به تنهایی میندیش
که آسمان با توست!
به تنهایی میندیش که تنهایی تو با سرنوشت کربلا، گره خواهد خورد! به تنهایی میندیش...
کوفه را به دوزخِ خیانتهای بیشمارش بسپار! بگذار شرف بیوفایانش، پایمال غلامانِ ابن زیاد «لعنة اللّه علیه» شود!
به تنهاییات میندیش که آسمان در انتظار ورود تو، تمام پنجرهها را به تماشا گشوده است.
سفیر عشق را ترسی از فرجام نیست؛ آن هم فرجامی زیبا و شگفت؛ همچون شهادت! شهادتی که در نهایت غربت، به سفاکی خنجرها خواهد خندید و آسمان را با تمام توان در آغوش خواهد گرفت.
«مسلم»! این تقدیر توست! همان گونه که تقدیر «هانی» است! هانی، مرشد راه رفتهای که از «تب عشق» تمام تنش به سرخی شهادت، مبتلا خواهد شد و از «قالُوا بلی»ای که در روز ازل گفته است، به خود خواهد بالید!
به خود خواهد بالید که در عشق آل اللّه علیهالسلام سرافراز و پیروز از امتحان بیرون آمد. به خود خواهد بالید که جوانمردانه رسم میهمان داری به جای آورد.
به خود خواهد بالید که شرافت انسانی را به مقام و ریاست کاذب دنیا و سکههای بیعیار ابن زیاد نفروخت.
به خود خواهد بالید که نامش را در کتیبه تاریخ ـ در صف مردان ـ ثبت کرده اند.
دارالاماره در بخار نفسهای گندیده، گم شده بود و جاسوسان بنده دینار، برای دروغ گوییهای بیشتر، از همدیگر سبقت میگرفتند. بوی خیانت مثل بوی مردار تا دور دستها میپیچید و مشام سکّه پرستانِ کوفه را تحریک میکرد.
صاحبان هزاران نامه، اکنون برای دستگیری سفیر عشق، سفیر آزادی، سفیر ولایت علوی، پستوی خانه ها را جستوجو میکردند. در باور آسمان و زمین نمیگنجید که آن جا کوفه است.
کوفه! شهری که از زلال معرفت علی علیهالسلام نوشیده بود و صبح و شب دیده به جمال دلارایش گشوده بود، امروز برای کشتن پسر علی علیهالسلام ، شمشیرهایش را صیقل میداد! کوچههایی که زمانی بوسه بر قدمهای مردانه علی علیهالسلام زده بودند؛ امروز مسلم علیهالسلام را با تمام سنگ دلی، آگاهانه از خویش طرد میکردند!
از آن همه یارانِ به ظاهر پرشورِ تهی از شرافت، کسی باقی نمانده بود و خانهها ناجوانمردانه، یکی پس از دیگری، به رویش بسته میشدند!
گویی، این تقدیر تنها به نام «طوعه» ثبت شده است تا خداوند پرده از چهره خیانت بارِ «پسرش» برگیرد که مسلم را به خاطر چند دِرهم، به ابن زیاد لعین بسپرد.
چکاچک شمشیرها، فروکش کرده بود و روزگارِ سفله پرور، دستهای مردانه حضرت مسلم علیهالسلام را بسته بود!
جیره خواران یاوه بافِ ابن زیاد ملعون، هر یک گناهی برای بیگناهی مسلم علیهالسلام میتراشیدند و شیرمرد مرد مکتب حسینی علیهالسلام بیباکانه پیش میرفت. پیش میرفت... تا شهادت، تا خدا! گویی از ازل سرنوشت «هانی رحمهالله » با سرنوشت مسلم علیهالسلام ؛ گره خورده بود، عروجی عاشقانه در یک روز! عروجی عاشقانه، در نهایت جسارت، در نهایت اشتیاق به شهادت و رسیدن به مقام قرب الهی و جاودانی حقیقت در جوار آل اللّه علیهالسلام !
سلام و درود خداوند بر حضرت مسلم علیهالسلام و پرواز عاشقانه روحش از فراز دارالاماره کوفه که چشمهای ابری آسمان را به گریه وا داشت و فرشتگان الهی، پرواز خونینش را با چشمهای اشکبار مشایعت کردند!
