بانوی کربلا

(زمان خواندن: 11 - 22 دقیقه)

عمر سعد، لشكر خود را بخواند و پيش از غروب آفتاب به سوى حسين حمله ور گرديد.
حـسـيـن ، در جـلـوى خـيمه اش نشسته بود و دو زانو را در بند شمشير قرار داده و در اثر خستگى خوابش برده بود.
ولى خواهرش زينب بيدار بود، و در كنار برادر ايستاده از وى پرستارى مى كرد.
زينب ، غريو حمله سپاه را از نزديك بشنيد.
با ملايمت به برادر نزديك شده گفت : برادر! بانگ و فرياد نزديك مى شود، آيا نمى شنوى ؟ حسين سر برداشت و فرمود: جدم رسول خدا را در خواب ديدم ، به من فرمود: تو نزد ما مى آيى .
خواهرش سيلى به صورت نواخت و گفت : اى واى ! حسين فرمود: خواهر عزيز من ! واى بر تو نباشد، آرام باش ، خداى تو را رحمت كند.
آن گاه حسين برادرش عباس را فرا خواند و از او خواست كه برود و از مهاجمان خبرى بياورد.
وقتى كه حسين دانست كه كوفيان آهنگ جنگ دارند، دوباره برادر را فرستاد كه از آن ها خواهش كـنـد كه امشب را دست از جنگ بردارند، زيرا ما مى خواهيم در اين شب براى خدا نماز بخوانيم و دعـا كـنـيـم و اسـتغفار نماييم .
هنگامى كه صبح شد، و اگر خدا خواست رو به رو شديم ، يا تسليم مى شويم و يا جنگ خواهيم كرد.
عمر، با يارانش مشورت كرد كه اين مهلت را بدهد، يانه ؟ يكى گفت : سبحان اللّه ، به خدا اگر اينان از ديلميان بودند و اين تقاضا را از تو مى كردند، شايسته بود كه با آن موافقت كنى .
سپس تا فردا را مهلت دادند.
حسين به سوى ياران خود شد، و پس از آن كه ستايشى نيكو ازخداى خود كرد، چنين گفت : اما بعد، من يارانى باوفاتر از ياران خود نمى شناسم ، و اهل بيتى نيكو كار تر و خدمت گزار تر از اهل بيت خود سراغ ندارم .
خداى از طرف من به همه شما پاداش نيكو دهد.
يـاران من ! آگاه باشيد،كه من به همه شما اجازه دادم كه برويد، و بيعتم را از گردنتان برداشتم .
اينك شب همه جا را فرا گرفته ، آن را شترى پنداشته و بر تاريكى آن سوار شويد، و هر مردى از شما دست يك تن از اهل بيت مرا بگيرد و باخود ببرد.
سپس در شهرها پراكنده شويد، تا وقتى كه خداى فـرجـى فـرمـايـد.
ايـن مـردم مرا مى خواهند و بس ، اگر بر من دست يافتند، دگرى را فراموش مى كنند.
همگى به يك بار فرياد كشيدند: پـنـاه بـر خـدا، بـه مـاه حـرام سوگند اگر ما چنين كنيم ، با چه رويى بازگرديم ؟ و با مردم چه بگوييم ؟ بگوييم سرورمان و فرزند سرورمان و سالارمان را گذاشتيم ، كه نشانه تيرها و سر نيزه ها و خوراك درنده ها شود، ولى ما خودمان گريختيم ، براى آن كه زندگى را دوست داشتيم .
پناه بر خدا ! ما به زندگى تو زنده ايم و با مرگ تو مى ميريم و جان مى دهيم .
سپس يكى از آن حضرت پرسيد: آيـا مـا از تو دست برداريم ؟ با آن كه پيش خدا عذرى نداريم ، به خدا كه از تو جدا نمى شوم تا وقتى كه نيزه ام را در سينه هاى اهل كوفه بشكنم و با شمشيرم ، مادامى كه در دست من است ، خونشان را بريزم .
به خدا قسم ، اگر اسلحه ام دردستم نباشد، در راه تو آنان را سنگباران مى كنم تا با تو بميرم .
امام از تاثر بگريست .
