فصل چهارم: وفات حضرت رقيه ‏عليها السلام در شام‏

(زمان خواندن: 18 - 35 دقیقه)

شام در گذر تاريخ‏
اين كه شام به معناي شمال است و دليل اين نام‏گذاري، قرار گرفتن آن در سمت شمال قبله است. هم‏چنان‏ كه يمن به معناي راست از آن جهت به اين اسم، نام‏گذاري شده است كه در سمت راست قبله قرار دارد. علت ديگري نيز كه براي نام‏گذاري شام گفته ‏اند آن است كه: سام بن نوح بر آن سرزمين حكومت مي‏ كرد و هنگام برگرداندن آن واژه به عربي، به شام تبديل شده است.(28)
اين سرزمين در دوران باستان شامل كشورهاي كنوني سوريه، لبنان، فلسطين و بخش‏ هايي از اردن مي‏ شد كه پس از جنگ جهاني اول و در پي تقسيم ‏بندي‏ هاي كشوري و سياست‏ هاي تفرقه افكن انگلستان و فرانسه، به صورت كشورهاي كنوني درآمد.
امپراتوري روم در سال 63 ميلادي، شام را به تسخير خود درآورد كه پس از تجزيه دولت روم به دو بخش روم شرقي و غربي در سال 395 ميلادي، شام جزو قلمرو امپراتوري روم شرقي (بيزانس) گرديد. البته سيطره بيزانس بر شام به تدريج كم رنگ شد و سرانجام در قرن هفتم ميلادي به دست مسلمانان افتاد.(29)
ريشه پيوندهاي خاص اين سرزمين با تاريخ اسلام، به سال‏ هاي پيش از فتح دمشق باز مي‏گردد. پيامبر اكرم‏ صلي الله عليه و آله در دوران نوجواني و جواني به همراه عمويش، ابوطالب، به آن سرزمين سفر كرد، ولي هنوز به مقصد نرسيده، رويدادي براي ابوطالب رخ داد كه مجبور شد سفرش را نيمه كاره رها سازد و به مكه باز گردد. آن رويداد، خبري بود كه بُحيري، راهب بصري درباره پيامبري محمد دوازده ساله به ابوطالب داد و او را از خطر گزند رساندن يهوديان به پيامبر آخرالزمان، برحذر داشت.(30) دومين سفر حضرت محمّد به شام در 25 سالگي‏اش انجام گرفت. ايشان در اين سفر، سرپرستي كاروان تجاري حضرت خديجه را بر عهده داشت و با سود خوبي نيز بازگشت.(31)
پس از تحكيم پايه‏ هاي اسلام در جزيرة العرب، شام در سال‏ 14 هجري برابر با نيمه قرن هفتم ميلادي، به تسخير مسلمانان درآمد و به قلمرو اسلامي پيوست. شام از سال 40 هجري تا سال 132 هجري، پايتخت حكومت بني‏ اميه بود. در اين تاريخ و در پي سقوط بني ‏اميه كه به دست عباسيان و با پشتيباني ايرانيان انجام پذيرفت، شام اعتبار گذشته ‏اش را از دست داد و بغداد به عنوان پايتخت اعلام گرديد.(32)
شام؛ خاستگاه عُقده ‏هاي كهنه‏
صدر اسلام و از كهن‏ ترين خاستگاه‏ هاي كينه ‏ورزي دشمنان اسلام به شمار مي‏ آيد؛ سرزميني كه وطن سرسخت‏ ترين دشمنان اسلام يعني اميه، ابوسفيان و معاويه است.
داستان اين كينه ‏توزي از زماني آغاز مي‏ شود كه اميّه در اثر آتش حسادتي كه از عمويش، هاشم(33) در وجود پليدش زبانه مي‏ كشيد، هميشه با وي دشمني مي‏ كرد. با اين حال و با وجود كوشش ‏ها و كار شكني‏ هاي زيادي كه براي بد نام كردن هاشم به عمل مي‏ آورد، روز به روز بر عزّت و بزرگي هاشم در ميان مردم، افزوده مي‏ شد. سرانجام اميه، عمويش را وادار كرد تا پيش كاهنان عرب روند و هر كدام مورد تحسين آنان قرار گرفتند، زمام امور قبيله را به دست گيرند. بزرگواري هاشم مانع از آن مي‏ شد كه بر سر قدرت با برادرزاده‏ اش درگيري داشته باشد. از اين‏ رو، پيشنهادش را مي‏ پذيرد و اميّه شرط مي‏ گذارد كه هر كس بازنده اين جنگ سرد شد، بايد از مكه بيرون رود و هر ساله، صد شتر سياه چشم در روزهاي حج قرباني كند.
از حسن اتفاق، كاهن همين كه هاشم را مي‏ بيند، زبان به مدح وي مي ‏گشايد و بدون آغاز رسمي رقابت، هاشم برنده مي‏ شود. اميه نيز به ناچار با پرداخت غرامتي سنگين، مكه را به سوي شام ترك گويد و اين‏جا نخستين جرقه دشمني ميان دو خانواده بني‏اميه و بني‏ هاشم شعله ‏ور مي‏ شود. دشمني و حسادت كه تا 130 سال پس از ظهور اسلام ادامه مي‏يابد و سبب پيدايش جنايت‏ هايي مي‏ گردد كه سياه ‏ترين صفحه‏ هاي تاريخ را به خود اختصاص داده است.
رقابتي كه آن روز از روي حسادت شكل گرفت، افزون بر اين كه ريشه ‏دار بودن كينه بني ‏اميه را نسبت به خاندان هاشم روشن مي ‏سازد، علل نفوذ امويان را در سرزمين شام تبيين مي كند. هم‏چنين آشكار مي ‏شود كه روابط ديرينه امويان با اهالي اين مرز و بوم، زمينه را براي شكل‏ گيري حكومت بني ‏اميه در اين منطقه فراهم ساخته است.(34)
رگه‏ هاي بزرگي از عقده جاهلي و كينه امويان در دوران زندگاني نخستين پيشوايان معصوم به خوبي هويداست. جنگ‏ هاي امويان با اميرالمؤمنين علي‏ عليه السلام، تير باران كردن بدن مسموم امام مجتبي ‏عليه السلام، حادثه دلخراش كربلا، اسارت اهل‏ بيت امام حسين‏ عليه السلام، از همان بغضِ كهنه سرچشمه گرفته است. يزيد نيز در مجلس با چوب زدن بر لب و دندان مبارك امام حسين‏ عليه السلام، عقده ‏گشايي مي‏ كند و از بغضي چندين ساله چنين پرده برمي‏ دارد:
اي كاش! پدرانم كه در جنگ بدر كشته شدند، عجز و زاري قبيله خزرج را مي‏ ديدند و در آن حال از شادي فرياد مي‏ كشيدند كه «دست مريزاد اي يزيد!» بني‏ هاشم با سلطنت بازي كردند و گرنه نه خبري برايشان مي‏ آمد و نه وحيي از آسمان نازل مي ‏شد. از دودمان خويش نباشم اگر به خاطر آن‏چه محمد انجام داد، از فرزندانش انتقام نگيرم.(35)
ورود به شام‏
اهل‏ بيت ‏عليهم السلام در روز اول ماه صفر وارد شام شده ‏اند، ولي شهيد مطهري تاريخ ورود اسيران را به دمشق، روز دوم ماه صفر مي‏ داند.(36)
سرزمين شام چهل سال زير سيطره سلطنت معاويه بود و اهالي آن با شايعه‏ ها و تبليغات سوء بني‏ اميه عليه خاندان وحي خو گرفته بودند. از روزي كه شاميان به اسلام گرويده بودند، حكمرانان فاسقي هم‏چون معاويه و پسر فاسدش يزيد بر آنان حكم مي ‏راندند. در واقع، اسلام آنان از بني ‏اميه به ارث رسيده بود و آنان تربيت‏ يافتگان حكومتي سراسر فساد و تزوير بودند. تا آن‏جا كه معاويه، صد هزار نفر از آنان را در جنگ صفين عليه اميرمؤمنان علي‏ عليه السلام شوراند و چنان پرده‏ اي از دورويي و نفاق بر دل آن مردم افكند كه امام علي‏ عليه السلام را واجب القتل دانستند و سال‏ ها به او و فرزندانش در بالاي منبرها دشنام مي‏ دادند.
