مقدمه مؤلف

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

مقدمه مؤلف
تقديم به پدرم
استاد بزرگ شيخ محمد على عبدالرحمان
پدرا! هر كلمه اى كه از اين كتاب مى نوشتم ، تو در خاطرم بودى ، و وقتى كه از نوشتن فراغت يافتم ، احساس كردم كه هنگام نوشتن ، تو بامن بوده اى ، براى من مى نوشتى و به من مى آموختى .
ايـنـك ، ايـن هـمان كتاب است كه من به پاس احترام و وفادارى از روزگار گذشته ، به تو تقديم مـى كـنم ، روزهايى كه من دختربچه اى بودم و پيش هم سالان و رفقاى خود به تو مى باليدم ، وقتى كـه بـه آمـوزشـگـاه مـى رفتيم ، و راهمان از مدرسه دمياط مى گذشت ، و تو را از پنجره ، در ميان حـلـقـه اى از شـاگـردان مـى ديـديـم ، كـه آنـان سر تا پا به درس تو گوش مى دادند،هنگامى كه بازمى گشتيم تو را درحلقه ديگرى از ياران و مريدانت مى ديديم كه برگرد تو نشسته و از تو تعليم مـى گـرفتند و به سخنان مؤثر تو، كه راه رسيدن به حق را نشان مى داد، گوش مى دادند، و مانيز گوش مى داديم .
مـن بـا آن كـه كـودك بودم ، احساس مى كردم كه مى خواهم به آن محيط عالى كه تو در آن سخن مى گويى برسم ، وبا حد اعلاى شوق وارادت ، به تو نزديك شوم .
اى پـدر! با آن كه دير زمانى است و روزهاى بسيارى گذشته است ، ولى من هنوز فراموش نكرده ام كـه تو در ميان مامى نشستى و از دودمان پاك رسول خدا سخن مى گفتى ، كسانى كه از كودكى ، مهرشان را به ما نوشانيدى و ما را آگهانيدى كه برخود بباليم ، چون شرف انتساب به آن خانواده را داريم .
پدرم ! شبى از شب هاى ماه رجب را به ياد دارم ، كه فردايش آماده سفر به سوى قاهره بودى و مادر عزيزمان - كه خداى رويش را خرم بگرداند - انتظار ساعت آمدن نوزادش را مى كشيد. من و خواهر بـزرگ تـرم فـاطـمـه ، نـزد تـوآمديم .
وقتى كه تو به تهجد و عبادت خداى اشتغال داشتى ، ما از تو خـواسـتـيـم و اميد داشتيم كه دست از اين سفر بردارى و يا به تاخيرش اندازى ، زيرا ما بر مادرمان بيم ناك بوديم .
به ما چنين گفتى : نترسيد و اندوه ناك نباشيد، خداى با اوست .
سـپـس بـراى مـادر كـنار خود جايى باز كردى ، و از سفرى كه نمى توانستى آن را به تاخير بيندازى سخن گفتى ، زيرا در آن سفر مى خواستى به وظيفه لازمى قيام كنى : و آن شركت در مجلسى بود كه به ياد بانوى بانوان زينب تشكيل مى شد! پـاسـى از شـب گـذشـت و ما هنوز نزد تو نشسته بوديم و داستان شورانگيز او را از تو مى شنيديم .
هنگامى كه صبح ، پرده شب را برداشت ، تو با ما وداع كردى وبه مادرم چنين گفتى : اگر دختر آوردى نامش را زينب بگذار.
و آن گاه ما و او را به خدا سپردى و سفر كردى .
پـدر جـان ! ازهمان شب ، نام بانوى بانوان زينب را در قلب خود جاى دادم ، و بعضى از زيبايى ها و فضايل مؤثر و جذابش را به خاطر سپردم و هرگز فراموشش نكردم .
امروز به شوق آمده ام تا از بانوى بانوان چيزى بنويسم .
هنگامى كه آماده نوشتن شدم ، خود را يافتم كه به ديروز خودم بازگشته ام ، آن ديروز و در ديروزى كه با همه زندگى برابر است ، و آن را در برابر چشمم مجسم كرده و همين طور دربرابر من مجسم بود، تا از نوشتن اين كتاب فارغ شدم .
قلم را به يك سو نهادم وخود را كمى خسته يافتم ، چشم برهم نهادم ، ولى گذشته اى كه پشت كرده و رفته بود، هم چنان دريادم بود.
آن را گوارا يافتم ، نزديك بود كه تسليمش شوم و يك باره به خواب روم ، اگر صداى كودك خود را از دور نشنيده بودم .
ازبى هوشى به هوش آمدم وبا خود مى گفتم : اى پدر! خداى تو را نگه دارد.
اى مادر! خداى تو را بيامرزد.
عائشه

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page