اصحاب هم گريستند.
اشك هاى ديگرى نيز از ميان خيمه ها جواب آن حضرت را دادند.
زيـرا بـانـوى بـانـوان زيـنب و بانوانى كه از آن خاندان شريف در خدمتش بودند، با پريشانى و غم ، به سخنان حضرت گوش مى دادند.
پس آن گاه ، هركس به خواب گاه خويش برفت .
سـكـوتـى سـنگين و ناراحت كننده بر كربلا حكم فرما شد.
ولى ناله زنى - كه از خيمه هاى حسين برخاست - آن را بشكست .
زن از اعماق قلبى پاره پاره مى ناليد و مى گفت : اى واى از داغ ديـدن ، اى واى از خـون دل خوردن ، اى كاش مرگ ، زندگى مرا نابود مى كرد.
اى حسين من ! اى سرور من ! اى يادگار عزيزان من ! آيا آماده كشته شدن شدى ؟ آيا از زندگى نوميد شدى ؟ امروز، رسول خدا از دستم رفت ، امروز مادرم فاطمه زهرا از دستم رفت ، امروز پدرم على از دسـتـم رفـت ، امـروز بـرادرم حـسـن از دسـتـم رفـت ، اى يـادگار گذشتگان ،اى پشت و پناه باقى ماندگان .
اين زن ، زينب بود نه ديگرى ، زينب ، بانوى خردمند بنى هاشم .
خـوب اسـت بگذاريم على بن حسين ، آن كسى كه او را زينب از كشته شدن نجات داد، اين داستان سوزان را براى ما نقل كند.
در شـبـى كه پدرم فردايش كشته شد، نشسته بودم و عمه ام زينب مرا پرستارى مى كرد.
پدرم از يـارانـش كـنـاره گـرفـت و به يكى از خيمه هاى خود رفت .
غلام ابوذر غفارى در خدمتش بود، و شـمـشـيـر آن حـضـرت را اصـلاح مـى كرد و صيقل مى داد.
شنيدم پدرم باخود زمزمه مى كرد و مى گفت : يا دهر اءف لك من خليل ----- كم لك بالاشراق والاءصيل - اى روزگار! تف بر تو از اين دوستى تو! چقدر تورا صبح هاى روشن و شام هاى تيره است .
من صاحب اوطالب قتيل ----- والدهر لايقنع بالبديل - كه بر كشته هاى ياران من يا دوستان من مى گذرد.
(آرى ) روزگار بدل نمى پذيرد.
وا نما الا مرالى الجليل ----- و كل حى سالك السبيل - كارها در دست خداى بزرگ است و بس .
و هر زنده اى بايد اين راه را بپيمايد.
پدرم دوبار يا سه بار اين شعرها را بخواند، تا من مقصودش را فهميدم و دانستم منظورش چيست .
گـريـه گـلويم را گرفت ، ولى اشكم را پس زدم .
هنگامى كه عمه ام زينب شنيد چيزى را كه من شـنـيدم ، خوددارى نتوانست ، ازجاى پريد و دامن كشان و سر برهنه به سوى پدرم دويد.
وقتى به او رسيد، شيون آغاز كرد وگفت : اى واى ازداغ ديدن ، اى كاش مرگ ، زندگى مرا نابود مى كرد...
حسين (ع ) نظر عميق بر زينب انداخت و به او گفت : خواهر عزيز من ، حلم و بردبارى تو را شيطان نبرد.
زيـنـب گفت : يا اباعبداللّه ! پدر و مادرم به فداى تو، جانم به قربان تو ((56)) حسين ، اندوه خود را فرو برد، ولى اشك در چشمانش مى درخشيد و در زير زبان چنين گفت : اگر قطا ((57)) را در شب وا مى گذاشتند، مى خوابيد.
زيـنب گفت : واى بر من ، آيا روحت مى خواهد تو را از من بگيرد؟ اين كه دل را بيشتر مى سوزاند و جـانـم را سـخـت تر مى گدازاند.
آن گاه سيلى به صورت خود نواخت و دست برد و گريبانش را بدريد و بيهوش بيفتاد.
