به سوى دره مرگ

(زمان خواندن: 7 - 14 دقیقه)

كـاروان در شـبـى تـاريـك و هـوايـى ايـسـتـاده ، از مـكـه بـيـرون شـد و بـه سـوى كوفه روان گـرديد ((49)) كوه هايى كه مشرف بر اين شهر مقدس بودند، هنگامى كه ديدند آل محمد از اين شهر به سفرى مى روند كه بازگشت ندارد، همگى در سكوتى بهت آميز فرو رفتند.
در اوايـل راه ، بـه فـرستادگان عمرو بن سعيد بن عاص ، امير حجاز، برخوردند، آن ها مى خواستند كـاروانـيـان را بـه مـكـه بـازگـردانـنـد.
در مـيان دو دسته ، تازيانه اى چند رد و بدل شد.
سپس فرستادگان امير از ممانعت دست كشيدند و كاروان سير خود را از سر گرفت .
راه پـيمايى كاروان در آغاز بسيار تند و سريع بود، چيزى كه بر كاروانيان راه پيمايى شبانه را آسان مـى كـرد، ايـن بود كه در عراق هزارها تن منتظر مقدم پسر دختر پيغمبر هستند ((50)) ، چنان كه اهل مدينه در شصت سال پيش منتظر مقدم جدشان محمد(ص ) بودند.
زيـنـب كـه سـرورى زنان كاروان با او بود، يكى دوبار با دلى آكنده از غم و اندوه برگشت و پشت سرخود را نگريست و آن جاى گاه پربها و مقدس را از جلو چشم گذرانيد.
زينب ، پيش از اين نيز به عراق مهاجرت كرده بود، روزى كه پدرى داشت كه عظمتش جهان را پر كـرده بـود.
و امروز همان زينب بار دگر به عراق مى رود، در صورتى كه بارهاى سنگينى از رنج و مصيبت در اين ساليان دراز، كه متجاوز از بيست سال است ، بر دوشش نهاده شده .
در اين سال ها، زينب پدر را از دست داد و برادر را از دست داد، و با آن دو نشاط خود را از دست داد.
پس از آن ها نيز جوانى را از دست داد.
اشـك ديـدگـان زيـنب را پر كرد، هنگامى كه با نگاهى سرشار از مهر و دوستى و آكنده از اندوه ، كاروانى را كه با شتاب درحركت بود، در نظر آورد.
اينان تمام كسان زينب هستند: برادر او و فرزندانش ((51)) ، برادرزادگان و عموزادگانش .
ايـشان اهل بيت رسولند و گل هاى بنى هاشم و زيور قريشند، كه از مرز و بوم خود دست كشيده ، به سوى سرانجام مجهول ولى حتمى ، روانه اند.
آيا مى دانى آن سرانجام چيست ؟ زينب چندان منتظر دانستن آن نشد، زيراكاروان هنوز دو منزل يا سه منزل بيشتر نپيموده بود كه بـه دوتـن عـرب از بـنى اسد برخوردند.
حسين ، به خاطرش رسيد كه از آن دو بپرسد كه در كوفه اوضاع از چه قرار است گمان حسين اين بود ((52)) كه آن دو از سپاهى انبوه سخن مى گويند كه آمـاده اسـتقبال اوست و داستان استقبال اهل مدينه را از رسول خدا هنگام هجرت تجديد مى كند، زمانى كه دوشيزگان بنى النجار اين سرود را از ته دل مى خواندند:
طلع البدر علينا من ثنيات الوداع ----- وجب الشكر علينا مادعاللّه داع
- مـاه شـب چهارده از تپه هاى سلام ((53)) برما بتابيد.
تا كه خواننده اى خداى را مى خواند مابايد سپاس گزار باشيم .
ايها المبعوث فينا ----- جئت بالامر المطاع
- اى برگزيده در ميان ما، تو فرمانى اطاعت پذيرآورده اى .
ولى چه زود اين خواب وخيال برهم خورد و اين آرزو از ميان رفت .