با چنين شرايطي، اهل‏ بيت‏ عليه السلام وارد شام؛ پايتخت كشور نفاق و كينه مي‏ شوند. آنان را از شلوغ‏ترين دروازه شهر وارد مي‏ كنند؛ در حالي كه صداي مردم به هلهله وشادي بلند است. در شهر، شادي عمومي اعلام شده است و مردم لباس ‏هاي نو پوشيده ‏اند. زنان دف مي‏ زنندو اسيران اهل ‏بيت‏ عليهم السلام از ميان شلوغي‏ ها، مي‏ گذرند. براي سوزاندن دل اهل ‏بيت‏ عليهم السلام، سرها را پيشاپيش محمل‏ ها مي‏ برند. جلوتر از همه، سر علمدار كربلا جلوه مي‏ كند و بنابر بعضي نقل‏ها، سر مقدس امام حسين ‏عليه السلام را پشت سر محمل‏ ها وارد مي‏ كنند تا مردم به اشتباه بيفتند و كسي از دوستداران، آنان را نشناسد و عيش مردم را بر هم نزند. هتاكي‏ ها شروع مي‏ شود؛ پيرزني به سر بريده حضرت سنگ مي‏ زند و مردم كه مست هوسراني و ولنگاري هستند، از او تقليد مي‏ كنند.(37) امام سجاد عليه السلام مي‏ فرمايد:
در شام هفت مصيبت بر ما وارد آوردند كه از آغاز اسيري تا پايان بي‏ سابقه بود: ساربانان با كعب ني و تازيانه، ما را از ميان جمعيت مطرب گذارندند. نيزه‏ داران با سرها بازي مي ‏كردند و نيزه ‏هايشان را در هوا مي ‏چرخاندند. گاهي سرها از بالاي نيزه‏ ها روي زمين و زير دست و پاي مردم و مركب‏ ها مي ‏افتاد.
زنان شامي از بالاي بام ‏ها روي سر ما آتش و خاكستر داغ مي ‏ريختند كه تكه‏ اي از آن روي عمامه‏ ام افتاد و چون دست‏ه ايم را با زنجير به گردنم بسته بودند، عمامه ‏ام سوخت و آتش به سرم رسيد.
از طلوع آفتاب تا غروب ما را در كوچه ‏ها مي‏ گردانيدند و مي‏ گفتند «اين نامسلمان ‏ها را بكشيد!» ما را با يك رشته طناب به هم بسته بودند و از دهليز خانه يهوديان و مسيحيان مي‏ گذارندند و به آنان مي‏ گفتند: اين‏ ها قاتلان پدران و فرزندان شما هستند، انتقام خودتان را بگيريد! در اين لحظه همگي آنان به سوي ما سنگ و چوب پرتاب كردند.
افزون بر آن، ما را به بازار برده فروشان بردند و ما را در معرض فروش قرار دادند. هم‏چنين ما را در خرابه ‏اي جاي دادند كه روزها از گرما و شب‏ ها از سرما آسايش نداشتيم.(38)
فتحي بدون پيروزي!
انتظار نشسته است؛ پادشاهي كه هم‏پياله‏ اش، ميموني است كه جرعه ‏اي خود مي‏ نوشد و جرعه‏ اي به او مي ‏دهد. هنگام مردن آن ميمون نيز در شهر عزاي عمومي اعلام مي‏ كند و براي او مراسم غسل و كفن و دفن برپا مي‏ دارد. پادشاهي كه كمتر هُشيار بود و بيت‏ المال را به رامش‏گران و آوازه‏ خوانان اختصاص داده بود.(39)
يزيد بالاي كاخش مي‏ رود تا وضع كاروان و شادي مردمان را تماشا كند. در اين هنگام، كلاغي بانگ برداشت (عَرَب، صداي كلاغ را به فال بد مي ‏گيرد) و يزيد شعري به اين مضمون خواند:
وقتي كه نور سرها بر برج قصر جيرون بتافت، كلاغ بانگ برمي‏ دارد.
من هم به آن مي‏گويم: تو بانگ برآري يا برنياري، من كار خودم را كردم و طلبم را از محمد گرفتم.(40)
با اين كه از دروازه ساعات - محل ورود اسيران - تا كاخ يزيد فاصله زيادي نبود، ولي كاروان را هنگام طلوع آفتاب وارد كردند كه هنگام رسيدن به كاخ يزيد، خورشيد در حال غروب بود.(41)
اهل‏ بيت‏ عليهم السلام كه با ريسمان به هم بسته شده بودند، وارد مجلس يزيد شدند. يزيد لباس ‏هاي نو پوشيده بود و شراب مي‏ نوشيد. او سر بريده حضرت را ميان تشتي از طلا گذاشته بود و براي بازداشتن زينب ‏عليها السلام و امام سجاد عليه السلام از سخن گفتن، با چوب به چهره تابناك امام حسين‏ عليه السلام مي‏ زد. با اين حال ساعتي نگذشته بود كه سخنان كوبنده امام سجاد عليه السلام و زينب كبري‏ عليها السلام چنان رسوايي براي يزيد و يزيديان به بار آورد كه طعم پيروزي به تلخي گراييد. از اين رو، يزيد براي نشان دادن هيبت بر باد رفته‏ اش، اسيران بي‏ دفاع را روانه خرابه شام ساخت.