حسين به كنار خواهر آمد و آب به صورتش بپاشيد و گفت : خـواهـرم عـزيـزم ! از خـداى بـپرهيز و صبر كن ، صبرى كه براى خدا باشد و بدان كه اهل زمين مى ميرند، و آسمانيان نيز نخواهند ماند، و هر چيزى نابود مى شود مگر خداى .
پدرم از من بهتر بود، مادرم از من بهتر بود، برادرم از من بهتر بود.
همه رفتند و من و همه آن ها بايد به دنبال رسول خدا برويم .
هنگامى كه زينب به حال آمد، حسين بدو گفت : خواهر عزيزم ، تو را سوگند مى دهم ، و سوگند مرا انجام بده ، وقتى كه من كشته شدم ، به خاطر من گريبان چاك مكن ،صورت را مخراشان ، ناله مكن ، شيون مزن ، واى واى مگو.
على بن حسين مى گويد: آن گاه پدرم عمه ام را نزد من آورد و بنشانيد و خود پيش يارانش رفت .
اگـر زيـنب مى دانست كه فردا چه مصيبتى در انتظار او و خويشانش است .
هر آينه اشك هايش را براى فردا ذخيره مى كرد.
شـبـى بـود ولـى چـه شبى ! بيشترشان آن شب را به بيدارى گذراندند و به هيولاى مرگ كه در كـمين آن ها نشسته ، منتظر پيدايش روز بود، مى نگريستند ((58)) زينب رفت و چشمان خشك و افـسـرده اش را بـه تاريكى وحشت زايى كه بر آن بيابان خيمه زده بود بينداخت .
هنگامى كه حالش بـه جـا آمـد، بـه سوى خواب گاه فرزندان و برادرانش شد و از ديدار آن ها براى فراقى دور و دراز توشه بر گرفت .
صبح شد، دو لشكر برابر هم قرار گرفتند.
ولى چه دو لشكرى ! عـمـر سـعـد با چهار هزار تن ((59)) از سپاه امير كوفه با آمادگى كامل و ساز و برگ كافى از يك طرف .
و در پشت سر آن ها، نفوذ و قدرت .
و از طرف ديگر، حسين و خويشان و يارانش كه سى و دو سوار و چهل پياده بودند.
و در پشت سر آن ها، كودكان و زنان .
حسين ، به هزاران تنى كه به سوى هفتاد و دو تن يارانش حمله ور شده بودند مى نگريست .
هنگامى كـه نزديك رسيدند، اسب مركوب سوارى خود را خواست و سوار شد، آن گاه آنان را مخاطب قرار داد و با صداى بلند چنين فرمود: اى مـردم ! بشنويد و در جنگ با من شتاب نكنيد و اندكى بينديشيد.
سپس هرچه خواستيد انجام دهيد و درنگ نكنيد.
خدايى كه قرآن را نازل كرده ، سرور و پشتيبان من است و اوست كه پارسايان را دوست مى دارد.
صداى حسين به گوش زنان و خواهران و دخترانش رسيد، همگى به ناله در افتادند و گريستند.
ناله هاى آن ها كم كم بلند شد، تا به گوش حسين رسيد.
فرزندش على و برادرش عباس را به سوى ايشان فرستاد و به آن دو بفرمود: زنان راساكت كنيد، وقت باقى است و بسيار خواهند گريست .
در ايـن دم بـود كه به ياد پسر عمويش عبداللّه بن عباس افتاد، و به خيالش رسيد كه طنين سخن ابن عباس از دور به گوشش مى رسد، كه به اصرار مى گويد: از حجاز به كوفه مرو، و اگر مى روى زنـان و كـودكانت را همراه مبر، زيرا مى ترسم كه تو كشته شوى ، آن گونه كه عثمان كشته شد، و زنان و فرزندانش به او مى نگريستند.
هـنـوز طـنين سخن در گوش حسين باقى بود، كه زنانى كه گريه مى كردند و مى ناليدند، آرام شدند.
پس از آرامش زنان حسين به حال خود برگشت و رو به سوى لشكر كوفه كرد و پس از حمد خداى چنين گفت : نسبت مرا بگوييد و ببينيد من كه هستم .
