پدران و نياكان

(زمان خواندن: 7 - 14 دقیقه)

خانواده اى بزرگوار، بانگرانى و اشتياق ، انتظار ساعت ولادتى را دارند، و درپى آن ها ده هزار تن از مـسـلـمـانان كه با دل هايى آكنده از احترام و دوستى به سوى اين مادر مى نگرند، و زبان هاشان با دعاهايى سوزان خداى را به كمك او مى خواند، منتظر رسيدن مژده مى باشند.
اين مادر، زهراست ، دختر پيغمبر كه نزديك است در خاندان نبوت ، فرزندى ديگر بياورد، پس از آن كـه ديـدگـان پـيـغـمـبـر رابـه دو نواده عزيز، حسن وحسين روشن ساخت ، و پسر سومى به نام محسن بن على ((1)) كه زندگى برايش مقدر نبود.
ساعت انتظار پايان يافت .
مژده رسيد كه زهرا دخترى آورد و رسول خدا بدو تبريك گفت و آن را زينب نام نهاد، تا نام دختر تـازه در گـذشته اش زينب را، كه اندكى پيش از ولادت اين نوزاد از دنيا رفته بود، زنده نگه دارد. زيرا آن حضرت را ازمرگ زينب ، اندوهى بى پايان دست داده بود.
دخـتـرى كـه از دسـت پـيـغـمبر رفته بود، بزرگ ترين دختران آن حضرت بوده كه پيش از بعثت به همسرى خاله زاده اش ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبد شمس درآمده بود. پـس از بـعـثـت ، زيـنب اسلام آورد وابوالعاص مسلمان نشد، ولى هم چنان يار و دوست دار همسر نـازنـين خود بود، و در برابر قريش ، كه او را وادار به جدايى از همسرش مى كردند، پايدارى كرد. بر خلاف پسران ابولهب ((2)) كه همسران خود رقيه و ام كلثوم دختران پيغمبر را ترك گفتند.
غـزوه بـدر فرا رسيد وابوالعاص در زمره كسانى بود كه به دست سپاهيان اسلام اسير شدند. زينب كـه شوهر خود را چون جان شيرين دوست مى داشت و هنوز در مكه به سر مى برد، گردن بندى را كـه مـادرش خـديـجـه هـنـگام عروسى به او داده بود، به عنوان فداى شوهرش به مدينه فرستاد. هـمـان كـه چشم رسول خدا(ص) به گردن بند خديجه افتاد، منقلب و پريشان شد.
آنگاه ياران مسلمان خود را مخاطب قرار داده چنين فرمود: اگر صلاح مى دانيد اسير زينب را آزاد كرده و گردنبند او را به خودش بازگردانيد.
گفتند: آرى يا رسول اللّه .
پيغمبر، اسير خود را آزاد كرد، بدين شرط كه او زينب را به مدينه بفرستد. زينب از خانه ابوالعاص بيرون شد، و اسلام ميان اين دو همسر جدايى انداخت .
زينب به مدينه رفت ولـى دلـش آكـنـده ازغـم واندوه بود، و ابوالعاص در مكه بماند، ولى در آتش هجران همسر خود مى سوخت . پس از چندى ، ابوالعاص براى تجارت ، سفرى به شام كرد. هنگام بازگشتن ، كاروان و كاروانيان به دست سپاهيان اسلام اسير شدند، ليكن ابوالعاص بگريخت و شبانه وارد مدينه شد و به جست وجوى هـمـسـر خـود پـرداخـت . هـنگامى كه به خانه زينب رسيد، به او پناه برد و زينب وى را پناه داد و مطمئنش كرد. زينب صبر كرد تا رسول خدا نماز صبح را به جاى آورد، آن گاه با صداى بلند بانگ برداشت : اى مسلمانان ! من ابوالعاص بن ربيع را پناه دادم . صداى زينب به گوش پدر رسيد و در دلش اثر كرد و روى به اطرافيان كرده پرسيد: آيا شنيديد آن چه من شنيدم ؟! گفتند: آرى .
فـرمـود: به كسى كه جانم در دست اوست ، من از اين مطلب آگاه نبودم تا شما شنيديد آن چه را من شنيدم .
