تقاضا و اصرار

(زمان خواندن: 6 - 12 دقیقه)

روزى در مكه شايع شد كه به همين زودى حسين و اهل بيتش از آن جا خواهند رفت و مقصدشان عـراق اسـت .
بـنى هاشم بر اهل بيت نگران شدند، زيرا سفرى بود كه نمى دانستند سرانجام آن چه خواهد بود.
در ميان آن ها كسانى بودند كه توانستند نزد حسين بيايند و از او تقاضا كنند كه از مكه بـيـرون نرود، و اگر تصميمش جدى است ، اهل بيتش را در مكه بگذارد و با خود نبرد، زيرا معلوم نيست كه با چه چيز روبه رو خواهد شد.
عمر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام نزد حسين آمد و به وى چنين گفت : مـن پـيـش تـو بـراى تـقاضايى آمده ام كه آن را براى خير تو مى خواهم اگر تو مرا خيرخواه خود مى دانى ، بگويم و گرنه از گفتن دست بردارم .
حسين گفت : بگوى ، به خدا، من تو را خيانت كار نمى دانم و به تو گمان بد ندارم .
عمر گفت : شنيده ام مى خواهى به عراق بروى .
من از اين سفر بر تو نگرانم ، زيرا به شهرى مى روى كه در آن اميران و ماموران دولتى هستند و آن ها گنج هايى از ثروت را در دست دارند. چون مردم بـنـدگـان زر و سـيمند.
من اطمينان ندارم كسى كه به تو وعده يارى داده و تو را بيشتر دوست مى دارد، از در جنگ باتو در نيايد و زير پرچم دشمنانت نرود.
عبداللّه بن عباس ، نزد حسين آمد و چنين گفت : پـسـر عـمو! در دهان مردم افتاده كه تو مى خواهى به عراق بروى ، به من بگوى كه چه مى خواهى بكنى ؟ حسين گفت : من تصميم گرفته ام در يكى از اين دو روز حركت كنم ان شاءاللّه تعالى .
ابن عباس گفت : من از شر اين خطر، تو را به خدا مى سپارم .
سپس با حالت انكار پرسيد: مرا آگاه كـن ، خـداى رحمتت كند،كه مى خواهى به سوى مردمى بروى كه امير خود را كشته و شهر را به تـصرف در آورده و دشمنان را بيرون كرده اند؟ اگر چنين است ، به سوى آن ها برو، ولى اگر آنان تو را دعوت كرده اند در حالى كه اميرشان با منتهاى قدرت بر آن هاحكومت مى كند و كارمندانش از شهرها ماليات مى گيرند، بدان كه تو را براى جنگ و كشتار خواسته اند و من از آن مى ترسم كه بـه تـو خيانت كنند و دروغ بگويند و با تو مخالفت نمايند و دست از تو بردارند و از دور تو پراكنده شوند واز پليدترين دشمنان تو گردند.
حسين ، به طور اختصار جواب داد: مـن از خـدا طلب خير مى كنم و فكرى خواهم كرد تا ببينم چه مى شود ((42)) ابن عباس روانه شـد.
در راه عـبـداللّه بن زبير را بديد.
او هنوز با يزيد بيعت نكرده بود و مكه را پناهگاه خويش قرار داده بود.
ابن عباس احساس كرد كه ابن زبير از رفتن حسين شاد و خشنود است ، زيرا ميدان براى او خـالـى خـواهـد مـانـد.
سـنـگـيـن تـرين چيزها بر ابن زبير، وجود حسين در حجاز بود.
چنان كه مـحـبوب ترين چيزها نزد او، رفتن حسين به عراق بود، زيرا ابن زبير مى خواست حجاز را به تصرف درآورد و مى دانست كه تا حسين در حجاز است ، اين كار نخواهدشد.
شب فرا رسيد.
ابن عباس نزد حسين بازگشت و با اصرار و التماس ، چنين گفت : پسر عمو! من خود را وادار به صبر مى كنم ولى نمى توانم صبر كنم .
مى ترسم كه اين راه به هلاكت و نابودى تو منتهى شود.
اهل عراق مردمانى دغل هستند، به آن ها نزديك مشو! در همين شهر بمان كـه سـرور اهل حجاز هستى ، اگر اهل عراق تورا مى خواهند - چنان كه خودشان مى پندارند - به ايشان بنويس ، كه دشمن را از خاك خود بيرون كنند.