آن گاه به خود آييد و وجدانتان را مخاطب قرار داده و آن را سـرزنـش كـنيد و بينديشيد، آيا براى شما كشتن من و هتك احترام من رواست ؟ آيا من پسر دختر پيغمبر شما نيستم ؟ آيا من فرزند وصى آن حضرت و پسر عموى او و آن كسى كه شايسته ترين ايـمـان بـه خـدا را داشت ، نيستم ؟ آيا حمزه سيدالشهدا عموى پدرم نيست ؟ آيا جعفر شهيد كه در بهشت با ملائكه پرواز مى كند، عموى خودم نيست ؟ آيا اين حديث مشهور به شما نرسيده كه رسول خـدا(ص ) بـه مـن و بـرادرم فـرمـود: شما دوتن سرور جوانان اهل بهشت و نور چشم مسلمانان هستيد؟ آيا اين فرمايش ، شما را از اين كه خون مرا به ناحق بريزند، جلوگير نمى شود.
و پس از آن كه كوفيان به سخنان گوش ندادند، چنين گفت : اگـر در گـفته هاى من ترديد داريد و يا شك داريد كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم ، به خدا كه در ميان مشرق و مغرب ، جز من كسى پسر دختر پيغمبر نيست .
كسى پاسخش را نداد.
حسين به سخن خود ادامه داده پرسيد: آيـا كـشـتـن مـن براى آن است كه كسى را از شما كشته ام ، يا مالى را از شما برده ام ، و يا قصاص جنايتى است كه بر شما وارد آورده ام ؟! همه ساكت ماندند و در جواب متحير بودند.
در اين هنگام ، حسين سران سپاه كوفه را در نظر آورد و آنان را يكايك صدا زد: اى فـلان ...
اى فـلان ...
اى فـلان ...
آيـا به من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده و بوستان ها سبز و خرم گرديده و پيمانه ها پر شده و سپاهى آماده فرمان تو است ، پس به زودى بيا؟! سـخـنـان حـسـين (ع ) تكه تكه مى شد و كوفيان گوش نمى دادند، به جز حر بن يزيد كه به سوى فرمانده خود عمر سعد رفت و از او پرسيد: خدا به تو خير دهد، آيا با اين مرد جنگ مى كنى ؟ عمر پاسخ داد: آرى ، به خدا جنگى كه كوچك ترين مرحله اش افتادن سرها بر زمين و جدا شدن دست ها باشد.

حر گفت : چرا با يكى از اين سه پيشنهادى كه كرد موافقت نكرديد؟ عمر گفت : به خدا، اگر اختيار در دست من مى بود، مى پذيرفتم ، ولى امير تو نپذيرفت .
حر چيزى نگفت و به سوى حسين گراييد و كم كم به آن حضرت نزديك مى شد در اين حال او را لرزشى سخت فرا گرفت .
يكى از كسانش كه او را بدان حالت ديد، گفت : اى حـر! كـار تـو آدم را بـه شـك مـى اندازد، به خدا، در هيچ جنگى تو را چنين نديدم .
اگر از من مى پرسيدند، دلاور ترين مرد كوفه كيست ؟ از تو نمى گذشتم .
بـه خـدا، من خود را در ميان بهشت و دوزخ مخير مى بينم ، ولى چيزى را بر بهشت مقدم نخواهم داشت ، هر چند بند از بندم جدا كنند و مرا بسوزانند.
سپس تازيانه اى بر اسب زد و به حسين پيوست و گفت : يابن رسول اللّه ! خداى مرا قربانت كند.
من همان كسى هستم كه تو را از بازگشتن جلوگير شدم و در راه ، تحت نظرت قرار دادم و در اين جا بر تو بسيار سخت گرفتم .
به خدا سوگند كه من هرگز گمان نمى كردم اين مردم پيشنهادهاى تو را رد كنند.
اگر گمان مى كردم كه اين مردم خواسته هاى تو را نمى پذيرند، چنين نمى كردم .
اكنون من با سرافكندگى و پشيمانى نزد تو آمده و از خداى خود شرمسارم و آماده ام كه با جانم تو را يارى كنم ، تا كشته شوم .