آن دو عرب گفتند: خداى تو را رحمت كند، ما خبرى داريم اگر بخواهيد آن خبر را آشكارا بگوييم وگرنه در نهان .
حسين به ياران خود نظرى انداخته وگفت : از اين ها چيزى پوشيده نيست .
آن دو گفتند: اى زاده رسول ! دل هاى مردم با تو است ، ولى شمشيرهايشان برزيان تو، بيا و از اين سفر برگرد.
سپس ، كشته شدن مسلم بن عقيل و دوست او هانى بن عروه را خبر دادند.
سكوت بهت آميزى بر همه مستولى شد، ولى ديرى نپاييد.
آن گاه زنان شيون كردند و همه به گريه در افتادند.
نوحه گرى سوزانى در بيابان بر پا شد.
هـنـگـامى كه شيون نوحه گران سبك شد، حسين تصميم گرفت ((54)) با اهل بيت بازگردد.
ناگه فرزندان عقيل از جاى جستند و فرياد كشيدند: به خدا، ما هرگز بر نخواهيم گشت تا خون خواهى كنيم ، يا آن چه برادر ما چشيده است بچشيم و همگى كشته شويم .
حـسـيـن ، بـه آن دو عرب كه از روى خيرخواهى پيشنهاد برگشتن كرده بودند، نظرى انداخته ، چنين گفت : بعد از اين ها، زندگانى ارزشى ندارد.
سرنوشت همان بود كه فرزندان عقيل گفتند.
هيچ كدام باز نگشتند، بلكه همگى كشته شدند.
اين بار، كاروان در رفتن شتابى نكرد.
تمام روز و بيشتر شب را ماندند.
هنگامى كه سحر شد، حسين به جوانان وغلامانش دستور داد كه آب بسيار همراه بردارند.
آنان نيز چنين كردند و آب بسيار برداشتند.
سپس ، براى آن كه سفر را از سر بگيرند، عزم را جزم كردند.
قسمت آخر سفر بسيار كوتاه بود.
شكى نبود كه چه سرانجام شومى در انتظار اين كاروان خواهد بود.
حـسين نخواست كه اين مطلب بر عرب هايى كه بدو پيوسته بودند پنهان بماند، شايد آن ها كه در پى او مى آيند چنين مى پندارند كه حسين به شهرى مى رود كه اهل آن فرمان بردار او هستند.
لذا حقيقت را در ضمن خطبه اى براى يارانش روشن كرد وگفت : ...
امـا بـعـد، خـبر بدى به ما رسيده : مسلم بن عقيل وهانى بن عروه كشته شدند...
شيعيان ما به ما خـيـانـت كـردنـد.
اگـر از شـمـا كـسى بخواهد برگردد، برگردد، ما از حقى كه بر او داشتيم ، گذشتيم .
عـرب هـا از چـپ و راسـت پراكنده شدند، تا آن كه جز اهل بيتش و يارانى كه با وى از حجاز آمده بـودند، كسى نماند.
كاروان حركت خود را از نو آغاز كرد و با سكوتى اندوه ناك به راه افتاد، گويى نيرويى شگرف و مقاومت ناپذير، كاروان را به سوى پرت گاه مرگ و نابودى پيش مى برد.
خبرهاى بد پى درپى مى رسيد.
هنوز روز به نيمه نرسيده بود و كاروان در بيابان به راه خود مى رفت كه خبر شهادت عبداللّه يقطر، بـرادر رضـاعى حسين ،رسيد.
امام وى را به سوى پسر عمويش ، مسلم فرستاده بود.
پيش از آن كه خبر كشته شدن مسلم برسد، عبداللّه يقطر را گرفتند و نزد عبيداللّه زياد بردند.
ابن زياد گفت كه عـبداللّه را بالاى بام دارالاماره ببرند و او در حضور مردم ، حسين را لعن كند، سپس به پايين آيد تا در باره وى تصميم بگيرد.
عـبـداللّه يقطر به بالاى بام رفت و مردم را از آمدن سيدالشهدا خبر داد و ابن زياد و پدرش را لعن كـرد.
