شب عطش

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

هفت روز است که زمین را آفریده‏ اند . هفت روز است که زمین را شخم می‏زنیم . همه گندم‏ های ممنوعه را کاشتیم و جاودانگی نرویید .


همه دانه‏ های پنهان در جیب ‏هایمان را کاشتیم و میوه نهال هیچ کدامشان طعم سیب نیمه کاره را نداد . غروب هفتم است . غروبی که فهمیده‏ ایم این خاک «موات‏» است و این زمین مرده استعداد رویش هیچ چیز را ندارد .
امشب، هفتمین شب است . شب نا امیدی از خاک . شب دل بستن به آب! و خبر ساده و کوتاه است: «آب را بسته‏اند!»
خسته از هفت روز چنگ زدن در خاک، به خیمه می‏رسیم . خبر می‏رسد و خبر ساده و کوتاه است: «آب را بسته ‏اند!» بی‏ طاقتیم . بی‏تاب . لب‏ ها ترک خورده . زبان‏ ها به کام چسبیده . یکی می‏گوید: «الهه آب‏ها! رحمت!» یکی می‏ نالد: «خدای دریاها! ابر!» کسی می‏خواند: «فرشته ‏های نزول! باران!»
آهسته زیر لب می‏گوییم: یا قمر بنی هاشم! همه بر می‏گردند . ناگهان حیرت زده به ما خیره می‏شوند . همه آنهایی که ارتباط این اسم را با آب نمی‏دانند!
ته کوزه ‏ها را می‏ تکانیم . مشک‏ها را می‏ فشریم . دریغ از قطره‏ای . شکم ‏هایمان را برهنه می‏کنیم . می‏چسبانیم به خاکی که می‏گویند روزی خیمه سقا بوده است تا له‏له ‏مان شاید فروکش کند .
ایستاده ‏اند . حیرت زده . خیره به ما همه آنهایی که ارتباط این خیمه را با آب نمی‏دانند!
امشب، هفتمین شب است . شب دل بستن به عشق . و خبر ساده و کوتاه است: عشق را، پوچ کرده ‏اند . عشق دروغ شده است . کوچک . در ابعاد و اندامی حقیر که حتی نمی‏شود آن را شناخت . شناسنامه دارد . و سن و حتی قیافه .
و ما خودمان را چسبانده ‏ایم به خنکای کف خیمه سقا که می‏گویند عشق را می‏ شناسد و می‏تواند آن را باز آورد . و صدا می‏زنیم: «یا ابا فاضل‏»
و حیرت می‏کنند همه آن‏ها که ارتباط این لقب را با عشق می‏دانند!
امشب هفتمین شب است . و ما رسیده‏ایم خسته از هفت روز تنهایی و حقارت . پی قهرمان می‏گردیم . و خبر ساده و کوتاه است: «قهرمانی مرده است‏»
فقط روئین تنان خیالی مانده ‏اند . تهمتنان افسانه‏ ای . پروردگان سیمرغ‏ های اساطیری . دست می‏کشیم به عمود خیمه و می‏گوئیم، «یا اباالفضل علمدار» .
می‏دانیم چیزی مثل یک علم که هیچ وقت‏بر زمین نمانده است، دستمان را می‏گیرد . مردی که افسانه و اساطیر نیست .
امشب، شب عجیبی است . شب عطش . هر کف دست که از آب پر می‏کنیم «ماه بنی هاشم‏» در آن می‏لرزد . آب از لای انگشتانمان سر می‏خورد و فرو می‏ریزد . باز کف دستی از آب و آب فرو می‏ریزد . کنار نهر تشنه مانده‏ایم و آب امشب سر جرعه شدن ندارد . منتظر قدم‏ های توست و منتظر تصویر عشق .
امشب تنها امیدی که برای سیراب شدن هست، مشکی است که باید پاره شود و آبش بریزد روی خون دست‏بریده ‏ای و دندانی و چشمی . وگرنه همه قهرمانان را آب برده است و هیچ نیاورده ‏اند و نمانده‏ اند .
امشب هفتمین شب است . شب عطش . و ما بد جوری به تو نیاز داریم . نه به شمعی که در سقاخانه‏ای روبه‏روی تمثالت‏بگذاریم . نه! نه به سبزی ‏خوردن‏ های سفره‏ ای که لابد سمبل ردای تواند . نه! ما امشب به قامت رشید خودت نیاز داریم! خود خودت! به دست‏هایت که باز علم بگیرند . به بازوانت که تکیه گاه شوند . به گریه‏ ات پیش حسین (ع) به این‏که بگویی: «جان برادر دیگر طاقت ندارم بگذار بروم‏» . به رفتنت . به رسیدنت‏به نهر آب . به کف آب پرکردنت . به تصویر عشق دیدنت . به آب خالی کردنت . به مشک پر کردنت . به دست‏های قلم شده . به چشم‏های خون آلود . به مشک تیر خورده . به آن کمر که پیش پای تو بشکند . ما امشب به همه این‏ها نیازمندیم . چون امشب، شب عطش است . مشک‏های آب هستند . دریاها موج می‏زنند ولی امشب، شب عطش است و ما به مشکی نیاز داریم که با دندان گرفته باشند و تیر بخورد . قحطی عشق است .
بگو به برادر که عمود خیمه ات را بر ندارد . بگو که می‏خواهیم برویم، سر به عمود بگذاریم و تمام دلتنگی‏ هامان را برای قامت «مردی که نیست‏» گریه کنیم!