سپس به سوى ياران قديمى روى كرده ، چنين گفت : اى اهـل كـوفـه ! بـهـره مـادرتان داغ دل و اشك ديده باشد.
حسين را دعوت كرديد، وقتى كه به سـرزمـيـنـتان آمد، تسليم دشمنانش كرديد؟! شما مى پنداشتيد كه در راه او جان بازى مى كنيد، اكنون بر او حمله برده تا او را بكشيد، و از هر سو احاطه اش كرده و از رفتنش به گوشه اى از زمين پهناور خداى جلو گرفتيد، تا مانند اسير، مالك سود و زيان خود نباشد؟! آب فـراتـى كـه يـهـودى و گـبر و ترسا از آن مى آشامند و خوكان و سگان در آن مى غلتند، بر او و هـمراهانش بستيد، تا تشنگى او و اهل بيتش را از پا بيندازد! پس از محمد، با فرزندانش بد رفتارى كرديد! اگر توبه نكنيد، خداى روز تشنگى سيرابتان نكند.
جـواب اهـل كوفه آن بود كه تير بارانش كنند.
حر به سوى حسين برگشت و از آن حضرت آن قدر دفاع كرد تا شهيد شد.
هنگامه خونين جنگ ميان دو دسته برپا شد، دسته اى هزاران تن بودند و دسته اى ده ها! يـاران حـسين يكى پس از ديگرى به ميدان مى رفتند و كوفيان با آن ها با بى رحمانه ترين كشتارى كه تاريخ به خاطر دارد جنگ مى كردند، تا روز به نيمه رسيد و ظهر شد.
حسين ، با كسانى كه باقى مانده بودند نماز خوف به جا آورد.
سپس ،به جنگ پرداختند.
هنگامى كه ياران حسين يقين كردند كـه نمى توانند از كشته شدن امام خود جلوگيرى كنند، در جان بازى و كشته شدن در پيش گاه حسين بر يك ديگر سبقت مى گرفتند، تا همگى كشته شدند و جز اهل بيت حسين كسى نماند.
آن هـا نيز دليرانه به جنگ پرداختند.
نخستين كسى كه از آنان به ميدان رفت و شهيد شد، على اكبر، پسر حسين بود.
على بر سپاه دشمن حمله مى كرد و رجز مى خواند:
انا على بن الحسين بن على ----- نحن و بيت اللّه اولى بالنبى
- من على ، فرزند حسين پسر على هستم .
به خانه خدا قسم كه ما به پيغمبر سزاوارتريم .
اضربكم بالسيف حتى يلتوى ----- ضرب غلام هاشمى علوى
- شـمـا را با شمشير مى زنم تاخم شود. ----- شمشير زدنى كه شايسته جوانى هاشمى نسب و علوى نژاد باشد.
ولا ازال اليوم احمى عن ابى ----- تاللّه لايحكم فينا ابن الدعى
من امروز با تمام قوا از پدرم دفاع مى كنم ---- به خدا، كه زنازاده بى پدر نخواهد بر ما حكومت كرد.
دم به دم بر سپاه كوفه حمله مى برد و سپس نزد پدر باز مى گشت و مى گفت : پدر! تشنه ام .
حسين مى گفت : فرزندم صبر كن ، شب فرا نمى رسد مگر آن كه رسول خدا(ص ) با جام خودش تو را سيراب كند.
جـوان بـرمى گشت و بر لشكر مى تاخت و پياپى به حملات خود ادامه مى داد كه ناگهان تيرى به سـوى او رها شد و درگلوى على نشست و گلويش را پاره كرد.
جوان در خون خود مى غلتيد كه پدرش برسيد.
شنيدندش كه با آهنگى داغ ديده مى گفت : فـرزنـد! خداى بكشد مردمى كه تو را كشتند، چقدر اين مردم برخدا و بر هتك حرمت رسول خدا گستاخند.
فرزند! پس از تو، خاك بر سر اين دنيا.
