دليل راه

(زمان خواندن: 5 - 9 دقیقه)

آمـاده سفر شدند. ولى پيش از آن كه كسى را براى تحصيل اطمينان به كوفه بفرستند، بار سفر را نبستند.
امام حسين (ع ) براى اين وظيفه بزرگ ، پسر عموى خود مسلم بن عقيل را برگزيد.
مسلم به عزم سـفر از مكه بيرون شد.هنگامى كه به مدينه رسيد، دو تن راهنما گرفت .
آن دو مسلم را از بيابان بردند، تشنگى سخت بر آن ها روى نمود به طورى كه يكى از آن دو از شدت تشنگى بمرد، و بعضى گـفـتـه انـد كه هر دو بمردند.
مسلم از اين پيش آمد گرفته و پريشان خاطر شد و به امام حسين نوشت : مـن به مدينه آمدم ، و دو راهنما گرفته ، راه را گم كردند.
تشنگى برايشان چيره شد، به طورى كه هر دو بمردند.
با آخرين رمقى كه مانده بود، خود را به آب رسانيدم ، اين آب در جايى است به نام مـضـيق واقع در مغاك خبيث .
من اين پيش آمد رابه فال بد گرفتم .
اگر صلاح بدانيد، استعفاى مرا بپذيريد، و ديگرى را بفرستيد. پاسخ امام اين بود: هر چه زودتر به سوى كوفه بشتاب . مـسلم اطاعت كرد و به سير خود ادامه داد، تا به كوفه رسيد.
در آن جا به خانه يكى از شيعيان وارد شد. شيعيان نزد او به آمد و شد پرداختند.
هر دسته اى كه مى آمدند، مسلم نامه حسين را مى خواند. آن هـا مى گريستند و از طرف خود وعده يارى و جان فشانى مى دادند. تا آن كه دوازده هزار تن با وى بـيـعت كردند (و بيشتر هم گفته شده است ).
مسلم هر چه زودتر قاصدى فرستاد، و با شتابى هر چه تمام تر اين مژده را به حسين ، كه در مكه منتظر بود، برسانيد.
مـوقعى كه مسلم وارد كوفه شد، امير كوفه نعمان بن بشير انصارى بود.
يزيد بر وى خشمگين شد، كـه چـرا شيعه را به خود واگذارده و مسلم را ناديده گرفته ، تا هزاران تن زير پرچم حسين گرد آيند.
يـزيـد بـه فوريت نعمان را عزل كرد، و به جاى او عبيداللّه بن زياد والى بصره را تعيين كرد و به او نوشت : مسلم بن عقيل را بگيرد و بكشد.
ابـن زيـاد در آغـاز هانى بن عروه مرادى را دستگير كرده زندانى نمود تا به موقع او را بكشد، زيرا مـسـلم به خانه او منتقل شده بود.
تا اين خبر منتشر شد، زنانى از عشيره مراد شيون آغاز كردند و فرياد برآوردند: يا عثرتاه ! ياثكلاه ! واى از بى چارگان شدن ! واى از داغ ديدن ! مسلم از خشم به هيجان آمد و شعارى را كه تعيين كرده بود، اعلام كرد.
چهار هزارتن از اهل كوفه به گرد مسلم جمع شدند.
مسلم آن ها را حركت داد، تا با زور هانى را نجات دهد.
رفـتـار اهل كوفه در اين وقت بسيار حيرت آور است .
طبرى در تاريخ وابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين ((41)) نقل مى كندكه زنان اهل كوفه به سراغ فرزندانشان مى آمدند و مى گفتند: فرزند! بازگرد، دگران هستند، به تو احتياجى نيست .
مردان مى آمدند و به فرزندان و برادرانشان چنين مى گفتند: فردا سپاه شام مى آيد، با جنگ چه خواهى كرد؟ برگرد! مـردم پى درپى از دور مسلم پراكنده مى شدند و باز مى گشتند، تا شب فرا رسيد. به جز سى تن كه مـسـلـم با ايشان نماز مغرب را به جاى آورد، كسى همراهش نماند. مسلم از مسجد بيرون شد و به سوى محله كنده روانه گشت .
هنوز بدان جا نرسيده بود كه جز ده تن كسى با او نماند.
