خون جوشان خدا
همیشه ممتاز بوده ای؛ حتی هنگام تولدت؛ تولدی که تبریک و تسلیت را در کنار هم دارد.
آری، (حرب) نام مناسبی نیست برای صاحب گهواره ای که کرامتش شفا میدهد فرشته را؛ کسی که در ماه تولدش، هیچ نوری خاموش نشده و هنگام شهادتش، ستاره ای طلوع نکرده است. شاید مادر نگران شده باشد برایت، شاید پدر ـ با همه صلابتش ـ شانه هایش لرزیده باشد در غم تو، اما با شنیدن اینکه دنباله این نور از دامان بی نهایت تو برمیخیزد، همه این غمها را میتوان شادمان هم شد.
حالا این پرچم سرخ یاد توست که لحظه ای از اهتزاز نمیافتد و هر آن، خون تازه شرف را در رگ های هر آزاده ای مینشاند.
این خط سرخ، ادامه گام های خونین توست که مرز میان حق و باطل را ترسیم میکند و این فریاد بی نهایت توست که تا ابد، دل هر ظالمی را به لرزه درآورده است. گوشواره عرش خدا! ریحانه خوشبوی پیامبر صلی الله علیه و آله ! راکب شانه های ملکوتی رسول صلی الله علیه و آله! معلم مدام جهان! بی انتها امام عزت و شرف، حسین علیه السلام ، خون جوشان خدا!
سومین دلیل روشن
معصومه داوودآبادی
میآید؛ با چشمانی که افق های سرخ را تجربه خواهد کرد و دستانی که درخت ظلم را بارور نمیخواهد.
مدینه، پرشورترین ترانه ها را به پیشوازش دف میزند و میچرخد.
عود بسوزانید و دست بیفشانید که وامگذار عزت شیعه از راه میرسد!
او میآید تا دین رسول الله صلیاللهعلیهوآله پایمال ستم و ناجوانمردی نشود.
میآید تا راهزنان سپیده، راه بر قبله آفتاب نبندند؛ کسی که دلش فراخنای دشتها را میماند و صدایش، سکوت آزادگان زمین را به فریاد میخواند.
اوست که دهمین روز محرم را به تاریخی جاودان بدل میکند.
حسین علیه السلام به دنیا می آید و در عصری که نیزه های ظالم، گلوی انسانیت را نشانه گرفته اند و پرچم علوی را بر خاک افتاده میخواهند، نه عدالت علی علیه السلام را برمیتابند و نه نجابت حسن علیه السلام را و اینگونه بود که تنها، قانون شمشیر میتوانست سکه ظلم و فساد را از رواج بیندازد.
ای سومین دلیل روشن! آمدی و قدمهای سایه نشین را با خورشید نفس هایت به برخاستن فرا خواندی.
با تو، مه آلودترین کوه ها به طواف روشنایی رفتند و چشمان خونریز بی عدالتی، برای همیشه، به توفان مذمت سپرده شدند.
عاشورا، خلاصه ای بود از روزهای سربلند زندگی ات؛ روزهایی که شانه های علی وارت، بار سنگین امامت را به دوش میکشید در هیاهوی کفتارهای غاصب.
تو آمدی تا منکر، به ذلت آید و معروف، بر دل جهان، سروری کند؛ تا باران آزادگی و عدالت، پنجره های خواب آلود را بشوید و قفل های تیرگی از دهان درهای بسته عدل، برداشته شود و در این جاده سراسر خطر، تار و پودت را با پروردگارت معامله کردی.
نامت تا همیشه زمین و زمان، بر دروازههای شهید عشق، زنده و جاویدان است.
حضور سبز تو زیباترین خاطره هاست نگاه روشن چشمت، نگاه پنجره هاست
تو از کدام تباری که بعد عمری باز هنوز، نام بلندت نوای حنجره هاست
هیاهوی عشق
حمیده رضایی
هیاهوی عشق در رگان زمان میجوشد؛ آنچنان که شاهدان قدسی، اتفاق را تنگ در بغل میفشرند. با اولین اذان صبح، مژده رسیدنش دهان به دهان شهر میچرخد و هوا بوی نسیم میگیرد. آمده است تا معنای آب را در عطش روزهای بهت آلود زمین، خوب حس کند. آمده است تا بر شانه های استوارش، درد ناسپاسی شهر را بکشد و فرات، مظلومیتش را موج بزند. آمده است تا چشم هایش بنوازد چراغ های شعله ور عشق را.