نـقل مى كنند كه هنوز حسين سخنش تمام نشده بود كه زنى از خيمه گاه بيرون دويد، كه مانند خورشيد مى درخشيد، و از سوز دل ناله مى كرد و مى گفت : اى حبيب من ! اى پسر برادر من ! كـسـى كـه آن زن را نـشـنـاخـته بود پرسيد: كيست ؟ گفتند، زينب دختر فاطمه ، دخت رسول خدا(ص ) است .
زينب با شتاب آمد و خود را بر پيكر جوان شهيد انداخت .
حـسـيـن بـه سوى زينب شد و دست خواهر را گرفت و به خيمه گاهش برگردانيد.
سپس ، نزد فرزند خود بازگشت .
جوانانش به سوى او رو آورده بودند.
حسين دردمندانه گفت : برادرتان را برداريد و ببريد.
على را از آن جا بردند.
كـوفـيـان ، اطراف حسين را گرفتند.
قاسم بن حسن بن على ، به سوى عمو روان شد.
قاسم هنوز كـودك بـود.
زيـنـب خـواسـت قـاسـم را بـرگرداند، ولى كودك وقتى كه ديد ظالمى بر حسين شـمـشـيـرى فرود مى آورد، از دست زينب خود را رهانيد و به عمو رسانيد، و دست دراز كرد تا از رسيدن شمشير به عمو جلوگيرى كند و بر آن ستم كار بانگ زد: اى پليد مادر! مى خواهى عمويم را بكشى ؟ شمشير فرود آمد و دست قاسم را جدا كرد، ولى به نخى از پوست آويزان شد.
كودك شهيد پاها را بر زمين مى ماليد و از سوز مى ناليد و مى گفت : مادر جان ! زينب از دور جواب داد: جانم ، اى عزيز من .
و به سوى قاسم دويد.
حسين بر سر نعش قاسم ايستاده بود و مى گفت : بـه خـدا، چقدر براى عمويت سخت است كه تو او را بخوانى و جوابت را ندهد، يا جواب بدهد ولى جوابش براى تو سودى نداشته باشد.
حـسين در برابر چشم زينب ، قاسم را برداشت و ببرد و در كنار فرزندش على بخوابانيد ((60)) دم بـه دم زيـنـب با جان دادن عزيزانش رو به رو مى شد.
هنوز اين آخرين نفس را نكشيده بود كه بايد زينب پيكر پاره پاره آن را در بر گيرد.
در مـيـان شـهـيـدانـى كـه پيكرهايشان را نزد زينب آورده بودند، فرزند زينب ، عون بن عبداللّه و بـرادرانـش مـحـمد و عبداللّه ، و برادران زينب : عباس ((61)) و جعفر و عثمان و عبداللّه و محمد و ابـوبـكـر، فـرزنـدان حـسـيـن ، برادر زينب : على و عبداللّه ، و فرزندان حسن ، برادر زينب : ابوبكر و قاسم ((62)) ، و فرزندان عقيل عموى زينب : جعفر و عبداللّه و عبدالرحمان و.. بودند.
آسياى خونين كشتار، ديوانه وار مى گرديد و نمى خواست - تا در زمين كربلا از فرزندان ابوطالب زنده اى نفس كش باقى است - از گردش بايستد.
مـوقـعـى كه هنگامه جنگ نزديك به آخر بود، ده تن از سپاهيان ابن زياد به قصد چپاول و تاراج به خـيمه گاه حسين كه عيال و بار و بنه آن حضرت در آن جا بود، تاخت آوردند، ولى فرياد امام كه به تنهايى مى جنگيد، آن ها را باز گردانيد: واى بـر شـمـا! اگر دين نداريد، در دنيا آزاده باشيد، باروبنه من يك ساعت ديگر براى همه شما حلال خواهد بود.
پس از ساعتى ، خيمه گاه حسين تاراج شد و بر اهل كوفه حلال گرديد! واه كه چه ساعت هراسناكى بود.
حسين به تنهايى جنگ مى كرد، پس از آن كه پسران و خويشان و يارانش همگى كشته شده بودند.
و يك تن از آنان زنده نمانده بود.
كسى كه حسين را ديده كه يكه و تنها با قلبى قوى مى جنگيد، مى گويد: بـه خـدا، در ايـن مـوقـع بـود كـه زيـنـب دخـتر فاطمه از خيمه گاه خارج شد.