سپس نزد ايشان برو.
ولى حسين هم چنان در تصميم خود باقى بود.
در اين هنگام ، ابن عباس دست به دامان او شد كه اگـر مـى روى زنـان وكـودكـانت را همراه مبر.
به خدا، مى ترسم كه تو كشته شوى ، هم چنان كه عثمان كشته شد و زنان و فرزندان بر او نگاه مى كردند.
حسين ، هم چنان در تصميم خود ثابت و پاى دار بود.
ابن عباس چاره اى نديد جز آن كه با خشم بگويد: با رفتنت از حجاز، چشم ابن زبير را روشن كردى و امروز تا تو هستى ، كسى به او اعتنايى نمى كند.
به آن خدايى كه جز اوخدايى نيست ، هر گاه مى دانستم كه اگر موى پيشانى تو را بگيرم و نگذارم بروى ، تا زمانى كه مردم به دور من و تو جمع شوند، سخن مرا مى پذيرفتى ، هرآينه مى كردم .
ابن عباس بيرون رفت و در راه ، گذارش به عبداللّه زبير افتاد.
ابن عباس بدو گفت : اى پسر زبير! چشمت روشن .
شعر: اى شانه به سر در چه جاى خرم و آبادى خانه گرفته اى .
به آسودگى تخم گذار و نغمه سركن كه كسى مزاحم تو نيست .
هر جا را كه دلت مى خواهد، خاكش را با منقارت نرم و ملايم كن .
اينك حسين روانه مى شود، تو شاد و خرم باش .
 سـاعـت حركت حسين نزديك شد. مردم با بى تابى و نگرانى به او مى نگريستند.
نوبت آخرين تقاضا رسيد. صاحب اين تقاضا عبداللّه جعفر، شوهر زينب بود، زينبى كه تصميم گرفته بود با فرزندانش همراه برادر سفر كند، عاقبتش هر چه مى شود بشود. در اين جا، براى نخستين بار مى بينيم كه عبداللّه از حسين دور مى ايستد و باز متوجه مى شويم كه مـوقـعـى كه او مى خواهدپسر عموى خود را از اين سفر باز دارد، مانند ابن عباس خودش نمى آيد سخن بگويد، بلكه در آغاز نامه مى نويسد و بادو فرزند خود محمد و عون ، نزد امام مى فرستد.
آيا عبداللّه بيمار بوده و خودش نمى توانسته نزد حسين برود؟ نـه ، هرگز، زيرا عبارت نامه اش را كه كتاب هاى تاريخ براى ما آن را نگه داشته ، نفى مى كند كه او مـريـض بـاشـد.
اينك نامه عبداللّه به نقل از تاريخ طبرى و ابن اثير: ((43)) اما بعد، من تو را به خدا سـوگند مى دهم كه وقتى كه نامه من به تو رسيد و آن را خواندى ، از اين سفر دست بردارى ، زيرا درايـن ره كه تو مى روى ، من نگرانم ، مبادا هلاكت تو و نابودى اهل بيت تو در آن باشد.
اگر امروز كشته شوى ، روشنايى زمين خاموش مى شود، چون تو راهنماى رستگاران هستى و اميد مسلمانان به تو است . در حركت شتاب مكن كه من در پى نامه خواهم آمد.
والسلام .
آيـا عـبـداللّه در دل از حـسـيـن رنـجـشى داشته است ؟ نه ، هرگز، زيرا به طورى كه در نامه اش مى خوانيم ، حسين را روشنايى زمين و چراغ رستگاران و اميد مؤمنان مى خواند. پس چرا از حسين روى پوشانيده و نامه نوشتن را برآمدن خودش نزد حسين ترجيح داده ؟ شـايـد ايـن نكته كوچك تر از آن باشد كه در اطراف آن تامل كنيم . دور نيست كه عبداللّه گرفتار كـارهـاى خـودش بوده ، اين نامه را با شتاب نوشته كه سپس خودش بيايد. دور نيست كه خواسته است قبلا با امير، مذاكراتى كند و آن گاه حضور امام شرفياب شود.عبداللّه از پى نامه اش روان شد ولى به فوريت به سراغ امام حسين نرفت ، بلكه به سراغ عمروبن سعيد -كه از جانب يزيد امير مكه بود - رفت . بـا هـم نـشـسـتند تا در اين كار فكرى كنند.