عاشقانه در خویش به تکاپو ایستاده است. آمده است تا از صبر علی علیه السلام ، جرعه نوش شود و از محب ت، زهرا علیه السلام سیراب.
آمده است تا حقیقت در هوای تازه نفسش، نفس تازه کند.
در رگهایت، خون هزاره ها جاری است. با یاد تو، تاریخ به آسمان فرادست خیره میشود و خیمه سوخته را فرایاد میآورد و فریاد میزند.
بر خشت های طغیان سر میکوبد و فانوس یادت را بر مناره های تنهایی اش می آویزد.
به گودال قتلگاه میاندیشد و در طغیانی تازه، فرو میشکند. آمدهای تا به یمن آمدنت، تمام این صحنه ها، لبخند گوارای پیامبر را با اشک درهم بیاویزد. قنداقه ات در آسمانها آغوش به آغوش میشود و خاک، ضرب میگیرد تا نفست، خاک مرده را به بهار بنشاند.
چراغ خانه روشن است و بهار، در میزند. چراغ خانه روشن است و علی علیهالسلام ، از اشتیاق آمدنت، در پوست نمیگنجد.
چراغ خانه روشن است و فاطمه لحظه شماری میکند. چراغ خانه روشن است و پیامبر برای مظلومیتت، شوق و اشک میریزد.
هیچکس را یارای رسیدن به آن فرازها نیست که تو بال میگشایی.
چراغ خانه روشن است و ملائک تو را دست به دست در آسمانها میگردانند.
گریه شوق
عباس محمدی
امشب همه ستاره ها به پیشواز تو می آیند و همه فرشته ها شادمانه برایت آواز میخوانند. ماه، در پیشانی تو پنهان میشود و آسمان، در چشم های کوچکت حلقه میزند. امشب همه پنجره ها باز میمانند تا تو را به تماشا بنشینند. تمام کلمات، به خاطر آمدنت، امشب شعر میشوند و چامه ها و چکامه ها نام تو را بیت به بیت، میرقصند.
امشب، بعد از شبهای بسیار طولانی، زمین، بار دیگر با صدای نفسهای تو، آرام به خواب میرود. دستهای زمین امشب باز میشود تا آغوش خاک قدم های تو را بر سینه خویش بفشارد و بار دیگر، پس از سالها، طعم آسمان را حس کند.
امشب، همه گنجشکها پرواز میکنند تا از شاخه های آسمان برایت ستاره بچینند. پیچکها، بر دیوارهای خانه بی آلایش پدر گرامی ات می پیچند و قد میکشند تا دیوارها، زیباترین گل لبخند جهان را به تماشا بنشینند.
آینه ها ناگهان قد میکشند تا قامت بلندتر از افق تو را به رقص بیایند.
اولین بار که میخندی، گلهای سرخ رز، جوانه میزنند و آفتاب، بر سینه آسمان گل میکند.
شب در نور ماه غوطه میخورد و سیاهی در مهی نورانی محو میشود. سایههای کشدار، پای ایمان تو به پایان میرسند و بهشت، در لبخند گرامی تو ادامه مییابد.
همین که پلک میزنی، پرنده ها در آسمان تکثیر میشوند و ابرها در بارانهای عاشقانه شناور میشوند.
با آمدنت، جنگلهایی که بی پرنده مانده بودند، به پرواز درمی آیند و پرستوها، خیال سفر را فراموش میکنند.
با آمدنت، رودها مسیر دریاها را رها میکنند و پای مهربانی تو، در بلندترین آبشارها به گریه شوق مینشینند و درختها از بهار بارور میشوند و پاییز، پشت خواب های سبز درختان جا میماند.