ويرانه ‏اي مهمان سرا
پرشكوه و بلند آوازه خود در مجلس يزيد، از فاجعه روز عاشورا پرده برداشت، وجدان‏ هاي غافل و خواب آلوده، اندكي به خود آمد و جوش و خروشي در مردم پديدار گشت. سخنان روشن‏گرانه زينب‏ عليها السلام و امام سجاد عليه السلام، اساس تفكر در حادثه كربلا را در ذهن‏ ها بنا نهاد و حاضران مجلس، تا اندازه ‏اي حقيقت را دريافتند.
يزيد با ديدن اوضاع نابسامان دربارش، زادگان را از كاخ بيرون راند و در خرابه‏اي جاي داد كه سقفي نداشت و ديوار آن ترك برداشته بود، به‏گونه‏اي كه اهل‏بيت مي‏ترسيدند ديوار بر سرشان خراب شود. روزها از شدت گرماو شب‏ها از سوز سرما در آن خرابه خواب نداشتند و تشنگي و گرسنگي و خطر درندگان آن ‏ها را تهديد مي‏ كرد.(42)
براساس پژوهشي كه در زمينه تاريخ وقايع عاشورا به عمل آمده است، روز شهادت امام حسين ‏عليه السلام در عاشوراي سال 61 هجري، با بيست و يكم مهرماه سال 50 شمسي برابر بوده است. با به حساب آوردن ورود اهل‏ بيت ‏عليهم السلام به شام كه در اول صفر همان سال بوده است، نتيجه مي‏ گيريم كه اهل‏ بيت‏ عليهم السلام اواخر آبان ماه يا اوايل آذر در شام بوده‏ اند و طبيعي است كه سردي هوا در اين ماه‏ ها موجب آزار آنان مي‏ گشته است.(43)
اسيران عزادار، روزها به عزاداري و گريه بر مصيبت‏ ها مي‏ پرداختند و اين گونه مردم را از فجايع كربلا آگاه مي‏ ساختند و از چهره كريه عاملان آن فجايع هولناك، پرده برمي‏ داشتند. شيخ صدوق‏ رحمهم الله مي ‏نويسد: «يزيد دستور داد اهل‏بيت امام حسين‏ عليه السلام را همراه امام سجاد عليه السلام در خرابه‏ اي زنداني كنند. آن ‏ها در آن‏جا نه از گرما در امان بودند و نه از سرما؛ به‏ گونه‏ اي كه بر اثر نامناسب بودن آن محل و گرما و سرماي هوا، صورت‏ هايشان پوست انداخته بود.»(44)
در ميان ناله و اندوهِ بانوان رها شده از زنجير ستم، كودكان مظلومي به چشم مي‏ خوردند. آنان در حالي كه گرسنه بودند، هر روز عصر با لباس‏ هاي كهنه جلوي در خرابه صف مي ‏كشيدند و مردم شام را كه دست كودكانشان را گرفته بودند و با آذوقه به خانه‏ هايشان برمي ‏گشتند، غريبانه تماشا مي‏ كردند و آه حسرت مي‏ كشيدند. دامان عمه را مي‏ گرفتندو مي‏ پرسيدند: «عمه! مگر ما خانه نداريم؟ پدران ما كجا هستند؟» حضرت زينب‏ عليها السلام نيز براي تسلاي دل كوچك و غم‏ديده آنان مي ‏فرمود: «چرا عزيزانم! خانه شما مدينه است و پدرانتان به سفر رفته ‏اند».(45)
خرابه شام از زبان امام سجاد عليه السلام‏
مورد ويرانه شام مي‏ فرمايد: «در مدت اسارتمان در خرابه شام، چه رنج ‏ها و مصيبت‏ هايي كه نديديم! روزي ديدم عمه‏ ام زينب عليها السلام ديگي را روي آتش گذارده است. پرسيدم: عمه! در اين ديگ چيست؟ پاسخ داد: ديگ خالي است، ولي چون كودكان گرسنه ‏اند، براي آن كه آنان را ساكت كنم، وانمود كردم كه مي‏ خواهم برايشان غذا بپزم تا با اين بهانه آنان را خواب كنم.»
نقل شده است كه كودكان گرسنه پيوسته پيش حضرت مي‏ آمدند و از گرسنگي ناله مي‏ كردند تا آن‏جا كه دل زنان شام به رحم مي‏ آمد و براي آنان آب و غذا مي‏ آوردند.(46) در رويدادهاي شب وفات حضرت رقيه‏ عليها السلام آمده است كه وقتي سر امام حسين‏ عليه السلام را كه درون طبقي گذاشته و روي آن را پوشانيده بودند، پيش حضرت رقيه ‏عليها السلام آوردند، حضرت رقيه‏ عليها السلام نخست پنداشت كه براي او غذا آورده ‏اند. اين وضعيت، شدت گرسنگي كودكان را مي‏ رساند.(47)
امام صادق‏ عليه السلام در مورد اين محل فرموده است:
وقتي اهل‏ بيت‏ عليهم السلام را در ويرانه جاي دادند، يكي از آنان با ديدن وضع ناجور و ديوارهاي ترك خورده گفت: اين‏ ها ما را در اين خرابه جاي داده ‏اند تا اين ديوارها بر سرمان خراب شود و ما را بكشند. پاسبانان خرابه به زبان رومي به هم گفتند: اين‏ ها را ببينيد كه از خراب شدن ديوارها بر سرشان مي ‏ترسند با آن كه فردا آن‏ ها را بيرون خواهند كشيد و خواهند كشت. علي‏ بن‏ الحسين‏ عليه السلام فرمود: جز من، هيچ يك از اهل خرابه زبان رومي نمي‏ دانست.»(48)
در خرابه شام چنين وضع اسفناكي حكم‏فرما بود. در بعضي كتاب‏ هاي تاريخ آمده است نُه تن از كودكان از شدت سرما و گرما و گرسنگي در خرابه جان باختند كه نهمين آن‏ها حضرت رقيه‏ عليها السلام بود.(49)
ترحم شاميان بر اهل خرابه‏
خرابه، به آنان ترحّم مي‏ كردند. روزي زني كه از جلوي خرابه مي‏ گذشت، دريافت يكي از كودكان از تشنگي گريه مي‏كند. زن بي‏درنگ رفت و ظرف آبي آورد و به حضرت زينب‏ عليها السلام عرض كرد: «اي اسير! تو را به خدا قسم مي‏ دهم كه اجازه دهي من اين كودك را با دست خودم سيراب كنم؛ زيرا محبت كردن به يتيمان، خواسته‏ هاي انسان را برآورده مي‏ كند. شايد با اين كار خداوند حاجت مرا نيز برآورد».
