برگزيده اشعار

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

ماجراي اسيري اهل ‏بيت‏ عليهم السلام به نظم درآمده، قصيده جان‏سوز «سيف بن عميره» - از شاعران معاصر امام صادق‏ عليه السلام - است. او يكي از راويان زيارت عاشورا از امام باقر عليه السلام هست كه در اين چكامه بلند و سوزناك، دو بار نام حضرت رقيه ‏عليها السلام را مي‏ آورد. اينك برگردان چند بيت آن را مي‏ آوريم:

چقدر بزرگ است مصيبت اين بزرگواران؛ پس اي ديده! عذرم را بپذير و سرزنشت را كوتاه كن.

وقتي حسين ‏عليه السلام از سكينه جدا گشت، آرامش از روانش رخت بربست.

به حال رنجوري و ضعف رقيه، دل دشمن غدّار سوخت.

بايد در قيامت از او عذر بخواهد، ولي عذر دشمنش پذيرفته نخواهد شد.

بر ام‏كلثوم مصيبت‏ هايي رسيد كه هرگز تكرار نخواهد شد و چهره‏ اش را با اشك پوشاند.
هرگز فراموش نمي‏ كنم ام‏كلثوم و سكينه و رقيه را كه با حسرت، آه و سوز بر او مي‏گريستند.

در آن هنگام كه مادرشان فاطمه ‏عليها السلام را صدا مي‏ زدند؛ مانند كسي كه با ناراحتي و سرگرداني كسي را مي‏خواند:
اي مادر، فاطمه! اين حسين توست كه مانند ماه شب چهارده، روي خاك پرتو افشاني مي‏ كند؛ در حالي كه روي زمينِ خاك آلود و قطعه قطعه، اعضايش در خونش شناورند.(103)

شمع بي پروانه‏
همه كردند غير از چند پروانه فراموشم
اگر بيمار شد كس، گل برايش مي‏ برند و من‏
به جاي دسته گل، باشد سر بابا در آغوشم‏
پس از قتل تو اي لب تشنه، آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين آب بر كامم، نمي ‏نوشم‏
تو را در بوريا پوشند و جسم من كفن گردد
به جان مادرت! هرگز كفن بر تن نمي‏ پوشم‏
دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
كه مثل مادرم زهرا ز سيلي پاره شد گوشم‏
اگر گاهي رها مي‏ شد ز حبس سينه، فريادم‏
به ضرب تازيانه، قاتلت مي‏ كرد خاموشم‏
فراق يار و سنگ اهل شام وخنده دشمن‏
من آخر كودكم، اين كوه، سنگين است بر دوشم‏
نگاه نافذت با هستي‏ ام امشب كند بازي‏
گه از تن مي‏ ستاند جان، گه از سر مي‏ برد هوشم‏

غلام رضا سازگار


طفل خانه به دوش‏
ناله اُنس گرفتم، ترانه لازم نيست‏
ز اشك ديده، به خاك خرابه بنوشتم‏
طفل خانه به دوش را آشيانه لازم نيست‏
نشان آبله و سنگ و كعب ني كافي است‏
دگر به لاله رويم، نشانه لازم نيست‏
به سنگ قبر منِ بي‏ گناه بنويسيد
اسير سلسله را تازيانه لازم نيست‏
عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم:
بزن مرا كه يتيمم؛ بهانه لازم نيست‏
مرا ز ملك جهان، گوشه خرابه بس است‏
به بلبلي كه اسير است، لانه لازم نيست‏
محبتت خجلم كرده، عمّه دست بدار!
براي زلف به خون شسته، شانه لازم نيست‏
به كودكي كه چراغ شبش، سر پدر است‏
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست‏

غلام رضا رستگار


كنار حسين‏
نداشت‏
اوفتاده به دام عشقِ حسين‏
احتياجي به آب و دانه نداشت‏
بود درّ يتيم، جز زهرا
صدف؛ اين گوهرِ يگانه نداشت‏
خفته در گوشه خرابه شام‏
ميل رفتن به سوي خانه نداشت‏
درد دل با سر پدر مي‏كرد
خون دل از مژه روانه نداشت‏
گفت بابا اگر چه سوخت مرا
آتش عشق من زبانه نداشت‏
با من دل شكسته غمگين‏
سرسازش چرا زمانه نداشت‏
من يتيم و شكسته دل بودم‏
تن من تاب تازيانه نداشت‏
خواست تا جان دهد كنار حسين‏
بهتر از اين اگر بهانه نداشت‏