نظر عبداللّه جعفر اين بود كه امير نامه اى به حسين بـنويسد و به او امان دهد و او رابه محبت و خدمت گزارى خويش اميدوار سازد و از حسين تقاضا كند كه از عزم سفر صرف نظر كند. عمرو در جواب گفت : هر چه مى خواهى بنويس و نزد من بياور تا امضا كنم . عبداللّه آن چه مى خواست از زبان امير براى حسين نوشت و از امير خواست كه پس از آن كه نامه را مـهر كرد، آن را به وسيله برادرش يحيى بن سعيد بفرستد، زيرا وى سزاوارترين كسى است كه امام مى تواند به او اعتماد كند و تشخيص دهد كه اين نامه از طرف امير، جدى است . امـيـر، ايـن پيشنهاد را انجام داد.
يحيى با نامه مهر شده و سربسته ، همراه عبداللّه جعفر، به سوى حسين روان شد. حـسين ، تقاضاى آن ها را با طرزى زيبا و مؤدبانه رد كرد و به اجراى تصميم خود همت گماشت ، بـدون آن كـه تـرديـدى پـيداكند.
پس با قبر جدش وداع كرد ((44)) و در آن حال مى گفت : از زندگى دست شستم و تصميم دارم كه فرمان خداى رااجرا كنم . مـا نـمى توانيم همراه حسين برويم ، پيش از آن كه كمى درنگ كرده و به آن چه كه ميان عبداللّه جعفر و همسرش ، بانوى بانوان زينب رخ داده ، بنگريم .
زيرا پس از اين ، ديگر اين دو تن را با هم نخواهيم ديد. حوادث ناگوار ما را از آن كه به بانوى خردمند خودمان بنگريم ، بازداشت .
ما ابرهاى تيره اى را كه بـر خانه زينب خيمه زده بود، در نظر گرفتيم ، به طورى كه اگر كسى گمان برد كه ما زينب را فراموش كرده ايم ، معذورمان خواهد داشت . ما مى گوييم كه زينب را فراموش نكرده ايم و با كسى سروكار داشته ايم كه خود زينب با او سروكار دارد.
اكـنـون بـه سوى خودش مى رويم ، مى بينيم كه زينب شوهر را گذارده ، همراه برادر مى رود و تا آخـريـن روز زنـدگى ، زينب رامى بينيم كه جاى خود را از خانه عبداللّه جعفر به جاى ديگرى در خانه حسين بن على (ع ) تبديل كرده است .
مـى بـيـنـيم زينب ، همراه برادرش مى رود و شوهرش در حجاز مى ماند.
حتى پس از كشته شدن حسين هم ، زينب به خانه شوهر بر نمى گردد، فقط مدتى بسيار ناچيز در مدينه مى ماند، سپس به سوى مصر حركت مى كند و بنا بر ارجح اقوال ،در زمين پاك آن جا دفن مى شود.
ماه رجب سال 62 هجرت .
و عبداللّه جعفر در حجاز مى ماند و اطلاعى نداريم كه او ازحجاز بيرون آمده باشد، تا وقتى كـه در سـال هشتادم هجرت وفات مى كند.
و اين همان سالى است كه به سال حجاف معروف شد، زيرا در آن سال ، سيلى در مكه آمد كه حاجيان را با شترانشان ببرد.
از كـتـاب هاى تاريخ و شرح حال مى پرسيم ، آيا ميان اين دو همسر نگرانى و رنجشى بوده ؟ هر دو خـامـوش مى شوند ونمى توانند جواب گويند.
مى خواهيم از اين سخن بگذريم ، ولى مى بينيم كه گذشتن از آن كار آسانى نيست .
بلكه براى ما ميسور نيست كه همين بس با همراه بودن زينب در ايـن مسافرت اكتفا كنيم . اگر به اين جدايى كه ميان زينب وشوهرش رخ داده ، توجه نمى كرديم ، مـى تـوانـسـتـيـم بگذريم ، ولى پس از آن كه به اين نكته متوجه شده كه در همه جا ميان زينب و پـسـرعـمـويـش جدايى است ، مى بينيم كه زينب تا آخرين روز زندگى با خويشان خود زندگى مى كند و از آن هاجدا نمى شود و به واسطه شوهر يا فرزند، دست از آن ها برنمى دارد.