حضرت زينب پرسيد: «چه حاجتي داري؟» گفت: «من در دوران جواني‏ام، خدمت‏گزار حضرت فاطمه زهرا عليها السلام بودم، ولي چرخش زمانه مرا از مدينه و خدمت كاري ايشان دور ساخت و از اين شهر سر درآوردم مدت‏ ها است كه از او و فرزندانش بي‏ خبرم. من كودكي فرزندان او را ديده ‏ام و با آن ‏ها بوده ‏ام. از خداوند خواسته ‏ام كه حتي براي يك بار هم شده، فرزندان او را زيارت كنم و خدمت‏گزارشان باشم. شايد خدا به واسطه اين يتيم ‏نوازي، حاجت مرا برآورد و بار ديگر به خدمت آن خانواده درآيم و بقيه عمر را در محضر آنان باشم».
حضرت زينب‏ عليها السلام تا اين سخنان را شنيد، آهي سوزناك از سينه پر دردش كشيد و فرمود: «اي كنيز خدا! حاجت تو برآورده شد. من، زينب دختر فاطمه ‏ام و آن‏ سر كه از بالاي قصر يزيد آويزان است، سر برادرم ‏حسين است. اين كودكان نيز كه مي‏بيني، يتيمان‏ اويند كه ‏مدتي است سايه ‏پدر از سرشان كوتاه شده است و اين‏ گونه گرد و غبار يتيمي و اسيري بر رخسارشان نشسته است».
آن زن با شگفتي، به سخنان زينب‏ عليها السلام گوش مي‏ داد و خيره خيره به او و كودكان مي‏ نگريست. همين كه سخن حضرت پايان يافت، از ناراحتي فريادي كشيد و بي هوش روي زمين افتاد. وقتي به هوش آمد، به ناله و زاري پرداخت و با اهل خرابه در سوگ حسين‏ عليه السلام هم ناله گشت. آن زن باقي عمرش را در شيون و زاري بر شهيدان كربلا و رنج اسيري اهل‏ بيت‏ عليهم السلام گذرانيد، تا اين كه به رحمت حق پيوست.(50)
نسيم آشنا
سياهِ نيرنگ، غبار غم گرفته بود. بعضي كه محبت خاندان وحي را در دل داشتند، در مسير اين نسيم قرار مي‏ گرفتند و مي‏ شكفتند. يكي از اينان، هند؛ زن يزيد، دختر عبدالرحمن بن عامر بود.
وقتي پدر هند از دنيا رفت، او در خانه اميرالمؤمنين علي‏ عليه السلام ماند و همان‏جا به خدمت حضرت زهرا عليها السلام و دخترانش ام‏كلثوم و زينب‏ عليها السلام درآمد. نقل شده است كه وي در دوران كودكي بر اثر يك بيماري، فلج گرديد و هر چه او را درمان كردند، فايده ‏اي نداشت. سرانجام به سرچشمه زلال امامت، اميرمؤمنان علي‏ عليه السلام متوسل گشتند و شفايش را از حضرت خواستند. حضرت فرمود طبيب دل‏ هاي شيعيان - حسين‏ عليه السلام - بيايد. وقتي حسينِ خردسال آمد، حضرت ظرفي را پر از آب كرد و به جگر گوشه ‏اش فرمود تا دستش را داخل آب بزند. سپس آب را به بدن هند پاشيد. پس از مدتي، وي از آن بيماري هلاك كننده نجات يافت.
هند به شكرانه اين كرامت در خانه اميرالمؤمنين علي ‏عليه السلام به خدمت مشغول گشت تا دين خود را به اين خانواده ادا كند. خانواده او نيز با ديدن اين معجزه، اسلام آوردند و از آيين يهوديت دست برداشتند هند در محضر ائمه اطهار عليهم السلام پرورش يافت تا اين كه در زمان امام حسن‏ عليه السلام كه معاويه، وي را به ازدواج پسر خود يزيد درآورد. از آن روز، ميان او و اهل ‏بيت‏ عليهم السلام جدايي افتاد تا آن كه پس از مدت‏ ها، در خرابه شام با دلبردگان واقعي‏اش ديدار كرد.
گفتني است به دليل خارجي دانستن اسيران، دوستداران اهل‏ بيت‏ عليهم السلام آنان را نمي‏ شناختند و ديگران نيز به شادي‏ هاي پوچ و ننگين خود سرگرم بودند. پس از ورود اهل ‏بيت‏ عليهم السلام به خرابه، يكي از كنيزانِ هند به او گفت: جمعي اسير را در خرابه جاي داده‏ اند، خوب است ما هم براي تفريح به تماشاي آنان برويم. هند پذيرفت و لباس‏ هاي گران ‏قيمتي پوشيد و دستور داد صندلي مخصوصش را همراه او آورند. وقتي به خرابه آمد، حضرت زينب‏ عليها السلام بي‏درنگ وي را شناخت و به خواهرش ام‏ كلثوم‏ عليها السلام گفت: خواهرم! اين كنيز ما، هند دختر عبداللَّه است كه مدتي با ما زندگي مي‏ كرد. ام‏كلثوم ‏عليها السلام نيز او را شناخت و سرش را پايين انداخت. هند متوجه گشت و به زينب‏ عليها السلام رو كرد و گفت: اي زن! چرا سرت را بلند نمي‏ كني؟
زينب‏ عليها السلام پاسخي نداد.
- شما از كدام شهر هستيد؟
- مدينه!
هند وقتي نام مدينه را شنيد، مشتاق‏ تر شد و از روي احترام برخاست و نزديك ‏تر آمد و گفت: سلام خدا بر مردم مدينه!
اي زن! آيا اهل مدينه را مي‏ شناسي؛ مي‏ خواهم درباره خانواده ‏اي از تو بپرسم.
- آري! هر چه مي‏ خواهي بپرس.
اشك در چشمان هند حلقه زد و با بغضي در گلو گفت: مي خواهم از خانواده علي بپرسم. من مدتي كنيز آنان بوده‏ ام.
زينب‏ عليها السلام پرسيد: جوياي كدام يك از اهل‏بيت او هستي؟
- مي‏ خواهم احوال حسين و خواهرانش، زينب و ام‏كلثوم را بدانم. آيا از آنان خبري داري؟
حضرت زينب‏ عليها السلام گريست و فرمود: اي هند! اگر از خانه علي مي‏ پرسي، بدان كه آن را ترك كرده‏ ايم و منتظريم كه خبر مرگمان را به آن خانه ببرند. اگر از حسين مي ‏پرسي، آن سر بريده كه به ديوار كاخ شوهرت آويزان است؛ سر اوست. اگر از برادران او، عباس و ديگر فرزندانِ علي‏ عليه السلام مي‏ پرسي، بدان كه سر از بدنشان جدا كردند و بدن‏ هايشان را قطعه ‏قطعه كردند. اگر از زينب مي ‏پرسي، من زينبم و اين خواهرم، ام‏كلثوم است كه لباس اسيري بر تن كرده ‏ايم و اينان نيز يتيمان حسين‏ عليه السلام هستند.
هند كه سخنان زينب‏ عليها السلام را به دقت و شگفتي گوش مي‏ داد، سر به شيون و زاري برداشت و گفت: واي مولايم حسين! كاش كور بودم و تو و خواهران و كودكانت را در اين وضع نمي‏ ديدم.