با تو، زمین از آرزوهای جاودانگی لبریز میشود و صدای بال فرشتگان، آستانه خوابها را لبریز میکند.
به قدر تشنگی
نزهت بادی
گاه، عطش آنقدر در عمق جان نفوذ میکند که پیاله های پی در پی نیز آتش دل را خاموش نمیکند؛ بلکه بر سوز سینه شرری تازه تر میزند؛ تا آنجا که گویی از خاکستر وجودت نیز دود برمیخیزد و ناله سر میزند.
اینجا دیگر تشنگی با آب، هم قافیه نیست!
اگر تمام دریاهای عالم را هم یکباره سر بکشی، آتشفشان عطش درونت به سردی نمینشیند. آتش عشق را جز با خون نمیتوان فرونشاند؛ آن هم خونی که به خون حضرت ثاراللّه علیه السلام در همآمیزد.
عطش، آنگاه فرو مینشیند که خون فوران کند و جاری شود.
هر کس به قدر تشنگیاش حسین علیه السلام را میطلبد و به اندازه طلب و خواستنش، از خود میگذرد و حیات خویش را فدای او میکند.
و حسین علیه السلام ـ سرسلسله تشنگان عالم ـ به عطش کسانی پاسخ میگوید که او را بیشتر از جان خود دوست دارند.
گلی میآید
نغمه مستشار نظامی
بهارهای شگفتی در راهند. فردا گلی میشکفد که بادها را پرپر میکند.
بهارهای شگفتی در راهند؛ این را من نمیگویم؛ آسمان میگوید با هزاران بهاری که دیده است.
بهارهای شگفتی در راهند؛ این را زمین میگوید؛ زمین که مادر همه بهارهای آمده است. زمین که آبستن بهارهای شگفتی است که در راهند.
فردا گلی میشکفد که گلها به پیشواز آمدنش، پرپر میشوند. درختها، سجده میکنند مقدمش را، کوه ها سر بر آستان کرم او میگذارند و دریاها، وامدار زلال چشمانش میشوند.
فردا گلی میشکفد که عطرش از همه پنجره های بسته عبور خواهد کرد؛ از همه دیوارهای سنگی، برجهای بتُنی، خیابانهای تاریک، کوچه های رنگ و رو رفته. فردا گلی میشکفد که پنجرهها را باز خواهد کرد و آینه ها را شفاف.
فردا گلی میشکفد که ابرها را به باران دعوت میکند، باران را به زمین تشنه میفشاند، گلها را میرویاند و خورشید را صدا میکند تا رنگین کمانی شگفت، شرق تا غرب زمین و آسمان را به هم بدوزد؛ رنگین کمانی زیباتر از همه آذینها و خیر مقدمها، رنگین کمانی که مزین به نام زیبای زیباترین گل دنیاست.
فردا باران میبارد، گلی میشکفد. مردی می آید؛ فردا مردی که قرار است در باران بیاید، خواهد رسید؛ بعد توفان میگیرد، باران تند میبارد.
فردا، گلی میآید؛ گلی که کشتیبان «سفینة النجاة» است. میآید و آرامش را به دلهای عاشق می آورد و منتظران را سوار میکند.
فردا گلی میشکفد که بادها را پرپر میکند. توفان، تاب ایستادگی در برابرش را ندارد؛ پرپر میشود، نسیم میشود و به پای مبارکش بوسه میزند: «السلام علیک یا سفینة النجاة».
روز مبارک
نسرین رامادان
شاید اگر من فطرس نبودم، هیچوقت چشمم به جمال دل آرایت روشن نمیشد. شاید اگر بالهای سپید من در آتش خشم خدا نمیسوخت، هیچ وقت لطافت دستهای تو را حس نمیکردم.
شاید اگر در آن جزیره دور افتاده، در پس تاریکی ها، فریادزنان تو را صدا نمیکردم، هیچگاه توفیق درک حضورت را نمییافتم.
