بهارها را در سبد پاییز و زمستان، به سمت غروب میبرند. بادها، همپای اشکهای خداوند، مویه میکنند. همه سنگها از دلتنگی میترکند؛ مثل بغض همه ابرهای این حوالی. کاش آن غروب، همه چشمها دق میکردند و دستها نفس کشیدن را فراموش میکردند! کاش چون برگهای خزانی، همه جهان در خود فرو میریخت! صدای غربت پای کاروان که در دشت می پیچد، همه رودها لال میشوند.
یعقوب هم اگر بود...
زمان، هوای ایستادن دارد. دنیا در ابتدای فراموشی است؛ اما شما در ابتدای شکوفه شدنید.
دنیا با شما دوباره آغاز خواهد شد.
با این همه زخم، هنوز استوارتر از هر کوهی، بشکوه مانده اید.
همه بادها در راهند تا نفس های معطر شما را به بهانه تبرک، ببویند.
اگر ابرها از داغ شما بو میبردند، تا ابد بی وقفه می باریدند و جهان، رنگ آسایش نمیدید.
اگر سنگ صبورها کنار شما بودند، میترکیدند و یعقوب هم اگر بود، دق میکرد سربریدن یوسف را.
با همین خطبه های آتشین
در این سفر چند هزار ساله، سنگها، پیشانی و زخمهایتان را با درد همراهی کردند. مهربانی با شما خداحافظی کرد و هیچ کس برای غربت شما آواز نخواند. بین شما و آرامش، چند هزار سال فاصله افتاد؛ اما صدای خطبه خوانی های حضرت سجاد علیه السلام ، هنوز تن نخلهای سر به هوای کوفه را میلرزاند. هنوز از عطر کلام صبوری زینب علیه السلام ، ستونهای کافر دارالخلافه میلرزد.
شب، با تمام وجود میخواهد تمام قد، در برابر شما قد بکشد، اما صدای خطبهخوانیهای این دو پرنده، خورشیدیست از حقیقت که شب را ذوب میکند، کفر را میشکند و روز را فراگیر میکند.
سالهاست که صدای شما، طبل رسوایی شامیان یزیدی را بر بلندترین بامها میکوبد.
ذلت، همنشین عظمت ویران دارالخلافه شده است؛ اما هر روز که میگذرد، نام شما روشنتر از خورشید بر بلندای افق میدرخشد تا همیشه.
کوچه های بارانی
موج اشک، مرا به ساحل حقیقت شما میسپارد تا غربت شما را از پس قرنها گریه کنم.
چقدر روزهای دلتنگی محرم را دوست دارم؛ روزهایی که میتوان بی بهانه در خیابان گریست!
کاش قاصدکها، بوی محرم تو را با دلتنگی کوچههای بارانی گریه کنند! چقدر این کوچه های سیاهپوش، از بغض پرند!
منبع : اشارات ، اسفند 1385 ، شماره 94