او خاك بر سر پاشيد و سنگي از زمين برداشت و محكم بر سرش كوبيد كه خون از سرش جاري شد و از هوش رفت. وقتي به هوش آمد، حجاب از سرافكند، گريبان دريد و پاي برهنه به كاخ يزيد رفت و فرياد زد: اي يزيد! نفرين بر تو باد كه سر پسر رسول خدا را جدا كرده ‏اي و اهل‏ بيتش را در مقابل نگاه‏ هاي مردم قرار داده ‏اي! در حالي‏ كه زنان خودت در حرم ‏سرايت دور از نظرها هستند. يزيد سرآسيمه، قبايش را درآورد و سر هند را پوشانيد!
اين كار، اوج سنگ‏دلي و بي‏رحمي يزيد ملعون را نشان مي‏ داد كه از هيچ آزاري نسبت به خانواده پيامبر صلي الله عليه وآله فرو گذار نكرده بود. استبداد همراه با عشرت‏ طلبي، او را به گرداب فساد ها و زشتي‏ ها افكنده بود. او در قبيله ‏اي روزگار گذرانده بود كه آداب و رسوم و فرهنگ مسيحيت بر آن حاكم بود؛ زيرا مادر و اطرافيانش مسيحي بودند. هنري لامنس معتقد است يزيد به دست نسطوري‏ هاي شام تربيت يافته بود. او در دربارش، مشاوران غير مسلمان را به كار مي‏ گرفت. حتي حاكميت عبيداللَّه بن زياد نيز به اشاره سرژيوس، وزير اعظم او بود. هميشه شاعري كه صليبي بر گردن داشت، مشغول سرگرم كردن او بود. همه اين‏ ها اسلام‏ ستيزي او را نشان مي‏ داد.(51)
پس از ديدار هند با حضرت زينب‏ عليها السلام، ورق زندگي‏ اش برگشت؛ لباس سياه پوشيد و هر روز بر كشتگان كربلا عزاداري مي‏ كرد. در نتيجه بالا گرفتن اين سوگواري‏ ها، يزيد مجبور شد اسيران را به مدينه باز گرداند.(52)
واپسين شب زندگي رقيه‏ عليها السلام‏
پدرش را در خواب مي‏ بيند و پريشان از خواب برمي‏ خيزد. او گريه‏ كنان مي ‏گويد: من پدرم را مي‏ خواهم! هر قدر اهل خرابه خواستند او را ساكت كنند، نتوانستند. داغ همه از گريه او تازه‏ تر گرديد و همه به گريه و زاري پرداختند.
مأموران خرابه پرسيدند: چه خبر شده است؟ گفتند: دختر خردسال امام حسين‏ عليه السلام پدرش را خواب ديده است و او را مي‏ خواهد. آنان سر بريده حضرت را در درون طبقي نهادند و روي آن را با پارچه‏ اي پوشاندند و جلوي او گذاشتند. شدت ضعف و گرسنگي، كودك را به توهّم انداخته بود. او گريه مي‏ كرد و مي‏ گفت: من كه غذا نخواستم؛ من پدرم را مي‏ خواهم. مأموران گفتند: اين پدرت است.
وقتي رقيه‏ عليها السلام روپوش را كنار زد، سر بريده پدر را به سينه چسباند و دلسوزانه مي‏ گفت:
چه كسي صورتت را با خون سرت رنگين كرد؟ چه كسي رگ‏ هاي گلويت را بريد؟ چه كسي مرا در اين خردسالي يتيم كرد؟ كاش جانم فدايت مي ‏شد! اي كاش مي ‏مُردم و محاسن به خون رنگينت را نمي‏ ديدم!
سپس آن‏قدر گريه كرد تا از هوش رفت و ناله ‏اش براي هميشه خاموش گشت. صداي گريه‏ ها بالا گرفت و مصيبتي ديگر بر دل داغدار اهل‏بيت نشست و اين‏گونه واپسين شبِ زندگانيِ كوتاه فرشته غم، با غصه سپري شد.
بدن معصوم و ستم‏ديده‏ اش را در همان خرابه به خاك سپردند. او روز اول صفر به آن ويرانه آمد و پس از چهار شب در پنجم صفر سال 61 هجري، به سوي پدر شهيدش پر كشيد.(53)
سخن طاهر دمشقي‏
طاهر دمشقي هم‏نشين يزيد بود و شب‏ ها، او را با شعر و داستان‏ گويي سرگرم مي‏ كرد. وي درباره شب وفات حضرت رقيه ‏عليها السلام مي ‏گويد: «آن شب من پيش يزيد بودم. به من گفت: «طاهر! امشب از ترسِ كابوس ‏هاي وحشتناك، قلبم به تپش افتاده است. سرم را روي زانويت بگذار و از فجايعي كه من در گذشته كرده‏ ام، برايم تعريف كن». من سرش را روي زانو گذاشتم و از گذشته سياهش براي او گفتم. تا اين كه پس از ساعتي به خواب رفت. ناگهان ديدم از خرابه، صداي شيون و ناله مي‏ آيد. او در خواب بود و من در انديشه جنايت‏ هاي او كه نگاهم به تشت طلايي افتاد كه سر حسين‏ عليه السلام در آن قرار داشت. با تعجب ديدم سر بريده، اشك مي ‏ريزد. لب‏ هايش به حركت درآمد و گفت: خداوندا! اينان، فرزندان و جگر گوشه‏ هاي من هستند كه اين‏ گونه از دنيا مي ‏روند.
چون اين منظره را ديدم، حالتي از ترس و غم در دلم افتاد كه ناخودآگاه اشكم جاري شد. يزيد را رها كردم و به بالاي كاخ در آمدم. صداي گريه لحظه به لحظه بيشتر مي‏ شد. از بالاي بام به درون خرابه كه كنار كاخ بود، نگاه كردم؛ ديدم خرابه ‏نشينان دورِ دختركي را گرفته‏ اند و خاك بر سر مي ‏ريزند و به شدت گريه مي‏ كنند. يكي از آن‏ ها را صدا زدم و پرسيدم چه خبر شده است؟ گفت: دختر سه ساله امام حسين‏ عليه السلام، پدرش را در خواب ديده است و اكنون از خواب پريده و پدرش را از ما مي ‏خواهد.
پس از ديدن اين صحنه دردناك، پيش يزيد برگشتم. ديدم او هم خواب زده شد است و با حالتي عجيب، به سر بريده نگاه مي‏ كندو از شدت ترس و ناراحتي، دندان‏ هايش را بر هم مي‏ سايد و به خود مي ‏لرزد. دوباره از سر بريده ندايي برخاست و اين آيه را تلاوت كرد:
وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُون.(54)
و به زودي كساني كه ظلم كردند، خواهند فهميد كه به چه جايگاهي داخل خواهند شد.
