرالمؤمنین صلوات الله علیه فی حیاه النبی صلی الله علیه و آله و سلم و بعد وفاته که از کتاب الخصال علامه بزرگوار شیخ صدوق – ره – باب هفتم، روایت 58 و نیز کتاب  الاختصاص  شیخ مفید، ص 163- 181 نقل شده است. این حدیث شریف ، از آن زمان تاکنون مورد توجّه و اعتماد بزرگان بوده است. چنانچه جناب سیّد بن طاووس در فصل 90 از کتاب گرانقدر کشف المحجّه، ضمن سفارش های خود به فرزندش سیّد محمّد، این حدیث را متواتر نزد شیعه دانسته و فرزندش را به مطالعه و فهم آن توصیه کرده است. محتوای این مجموعه مشتمل بر دو بخش است: بخش نخست تصاویری از فرمانبری ها و اطاعت های بی درنگ امام علیه السلام در هفت موضع مهم از دوران زندگانی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است. بخش دوم نیز شامل حکایاتی است از بردباری های امام علی علیه السلام در مواجهه با هفت موقف ناگوار پس از رحلت جانگداز آن حضرت. که مجموعاً از زبان خود امام علیه السلام  نقل شده است. این روایت جامع در قالب یک گزارش زنده و مستقیم باز آفریده شده وگزارش گرِ صحنه، خواننده ی محترم را به محضر مولای متقیان علیه السلام و دیدار با ایشان فرا می خواند. گفتنی است که گزارش گرِ این دیدار، به منظور تکمیل مطالب خود و توضیح بیشتر برخی نکات، از روایات و منابع دیگری نیز درهمان زمینه بهره جسته است،که مهمترینِ آن ها به شرح زیر است:
نهج البلاغه ، خطبه3، با عنوان خطبه شقشقیّه
نهج البلاغه، خطبه234،با عنوان خطبه قاصعه
بحار الانوار، ج 93 ، کتاب الصّوم ، ح 25
بحارالانوار،ج 13،کتاب النبوّه،باب وفات موسی علیه السلام ،ح8 و10
و یک تمنّا هم در پایان آنگاه که لحظاتی بدین بهانه به یاد مولا علی علیه السلام نشستی، در ثواب عبادت خویش، کسانی را که در پیدایش این اثر سهمی داشته اند، شریک کن.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page