هجرت

(زمان خواندن: 7 - 13 دقیقه)

نوبت به حسين رسيد.
زينب آماده شد برادر را پرستارى و نگه دارى كند.
حسين مى ديد كه خلافت از خاندان رسول خدا بيرون مى رود و در دست بنى اميه سلطنت موروثى مى شود.
هنوز از وفات امام حسن ، شش سال نگذشته بود كه معاويه آشكارا مردم را براى پس از مرگش به بيعت با يزيد دعوت كرد. و مـردم خـواه نـاخـواه تـسـليم شده و گردن نهادند، به جز پنج تن كه در ميان آنان سزاوارتر از حسين ، فرزند زهرا نواده رسول ، كسى نبود كه از اين تعدى و تجاوز خشمگين شود.
مـعـاويـه ، پـس از بيعت گرفتن براى يزيد، چهار سال بزيست ، و حسين هم چنان در جايگاه خود اسـتوار بود.
اونمى خواست كه ولايت عهد حكومتى كه جدش تاسيس كرده است ، كسى مانند يزيد باشد.
اگر خلافت موروثى باشد، چه كسى ازحسين جگر گوشه پيغمبر پسر دختر رسول به آن سزاوارتر است ؟ و اگر ملاك در انتخاب خليفه ، شايسته ترين و پاكدامن ترين فرد باشد، چه كسى از امام حسين ، آن پرهيزكار پاك دامن ، آن دانشمند فهميده ، شايسته تر است ؟ آيـا حـق مـوروثى دودمان رسول را از پدرشان غصب كردند، تا جوانى فاسق ، بى دين ، شراب خوار، بازى گر، ياوه گوى ،به ارث برد! آيا خلافت از نواده خديجه ام المؤمنين و بانوى اسلام گرفته شود و به دست نواده هند جگرخوار، قهرمان وحشى ترين انتقام ها برسد؟ اسـلام فـرامـوش نـكـرده بـود چـه ظلمى از هند در احد به او شد و آن زن پليد چگونه زخمى بر مـسـلمان ها زد كه التيام نپذيرفت .
هنوز در ميان مسلمانان كسانى يافت مى شدند كه هند را ديده بـودنـد كـه از مـكـه بيرون آمده و قريش را سرزنش مى كرد كه چرا از دسته كوچكى از مسلمانان شـكـسـت خـوردنـد، بـا آن كـه سپاه آن ها از حيث عدد و تجهيزات جنگى كامل بود وتحت نظر ابوسفيان شوهر هند و پيشواى كفار اداره مى شد، و با اين حال پيكرهاى دليران و بزرگان خويشان هند را در بيابان خونين آب بدر، گذاشتند و گريختند.
بدر هند، عتبه كه سرش از ضربت مرگ بار حمزة بن عبدالمطلب جدا شده بود و برادرش شيبه كه نيز حمزه كار او راساخته بود ((36)) و فرزندش وليد كه على بن ابى طالب او را كشته بود. و ابوجهل فرمانده سپاه كفار. و ده هاتن ديگر كه درآن جا بر زمين افتاده بودند.
در آن روز، هـنـد سـوگـنـد يـاد كـرد كـه شـوهـرش ابوسفيان با او نزديكى نكند، تا وقتى كه از كشته هايش خون خواهى كند.
پس از آن ، هند در ميان اهل مكه به كوشش برخاست ، تا سه هزار مرد جـنـگى گرد آمدند، و فرماندهى آن ها با ابوسفيان بود، و در ميان آن ها دويست سوار كار بود كه تحت فرمان خالدبن وليد بودند.
هـند، در راس اين سپاه مهاجم به سوى مدينه روان شد.
گرداگرد او زنانى بودند، كه آهنگ هاى خون مى نواختند و سرود انتقام مى خواندند.
هـنـد، غـلامـى داشـت حبشى ، با او خلوت كرد و به وى وعده داد كه اگر او سر حمزه را بياورد، زنجير بردگى اش را بگسلد و آزادش سازد.
دو سـپاه در دامنه كوه احد روبه رو شدند.
هند به زنانى كه با او بودند گفت : دف بزنيد و خودش در آن ميان به رقصيدن و آواز خواندن پرداخت ، و سپاه را به خون ريزى تحريك مى كرد و آتش انتقام را دامن مى زد.
مـوقعى كه تنور جنگ برافروخته شد، وحشى از پشت سر به حمزه نزديك شد.
در حالى كه حمزه بـه كـشـتن يكى از مشركان مشغول بود، وحشى زوبين را در هوا به گردش در آورد بدون آن كه حـمـزه مـتوجه شود، آن را به سوى حمزه رها كرد.