گويا هنوز هم گوشواره هايش را مى بينم كه ميان گوش و شانه اش تكان مى خورد.
زينب مى گفت : اى كاش آسمان بر زمين فرود مى آمد.
مـوقعى كه عمر سعد به حسين نزديك شد، زينب به او گفت : آيا ابو عبداللّه را مى كشند و تو نگاه مى كنى ؟ راوى مى گويد: گـويـا اشـك عمر سعد را هنوز مى بينم كه بر گونه ها و ريشش مى ريزد.
سپس ، عمر رويش را از زينب برگردانيد ((63)) آرى زينب تا آخرين لحظه ، بلكه در هر لحظه اى ....
زينب ، نه همسران و مادران و خواهرانى كه در كربلا بودند.
حـسـيـن ، تـنها ماند، مصيبت كشيده اى كه همه فرزندان و خويشان و يارانش كشته شده باشند.
استوارتر از حسين و دليرتر و ثابت قدم تر از او ديده نشد.
خـواهـرش زينب در جايى كه چندان دور نبود ايستاده بود و برادر را مى نگريست و ديدگانش از ديدار برادر پيش ازآن كه از دستش رود، توشه بر مى گرفت .
كم كم جراحت هاى بسيار، حسين را ناتوان ساخت و خواست كه بر زمين افتد.
ديگر زينب را توانايى نـمـاند و ديدن اين منظره را تاب نياورده چشمانش را برهم گذارد و سراپا گوش شد كه آخرين سخن برادر را در ميان هزاران دشمن كه اطرافش را گرفته بودند بشنود: آيا براى كشتن من جمع شده ايد؟ به خدا، پس از من بنده اى از بندگان خدا را نخواهيد كشت كه خشم خدا از كشتن او بيش از كشتن من باشد.
من اميدوارم كه خدا مرا در برابر خوار شمردن شما گرامى بدارد و انتقام مرا، از جايى كه گمان نبريد، از شما بگيرد.
اگر مرا كشتيد، خداى عذابش را در مـيانتان فرود خواهد آورد و خونتان را خواهد ريخت و به اين هم راضى نخواهد شد، تا عذاب دردناك خود را در باره شما دو چندان كند.
گويى زمين را زير پاى سپاه پيروزمند كوفه به لرزه درآورد.
حـسـيـن - كـه رحـمت خداى براو باد - مقدار زيادى از روز را زنده ماند و اگر كوفيان كشتنش مـى خواستند، مى كردند.
ولى يكى پس از ديگرى از او دور مى شدند، هركس آهنگ قتلش مى كرد، سست شده و مى لرزيد.
سپس ، خداى فرمانش را به انجام رسانيد و پايان قطعى كار به وقوع پيوست .
حسين كشته شد و در پيكر نازنينش 33 زخم نيزه و 34 زخم شمشير بود.
شانه چپش با شمشير زده شد و جدا گرديد.
ضربت ديگرى زندگى آن شهيد را پايان داد سومى جلو آمد و سر مقدسش را جداكرد آسياى ديوانه كشتار از گردش باز ايستاد، ولى پس از آن كه از اهل بيت پيغمبر كسى باقى نمانده بود كه ريز ريزش كند.
شمشيرها به نيام ها باز گشتند، ولى هنگامى كه كسى را نيافتند كه سرش را جدا كنند.
و پيكرهاى شهيدان در ميان بيابان گذاشته شد كوفيان آهنگ غارت بارها و شترها را كردند و همه را به يغما بردند و آن گه به سوى زنان حسين و اسـبـاب و اثاثيه آن حضرت روى كردند اگر زنى براى نگه داشتن پيراهن تنش پاى دارى مى كرد، كوفيان چنان بى رحمى نشان مى دادند كه زن ناتوان شده و پيراهنش را بربايند سپس اسبان را بر پيكرهاى شهيدان تاختند.
خـورشـيـد روز دهـم مـحـرم سال 61 غروب كرد و زمين كربلا در خون غرق بود و شريف ترين و پاكيزه ترين پيكرها قطعه قطعه ، پاره پاره ، پراكنده روى زمين افتاده بود.