ابن زياد، او را از بالاى قصر پرت كرد، به طورى كه استخوان هايش بشكست و خرد شد، ولى هنوز رمقى در او مانده بود كه ظالمى بيامد و سرش را ببريد، تا آسوده اش كند.
كاروانيان در اين بار، مانند وقتى كه خبر كشته شدن مسلم را شنيدند، گريه نكردند، بلكه به اين خـبـر بـا تحيرى آميخته به سكوت گوش دادند، و آن گاه بدون آن كه ترديدى پيدا كنند، به راه خـود ادامـه دادنـد.
از دور چيزى نمايان شد كه يكى پنداشت درخت خرماست ، تكبير گفتند و به خود نويد دادند كه پيش از هنگامه اى كه در انتظار هستند، اندكى بياسايند.
حسين از يارانش پرسيد: تكبير چه بود؟ گفتند: درخت خرما ديديم .
كسانى كه به راه آشنايى و سابقه داشتند، بانگ برداشتند: بـه خـدا، در اين بيابان درخت خرمايى نيست ، گمان ما آن است كه شما جز فراز اسبان و سرهاى نيزه ها چيز ديگرى نمى بينيد.
حسين لختى بينديشيد، سپس گفت : من هم به خدا همين را مى بينم .
سكوتى سنگين دوباره كاروانيان را فرا گرفت .
بيابان به جز بانگ شتران و آه هاى سوزانى كه از سينه زنان بيرون مى آمد، چيزى نمى شنيد.
گويا شبح مرگ بر اين دسته از مردم غمگينى كه با كندى پيش مى روند، سايه افكنده بود، مردمى كـه بـا عزمى راسخ وتصميمى خلل ناپذير به سوى سر انجام فجيع و دردناك خود روانه هستند، و گويا خطرات مرگ بار، پيوسته در كمين آن هاست مبادا از دسترس دور شوند.
گـرمـاى ظـهر، سخت و خسته كننده بود.
حسين و يارانش به سوى كوهى كه پناه گاهى داشت متوجه شدند و در آن جا فرود آمدند و شترانشان را خوابانيدند.
ابـر تـيره اى كه آسمان را فرا گرفته بود بر طرف شد.
حر بن يزيد با هزار سوار از لشكريان عبيداللّه زياد امير كوفه نمايان شد،حر آمده بود پيام آن ستم كار متكبر را به حسين برساند: مـن مـامـوريـت دارم كـه تو را نزد ابن زياد ببرم ، يا بر تو چنان تنگ بگيرم و نگذارم از جايت تكان بخورى .
حـسـيـن گـفـت : آن وقت من با تو خواهم جنگيد، و از آن بترس كه در اثر كشتن من روسياه و بدبخت شوى ، مادرت داغت را ببيند.
حر خشم خود را فرو برد و سپس جواب داد: بـه خدا به جز تو هركس از عرب اين سخن را مى گفت ، نام مادرش را به داغ ديدن مى بردم ، ولى چه كنم كه چاره ندارم ، جزآن كه نام مادرت را به خوبى و بزرگى ياد كنم .
حسين به قصد ادامه سفر از جاى برخاست ، حر خواست كه همراه او باشد و از حركتش باز دارد.
حسين مقصودش را پرسيد، حر گفت : مـن بـه جـنـگ بـا تـو مامور نيستم ، فقط مامورم كه از تو جدا نشوم ، تا تو را به كوفه برسانم .
اگر نـمـى خواهى ، راهى را در نظر بگير كه نه به كوفه برود و نه تو را به مدينه برساند، تا من به ابن زياد گـزارش دهم و دستور بگيرم .
و اگر ميل دارى خودت نامه اى به يزيد بنويس ، شايد خداى بزرگ فرجى كند و دست من به خون تو آلوده نگردد.
حسين به سوى چپ گراييد و از راهى كه به سوى قادسيه مى رفت ، روان گرديد و نامه هاى اهل كوفه را بيرون آورده و به كوفيانى كه با سپاه ابن زياد آمده بودند چنين گفت : ...