سلام و درود خداوند بر جناب هانی بن عروه که شهادت در راه خدا را به ذلّت و خیانت ترجیح داد و سر مبارک خویش را تقدیم مکتب سرخ حسینی علیهالسلام کرد! روحشان قرین صلوات، و شفاعتشان دستگیرمان، در روز جزا باد!
«نامههای بر باد رفته»
نزهت بادی
پدر روی تپهای نشسته و به غروب انتهای جادهای که به کوفه میرسد، خیره شده است. پدرم با، باد حرف میزند. میگوید این باد از جانب کوفه میوزد. مشتی از خاکی که باد بر روی گیسوانش نشانده، برمیدارد و میبوید؛ هنوز عطر غربت علی علیهالسلام را با خود دارد.
نمیدانم چرا هرگاه نامی از کوفه برده میشود، چشمان عمهام از گریه به سرخی مینشیند.
من با همه بچگیام، خوب میفهمم که عمه، کوفه را دوست ندارد و کاروانمان هر چه به کوفه نزدیکتر میشود، دلواپسیهای او بیشتر میشود. انگار کوفه خاطرات تلخی برای عمه داشته است.
پدر میگوید: کوفه با ما بد کرده است، از کوفه جز بیوفایی نصیبی به بنیهاشم نخواهد رسید. و من ناخوداگاه دلم برای پسر عمو که در کوفه است، شور میافتد. نکند رسم میهمان نوازی یادشان برود و عاقبت مسلم بن عقیل علیهالسلام به آوارگی در کوچههای تنگ و تاریک کوفه ختم شود!
مبادا عهد و پیمانشان را بشکنند و سفیر امامشان را اسیر تنهایی کوفه کنند!
دلم برای دختر مسلم بن عقیل علیهالسلام میسوزد. از وقتی که آن دو مسافر که از کوفه آمدهاند، با پدر خلوت کردند، با نگرانی چشم به دهان پدر دوخته؛ انگار خبری به پدر رسیده است که اشک در چشمانش جمع شده و نگاهش از اندوه باردار شده است. خدا کند، خبر هر چه هست، درباره پسر عمو نباشد!
مادرم برای دلخوشی دختر مسلم میگوید: ان شاء اللّه خیر است؛ اما خودش هم خوب میداند که ما را از کوفه خیری نخواهد رسید؛ که اگر کوفه راه و رسم جوانمردی میشناخت، با علی علیهالسلام آن گونه نمیکرد که سر از نخلستانها دربیاورد و با چاه حرف دل بگوید. گویی خشت خشت دیوارهای شهر کوفه با رنج علی علیهالسلام آمیخته شده است.
من میدانم که پدر هنوز از کوفه دلتنگ است. اگر چه او به باران بهاری میماند که نگاه لطفش را از لجنزارها هم دریغ نمیدارد. وقتی پدر، پسر عمو را به نام سفیر خویش به کوفه فرستاد، امید نجات اهالی سیاه بخت کوفه را در دل میپرواند که شاید جبران کنند جفاهای روزگار گذشته خویش را؛ اما اینک که نامههای کوفیان را به دست باد میسپارد، آخرین رگ امیدش نیز قطع میشود و کوفه برای همیشه در نظر پدرم میمیرد!
حالا من نیز از کوفه دلگیرم!
فرستاده، مکثی کرد و با نگاهش آسمان را کاوید... آیا شهادت را از من دریغ میکنی و پرواز را شایسته دو بال شکسته من نمیدانی؟ من به عشق کربلا زیستهام، به عشق کربلا نفس کشیده و به امید کربلا آمده ام.
کی از آن سوی روشنای صبح، زمزمهای به سینهاش ریخت که: کربلای تو کوفه است، کوفه با تمام غربت و نامردمی و تزویرش، کوفه با تمام تنهایی و ستم و پیمان شکنیاش.
تو به کوفه میروی تا پرده از رازی بگشایی که خداوند پیشتر، بر مولا و پسر عمت، حسن علیهالسلام ، گشوده بود. تو به کوفه میروی تا دروغ بودن همه ادعاها و شعارهای پوشالی کوفیان را افشا کنی آنان که پیشتر محاسن عمویت، علی را به شرماب پیمان شکنی خضاب کرده بودند.