پس اندكى خاموش شد، آن گاه بر زبان آورد آن چه را خود قانون گذارى كرده بود: يجير على المسلمين ادناهم ، پست ترين مسلمان ها حق دارد كه پناه بدهد. سپس برخاست و با آرامش و وقار به راه افتاد تا داخل خانه زينب شد. زينب نشسته و منتظر بود و گويى گوش مى داد كه انعكاس فريادش را بداند.
پدر به وى گفت : از ابوالعاص نيكو پذيرايى كن ، ولى دست به سوى تو دراز نكند، زيرا تو بر او حلال نيستى .
زينب كه از خشنودى مى لرزيد گفت : به خدا اطاعت مى كنم . ولى آيا مالش را پس نمى دهيد؟! پـدر جـوابى نگفت و به سوى ياران خود بازگشت ، و مردانى كه كاروان قريش را گرفته بودند فرا خواند و چنين گفت : نـسـبـت ايـن مـرد را بـا ما مى دانيد و مالى از او به شما رسيده ، و آن مالى است كه خداى به شما بـخـشـيده ، من دوست مى دارم كه شما نيكى كنيد و مال او را پس دهيد، و اگر هم نخواهيد حق داريد و شما به اين مال سزاوارتريد.
گفتند: پس مى دهيم .
ابوالعاص ، زنى را كه وقتى همسرش بود وداع گفت . و مـردى را كه وقتى با او دوست و شوهر خاله اش بود ستايش كرد و به سوى مكه رهسپار شد و به كارى تصميم گرفت . در آن جـا آن چـه امانت از مردم نزد او بود به صاحبانش بر گردانيد، سپس پرسيد: آيا ديگر كسى نزد من مالى دارد؟ گفتند: نه گفت : پس بدانيد كه من مسلمان شدم .
و بـه سـوى مـدينه شد تا با پيغمبر بيعت كرده و بار دوم با زينب ازدواج كند ((3)).
ولى زينب زياد زنـدگـى نكرد، و در اثر پيش آمدى كه براى او پس از غزوه بدر، موقع هجرت از مكه به مدينه ، رخ داده بـود،از جـهـان رخت بربست .
پيش آمد چنين بود كه كافرى زينب را در راه مدينه بديد و به شكم او در حالى كه باردار بود،حربه اى زد، زينب جنين خود را سقط كرد. زينب از دنيا رفت و پدر در آتش غم مى سوخت ، تا هنگامى كه خواهر زينب ، زهرا، نخستين دختر را آورد. رسول خدا،نامش را زينب گذاشت .
فـريـادهـاى شادى ازمدينه براى نوزاد به آسمان مى رفت ، مدينه اى كه شش سال پيش ، از رسول خـدا(ص ) اسـتقبال كرد.
هنگامى كه پس از سيزده سال رنج كشيدن و تلخى چشيدن از مكه بدان شهر هجرت مى فرمود، اهل مدينه با شوق وشعفى بى نظير و گشاده رويى از وى پذيرايى نموده و او و يـاران مـهـاجـرش را مـنـزل گـاهى ارجمند دادند.
رسول خدا(ص ) مادامى كه زنده بود، اين بـزرگـوارى اهـل مدينه را كه نگاه داريش كردند و از شر دشمنان محفوظش داشتند، وزمينه را برايش آماده كردند تا پيام آسمانى خود را منتشر سازد، پيوسته به ياد مى آورد و مى ستود.
آرى ، فريادهاى شادى مدينه در سال ششم هجرت براى نوزادى گران بها زينب دختر على بلند بـود، دخـتـرى كه نزد قريش ارجمندترين فرد و در بزرگوارى اصل و پاكى خاندان ، شناخته شده بود.
مـادر زيـنـب زهـرا مـحـبـوب ترين دختران رسول خدا نزد آن حضرت و شبيه ترين آن ها بدان بـزرگـوار در شـمـايـل واخـلاق اسـت .
خـداى ، براى زهرا اختصاصاتى قايل شد كه خواهران سه گانه اش ، زينب ، رقيه ، ام كلثوم ، نداشتند، زيرا با قلم ازلى چنين نوشته شده بود كه زهرا به تنهايى نگه دارنده پاك و پاكيزه اى براى سلاله پاك و مرغزار خرمى براى روييدن درخت پر شاخ ‌و برگ اهل بيت قرار گيرد.