زوبين ، پهلوى حمزه را شكافت و او را بر روى شن ها بيفكند و آن گاه به خواب هميشگى فرو رفت .
در ايـن هـنـگام ، وحشى به سوى هند دويد.
هند كه او را از دور بديد، دانست كه وحشى براى چه مـى دود.
خـامـوش به سوى هند آمد و دست خود را در دست هند نهاد، تا او را به جايى كه قهرمان جنگ آرميده است ببرد.
همين كه چشم هند بر پيكر حمزه افتاد، از شادى و هيجان فرياد كشيد، و خـم شـد و بـه پـاره پـاره كـردن پيكر شهيد پرداخت .
بينى را بريده وگوش ها را از بيخ بركند، و چـشـمانش را بدريد.
سپس شكم شهيد را بشكافت و جگرش را كه هنوز گرم بود، بيرون آورد و با رغـبـتـى فـوق العاده جويدن گرفت .
زنانى كه در پى او بودند، از او پيروى كردند و از گوش ها و بينى هاى شهيدان و انگشتان آن ها براى خود گردن بندها و گوشواره ها درست كردند.
درسـت است كه هند پس از اين در سال فتح مكه مانند شوهرش مسلمان شد، ولى مسلمان شدن او صـفـحـات ننگين گذشته اش را نشست ، و از آن كه فرزندانش را به جگر خوار زادگان بنامند، جلوگيرى نكرد.
يـزيـد، نـواده اين هند است .
پدر يزيد، خلافت اسلامى را در صورتى كه تبديل به سلطنتى ظالمانه و هرقلى كرده بود، براى او به ارث گذاشت ، به طورى كه هرگاه ستم كارى بميرد، ستم كار ديگرى جـاى او را بـگـيرد.
با آن كه هنوز در ميان مسلمانان ، ياران بزرگوار رسول خدا بودند، كه شايسته زمام دارى مسلمانان باشند، و سرور همه ايشان حسين (ع)فرزند زهرا (ع) و نواده خديجه بود.
ابـدا ! و هـرگـز چنين چيزى نخواهد شد! اسلام ، زمام دارى يزيد را نخواهد پذيرفت ، و حسين هم نخواهد پذيرفت .
مـعـاويـه ، اين مطلب را به خوبى مى دانست و كاملا حسين و يزيد را مى شناخت ، او مى دانست كه حسين كيست و يزيد چه كسى است .
لذا آخرين وصيتى كه به ولى عهد خود كرد اين بود: من تو را از رنج از اين در به آن در زدن رهانيدم ، و همه چيز را براى تو رام كردم ، و همه دشمنان را بـراى تـو خوار و گردن هاى عرب را پيش تو خم گردانيدم .
من از قريش بر تو بيمى ندارم ، مگر از سه كس : حسين فرزند على ، عبداللّه زاده عمر، عبداللّه پسر زبير.
آن گـاه مـعـاويـه در فكر فرو مى رود، و اين سه تن را در نظر مى آورد.
مقدار خطر هر كدام را بر وارث و ولـى عـهـد خـود مقايسه مى كند.
در ميان آن ها كسى را پرخطرتر از حسين نمى بيند، زيرا حـسـيـن جـگر گوشه رسول خداست و حق بزرگى برگردن مسلمانان دارد.
سپس ، معاويه به سخن خود چنين ادامه مى دهد: عبداللّه عمر را به خود واگذار تا عبادت كند.
زيرا او مردى است كه تقدس از كارش انداخته است ، و بـر يـزيـد پيش دستى نخواهد كرد.
با عبداللّه زبير سخت گيرى كن ، زيرا كه او حيله گرى است خـطـرنـاك .
اما حسين ، در باره حسين ، معاويه به آرزو توسل مى جويد و براى يزيد دعا مى كند كه خداى تو را به دست كسانى كه پدرش را كشتند و به برادرش خيانت كردند، محافظت كند.
سپس مـى گـويـد: گـمـان نـمـى كـنـم اهل عراق از او دست بردار باشند، آن قدر خواهند كوشيد تا او رابه خروج و قيام وادار كنند.
زينب و بنى هاشم در ماه رجب سال شصتم هجرى با خلافت يزيدبن معاويه روبه رو شدند.
يـزيـد، نـه بـردبارى پدر را داشت و نه در متانت و زيركى سياسى به او مى رسيد و تنها ارث بردن خـلافـت از پدر او بسند نبود،چون در نظر اسلام نخستين كسى بود كه خلافت را فقط به واسطه ارث تصاحب كرده بود.
يـزيـد، نـخـواسـت مانند پدرش معاويه امام حسين را در مدينه آزاد گذارد، بلكه اصرار داشت از حـسـيـن و كسانى كه در حجازبودند و هنگام دعوت معاويه زير بار بيعت يزيد نرفته بودند، بيعت بگيرد.