تو به کوفه میروی تا کربلا را ببینی. به سرزمینی که پیمان شکنی بر پیشانیاش نوشته شده است. به کوفه میروی و هجده هزار ـ به ظاهر ـ مرد تو را حلقه میکنند و هر کدام در تو نشانی از حسین که خود ساختهاند، میجویند. یکی حسین را میبیند در حالی که پس از شکست دادن شامیان، بر اریکه قدرت تکیه زده و کوفه را بر فراز شام، به حکومت رسانده است.
یکی حسین علیهالسلام را میبیند که در حال تقسیم غنایم؛ سران کوفه را به غارت و پر کردن شکمها و جیبها میخواند؛ و گروهی، در چهرهات از حسینی نشان میگیرند که انتقام زبونیشان را از شامیان بگیرد؛ و تو... از هیچ کدام از این حسینها که اینان میخواستند و میشناختند، نشانی نداشتن.
حسین ـ مولای تو ـ فرزند علی علیهالسلام بود؛ فرزند عدالت، فرزند ستم ستیزی و جاری کننده حدود. حسین علیهالسلام فرزند فاطمه علیهاالسلام بود، فرزند محمد که زندگی و پرواز و کمال را برای همه میخواست و کوفی و شامی، عرب و عجم، و سیاه سفید برای او فرقی نداشت. فرزند کسی که کینه را صفت موروثی جاهلیت میدانست؛ فرزند «رحمة للعالمین».
حسینی که تو سفیرش بودی، حسین شهادت بود، حسین شجاعت و شرافت و غیرت، حسینی که دل به شهادت میسپرد و ذلّت سرسپردگی و تحمل ستمگر را بر خود نمیخرید.
و... در میان این مردم ـ جز اندک مردان تربیت شده مکتب علی علیهالسلام ـ که نشان از کربلا نمیگرفت؛ کسی حسین کربلا را نمیشناخت. آنان حسین علیهالسلام را نمیخواستند، سر کردهای میخواستند که در برابر شامیان قد علم کند و غرور شکستهشان را مرهمی بخشد. حسین علیهالسلام را نمیخواستند تا دینشان را راست کند، او را شمشیری میخواستند برای برآوردن دنیاشان.
فرستاده به مردانی که از شدت احساس دروغین، کف به لب آورده بودند، رو کرد.
غوغایشان نشانی از شجاعت نداشت و عربدهشان بوی یاری نمیداد. حبابهایی بودند که احساسی زود گذر ناپایدار، آن چنان، فربهشان ساخته بود؛ مردانی که نامردیشان را پشت شعار و هلهله و غوغا پنهان کرده بودند.
صدا در صدا میپیچید و فضا، در بند دهانهایی بود که هی باز میشد و بسته میشد و هر یک میکوشید خود را به اثبات برساند؛ «من»، «قبیله من»، طایفه من، گذشته و تبار و... من.
فرستاده، از این همه دورویی و دروغ، در هم شده بود و زیر لب زمزمه میکرد: «بار خدایا! هر چند میخواهم که احساسم نادرست باشد و این مردمان را همان گونه دریابم که خود مینمایند؛ ولی هرگاه میخواهم دل به فریادهای حمایتگرشان بسپارم، تنهایی علی علیهالسلام به یاد میآید که در کوچههای خاک گرفته کوفه، فریاد یاری سر میداد و پاسخی نمیشنید. به ستیز میخواندشان، میگفتند: تابستان است و گرما آشوبگر، و طاقتمان اندک؛ بگذار بهار درآید و این دلمردگی سر آید؛ و چون تابستان سپری میشد، میگفتند: اکنون خزان است و سرما دست را از بوسیدن شمشیر باز میدارد... و صدای علی علیهالسلام به اعتراض بلند میشد: «... هرگاه دستهای از مهاجمان شام به شما یورش آورند، هر کدام از شما به خانه رفته، در خانه را میبندید و چون سوسمار در سوراخ خود میخزید و چون کفتار در لانه میآرمید. به خدا سوگند! ذلیل است آن که، شما یاری کنندگان او باشید. کسی که با شما تیراندازی کند، گویا تیری بدون پیکان رها ساخته است. به خدا سوگند! شما در خانهها فراوان، و زیر پرچمهای میدان نبرد، اندکید... .»