پدر زينب على بن ابى طالب پسر عموى رسول خدا و وصى آن حضرت است ، و او نخستين كسى اسـت كـه در كودكى به آن بزرگوار ايمان آورد و او در دليرى و پرهيزكارى و دانش ، يگانه قريش است .
دو جـد مـادرى زيـنـب ، مـحـمد رسول خدا(ص) و خديجه دخت خويلد است ، وى اشرف امهات مؤمنين ((4)) است ونزديك ترين همسران پيغمبر به آن حضرت و عزيزترين آن ها نزد آن بزرگوار، هـم در زنـدگـى و هـم پـس از مرگ است .
25 سال به تنهايى مورد مهر و احترام رسول خدا قرار داشت وهيچ زنى در اين افتخار با او شريك نيست .
در سـال هـاى نـخستين اسلام ، سال هاى رنج و مشقت ، در كنار آن حضرت جاى داشت و كمك و هـمـراهى مى كرد ودشوارى هايى را كه آن بزرگوار در راه رسالتش از جانب قريش مى ديد، آسان مى كرد.
تـنـهـا، خديجه همراه محمد بود، هنگامى كه هراسان و لرزان از غار حرا بازگشت ،آن دم كه امين وحـى پروردگار، جبرئيل ازجانب خدا به سوى او آمده بود تا نخستين آيه را بر او - كه يتيمى بود درس نخوانده – القا کند :
اقـرا بـاسـم ربك الذى خلق - خلق الانسان من علق - اقرا و ربك الاكرم - الذى علم بالقلم - علم الانـسان مالم يعلم ، ((5)) (اى محمد) بخوان به نام پروردگارت كه (جهان و جهانيان را) بيافريد و آدمى را از خون بسته پديد آورد.
بخوان كه پروردگارت كريم ترين كريمان است ،آن خدايى كه قلم (نوشتن ) را آموخت ، و به آدمى آن چه را كه نمى دانست تعليم دادم .
و نزد خديجه بيش از ديگران روحش آرام گرفت و آسايش يافت و هراسى كه در اثر عظمت وحى بر او چيره شده بود، ازميان رفت و دانست كه اوست تنهاكسى كه از طرف خداى براى كارى بزرگ بـرگزيده شده ((6)).
خديجه ايمان آورد و پيامبرى آن وجود مقدس را گردن نهاد، و به رسالتش اطمينان كرد و اميدوارانه در كنار آن حضرت مى كوشيد. به شوهر بزرگوارش داراى چنان محبتى سرشار بود كه در راهش جان مى داد و آماده نابود شدن بود.
انكار قريش ، بر اطمينان خديجه و ايمان او كه چون كوه استوار بود، لرزشى وارد نساخت . سران ايل و تـبـار خـديـجـه به آن حضرت بدگمان بودند و او را جادوگر و ديوانه مى خواندند، ولى اعتقاد خديجه به يكتا مردى كه دوستش مى داشت وراست گويش مى دانست و تا آخرين رمق به او ايمان داشـت ، همان طور كه بودلى در كتاب پيامبر مى گويد: جهانى ازاطمينان را بر مراحل ابتدايى عقيده اى كه يك ششم ساكنان امروز جهان بدان پاى بندند، مى افزود. خـديـجـه در سنى نبود كه تحمل رنج و درد بر او آسان باشد و در دوره زندگانى اش به سختى و تـنگدستى عادت نكرده بود.
ولى از اين خشنود بود كه در اين پيرى و ناتوانى مى ارزد كه زندگى خـوش و آرام و پـر آسـايـش خـود را بـه زنـدگـى سـخـت ودشوار و پريشان جهاد تبديل كند. و محاصره اى را كه قريش بر بنى هاشم روا داشته بودند، به طورى كه نزديك بود ازگرسنگى همگى تـلف شوند، با قهرمانى و آزادگى تحمل كند.
خديجه از دنيا رفت و هنوز سخت گيرى و فشار در حـد اعلا بود، ولى موقعيت را براى دعوت آماده كرد، و براى مرد خود، يارانى به جاى گذاشت كه به او ايمان داشتند و مرگ را بر زندگى بدون او ترجيح مى دادند.