نـامـه هاى شما و پيام هاى شما پى درپى به من مى رسيد كه با من بيعت كرده ايد.
اكنون اگر بر بـيعت خود پاى داريد، به حقيقت خواهيد رسيد، و اگر چنين نيست و عهد مرا شكسته و از بيعت مـن دست برداشته ايد، كار تازه شما نيست ، با پدرم چنين كرديد و با برادرم چنين كرديد، و با پسر عمويم مسلم بن عقيل نيز چنين كرديد، فريب خورده كسى است كه به شما اعتماد كند.
كسى كه عهد بشكند، به خودش زيان رسانيده .
خداى از شما بى نياز است .
والسلام .
حر گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم ، كه به جان خودت رحم كن ، زيرا مى بينم اگر جنگ كنى كشته خواهى شد.
حسين فرمود: مرا از مرگ مى ترسانى ؟
سامضى وما بالموت عار على الفتى ----- اذا ما نوى خيرا و جاهد مسلما
فان عشت لم اندم وان مت لم الم ----- كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما
من در اين راه جان مى دهم و مرگ بر جوان مرد ننگ نيست ، جوان مردى كه نيت خير داشته باشد و از روى ايمان و درستى عقيده جهاد كند.
اگـر زنده بمانم پشيمان نيستم ، و اگر بميرم سرزنش نمى شوم ، همين خوارى براى تو بس است كه زنده بمانى و تو سرى خور باشى .
حـر كـه ايـن سخن شنيد، سكوتى آميخته به تاثر و فروتنى بر او چيره شد و خداى را بخواند كه از جنگ با حسينش باز دارد.
و قـاصـدى نـزد ابـن زيـاد فـرستاده بود كه اجازه مى دهد حسين و اهل بيتش از همان راهى كه آمده اند باز گردند؟ حر اميدوار بود كه جواب عبيداللّه مثبت باشد.
خـبـر آمـدن حسين ميان اهل كوفه شايع شده بود، چهارتن ، آرى تنها چهارتن ،از اهل كوفه آمدند حـسـيـن را يـارى كنند، حرخواست جلو آنان را بگيرد، ولى وقتى كه ديد حسين با لحنى قاطع و محكم مى گويد: از اين ها چنان دفاع خواهم كرد كه از جان خود مى كنم دست برداشت .
سپس ، حسين به آن ها روى كرده پرسيد: اهل كوفه را در چه حالى گذاشتيد؟ گفتند: اشراف و متنفذان مال بسيارى رشوه گرفتند و شكم هاشان پر شده ، همه آن ها متحدا با تـو دشمنند، اما بقيه مردم ،دل هاشان با تو است ولى فردا شمشيرهايشان به روى تو كشيده خواهد شد.
سـپـس نـقـل كـردنـد كـه فـرستاده حسين به كوفه ، چه بر سرش آمد.
حسين نتوانست از اشك خوددارى كند، و اين آيه را تلاوت فرمود: فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلوا تبديلا، ((55)) از آن ها (مؤمنان ) كسى است كه وظـيـفـه اش را انجام داده ، و از آن ها كسى است كه آماده براى اداى وظيفه است (همگى به عهد خود وفا كردند) و هيچ گونه تبديلى ندادند.
بار الها ! بهشت را براى ما و براى آن ها قرار بده ، و ما و آنان را در رحمت جاويدانت جاى بده ، و از پاداشى كه ذخيره كرده اى بهره مند گردان .
سپس خاموش شد.
همگى شب را با حالت انتظار به روز آوردند.
صـبـح شد، حسين نماز صبح به جا آورد و حركت كرد.
حسين و يارانش به سمت چپ مى راندند، ولـى حـربـن يزيد به زورآن ها را به سوى كوفه بر مى گردانيد.
آنان به سمت چپ مى رفتند، تا به نينوا رسيدند.