دوباره به مردان چشم میدوزد؛ دهانها هنوز در جنبشند و فریادها همدیگر را به نبرد میخوانند. فرستاده، قلم بر میدارد و از آنچه که میبیند دیده است، به مولایش، حسین، مینویسد: اینان «کرهایی با گوشهای شنوا، گنگهایی با زبان گویا و کورهایی با چشمانی بینایند که نه در روز جنگ از آزادگانند و نه به هنگام بلا و سختی برادران یک رنگند... چون اشتران دور مانده از ساربان... اگر از سویی جمع شوند، از دیگر سو پراکنده میگردند...»
سفیر نینوا
با اینکه دلت راضی نیست، باید بروی؛ باید بروی و حجّت را بر آنها تمام کنی؛ باید بروی و شمشیر تزویر و دروغ را از پشت بیعتهای آنها آشکار کنی. تو بر این دیار قدم میگذاری تا ثابت کنی در کوفیان وفا نیست.
مسلم باید برود تا تاریخ پا بگیرد؛ او باید برود تا کربلا متولّد شود.
آنگاه که امام علیهالسلام سفیرش را در آغوش میکشید و پیشانی بلند او را میبوسید، میدید که مسلم بوی شهادت میدهد؛ میدید که رفتن مسلم، برگشتی ندارد. امام سفیرش را میفرستاد تا اولین فدایی و مفتاح واقعه عاشورا باشد.
ـ بیوفایی رسم دیرینه این قوم است. کوفیان از قبیله دغلند و از تبار فریب. آنها از سلسله جهالتند.
قدم به قدم خاک شوره بخت عراق، نخل به نخل باغهای سوخته کوفه، و نفر به نفر اهالی سرزمین ریا شاهدند که پیشانی پیران کوفه، پنبه بسته درهم و دینار است و جاه و مقام. آسمان شاهد است که ذرّهای صداقت بر این سرزمین نباریده است و خِشت خشتِ دیوارهای کوفیان از نیرنگ بنا شده است. این قوم، مسلم را میخواهند، ولی نه برای بیعت که برای ریختن خونش.
عطش اینها با خون امام زمان خودشان فرو مینشیند و بس. آنها با عهد بستتن و شکستن عادت کردهاند، آنها علی علیهالسلام را به درخشش سکّههای معاویه فروختند، آنها زهر نافرمانی بر جام ولایت حسن مجتبی علیهالسلام ریختند.
اینک مسلم است و صد هزار دست، صد هزار بیعت دروغین. دست روی دست؛ ولی دلها و شمشیرها علیه آن گواهی میدهد. آنها را... دستهای لرزانشان را از مأذنههای مساجد کوفه بپرسید، از اذانشان که بر دل هیچ بیدار دلی نمینشیند. اذان آنها فقط کلمه است، فقط تظاهر است، فقط به خاطر عادت است؛ پس مُسلِمی لازم است تا صد هزار دروغ را رسوا کند. حیف است که قدوم عرش آسای حسین علیهالسلام ، بر این خاک گذاشته شود؛ حیف است که باد جهالت نخلهای کوفه، بر سر و صورت مولا حسین علیهالسلام بوزد، و حیف است که لبان حسین علیهالسلام بر آب این سرزمین بخورد؛ کوفه باید که رو سیاه بماند.
چه قدر وعده؟! ... چه قدر نامه؟!... چه قدر تمنّا؟!... :
به کوفه بیا که دریاها از ماهیها پر شده است، و رودخانهها از آب سرشار؛ درختان از سنگینی میوهها قد خم کردهاند و فقط یک پیشوا میخواهند که با تو بیعت کنند. یا امام، حَیُّ علی الکوفه که تا نیایی، دلمان آرام نمیگیرد.
فقط سیاهی یک شب کافی بود که مسلم بن عقیل دریابد که همه آن پیمانهایی که بستند، خدعه بود. یک شب کافی بود که مسلم تنها بماند و برای امامش بگرید.
شایعهای همه پیمانها را شکست، همه دلها را برد، باز هم چهره کوفیان را شناساند.