از دست رفتن خديجه در چنين موقعيتى تاريك و پيچيده ، آغاز مرحله اى سخت از مراحل مبارزه بود، زيرا پس از او،مكه بر رسول خدا تنگ شد و نتوانست بماند و هجرت به مدينه كه تا كنون ، بلكه براى هميشه ، مبدا تاريخ مسلمانان است ، رخ داد.
پـيغمبر هجرت كرد و هنوز در دلش خاطراتى از نخستين محبوبه بر جاى بود، و هيچ يك از زنان آن حضرت كه پس ازخديجه آمدند، حتى عايشه ، نتوانستند اين يادگار زنده را از قلب آن حضرت بـيـرون كـنـند، و يا اندكى آتش آن را فرونشانند.
روزى هاله خواهر خديجه ، در مدينه به زيارت رسـول خـدا مـشـرف شده هنگامى كه آن حضرت آواز او را شنيد كه به آواز عزيز از دست رفته اش شـبـاهت دارد، از تاثر و اندوه بلرزيد. پس از رفتن هاله ، عايشه عرض كرد: چقدر پيرزنى از پيرزنان قريش را كه دندان هايش ريخته و هلاك شده به ياد مى آورى ، در صورتى كه خداى بهتر از او را به تو داده است . رنگ رخساره آن حضرت دگرگون شد و باخشم چنين پاسخ داد: بـه خدا سوگند كه بهتر از او را خداى به من نداده است . او به من ايمان آورد، وقتى كه مردم مرا دروغ گـو مـى دانـستند و ثروتش را در راه من داد، موقعى كه مردم مرا از همه چيز محروم كرده بودند. جد پدرى زينب ، ابوطالب بن عبدالمطلب عموى رسول خدا بلكه پدر آن حضرت است ، زيرا پدرش عـبـداللّه وقـتـى كـه آن وجـود مقدس در شكم مادر بود از دنيا رفت ، و عبدالمطلب در حالى كه نـبـيـره اش كـودكـى بود هفت ساله وفات كرد و عمويش ابوطالب از او نگه دارى و پرستارى كرد.
ابـوطـالـب بـراى او پـدرى بزرگوار و پشتيبانى نيرومند و دوستى وفاداربود. در سال هاى رنج و مـشـقت ، آنى از او جدا نشد چنان كه عموى ديگرش ابولهب كه از كافران دور از خدا بود، بيشتر از بـيگانگان كافر، برادرزاده اش را مى آزرد و زن ابولهب ام جميل چوب و هيزم مى آورد و به سوى او پـرتاب مى كرد.
و خود ابولهب به آن حضرت بد مى گفت و دشنام مى داد، و لعن مى كرد. اين زن و شـوهـر دريـغ كـردنـد كـه خانه آن ها بر سر دختران پيغمبر رقيه و ام كلثوم ، كه پيش از بعثت به هـمسرى پسرانشان عتبه وعتيبه ((7)) درآمده بودند، سايه بيندازد، آن دو را طلاق گفتند تا يكى را پس از مرگ ديگرى ، عثمان ازدواج كند.
آرى ، ابـوطـالب بر خلاف برادرش ابولهب از برادرزاده اش دست برنداشت و در آن دم كه قريش با اصرار، آن وجود مقدس را از خود مى خواستند، تسليم نكرد و هموست كه به سخنان محمد گوش مى دهد هنگامى كه مى گويد: اى عمو! به خدا سوگند اگر اين ها خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ مـن ، بـراى آن كـه از هـدف خـود دست بردارم ، دست بر نخواهم داشت يا آن كه جان داده و نابود شوم . در اين هنگام ، عموى پير بامهربانى و تاثر دست برادر زاده خود را مى گيرد و مى گويد: بـرو و بـگـوى آن چـه را دوست مى دارى . به خدا، در برابر هيچ چيز تو را تسليم نخواهم كرد، و به وعده خود وفا كرد.
در سال هاى محنت و رنج از آن حضرت پشتيبانى كرد و به تهديدات قريش كه اگر محمد را براى كشته شدن تسليم نكند،بنى هاشم را به تمامى تبعيد خواهند كرد، اعتنايى ننمود.