ناگهان ديدند كه سوارى از كوفه مى آيد و فرمان ابن زياد را براى حر به همراه دارد: امـا بـعـد، هر جا كه نامه من به تو رسيد، بر حسين سخت بگير، مبادا او را به جز در بيابانى خشك فرود آورى ، بيابانى كه نه آبى داشته باشد و نه پناهى ، به فرستاده خود گفتم كه همراه تو باشد و از توجدا نشود، تا اجراى فرمان مرا به من گزارش دهد.
سپاه حر، ميان حسين و آب فاصله شد، و شب را با تشنگى به روز آوردند.
صـبح گاهان ، سپاه كوفه نمايان شد.
آنان چهارهزار تن بودند و فرمانده ايشان عمربن سعدبن ابى وقاص بود.
هنگامى كه به جاى گاه ، حسين نزديك شدند، عمر كسى را فرستاد كه از حسين بپرسد: براى چه آمده است ؟ حسين چنين پاسخ داد : هم شهريان شما به من نوشتند و تقاضا كردند كه پيش آن ها بروم ، اكنون اگر مرا نمى خواهند باز مى گردم .
عـمرسعد به ابن زياد نوشت و سخن حسين را گزارش داد.
ابن زياد كه از مضمون نامه آگاه شد، اين شعر را بخواند:
الن قد علقت مخالبنا به ----- يرجوالنجاة و لات حين مناص
اكنون كه چنگال هاى ما به او بند شده ، اميد نجات دارد، ولى ديگر چاره اى نيست .
آن گـاه به عمر سعد نوشت كه بيعت يزيد را به حسين عرضه بدارد، اگر بيعت كند، ما در باره او هر چه صلاح دانستيم انجام خواهيم داد.
و آب را، آرى آب را، به روى حسين و همراهانش ببندد.
عمر پانصد سوار به سوى فرات فرستاد وآب را به روى حسين و يارانش بستند.
هنگامى كه تشنگى بر آن ها فشار آورد، حسين ، برادرش عباس بن على را فرمود كه با بيست پياده وسـى سـوار، كـه تـقريبادوسوم ياوران حسين مى شدند، به سوى آب فرات رفت ، وجنگ كردند و مشك ها را پر كرده وباز گشتند.
مـوقـعـيـت بـاريـك تر و خطرناك تر مى شد.
حسين نزد كوفيان فرستاد و پيغام داد كه يكى از سه پيشنهادش را بپذيرند: ازهمان راهى كه آمده ، به حجاز بازگردد، يا آن كه بگذارند او خودش نزد يزيدبن معاويه برود، يـا او را بـه يكى از مرزهاى مسلمانان كه در برابر كفار قرار داد، روانه كنند، تا در خطرات و سود و زيان با مردم آن سامان شريك باشد.
عمر، پيام حسين را براى ابن زياد فرستاد.
وقت در انتظار جواب امير كوفه با كندى و ناراحتى مى گذشت .
جوابى كه در انتظارش بودند، به وسيله شمربن ذى الجوشن رسيد، امابعد، من تو را به سوى حسين نفرستادم تا از او دفاع كنى و او را به آسايش وحيات اميدوار سازى و نزد من از او شفاعت نمايى .
پس متوجه باش ، اگر حسين و يارانش تسليم فرمان من شدند، آنان را با سلامتى نزد من بفرست ، و گرنه برايشان بتاز تاهمگى كشته شوند.
و پـس از كشته شدن ، گوش و بينى آن ها را ببر، كه سزاوارند.
اگر حسين كشته شد، اسبان را بر بـدنـش بـتاز تا پشت و سينه اش خرد شود، زيرا او نافرمان شده و تفرقه ايجاد كرده و از مسلمانان بريده و ستم گرى را پيشه خود ساخته است .
اگر فرمان ما را اجرا كنى ، پاداشى به تو خواهيم داد كه در خور هر فرمان بر سخن پذيرى است ، و اگر اجراى آن بر توناگوار است ، از فرماندهى كناره بگير و لشكر را به شمر واگذار.
والسلام .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page