از صمیم دل وضو میگرفت، به نماز صبح که ایستاد، مسجد کوفه مالامال جمعیت بود. مسلم که احرام بست، همه دستها یک باره برای تکبیرة الاحرام بالا رفت: «اللّه اکبر» لحن قرائت او چهقدر دلنشین بود؛ «سُبحانَ رَبِّیَ الْعَظیمِ وَ بِحَمْدِهِ»؛ غلغله جماعت برپاست، چند نفری از میان صفها با صورت گرفته، بیرون میروند؛ «سُبحانَ رَبِّیَ الْاَعلی وَ بِحَمْدِهِ»؛ جمعیت اندک اندکتر میشود؛ «السَّلاامُ عَلَیْکُم وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُه»؛ مسلم به عقب که برمیگردد، مسجد را خالی از جمعیت میبیند. از صد هزار، فقط یکی دو دست برای تهیّت نماز جلو میآید که آنها هم در کوچه پس کوچههای کوفه گم خواهند شد. کسی میگوید: یا مسلم! بهتر است رمز شبانه را پشت بامها جار بزنیم، شاید برگشتند؛ مسلم با دل گرفته پاسخ میدهد: آنها که در روشنایی روز رفتهاند، در سیاهی شب برنمیگردند».
ـ چه قدر مردانه شمشیر میزد. از فریاد «اللّه اکبرش، لرزه بر خشت خشت کوفه میافتاد و ترس در دل پیمان شکنان؛ دوستان دیروز و دشمنان امروز، نامردان کوفه باز نامردی در پیش میگیرند؛ او را سنگسار میکنند و از دارالاماره شهر خدعه، پیش خدایش میفرستند؛ با لبی عطشان تا همدرد تشنگی فردای مولایش، حسین علیهالسلام باشد.
خنجر ز پشت میزند این قوم گرگخو
کوفه شهر هزار چهره است و دستان منافق، حنجرهایشان را تیز خواهند کرد تا از پشت فرود آورند زخم دو چهرهگیشان را.
ای مرد! بازگرد. به وعدههای تو خالیِ این گرگ صفتان اعتمادی نیست؛ نامههای مهربانیشان در آتش ترس از خلیفه خواهد سوخت.
مسلم، برگرد! این مردم نمایِ گرگ صفت، پنجههایشان را برای خراشیدن، تیز کردهاند و دندانهایشان را برای دریدن.
... و تو میایستی؛ با تمام استواریت.
چشمهای شهر به خواب میروند و صدای گامهایت را دیگر کسی نخواهد شنید؛ کشتزار پنبه بر گوشهای این نامردمان روییده است. دیگر کسی دستش را برای بیعت بالا نمیآورد که بیعت اینان، از همان اول بیعت نبود و قلب ایمانشان از ترس، همواره لرزان تپیده است.
نگاه کن به آسمان! اینجا آسمان هم رنگ آسمان شهر تو نیست و هالهای از تزویر، هوا را در هم فشرده است.
پسر عقیل! اعتماد نکن به نامههایی که با مرکب دروغ و قلم ریا نوشته شده اند.
بوی نفاق از دهن کوفه میوزد این نامهها به جوهر عصیان کثیف شد
اعتماد نکن به بیعت اینان، که ایمان این مردم؛ مثل ستونی موریانه خورده است.
اعتماد نکن به کمانهایی که تیرهایش را به سوی تو هدف رفته است.
اعتماد نکن به لبخندهایی که ضجههای کودکان غریبت را به دنبال دارند.
اعتماد نکن به کلماتی که مقدمه فاجعه عاشورا را خواهند نوشت.
مسلم! به شهر زجر علی اعتماد نیست خنجر ز پشت میزند این قوم گرگ خو
ای طلایهدار قیام خورشید! عروج قاصدکوار تو، سر فصل رستاخیزی عظیم است که تاریخ را تا همیشه با خون خورشید، عجین خواهد کرد.
چه غریبانه آمدی مسلم!
چه غریبانه قدم برمیداری، سردار! ضرباهنگ گامهایت تنهاییات را جار میزنند.