ترس بر وجود يزيد چيره گشته بود؛ در همان حالت ناراحتي از من پرسيد: اين صداي گريه از كجاست؟ جريان را براي او گفتم. با عصبانيت فرياد كشيد: چرا سر پدرش را نزد او نمي‏ بريد؟ ببريد و صدايش را بند آوريد. نگهبانان بي‏ درنگ سر را درون طبقي گذاردند و به خرابه آوردند. دخترك با ديدن سر بريده پدر آن قدر گريست كه جان داد.»(55)
به خوبي روشن است كه يزيد در اين ماجرا قصد تسلّي خاطر اهل خرابه را نداشته، بلكه با اين كار مي‏ خواست آنان را به ياد مصيبت‏ هايشان اندازد و آنان را آزار دهد.(56)
ردّ سياه ستم
وقتي حضرت رقيه‏ عليها السلام در خرابه از غم‏ ها و غصه‏ هاي دنيا چشم بر هم نهاد، بدنش را نزد زني غسّاله بردند تا او را غسل دهد. آن زن بدن حضرت را غسل مي‏ داد كه ناگاه دست از كار كشيد و پرسيد: «سرپرست اين بچه كيست؟» حضرت زينب‏ عليها السلام فرمود: من هستم؛ چه مي‏ خواهي؟» گفت: «اين دخترك به چه بيماري‏ اي مبتلا بوده است كه اين‏ گونه بدنش كبود است؟» حضرت فرمود: «اي زن! اين دختر بيمار نبود و اين كبودي‏ ها ردّ سياه تازيانه‏ هاي ستم است كه اثرش بر بدن او باقي مانده است».(57)
نقل كرده ‏اند كه در سال 1280 ه . ق قبر حضرت رقيه‏ عليها السلام دچار آب گرفتگي مي‏ شود. شخصي به نام سيد ابراهيم دمشقي براي تعمير قبر حضرت، سنگ قبر را مي‏ شكافد و بدن حضرت را بيرون مي‏ آورد تا كفن تازه بر آن بپوشاند. در اين حال مي‏ بيند آثار تازيانه ‏هاي دشمن پس از گذشت صدها سال هنوز بر بدن آن كوچك مظلوم باقي مانده است.(58)
سوگواري بر رقيه‏ عليها السلام‏
پس از درگذشت رقيه‏ عليها السلام، حضرت ام‏كلثوم‏ عليها السلام؛ خواهر حضرت زينب‏ عليها السلام چند خشت را جمع مي‏ كند و كنار هم مي‏ چيند. سپس بدن بي‏جان رقيه‏ عليها السلام را بر آن مي‏ نهد و اهل‏ بيت‏ عليها السلام را دور آن جمع مي‏ كند و به عزاداري مي‏ پردازد. در ميان حلقه سوگواران، وي از همه جان‏سوزتر ناله مي‏ كرد. وقتي او را تسكين دادند، گريه ‏اش بيشتر اوج گرفت به زينب‏ عليها السلام گفت: «خواهرم! ديشب رقيه به من مي‏ گفت: عمه جان! گرسنه‏ ام و از گرسنگي توان گريستن هم نداشت، ولي اكنون جنازه ‏اش پيش‏روي من است و من بر او مي‏ گريم در حالي كه ديگر گرسنه نيست».(59)
بنابر نظر بعضي تاريخ نويسان، يزيد پس از شهادت حضرت رقيه‏ عليها السلام دستور داد چراغ و تخته غسل ببرند و او را در همان خرابه همراه با لباس‏ هاي كهنه‏ اش به خاك سپارند.(60) او با اين كار مي‏ كوشيد تا چهره‏اي حق به جانب به خود بگيرد و هم‏چنان سياست‏ هاي عوام‏ فريبانه ‏اش را ادامه دهد.
از نگاه يك عالم‏
در فرستادن سر امام ‏عليه السلام به خرابه و ديگر رخدادهاي آن شب مي‏ نويسد: «اين كه گفته شده است يزيد براي تسلاّي خاطر حضرت رقيه ‏عليها السلام دستور داد تا سر بريده پدرش را نزد او ببرند، اشتباه است؛ زيرا مقصود يزيد تسلي دادن كودك نبود، بلكه مي‏ خواست با اين كار، دل اهل‏ بيت‏ عليهم السلام را بيشتر بسوزاند. او مي‏ خواست آنان با ديدن سر بريده - در آن موقعيت حساس كه همه به ياد مصيبت‏ هاي كربلا افتاده بودند - از بي‏تابي هلاك گردند و عاشوراي ديگري در شام به وجود آيد. قصد او تنها اين نبود كه رقيه ‏عليها السلام از شدت اندوه از دنيا برود، بلكه مي‏ خواست همه اهل بيت‏ عليهم السلام جان دهند.
اهل‏ بيت‏ عليهم السلام با ديدن شهادت حضرت رقيه، سر بريده امام حسين‏ عليه السلام و غسل دادن و كفن كردن پيكر مطهر حضرت رقيه‏ عليها السلام، به ياد بدن‏ هاي پاره پاره و بي‏ غسل و كفن شهيدان كربلا افتادند و به راستي عاشوراي ديگري در آن‏جا پديد آمد. صداي گريه اهل‏ بيت‏ عليهم السلام آن‏ چنان بلند شد كه مردم شام و اطراف همه فهميدند. از اين‏ رو، همگي نزديك آمدند و گريه سر دادند. همين امر موجب شد تا احساسات مردم بر ضد يزيد به جوش آيد. به‏ گونه ‏اي كه آن ‏ها عليه يزيد سخن مي‏ گفتند و اين ماجرا، يزيد را به شدت وحشت‏ زده كرد. يزيد كه در ظاهر خود را تبرئه مي‏كرد و قتل امام حسين‏عليه السلام و شهيدان كربلا را به گردن ابن‏زياد مي‏انداخت، اهل بيت پيامبرصلي الله عليه وآله را از آن زندان (خرابه شام) آزاد كرد.»(61)
شام در سوگ رقيه ‏عليها السلام‏
در اثر جنايت‏ هاي يزيد كه با وفات حضرت رقیه‏ عليها السلام شدت گرفته بود، مصلحت را در آن ديد كه از شدت فشار بر اهل ‏بيت ‏عليهم السلام بكاهد و آنان را از بند اسيري آزاد كند. او آنان را مخير گذاشت كه به مدينه باز گردند يا در شام بمانند. امام سجاد عليه السلام و حضرت زينب‏ عليها السلام تصميم گرفتند كه پس از برپايي مجلس عزاي عمومي، شام را به مقصد مدينه ترك كنند؛ زيرا از هنگام شهادت امام حسين ‏عليه السلام و يارانش، اهل‏ بيت‏ عليهم السلام نتوانسته بودند براي آنان عزاداري كنندو دشمن، آنان را از اين كار باز داشته بود. يزيد بر خلاف ميل باطني‏ اش ناچار شد اين شرط را بپذيرد؛ زيرا به خوبي مي‏ دانست برپايي سوگواري از سوي قهرمان كربلا؛ حضرت زينب‏ عليها السلام، پايه‏ هاي حكومت استبدادي‏ اش را سست خواهد كرد. با اين حال، به دليل تدابيري كه براي جلوگيري از موج فزاينده اعتراض‏ ها و نارضايتي‏ هاي مردم انديشيده بود، ناگزير اين شرط را پذيرفت. يزيد در مركز شهر، خانه‏ اي را براي عزاداري در نظر گرفت و دستور داد زنان براي تسليت‏ گويي به حضرت زينب‏ عليها السلام و برپايي مجلس عزا (كه زير نظر جاسوسان بود) در آن خانه حضور يابند. با انتشار اين خبر در شهر، تمامي زنان هاشمي با لباس سياه در مجلس حضور يافتند و به زينب‏ عليها السلام تسليت گفتند. زنان بني‏ اميه و بني‏ مروان نيز با زينت و زيورشان به مجلس آمدند و به زينب‏ عليها السلام تسليت گفتند. البته شنيدن مصيبت‏ هاي كربلا كه از زبان دختر علي‏ عليه السلام بيان مي‏ شد، انقلابي شگرف در دل‏شان ايجاد كرد و آنان نيز با پوشيدن لباس سياه، ابراز هم‏دردي كردند.