آه، میوه دل علی و فاطمه؛ حسین! چگونه میتوانم عطر دل انگیز قنداقه بهشتی ات را فراموش کنم؟ چگونه میتوانم تصویر روشن نگاهت را از خاطر ببرم؟
یادش به خیر، چه روز مبارکی بود آن روز! چه ولوله ای بود در آسمان! انگار بهشت میخواست سقف بلند آسمان را بشکافد و به پابوس تو بیاید! انگار آسمان میخواست از شوق، هروله کنان، به طواف کعبه وجود تو برخیزد!
جبرئیل هم با فوج فوج فرشتگان، لبخندزنان صلوات میفرستاد و تهنیت میگفت.
یادش به خیر، آن لحظهای که با بالهای شکسته و چشمان به اشک نشسته ام، بر شانه های فرشته ای نشستم و به سوی تو آمدم! یادش به خیر، آن لحظه که بالهای شکسته ام را گریه کنان بر قنداقه تو نهادم و خدا را به نام تو قسم دادم که مرا ببخشاید و شفاعت تو را در حقم بپذیرد!
یادش به خیر، آن لحظه که تو چشم های زیبا و مهربانت را گشودی و من برای همیشه، در آسمان نگاهت چون کبوتری گم شدم.
پا به پای دقیقه ها
محمدکاظم بدرالدین
نمی از بارانهای تازه در مسیر به کامی ایام می بارد.
گلبوسه ها گرد هم آمدهاند تا لحظاتی بدیع را پیش چشمان هستی بگذارند.
از این پس، هر چه هست، بوی شیرین آسمان است و بهشت.
دلم را بُرده ام به سمت آرامش سومین نور مقدس؛ جایی که در کنارش همه فرشتگان، سرگرم وجدند و شادمانی.
مدینه امروز تماشایی است. همه چیز، پا به پای دقیقه های حسینی پیش میرود.
دلگشاترین باغها را باید در این تولد به تماشا نشست که بهار هر آنچه داشته است، رو کرده.
سرسبزی، طراوت و شادابی فراگیر است. حسین آمده است تا کویرهای پُرعطش، به سیرابی برسند، تا اذهان خفته بشر، با مفاهیم روشن بیداری و روشنایی الفت بگیرد، تا شجاعت های راستین، کاخ شب را سرنگون کند.
هراس و جهالت دیگر کارشان تمام است و باید طعم رفتن را بچشند.
...
سلام بر این لحظات که دلها را نیز حسینی کرده است.
کشتی نجات
خدیجه پنجی
زمین سوم شعبان را عاشقانه میچرخد و تو متولد میشوی، ای سرسلسله عشق!
تو خورشیدوار، از تمام دریچه های روشن «هستی» سرکشی میکنی از سرنوشت غریبانه خاک.
عطر هزار گل محمدی در نفسهایت جاری است. میایستی به لطافت بهار، بر آستانه خزانزده زمین و دنیا از اردیبهشت نگاهت سرشار میشود. لب میگشایی و رشحات کلامت، عطش دیرسال خاک را سیراب میکند.
خوشبختی را برای زمین آورده ای.
پلک میگشایی و پروانه ها، لرز آسمانی نگاهت را بی پروا بال میزنند.
مدینه، از شادی، روی پای خود بند نمیشود.
چقدر هوای زمین، از حضور فرشته ها، سنگین است! آسمان، دست به دامن زمین شده! درختان، با نغمه حجاز آواز میخوانند، گلها، صلوات میفرستند، مدینه، لبریز از عطر سلام فرشته هاست. فضای خانه علی علیه السلام و فاطمه علیه السلام ، مملو از جماعت حوران است. ساکنان عوالم بالا، به زیارت چشمان تو آمده اند.
کلید خوشبختی دنیا را به دستان روشن تو سپردهاند. نگاهت عطر یاس های نوشکفته بهشت را دارد.
تو مستی شرابهای بالادستی در جام جان های شیفته.
جهان تا قیامت سر از این مستی برنمیدارد.
لحظه ها و دقایق، از تو دیوانه شدهاند. هزار مجنون، آواره سیلای نگاهت هستند.
چشمهایت آشیانه سعادت پرندگان خوشآواز است. آمدهای تا کوچک و بزرگ اهالی، سر عشق و ارادت بگذارند بر شانه مهربانی و عطوفت تو!