دلت از این شهر گرفته! دلت هوای ـ حسین علیهالسلام ـ کرده! میدانم دوست داشتی کبوتری میشدی و عاشقانه تا آستان مولایت بال میزدی، یا نه، ذره ذره غباری میشدی و روی دوش باد، تا کف قدمهای سرورت، میشتافتی؛ ولی اینجا نمیماندی. در این شهر همیشه بدنام! به اطرافت نگاه میکنی، اشتباه نکردهای، تنها هستی، هیچ کس دوربرت نیست، خودت هستی و خودت. مگر میشود؟! پس آن جماعت عظیم کجا رفت؟ آن دستهایی که برای بیعت از هم سبقت میگرفتند، چه شد؟!
دیروز دوازده هزار تن تو را مثل نگین انگشتری، احاطه کرده بودند و امروز در سرگردانی کوچه ها، تنها رهایت کرده اند... .
باورت نمیشود! آدم میماند به این همه کینه توزی و نامردی چه بگوید...
هر چند انتظارش را داشتی! منتظر بیوفاییشان بودی، بی مهریشان.
میدانستی باغهای خرم، جویبارهای زلال، میوههای رسیده، هیچ کدام با کوفه نسبتی ندارند.
چه قدر دلتنگیات بزرگ است سردار! به چه میاندیشی؟ لابد در فکر مولایت حسین علیهالسلام هستی: اگر حسین علیهالسلام به کوفه بیاید چه؟
برق خنجرهایشان را دیدی؟ از هم اکنون، تیغهایشان را صیقل میدهند، صدایت را بلند نکن، فریاد نزن! گوشهای کوفی جماعت سنگین است گوشهای کوفی جماعت به شنیدن این صداها عادت ندارد!
گوشهای اینها، صدای سکّههای بنی امیه را دوست دارند!
رهایشان کن! بگذار در جهل و نادانیشان بپوسند، بگذار در مرداب بیخیالی غرق شوند، بگذار بمیرند! اینان شایسته زندگی نیستند، اینان لیاقت آزادی را ندارند باید چوب ظلم بنی امیه همیشه بر سرشان بماند، سایه رحمت حسین کجا و این مردم پست کجا!
چه غریبانه قدم برمیداری مسلم! به این کوچهها اعتمادی نیست، هر آن، ممکن است از پَسِ کوچهای، از سایه دیواری، شجی بیرون خزد. هر آن ممکن است در تاریکی برق تیغی، پشتت را نشانه رود...
پس کجاست آن پیر زن تا تو را میهمان کند؟ و کجاست فرزند ناخلفش تا دین و آخرتش را به کیسهای زر بفروشد؟ و کجایند سپاهیان ابن زیاد، تا شهامت و آزادگیات را به نظاره بایستند؟ و کجاست، دارالاماره کوفه، تا ورودت را به شوق بنشیند؟
آه! که تو چه قدر انتظار آن لحظه را میکشی! که تو از آغاز، فقط به شوق شهادت، به کوفه آمدی!
مبارک باد بر تو، لحظه عروج سرخت، و طواف فرشتگان بر پیکرت!
مبارک باد بر تو، لحظه برگزیده شدنت!
مبارک باد بر تو، سردار بزرگ، پیروزی جاودانهات!
تنها آمده بود
تنها آمده بود! شهر لبریز بود، از هر چه نامرد، هر چه پیمان شکنی.
دستهای بییاور او، دستهای سبز بود که ریشه در بازوان آسمان داشت و آسمان آن روز چه قدر اندوهگین بود! توفانی بر گرده کوفه ریخته بود. کوفه امّا، مثل سنگ... کوفه امّا، مثل خاک... .
نیا خورشید! اینجا شب زدهها و خفاشها منتظرند؛ اینجا شب پرهها کورند و تو را نمیبینند! نیا عشق! اینجا، دیری است صدای گام علی را از ذهن بیمقدار خودش تارانده! با بوی فاطمه غریب است، با هر چه که گفتند و میگویند؛ نیا! مسلم میداند که اینها چه قومی هستند! مسلم میبیند که اینها از نمازی تا نمازی دیگر بر پیمان خود استوار نمیمانند. کاش مسلم را دیده بودی آن وقت که بر کنگره قصر شب رجز عشق سر میداد!
آفتاب، نیا! شب با مسلم نمیدانی چه کرد؟ هیچ نمانده است از آن همه حرف و دعوت، از آن همه تندیسهای ریا. اینجا فقط حکومت شب است... نیا خورشید!