محمدحسين بهجتي «ش ق»

سوز دل پروانه‏
عاشق ديوانه نباشد
اي شمع بسوزم كه وفاداري من هم‏
كمتر ز وفاداري پروانه نباشد
چون گنج درين گوشه ويرانه نهانم‏
چون گنج به جز گوشه ويرانه نباشد
در محفل ما يك شبي اي دوست گذر كن‏
كاين جا اثر از مردم بيگانه نباشد
چون مرغ گرفتار قفس باشم و اما
جز قطره خونِ جگرم دانه نباشد
هرگز نرود مهر تو بابا ز دل من‏
اين قصه عشق است، چو افسانه نباشد
نه شمع و چراغي به جز از پرتو رويت‏
در گوشه اين كلبه و غمخانه نباشد
بابا تو چرا غافلي از حال دل من‏
هرگز خبرت از من دُردانه نباشد
در شام به جز گوشه ويرانه بي ‏سقف‏
بهر من بيچاره، دگر خانه نباشد

عبدالحسين رضايي‏

گنج ويرانه‏
كنج كلبه ويران خزيده‏ ام‏
درد يتيمي و ستمِ راه و تشنگي‏
زين‏ ها بهتر شماتت اعدا شنيده ‏ام‏
مجروح گشته پاي من اندر مسير عشق‏
از بس به روي خار مغيلان دويده ‏ام
طي كرده ‏ام سه ساله، ره شصت ساله را
يكباره سرد و گرم جهان را چشيده‏ ام
در راه وصل تو، من مظلوم بي‏نوا
از ماسوا به جان خودت دل بريده ‏ام

ح - م‏

نماز نافله‏
يتيمي نظر به قافله داشت‏
دلش به همره آن كاروان سفر مي‏ كرد
ز كاروان اسيران اگر چه فاصله داشت‏
ز رنج و درد و غم او همين قدر كافي است‏
به پاي كوچك و مجروح خويش آبله داشت‏
شبانه زينب مظلومه بهر گم‏شده ‏اش‏
دعا به درگه حق در نماز نافله داشت‏

سيد هاشم وفايي‏

كاخ عدل‏
گلزار و آب و دانه شد
كاخ عدلي در بر كاخ ستم ايجاد كرد
كاخ بيداد و ستم، ويران از آن ويرانه شد
چون كه رأس باب او گرديد شمع محفلش‏
او به گرد شمع رخسار پدر، پروانه شد
گشت پرپر از جفا آن گل به پيش باغبان‏
پس خرابه زان گل پرپر شده، گلخانه شد
زينب، او را در خرابه به حفظ دين گذاشت‏
خود روان از شامِ غم با داغ آن دُردانه شد
عشق او آورد زينب را دوباره سوي شام‏
تا كه زينب با رقيه باز هم‏پيمانه شد
علي هنرور

راز پر اندوه
جنايت پيشگان را جمله رسوا مي‏ كنم‏
بلبل باغ رسولم، گشته ويران منزلم‏
من همين ويرانه را چون طور سينا مي‏ كنم‏
گر بيايد باب من امشب در اين ويران‏سرا
راز پر اندوه خود را نزدش افشا مي‏ كنم‏
كاخ بيداد يزيد از آه خود سازم خراب‏
من همين برنامه را امروز اجرا مي‏ كنم‏
انقلابي مي‏ كنم از نو به پا در شهر شام‏
با بيان دل‏نشينم، شور و غوغا مي‏ كنم‏
اي يزيد! امروز اگر كُشتي تو باباي مرا
روز محشر من شكايت نزد زهرا مي‏ كنم‏

شيفته‏

خرابه شام‏
نگاه آمده بود
در كنج خرابه در ميان طبقي‏
خورشيد به مهماني ماه آمده بود

سهرابي نژاد

ثاراللّه‏
چون شد آگاه‏
سر را به‏ بغل گرفت و حيرت‏ زده گفت:
لا حول و لا قوّة الاّ باللَّه‏
ناشناس‏

ققنوس بي‏ بال و پر
صحاري سحر مي‏ خواهد
در ساكت شب، رقيه از خواب پريد
از زينب خون جگر، پدر مي‏ خواهد
غلام‏رضا رحم‏دل‏

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page