هفت روز در شام مجلس عزاداري بر پا شد. شام روحيه انقلابي گرفته بود و نزديك بود سيل خروشان انتقام و نارضايتي، حكومت يزيد را درهم بشكند.(62) اين شهرِ خاموش و ماتم‏ زده، مانند چند روز پيش نبود كه اهل‏بيت بدان وارد شدند. مردمان شام كم كم سياست رسوا شده تبليغات سوء يزيد را عليه اين خاندان شناخته بودند. چهره شهر تغيير كرده بود؛ مردمي كه چندي پيش از كاروان اسيران با آتش و خاكستر استقبال كرده بودند، اينك با شرمندگي، كاروان اسيران را با تكريم و احترام بدرقه مي‏ كردند.
يزيد سياست دوگانه سركوب و تبسّم؛ را در پيش گرفته بود؛ از يك سو اجازه برپايي مراسم عزاداري را به اهل‏بيت مي‏ داد و عبيداللَّه را مسؤول قتل شهيدان كربلا معرفي مي ‏كرد و از سوي ديگر، با آويزان كردن سر امام‏ عليه السلام بر در كاخ خويش و اسير كردن اهل‏ بيت‏ عليهم السلام، قدرت خويش را در مقابل هرگونه شورش احتمالي به نمايش مي‏ گذاشت. يزيد مي‏ خواست بر موج بنشيند و احساس آرامش كند و جز اين چاره‏اي نداشت؛ زيرا اين آخرين تير او در تركش انتقام بود.
مردم شام در آستانه استحاله‏ اي بزرگ و فهم و درك واقعيت‏ ها بودند. آسمان انديشه آنان كه با اسلام تحريف شده معاويه و ترور شخصيت علي‏ عليه السلام و خانواده ‏اش سياه و غبارآلود شده بود، با خطبه‏ هاي توفنده زينب‏ عليها السلام و امام سجاد عليه السلام آفتابي و روشن شد. اين موج ناخشنودي به سراي خاموش يزيد نيز رسوخ كرده بود و تنها خروج اهل‏ بيت ‏عليهم السلام بود كه مي‏ توانست آسايشي كوتاه، آن هم در شام براي او ايجاد كند. از اين رو، كاروان اسيران را از شام خارج كرد.(63)
وداع با شهر خاطره ‏ها و رقيه ‏عليها السلام‏
و يزيد دستور داده است محمل‏ ها را زينت كنند! زينب ‏عليها السلام دستور داد تا زيورها را از محمل شتران باز كنند و محمل‏ ها را سياه ‏پوش سازند. مردمان شام به بدرقه آمده ‏اند، ولي خجالت و شرمندگي از نگاه‏ هايشان مي‏بارد. با شرمساري و سرافكندگي، ركاب زينب‏ عليها السلام و كودكان را گرفتند و آنان را بر هودج‏ هاي سوگ نشاندند. زينب‏ عليها السلام سر از كجاوه بيرون آورد و به عنوان آخرين پيام به شاميان فرمود: «اي اهل شام! ما از اين شهر مي‏ رويم، ولي در اين خرابه امانتي از ما پيش شما باقي مي‏ ماند. جان شما و جان اين امانتِ لطمه خورده! هرگاه كنار قبرش رفتيد، آبي بر مزار كوچكش بپاشيد و چراغي كنارش روشن كنيد كه او در اين شهر غريب است».(64)
كاروان آهسته آهسته گام برمي‏دارد و از شهر و نگاه ‏هاي غم گرفته مردم دور مي‏شود. زينب‏ عليها السلام و بانوان كاروان تا مسافت‏ هاي دور، به بيرون از كجاوه ‏هايشان مي‏ نگريستند و به ياد رقيه ‏عليها السلام و رنج‏ هايش اشك مي ‏ريختند؛ دختركي زخم ديده و كتك خورده كه جايش در محمل زينب‏ عليها السلام خالي است، ولي خاطره‏اش همراه كاروان.
به ياد رقيه ‏عليها السلام‏
يارانش گذشته و كاروان به سوي شهر پيامبر در حركت است. بر سر دو راهي كربلا و مدينه، با درخواست اهل ‏بيت، كاروان راه كربلا را در پيش مي‏ گيرد و در كربلا توقف م ‏كند. اهل ‏بيت ‏عليهم السلام از محمل‏ ها پياده مي‏ شوند و به سوي مزار خاموش شهيدان مي‏ روند. زينب‏ عليها السلام قبر برادر را در آغوش مي‏ گيرد و آن قدر مي‏ گريد كه از هوش مي‏ رود. زن‏ ها آب به صورتش مي‏ پاشند تا به هوش آيد. او با برادر درد دل مي‏ كند و شرح حال سفر پر خاطره‏اش را باز مي‏ گويد و اشك مي‏ ريزد. گريه ‏اش وقتي شدت مي‏ گيرد كه از رقيه ‏عليها السلام براي برادر مي‏ گويد:
«برادر جان! همه كودكاني را كه به من سپرده بودي، بر مزارت آورده ‏ام، جز رقيه ‏ات كه او را در شهر شام با بدني كبود و دلي پر غصه به خاك سپردم».(65) سپس كاروان با دلي غم‏زده راهي مدينه مي شود.
مدينه بي‏ يار سفر كرده‏
قرار دارد؛ شهر پيامبر صلي الله عليه وآله و زهرا عليها السلام و علي‏ عليه السلام؛ شهري آشنا كه بيشتر مردمانش دوستدار اين خانواده‏ اند. بار ديگر خاطره‏ه اي روز خروج از آن، در دل‏ هاي محنت كشيده اهل‏ بيت زنده مي‏ شود.