از آن جا كه گذشت ، تنها ماند، ديگر هيچ انسانى از اهل كوفه با مسلم نبود. در كـوچـه هاى كوفه سرگردان مى گشت ، نمى دانست به كجا مى رود، گذارش به خانه پيرزنى افـتـاد، كه بر در ايستاده ، منتظر فرزند خود بود، كه با مردم در خروج بر ابن زياد شركت كرده بود.
مسلم به پيرزن سلام كرد.
پيرزن جواب گفت . مسلم آب خواست . پيرزن آب آورد و مسلم بنوشيد سـپـس در هـمـان جا بايستاد و رد نشد.
پيرزن به وى سوءظن برد و از اوتقاضا كرد كه به خانه اش برود و آن جا توقف نكند.
واين سخن را سه بار تكرار نمود.
تا مسلم بدو گفت : اى بـنده خدا! به خدا كه من در اين شهر خانه ندارم ، آيا مى توانى نيكى كنى ؟ شايد پس از اين تو را پاداش دهم .
پيرزن پرسيد: اى بنده خدا ! چگونه خانه ندارى ؟! مـسـلـم جـواب داد: من مسلم بن عقيل هستم ، اين مردم به من دروغ گفتند و مرا تنها و بى ياور گذاشتند.
پيرزن مسلم را به خانه برد، شام برايش آماده كرد ولى مسلم شام نخورد.
پيرزن اين راز را پوشيده داشت و به جز پسرش به كسى نگفت .
هنوز صبح نشده بود كه پسرش خبر داد! مـسـلـم محاصره شد، و با آن كه يكه و تنها بود، با لشكريان ابن زياد كه شصت يا هفتاد مرد مسلح بـودنـد دليرانه به جنگ پرداخت .
هنگامى كه ديدند از عهده مسلم بر نمى آيند نى ها را آتش زده و شـعـله ور به جان مسلم مى انداختند.
مسلم باهمين حال نبرد مى كرد و شمشير مى زد و صف هاى دشمن را مى شكافت .
مـحـمـد بـن اشـعـث به وى گفت : تو در امان هستى ، خودت را به كشتن مده .
مسلم نپذيرفت و گفت : جز كشتن و كشته شدن چاره اى نيست و رجز مى خواند.
اقسمت لا اءقتل الا حرا ----- و ان راءيت الموت شيئا نكرا
- سوگند خورده ام كه جز به آزادگى كشته نشوم . هرچند مرگ را چيزى ناخوش مى دانم .
كل امرء يوما يلاقى شرا ----- اخاف ان اكذب اواغرا
- هـركـسـى روزى بـا نـاگوارى و روبه رو خواهد شد. بيم آن است كه به من دروغ گويند و يا مرا بفريبند.
ابن اشعث گفت : تـو دروغ نـمـى شـنـوى و فـريـب نخواهى خورد، اين مردم (بنى اميه ) عمو زادگان تو هستند نه كشندگان و زنندگان تو.
مـسلم كه مجروح و سر تا پاى خون آلود شده بود، به ديوارى تكيه كرد، اهل كوفه به گرد او جمع شـدنـد و امـان را تـايـيـد و تاكيد مى كردند.
استرى آوردند و مسلم را بر آن سوار كردند.
آن گاه اسلحه اش را گرفتند.
مسلم از اين كار به امان آن ها بدگمان شد.
مـسـلـم را نزد ابن زياد آوردند.
ابن زياد فرمان داد او را بر بام قصر بردند و سرش را از پيكرش جدا كردند و تنش را از بالاى بام در ميان مردمى كه بيرون قصر جمع شده بودند بينداختند و رفيقش هانى را در بازار به دار آويختند.
طـبرى ، از كسى كه كشته شدن هانى را پس از شهادت مسلم به چشم ديده نقل مى كند كه هانى را كت بسته از زندان بيرون آوردند و او را به ميان بازار، در جايى كه گوسفند مى فروختند، بردند.