در طـول مـدتـى كـه قريش آن حضرت و همسرش خديجه و ياران و خويشانش را محاصره كرده بـودنـد و تـصـمـيم داشتند همه را به وسيله گرسنگى بكشند و از پاى درآورند، همگى به شعب ابوطالب پناه برده و در آن جا جاى گرفتند.
ابـوطـالـب كـمـى پـس از مرگ خديجه از دنيا رفت ، و رسول خدا به مرگ آن دو، تواناترين يار، و محبوب ترين دوكس خود را از دست داد.
در اين هنگام ، هجرت به مدينه واقع شد.
جـده پـدرى زيـنـب ، فـاطـمـه ، دخت اسدبن هاشم بن عبدمناف ، همسر ابوطالب ، عموى رسول خـداسـت .
فاطمه ، نخستين زن بنى هاشم است كه به همسرى مردى از بنى هاشم درآمده و فرزند آورده است .
فاطمه ، به زيارت پيغمبر نايل گرديد ومسلمان شد و اسلامش نيكو گرديد.
پيغمبر را در وقت مرگ ، وصى خود قرار داد و آن حضرت وصيت فاطمه راپذيرفت وبرجنازه اش نماز خواند، و به درون لحدش رفت ، و پهلويش بخوابيد، و فاطمه را به نيكويى بستود.
ابن سعد در طبقات و ابن هشام در سيره و ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين از ابن عباس نقل كرده اند: هنگامى كه فاطمه مادر على بن ابى طالب از دنيا رفت ، رسول خدا(ص) پيراهن خويش را به تن او پوشانيد، و با وى در قبر بخوابيد.
اصحاب عرض كردند: يـا رسول اللّه ! احترامى كه به اين زن كردى نديديم كه باكس ديگر بكنى ، فرمود: پس از ابوطالب ، كـسـى بـيـشتر از اين زن به من خدمت نكرده بود، پيراهنم را به او پوشانيدم ، تا از حله هاى بهشت بپوشد و با او در قبر خوابيدم ، تا سختى كاربراو آسان گردد ((8)).
اين فاطمه ، درست نقطه مقابل زن عـمـوى ديگر پيغمبر قرار دارد كه تقدير چنين شد كه ازاو در قرآن جاويد ياد شود ولى چگونه يادى ! اين زن ام جميل دختر حرب است ، و اين نام شايد بر بسيارى از شنوندگان ، حتى كسانى كه آشـنايى به تاريخ اسلام دارند و قرآن را مى خوانند، غريب آيد.
ولى اين غرابت با درنگ كمى از ميان مـى رود، موقعى كه مى فهميم اين زن همان حمالة الحطب جفت ابولهب ، عموى رسول است .
و درباره همين زن و شوهر، خداى در كتابى كه برمحمد(ص ) نازل شده ، فرموده : تـبـت يـدا ابـى لـهـب و تب - ما اغنى عنه ماله و ماكسب - سيصلى نارا ذات لهب - وامراته حمالة الـحـطب - فى جيدها حبل من مسد، ((9)) بريده باد دو دست ابولهب و نابود مالش و آن چه را كه بـيندوخت سودش نداد.
به همين زودى بچشد آتشى را كه زبانه دارد و زنش كه هيزم كش است ، وبرگردنش از ليف خرما طنابى است .
جد اعلاى پدرى و مادرى زينب ، عبدالمطلب بن هاشم است كه امين كعبه و سقاى حجاج خانه خدا و مـهـمان دار آن ها بوده است .
اين شرف از پدران و نياكانش ، پشت در پشت به وى رسيده و كسى ديگر به جز اين خاندان تا صدها سال سزاوارپاسبانى كعبه و سقايى حاجيان نبوده است .
خداى وى را از شرابرهه در آن دم كه با سپاهى گران و فيل بسيار از حبشه براى خراب كردن خانه خـداى آمـده بود،نگاه دارى كرد.
پس خداى كيدشان را تباه كرد، و بر سرشان مرغانى بسيار و پى درپـى بـفـرسـتاد تا سنگ هايى از دوزخ ‌برآن ها ببارند.
سپس آنان را هم چون گياهى كه حيوان ، نشخوار مى كند، خرد گردانيد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page