پرده‏ هاي اشك، نگاه‏ ها را بر دروازه شهر ورق مي ‏زند؛ مسافران اين ديار آشنا باز گشته ‏اند، ولي چقدر تعداد كاروانيان كم شده است؟ ديگران كجايند؟ شايد با كارواني ديگر برسند؟
اين‏ها پرسش هايي بود كه از نگاه‏ هاي منتظر مردمان شهر خوانده مي‏شد. محمل‏ هاي سياه و تعداد اندك كاروانيان، همه چيز را روشن مي‏ كند. از چهره‏ هاي آفتاب سوخته و چشم‏ هاي غمگين، همه چيز پيداست. خورشيد و ماه و ستارگان آسمانِ مدينه، همه در پس ابري از ستم، چهره در خون شسته بودند و مردم اين را كم‏كم مي‏ فهميدند. صداي غم انگيزِ بشير بن جَذلم نيز سايه ‏اي از غم و اندوه بر شهر مي‏ كشيد.
مردم مدينه! ديگر اين شهر جاي ماندن نيست. حسين ‏عليه السلام كشته شد بايد چشم‏ ها پيوسته بر او بگريند.
پيكرش در كربلا آغشته به خون اوست و سرش را بالاي نيزه ‏ها گرداندند.(66)
سپس نوبت كعبه غم‏ ها و بلاها، زينب كبري‏ عليها السلام بود كه شرح ماجرا كند و گذشته غمبارش را باز گويد. زينب ‏عليها السلام با توسن سخن تاخت و قافله خاطره ‏ها را تا ژرفاي جان ‏ها پيش برد. رو به سوي قبر پيامبر صلي الله عليه وآله كرد و با ناله ‏اي جگرسوز گفت: «سلام بر تو اي جد بزرگوارم! اي رسول خدا! من خبر شهادت جگر گوشه‏ ات حسين را آورده‏ ام». زينب ‏عليها السلام مي‏ گفت و مردم با صداي بلند مي ‏گريستند. فرمود: «اي مردم مدينه! در كربلا نبوديد تا ببينيد چگونه برادرم را كشتند». سپس پيراهن خونين و پاره پاره امام حسين‏ عليه السلام را كه از يزيد باز پس گرفته بود،(67) به مردم نشان داد.
سكينه‏ عليها السلام پيش رفت و فرمود: «اي مردم! كاش در شام بوديد و مي‏ ديديد كه چه وحشيانه ما را با سنگ و چوب مي‏ زدند. كاش مي‏ ديديد كه يزيد چگونه به لب و دندانِ سر بريده پدرم چوب مي ‏زد؟»(68)
چون سخن از شام به ميان آمد، زينب ‏عليها السلام بار ديگر به ياد رقيه‏ عليها السلام افتاد و با گريه گفت: «مصيبت وفات رقيه در خرابه شام، كمرم را خميده و مويم را سپيد كرد». او جريان وفات رقيه را در آن شب ظلماني واگويه كرد و صداي ضجه و ناله بود كه به آسمان برمي‏ خاست.(69) بدين‏ گونه داستان غم‏ انگيز ستاره دور افتاده از آسمان مدينه، بار ديگر مرور شد و كتاب كوچكي بسته گرديد.
الگوگيري از شخصيت حضرت رقيه‏ عليها السلام‏
السلام يكي از بارزترين نماد هاي مظلوميت اهل‏بيت‏ عليهم السلام و نشانِ كينه ديرينه بني ‏اميه با آنان است. ايشان زيباترين الگوي تربيت به شمار مي‏ رود و پرورش يافته دامان حسين‏ عليه السلام، امام زين ‏العابدين‏ عليه السلام و حضرت زينب ‏عليها السلام است. رقيه در محيطي رشد يافت كه همه اعضاي خانواده ‏اش بهترين محيط تربيتي را براي كسب فضايل اخلاق اسلامي فراهم آورده بودند. او با سن كم و زندگاني كوتاهش، چنان معرفت وشناخت والايي داشت كه رخدادهاي پيش آمده را به خوبي درك مي‏كرد.
اين معرفت ودرك عميق در شب ديدارش با سر بريده پدر در پشت دروازه شام و نيز شب وفاتش به خوبي نمايان است. رقيه ‏عليها السلام با ديدن سر بريده پدر از گريه دست مي‏ كشد و با گفتن جمله‏ هايي رسا و نغز، معرفتي را كه نتيجه پرورش يافتن در مكتب اهل‏بيت است، به نمايش مي‏گذارد. او بدون عنوان كردن خواسته‏ هاي كودكانه، با چند پرسش و خواسته همه حرف‏ هايش را با پدر مي‏ زند:
پدر! چه كسي صورتت را به خون سرت رنگين كرده است؟ چه كسي رگ‏ هاي گلويت را بريده است؟ چه كسي مرا در اين خردسالي يتيم كرد؟(70)
و با اين سه پرسش، جريان روز عاشورا را براي همه يادآوري و از ستم‏كاران شكايت مي‏ كند. سپس مي‏ پرسد:
دخترت از اين پس به كه پناه برد؟ بانوان بدون پوشش چه كنند؟ زنان بي‏سر و سامان و اسير به كجا پناه ببرند؟ چشم‏ هاي ريان چه چاره سازند؟(71)
او با اين سخنان، از رويدادهاي اسيري و سرگرداني اهل حرم و شكستن حرمت در شهرهاي گوناگون، پيش پدر شكوه مي‏ كند و مي ‏گويد:
زنان مو پريشان پس از اسيري چه كنند؟ پناه‏گاه زناني كه كسي جز تو نداشتند، از اين پس كيست؟(72)
و بدين‏ سان از در به‏ دري زنان اهل حرم كه شوهرانشان كشته شده است، مي‏ پرسد. اين پرسش‏ ها به خوبي افق معرفتي حضرت رقيه را نشان مي‏ دهد كه چگونه به واقعه كربلا مي‏ نگريسته و با همان سن كم چگونه همه آن مسايل را به خوبي درك كرده است. اين در حالي است كه او هنوز در بند به سر مي‏ برد و طعم رهايي را نچشيده است. در پايان نيز با سه آرزو، اندوه دل خويش را آشكار مي‏ كند: پدر جان! اي كاش جانم فدايت مي‏ شد! كاش اين روز را نمي‏ ديدم! كاش مي‏ مُردم و محاسن خونينت را نمي‏ ديدم!(73)
سپس مظلومانه جان به جان آفرين تسليم مي‏ كند. اين جمله‏ ها همه مصيبت‏ ها را از آغاز تا انجام براي مردم يادآوري و عاشورايي ديگر در خرابه برپا مي‏ كند. اين بهترين آموزه تربيتي براي يك خانواده مسلمان و معتقد است كه فرزندانشان را اين چنين تربيت كنند و از همان كودكي، آنان را از درك و انديشه والاي اسلامي برخوردار سازند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page