هـانـى مـى گـفت : عشيره من مذحج كجاست ، ولى امروز مذحجى براى من نمانده است ! مذحج كجاست ؟ آيا من به مذحج دسترسى دارم ؟! هنگامى كه ديد كسى او را يارى نمى كند، دست خود را كشيد و از بند بيرون آورده گفت : آيـا عـصـايى يا كاردى يا سنگى يا استخوانى پيدا نمى شود، كه بدان وسيله مرد از جان خود دفاع كند؟ راوى گفت : ناگهان بر سرش ريختند و دست هايش را محكم بستند و به او گفتند: گردنت را بگير تا سرت را جدا كنند.
هانى به چنين سخاوتى راضى نشد.
يكى از غلامان ابن زياد به او شمشير زد و كارگر نشد.
ديگرى شمشيرى زد و او را كشت .
اهل كوفه ايستاده ، تماشا مى كردند! اگـر نـمـى دانـى مـرگ چـيـست ، در بازار به هانى و پسر عقيل بنگر، ببين دلاورى كه شمشير، رخـسـاره اش را تـكه تكه كرده ، و دلاور ديگرى كه پس از آن كه كشتندش ، تنش را از بالا به پايين انـداختند، پيكرى را مى بينى كه مرگ ، رنگ آن را دگرگون كرده ، وجوى خون را مى بينى كه از هـر سـوى روان اسـت .
اگـر شـما خون خواهى برادرتان را نكنيد، روسبيانى هستيد كه به پشيزى تسليم شده اند.
ايـن حـوادث در كوفه رخ مى داد و اهل بيت در مكه نامه دليل راهشان ، مسلم را مى خواندند، و از پيام كتبى او آگاه شده بودند كه از اهل كوفه براى حسين بيعت گرفته است ، و مردم دور او جمع شـده ، مـنـتـظر آمدن امام حسين هستند.
حسين حركت كرد و قصد داشت كه با كسانش از مكه بيرون آمده به سوى عراق بشتابد، پيش از آن كه پيام ديگر از مسلم شهيد برسد.
پـيـام مـسـلـم از ايـن قـرار بـود كـه وقتى از جان خود نوميد شد، چشمانش پر از اشك گرديد.
گوينده اى به او گفت : هر كه آن چه تو مى خواستى بخواهد، اگر چنين پيش آمدى برايش رخ دهد، نمى گريد.
مسلم گفت : بـه خـدا، بـراى خـودم نمى گريم و براى كشته شدن نوحه گرى نمى كنم .
ولى گريه من براى كسان من است كه به سوى من مى آيند.
گريه مى كنم براى حسين و اهل بيت حسين .
سـپـس مـسلم روى به محمدبن اشعث (همان كه از جانب ابن زياد به مسلم امان داده بود) كرده چنين گفت : اى بنده خدا ! چنين مى بينم كه تو از زنده نگه داشتن من ناتوانى ، آيا مى توانى از طرف خود كسى را به سوى حسين بفرستى كه از زبان من اين پيام را به حسين برساند، چون گمان مى كنم كه او و اهـل بـيـتش از مكه به سوى شما روان باشد ويا فردا روان بشود، و اين بيتابى كه در من مى بينى براى اين است .
پيام مسلم به طورى كه مورخان مى گويند، چنين بوده كه ، يكى برود و به حسين (ع ) بگويد: پـسر عقيل هنگامى كه به دست كوفيان اسير شده بود، مرا نزد تو فرستاد.
او صلاح نمى دانست كه شـمـا به اين ديار بياييد،زيراكشته خواهيد شد.
و او گفت كه با اهل بيت خود بازگرديد، سخنان كـوفـيان ، شما را گول نزند، اينان همان ياران پدرت هستند كه جدايى از آن هارا با مرگ يا كشته شدن آرزو مى كرد.
اهل كوفه به تو دروغ گفتند و به من هم ، وكسى كه به او دروغ گفته شد، راى ندارد.
پسر اشعث براى مسلم سوگند ياد كرد كه اين پيام را براى حسين بفرستد.
ولى حسين منتظر نشد.
بـلـكـه بـه هـمان پيام نخستين اكتفا كرد و روانه گشت .
چقدر راست است شعرى كه حسين از گفته ابن مفرغ موقعى كه ازمدينه بيرون مى آمد، بر زبان آورد.
والمنايا يرصدننى ان احيدا، خطرات مرگ بار در كمين منند، مبادا از دسترس آن ها كنار بروم .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page