نـخـستين تصميم او اين بود كه از طرف ايشان آسوده خاطر گردد.
لذا، فرداى روز مرگ معاويه ، نامه اى بدين مضمون به امير مدينه وليدبن عتبة بن ابوسفيان نگاشت : بر حسين و عبداللّه عمر وعبداللّه زبير سخت بگير و در اين كار سستى مكن تا آن ها بيعت كنند. اين كار بر وليد بسيار بزرگ و دشوار آمد و ازمروان حكم نظر خواست ، مروان پاسخ داد: هـم اكـنـون بـه دنبال اين چندتن مى فرستى و ايشان را احضار مى كنى و آن ها را به بيعت يزيد و اطـاعـت او مـى خـوانـى ، اگرپذيرفتند، از آن ها دست بر مى دارى و اگر زير بار نرفتند، آن ها را گردن مى زنى ، پيش از آن كه از مرگ معاويه آگاه شوند. حـسـين ، با تنى چند از شيعيان و دوستانش به سوى خانه وليد شد و آن ها را در حال آماده باش بر در خـانـه نـگـاه داشت و خودبه درون خانه ، نزد امير رفت . مروان حكم نيز در آن جا بود، وليد، امام حسين را به بيعت يزيد خواند، امام چنين گفت : هم چون من ، كسى در پنهانى بيعت نمى كند و گمان ندارم تو از من اين گونه بيعت را بپذيرى بدون آن كه در نظر مردم آشكار كنى و به همه كس بنمايانى .
وليد گفت : آرى .
حـسين گفت : وقتى كه همه مردم را به بيعت دعوت كردى ، ما را نيز با ايشان دعوت مى كنى تا كار يك باره انجام شود.
وليد خاموش شد و حسين عزم بازگشتن كرد.
ولى مروان تكانى به خود داد و روى به وليد كرده و در حالى كه او را برحذر مى داشت ، گفت : بـه خـدا اگـر حـسـين در اين ساعت از تو جدا شود و بيعت نكند، هرگز چنين فرصتى نصيب تو نخواهد شد، مگر آن كه كشتار بسيارى ميان شما و او رخ دهد. حسين را نگه دار و مگذار از پيش تو بيرون رود، مگر آن كه بيعت كند يا آن كه گردنش را بزنى .
حسين از جاى جست و به طور انكار پرسيد: پسر زرقا ! ((37)) تو مرا مى كشى يا او، به خدا، دروغ گفتى و گناه كردى .
سپس ، از خانه وليد خارج شد.
مروان ، وليد را سرزنش كرده و گفت : پند مرا به كار نبستى ، به خدا كه ديگر حسين خود را در اختيار تو نخواهد گذارد.
ولـيد پاسخ داد: ديگران را سرزنش كن .
تو به من چيزى را پيشنهاد مى كنى كه نابودى دين من در آن است ، به خدا، دوست ندارم كه آن چه را كه خورشيد بر آن طلوع مى كند و از آن غروب مى كند از آن مـن بـاشـد و در بـرابـر آن ، مـن حـسين رابكشم . سبحان اللّه ! اگر حسين بگويد: من بيعت نمى كنم او را بكشم ؟ به خدا، گمان ندارم باز خواست خون حسين نزد خداى در روز قيامت سبك و كوچك باشد.
حـسين بيرون شد.
هنگامى كه به خانه خود رسيد، خبر را به اهل بيت خود گفت و ايشان را نهانى آگاهانيد كه آهنگ سفردارد.
شـب ديـگر، مدينه رسول خدا به فرزند زهرا مى نگريست كه از بيم پيش آمدهاى ناگوار، اهل بيت خـود را بـرداشـته در تاريكى شب به طور پنهانى از آن شهر بيرون مى رود، پيش از آن كه ماهتاب درآيد واين راز را فاش كند.
حسين در مدينه كسى را به جاى نگذاشت مگر برادرش محمد بن حنفيه كه او به حسين گفت : بـرادر! تـو مـحبوب ترين و عزيزترين مردم نزد من هستى و تو براى آن كه من خيرخواه تو باشم از هـمـه كـس سـزاوارترى ،چندان كه مى توانى با همراهان خود از يزيد و از شهرها دور شو.
آن گاه فرستادگان خود را به سوى اين مردم روانه ساز.
اگر با تو بيعت كردند حمد خداى را به جاى آور و اگـر دور ديـگـرى را گرفتند، نه از دين تو كم شده و نه از خودت ، و به بزرگوارى و مردمى تو گـزنـدى نـخـواهـد رسيد. زيرا من از آن مى ترسم كه به شهرى از اين شهرها بروى و دسته هايى از مـردم بيايند و در ميان ايشان اختلاف افتد، دسته اى ياور تو باشند و دسته اى دشمن و به كشتار برخيزند.