ماه بى نور و پريده رنگ از زير ابرها بيرون آمد.
در روشـنايى بى رنگ ماه ، زينب با دسته اى از كودكان و گروهى از زنان بيوه شده و داغ ديده در مـيـان قطعات پراكنده پيكرهاى جداجدا مى گرديدند.
يكى در پى دست پسر عزيزش مى گشت .
ديـگرى بازوى شوهر بزرگوارش را مى جست .
سومى پاى برادر والا مقامش را پيدا مى كرد ((64)) لشكر ابن زياد در جايى كه چندان دور نبود، شب نشينى داشتند و باده گسارى مى كردند و در پرتو روشنايى مشعل ها، سرهاى جدا شده و اموال يغما گرفته را مى شمردند.
صداهايى شنيده مى شد كه به كسى كه سر امام را جدا كرده بود مى گفت : حسين بن على ، پسر فاطمه دخت رسول خدا را كشتى ، كسى را كشتى كه بزرگوارترين مرد عرب بـود.
او خـواسـت سلطنت اينان را براندازد.
كنون نزد اميران خود شو، و پاداش بگير، كه اگر همه خزينه هاى خودشان را به پاداش كشتن او به تو بدهند، كم داده اند.
جواب او اين بود كه : برفت و بر در خيمه عمر سعد بايستاد و فرياد برآورد: اوقر ركابى فضة وذهبا ----- انى قتلت السيد المجججا - بايد كه چكمه هاى مرا از زر و سيم پركنى ---- زيرا كه من آن سرور عالى مقام را كشتم .
قتلت خيرالناس اما وابا ----- وخيرهم اذ ينسبون نسبا
- كشتم كسى را كه پدر و مادرش بهترين مردم بودند و بهترين و پاكيزه ترين نسل ها را داشتند.
مى گويند در اين جا داستان به پايان مى رسد داسـتـان هـفتاد و سه تن شهيدى كه ساعت هاى بسيار در برابر چهار هزار تن پاى دارى كردند. و تا آخرين فردشان كشته شدند. زمـانى گذشت و پيش از آن كه براى آن ها قبرى بسازند كه اعضاى پراكنده آن ها را جمع كنند، دلسوخته اى برايشان گذر كرد و گفت : وقفت على اجداثهم ومجالهم ----- فكان الحشى ينقض والعين ساجمة
- بر سر مزار شهدا و ميدان جنگشان بايستادم دل از غم پاره پاره مى شد و ديده اشك مى ريخت .
لعمرى لقدكانوا مصاليت فى الوغى ----- سراعا الى الهيجا حماة خضارمة
بـه جـان خـودم كـه آن هـا در مـيـدان جـنگ دلاورانى بودند ---- كه با جوان مردى براى جان بازى مى دويدند و با شرافت .
تاسواعلى نصرابن بنت نبيهم ----- باءسيافهم آسادغيل ضراغمة
در يارى پسر پيغمبر استقامت كردند ---- و شيران بيشه اى بودند كه شمشير بر دست گرفته بودند.
و ما ان راى الراؤن افضل منهم ----- لدى الموت سادات وزهرا قماقمة
- هنوز ديده بينندگان برتر از آن ها نديده ---- (چراكه) با سرورى و بزرگوارى و جوان مردى به سوى مرگ رفتند.
از كسانى كه در اين صحنه نمايان شدند به جز زينب كسى نماند.
زيـنـبـى كـه در سـراسـر ايـن مـصـيبت دردناك آنى از ديده ما پنهان نبود.
او به تنهايى با رفتار جاويدانش در تاريخ باقى است ، زينب ، بانوى كربلا.
زيـنـب ، در كنار برادر بود كه نخستين غريو دشمن را شنيد.
آن دم كه برادرش به خواب رفته بود.
ولى زينب بيدار بود وخواب نداشت . زينب از بيمار پرستارى مى كرد و محتضر را دلدارى مى داد و براى شهيد مى گريست زينب آن كسى است كه از آغاز كشتار تا انجام آن در كنار برادرش حسين (رضى اللّه عنه ) ديده شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page