اين پرسش ، پيوسته به خاطر مى خلد كه در ميان زن و شوهر، چه روى داده است ؟ اخـيرا، در جايى كه شايستگى براى ذكر ندارد، به خبرى بر مى خوريم ، در شرح حال زينب ديگرى كه غير از بانوى خردمند بنى هاشم است .
در هـمـان وقـتـى كـه كـتـاب هـاى تـاريخ و شرح حال از آن چه ميان دو همسر رخ داده سخن نـمى گويند، در كتاب السيدة زينب واخبارالزينبات تاليف عبيدلى نسابه ، خبرى را مى خوانيم كه در ضـمـن سـخـن از ديـگـرى آورده شـده اسـت ، در آن جايى كه اززينب وسطى ، دختر على بن ابـى طـالـب گـفـت وگو مى كند و او همان است كه به ام كلثوم معروف شده است و در كودكى به ازدواج عمر خطاب در آمده است : چـون كـه امـيـرالمؤمنين ، عمربن خطاب (رضى اللّه عنه ) كشته شد، پس از او، زينب با محمدبن جـعـفربن ابى طالب ازدواج كرد.
پس از مرگ محمد بن جعفر، ((45)) عبداللّه جعفر او را گرفت و ايـن ازدواج بـعـد از آن بـود كه عبداللّه ، زينب كبرى راطلاق داده بود.
زينب وسطى ، نزد عبداللّه بماند تا وفات كرد. ((46)).
سررشته را به دست گرفته و بر مى گرديم و به شرح حال عبداللّه در هر جـايـى كـه دسـترس باشد مراجعه مى كنيم .
از مورخان و شرح حال نويسان ، كسى را نمى بينيم كه به طلاق دادن عبداللّه ، زينب خردمند، و ازدواج او با خواهرش ام كلثوم ، اشاره كرده باشد.
اگر اين خبر راست باشد، پس كى زينب طلاق داده شده ؟ به طور قطع ، نمى توان سخنى گفت ، فقط ترجيحى كه مى دهيم آن است كه طلاق پس از وفات امـام عـلى و پيش از حركت حسين از حجاز بوده ، زيرا كه ام كلثوم تا وقتى كه محمدبن جعفر زنده بـود، هـمـسـر او بـوده ، و ديـده ايـم كـه مـحـمد در جنگ صفين حاضر است و دليرانه زير پرچم امـيـرالـمـؤمنين شمشير مى زند و به طورى كه از اين خبر معلوم مى شود ام كلثوم در موقعى كه هـمـسـر عـبـداللّه جـعـفـر بـوده ، پـس از مـصـيـبـت امام حسين در غوطه دمشق وفات كرده است ((47)).
بنابراين ، زينب خردمند پيش از اين موقع طلاق داده شده است و پس از آن كه رشته ازدواجش گسسته شده بود، با برادرسفر كرده است . اين نهايت توانايى كنونى ما در روشن كردن اين نقطه تاريك و دشوار زندگى زناشويى زينب است و پس از اين از تاريخ ‌نويسان نخواهيم پرسيد كه علت طلاق چه بوده ، فقط متوجه زينب مى شويم ، مـى بـينيم كه در دوستى برادرش و برادرزادگانش جان مى دهد و مى بينيم كه عبداللّه جعفر در هـمـيـن وقت ، حسين را از دل و جان يارى مى كند، هر چند همراه حسين به كوفه نمى رود، ولى حسين را هميشه بزرگ مى شمارد و مى كوشد از خطرى كه متوجه اوست ، جلوگيرى كند.
مـوقـعـى كـه حـسين براى سفر مرگ تصميم گرفت ، عبداللّه ، دو پسرش را با امام روانه كرد، در صورتى كه مى دانست در اين سفر همگى كشته خواهند شد.
دل عـبداللّه در همه حال با حسين بود و به همين زودى مى بينيم كه عبداللّه ، پس از شهادت امام حسين ، براى سوگوارى مى نشيند و بهترين تسليت براى او اين بوده كه دو فرزندش محمد وعون در ركـاب سـيـدالـشهدا شهيد شده اند، چنان كه طبرى در تاريخ نقل مى كند ((48)) و در روايت ديـگـر است كه ، فرزندان عبداللّه ، كه با امام حسين شهيد شده اند، سه تن بوده اند: محمد و عون و عبداللّه .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page