و تو نخستين هدف خدنگ آن ها قرارگيرى .
در اين وقت است كه خون بهترين اين امت - چـه از جـهت خودش و چه از جهت پدرش و چه از جهت مادرش - از همه چيز بى قيمت تر شود و دودمانش از همه امت خوارتر گردد.
حسين گفت : برادر، پس كجا بروم ؟ مـحـمـد گـفـت : به مكه مى روى ، اگر آن جا در امان بودى ، كه راه همين است ، و اگر در آن جا آسـوده نـبـودى ، بـه شـن زارهـا و شـكاف كوه ها پناه ببر، و از شهرى به شهر ديگر برو تا ببينى كه سـرانـجـام كـار ايـن مردم چه خواهد بود.
اين وقت است كه اتخاذ تصميم بر تو آسان مى شود، زيرا تـصـمـيم صحيح وقتى است كه انسان پيش از وقوع حوادث ، نقشه اش را طرح كند.
و دشوارترين تصميمات وقتى است كه انسان در پشت سر حوادث قرار گيرد و در دنبال آن ها باشد.
حسين ، برادر را وداع كرده و باتاثر چنين گفت : بـرادر! خـيـرخـواهـى و مهربانى را تمام كردى ، اميدوارم كه نظرت صحيح و موفقيت آميز باشد.
ان شـاءاللّه ((38)) اهـل بـيـت در راه مـكـه از نـقـاطى كه در شصت سال پيش ناظر هجرت جد بزرگوارشان از مكه به مدينه بود، مى گذشتند.
شـب آن ها را در بر گرفت و تاريكى خود را برايشان بگسترد.
سكوتى سنگين بر كاروان حكم فرما بـود.
بـه جـز صداى پاى شترها كه به سرعت بر شن زارها در حركت بود، چيزى شنيده نمى شد.
نه كـسـى آوازى مى خواند و نه شتربانى حدى آغاز مى كرد.
تنها حسين بود كه به آهستگى اين آيه را تلاوت مى كرد: رب نجنى من القوم الظالمين ، ((39)) پروردگارا ! مرا از شر ستم كاران رهايى بخش . خـويـشـان و همراهانش در حالى كه به مدينه جدشان و پرورشگاه كودكى و جوانى شان نظر وداع اندخته بودند، آمين مى گفتند.
ولـى وقـتـى كه نگاهشان در آن تاريكى سخت ، بر مى گشت چيزى از آثار مدينه را به جز سرهاى درختان خرما و قله هاى كوه ها، تميز نداده بود.
اگر مقدر شده بود كه زنان ببينند، آن چه كه در پس پرده فرداست ، هر آينه گوش شب را از ناله و شيون كر مى كردند، چون حسين و جوانانش و يارانش در اين شب از مدينه خارج مى شدند، ولى بازگشت نداشتند. ساعت ها مى گذرد كه كاروان تاريكى شب را مى شكافد و شتابان مى رود.
وقتى كه به وسط بيابان رسيدند، شب از نيمه گذشته بود، و ماه نمايان شد.
و هنگامى كه پرتو خود را بر كاروان بينداخت ، دانـسـت كـه در ايـن كـاروان بـا حسين ، پسرانش ، برادرانش ، برادرزادگانش و بيشتر اهل بيتش همراهند.
در طـرفى ، بانوى خردمند بنى هاشم با دسته اى از زنان در حركت است ، و منتظر است كه نور ماه افزايش يابد، شايد وحشتى كه بر او و گرداگرد او سايه افكنده است كاهش پيدا كند.
سفر و حركت در چندين شبانه روز آن هم پى درپى ، كاروان را ناتوان و خسته نموده بود و هنگامى كه به مكه نزديك شدند، حسين كلام پروردگارش را تلاوت كرد: ولـمـاتـوجه تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل ، ((40)) هنگامى كه به سوى مدين رهسپار شد، (موسى ) گفت : اميد است پروردگار من راه راست را به من نشان دهد.
در مـكه چندان نمانده بودند كه فرستادگان اهل كوفه رسيدند و خبر دادند كه اهل كوفه با امام خـودشـان حـسين بيعت كرده اند.
نامه هاى كوفيان پشت سر هم و پى درپى مى رسيد: كه ما جان خود را براى تو نگاه داشته ايم ، و هرگز در نمازجمعه با والى ، حاضر نمى شويم ، زود بيا.
اهل بيت از نو براى سفر آماده شدند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page