پیش از اینکه بیایی، ماجرای لبهای تشنهات را خاک، در گوش فرات خواند. تو می آیی تا در تلاطم توفانی واقعه، توفان زدگان را کشتی نجات باشی.
هزار هزار فانوس در چشم هایت روشن است تا آینده بشر، در ظلمات گم نشود.
خون خدا
امیر اکبرزاده
نامت، سایه گسترده است بر هستی. جهان، وامدار صلابت سرخ نام توست.
این تو هستی که در رگ جهان به جریان درآمدهای.
نامت، زلال آبشاران است و جریان رودها از سرسبزی تو به وجد آمده اند.
تو در همیشه ایام، چونان ستاره ای درخشنده، بر اوج آسمان به نورافروزی مشغول هستی. نامت، رمز حیات است. در چشمانت، چشمه چشمه زندگی جریان دارد. تو چراغ روشنگر "هستی" هستی. تو ایستاده بر افق شوق، آغوش گشوده ای جهانی را برای رستگاری. عشق، کودکی است که در دامان آسمانی تو سخن گفتن آموخته است.
عشق، چشمی است که در چشمان تو خندیدن را تجربه کرده است.
کلمات، عاجزند از توصیف آسمانی که تو هستی. تو که در رگانت، خون خداوند جاری است.
مگر نه اینکه ثاراللّه نام توست؟! تو، با چراغی خونین در دست، بر دروازه های وصل ایستاده ای. ای ناخدای ایستاده بر عرشه عشق! کشتی ات در شط خون شناور است به سمت رستگاری ابدی.
تو از امروز، که پا بر خاک گذاشتی، سکان را در دست گرفتی تا عاشقانت را، عاشقانی که جز عشق تو و پدرت را در دل ندارند، به مقصد برسانی.
تو آمده ای و چه خوش آمدنی! خداوند، جهان را مسخر نامت خواهد کرد.
خداوند، تو را ـ حسین را ـ سرور آسمانها خواهد کرد.
نامت، رمز حیات خواهد شد و خون پاکت تا همیشه در رگان تاریخ جریان خواهد داشت. خون تو تا همیشه ایام زنده است.
خونی که در رگان تو جاری است.
تو میرسی
علی خالقی
... و میرسی از راه؛ تو که معنای مطلق عشقی، تو که خون را تفسیر کردی و عشق را بر منبر زمان نشاندی. تو که رازهای ناگفته را افشا کردی و بر سر گلدسته اذان، خون را فریاد زدی، تو که از دستانت چشمه های کرامت میجوشید و از نگاهت کهکشان نور.
میرسی از راه و زمین بر رد گامهایت فخر میکند.
و آمدی که بریزی به هم جهانم را به ناکجا بکشی پای ناتوانم را
تو آمدی و آبها به تلاطم افتادند تا مبادا جرعه ای از وجود تو را درک نکنند.
آمدی و غارها هلهله کردند ورودت را، کوه ها تکثیر کردند سلامت را و رودها به جریان درآوردند زلال حضورت را.
تو آمدی تا شمشیرها برای همیشه راه مردی و مردانگی را فرا بگیرند. تو آمدی تا صبح، رنگ و بوی تجلی بگیرد و آسمان بر خویش ببالد؛ وقتی دعایت از شکاف های روشن این جوهر هفتگانه میگذرد.
شرافت و عزت را با جهاد خود زنده خواهی کرد؛ آن گاه که جز نامی از آنها باقی نمانده است.
... و
تو آمدی و فرات شرمنده شد، علم عشق، خاک را لمس کرد و دستان خدا بر زمین افتاد.
چگونه میشود از تو گفت و از کربلایت نگفت، ای قلب متلاطم عالم! ای جان مجسم جهان! تویی که نامت، جهانی را به شور وامیدارد. چشمان علی علیه السلام ، تو را میگرید؛ چشمانی که با دیدنت روشن شد.
ای خون خدا! تو را باید خدا وصف کند که تو از اویی و خاک، بهانه ای بود برای تجلی انوار ایزدی... .
سید حسین ذاکرزاده